در همين زمينه
23 آذر» کتاب فلسفی تازهای به کوشش عزتالله فولادوند انتشار يافت، ايسنا17 مرداد» از بحران هويت تا هويتِ کاذب، خسرو ناقد، فصلنامه نگاه نو 5 مهر» فلسفه يعنی وسعت فکر و ذهن، نشست نقد و بررسی کتاب "فلسفه و تجدد" کريم مجتهدی، سهام الدين فراهانی، اعتماد ملی 6 تیر» دنيای ما عقل سليم را از دست داده است، گفتوگوی رامين جهانبگلو با دالايی لاما 29 خرداد» شکاکی، بخشی از روشنگری است؟ درباره عقايد فلسفی ديويد هيوم، ع. سلطانی دشت بزرگ
بخوانید!
4 اسفند » دولت و پلیس بر سر طرح امنیت اجتماعی اختلاف ندارند، مهر
4 اسفند » شیطان به روایت امیر تاجیک، خبر آنلاین 2 اسفند » قفل شدگی در گذشته، جمعه گردی های اسماعيل نوری علا 2 اسفند » ديدگاه هنرمندان براي رفع كمبود تالارها، جام جم 2 اسفند » آذر نفیسی نویسنده و استاد دانشگاه جانز هاپکینز در مورد تازه ترین اثر خود صحبت می کند (ویدئو)، صدای آمریکا
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! گناه عينی لِشِک کولاکوفسکی، خسرو ناقد، روزنامه آينده نوكولاكوفسكی را نمىتوان در چارچوب مكتب فلسفی خاصی گنجاند؛ او نه ماركسيست است و نه ضدماركسيست، نه ايدهآليست است و نه ماديگرا، نه وجودگراست و نه ساختگرا. مخالفان نظريات و نظريههای او مىكوشند تا وی را چندگرا و التقاطی و پراكندهگزين معرفی كنند. اما چنين نيست کولاکوفسکی در عصری که فلسفه، خشک و بیحاصل و علمزده شده است، بازگشت بهمنشأ فلسفه و زبان فلسفی را توصيه میکند. او انديشمندی است که نيکويی را بدون گذشت، تهور را بدون تعصب، بصيرت را بدون یأس و اميدواری را بدون چشم بستن بر روی واقعيتها میخواهد. در ميان انديشمندان معاصر اروپايی که در نيمه دوم قرن بيستم کوشيدند تا با آرا و آثار خود بر تفکر فلسفی و حيات اجتماعی مغربزمين تأثير گذارند، نام متکلم و متفکر لهستانی، لِشِک کولاکوفسکی Leszek Kolakowski کمتر از ديگران در ايران شناخته شده است؛ و اين در حالی است که او در گستره بينش فلسفی و انديشه سياسی، در زمره آن دسته از روشنفکرانی است که بهطور فعال در فرايند تغيير و تحولاتی که در ايدئولوژی مارکسيسم و نظام کمونيستی بهوجود آمد، شرکت و نقشی مهم و کارساز داشت؛ بهخصوص در جنبشهای اصلاحطلبانه و اعتراضی که پس از جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی آغاز شد و سرانجام پس از گذشت نزديک به نيم قرن، بهفروپاشی نظام کمونيستی در اين کشورها انجاميد و دگرگونیهای بنيادينی را در جهان پديد آورد که دامنه تاثيرات و تبعات گوناگون آن ديريست که از مرزهای جغرافيايی و سياسی سرزمينهای اروپايی نيز فراتر رفته است. کولاکوفسکی بهسال ۱۹۲۷ ميلادی در شهر رادوم Radom در مرکز لهستانِ کنونی متولد شد. دوازده ساله بود که کشورش را نيروهای ارتش هيتلری و ارتش سرخ استالين از دو سو مورد تهاجم قرار دادند و بين خود تقسيم کردند. پدرش را پليس مخفی هيتلر (گشتاپو) دستگير کرد و به قتل رساند. کولاکوفسکی بيست ساله پس از جنگ جهانی دوم به عضويت حزب کمونيست لهستان درآمد و در دانشگاه لوچ (Lodz) به تحصيل در رشتههای فلسفه و روزنامهنگاری پرداخت. بديهی است که فلسفه، در دوران اوج استالينيسم، معنايی جز فراگيری «علم مارکسيسم» و روزنامهنگاری مفهومی جز آموزش و آمادهسازی جوانان برای تهييج و تحريک تودهها نمیتوانست داشته باشد. اما از سوی ديگر عداوت آشکارِ ايدئولوژی مارکسيسم با دين و مخالفت نظام کمونيستی با مسيحيت و کليسای کاتوليک، کولاکوفسکی را بر آن داشت تا با مطالعات گسترده و همهجانبه در الهيات مسيحی، تاريخ کليسا، فلسفه قرون وسطی و جنبش اصلاحطلبی دينی در کليسای عيسوی، خود را آماده مبارزه عليه «نماد ارتجاع» سازد. برای او تکرار اين شعار مارکس که «دين افيون تودههاست» کافی نبود. و از اين طريق بود که افزون بر تأمل و تعمق در کتاب مقدس مسيحيان، ناگزير با شخصيت و آثار و افکار کسانی چون توماس داکن (آکوئيناس)، اِراسموسِ رُتردامی، مارتين لوتر و باروخ اسپينوزا آشنا شد. کولاکوفسکی در سال ۱۹۶۶ بهجرم دفاع از آزادی بيان و انتقادِ علنی از کمونيسم از حزب اخراج شد و پس از چندی در پی سياستِ «کمونيستی کردن دانشگاهها» که براساس آن منتقدان و معترضانِ نظام، از کار برکنار و «پاکسازی» میشدند، او نيز از تدريس در دانشگاه محروم گرديد و کرسی درس فلسفه تاريخ از او گرفته شد. با تشديد فشارهای روانی و افزايش تضييق عليه او سرانجام در سال ۱۹۶۸ ميلادی بهناچار لهستان را ترک گفت و بهکانادا رفت و در دانشگاه مگ گيل مونترال بهتدريس مشغول شد. در سال ۱۹۷۰ ميلادی پس از مرگ تئودور آدورنو، فيلسوف شهير آلمانی و يکی از بنيانگذاران «مکتب فرانکفورت»، قرار بود که کولاکوفسکی به پيشنهاد يورگن هابرماس بهجانشينی آدورنو برگزيده شود و کرسی درس فلسفه در دانشگاه فرانکفورت به وی واگذار گردد، ولی در فضای مارکسيسم زده دانشگاهی در آن دوران، بهاين کار اعتراض شد و دليل آن هم کمبود وفاداری وی بهخط مارکسيسم اعلام گرديد. کولاکوفسکی يکی از تحليلگران بنام مارکسيسم است و کتاب جريانات اصلی مارکسيسم: تکوين، توسعه و تباهی مارکسيسم که در سه جلد منتشر کرده است يکی از جامعترين و معتبرترين تحقيقات در اين زمينه به شمار میآيد. وی در کنار انتقاد از کليسای کاتوليک، از پيگيرترين منتقدان ليبراليسم است و «بیخدايی ظاهری» و عدم اعتماد به زندگی و گسترش هيچگرايی (نيهيليسم) در جوامع غربی را بزرگترين خطر برای فرهنگ و تمدن مغربزمين میداند. به باور او، قرن بيستم با پيشرفت سريع در علوم طبيعی جديد و گسترش ايدئولوژيها و مکتبهای فلسفی منکرِ خدا آغاز شد و با وقوع دو جنگ جهانی و ديگر فجايع عظيم ادامه يافت؛ و اکنون اين قرن با بحران خِردَ انسانی و جستجو برای يافتن معنای واقعی زندگی روبه پايان است. کولاکوفسکی را نمیتوان در چارچوب مکتب فلسفی خاصی گنجاند؛ او نه مارکسيست است و نه ضدمارکسيست، نه ايدهآليست است و نه ماديگرا، نه وجودگراست و نه ساختگرا. مخالفان نظريات و نظريههای او میکوشند تا وی را چندگرا و التقاطی و پراکندهگزين معرفی کنند. اما چنين نيست. در ميان صد مقاله از متفکران مختلف درباره موضوعی واحد، بهآسانی میتوان نوشته او را بازشناخت. گفته میشود که ساختمان تفکر او بر سه ستون مارکسيسم، مسيحيت و پوزيتيويسم استوار است که طبعاً مشرب اصالت وجود (اگزيستانسياليسم) نيز در بنای اين ساختمان بیتأثير نبوده است؛ اگر چنين باشد، شايد بتوان گفت که او در آغاز تفکر فلسفی خود، روح انتقادی را از مارکسيسم به عاريت گرفت. از آنجا که «مارکس جوان» بيش از همه در مرکز توجه و علاقه کولاکوفسکی جوان قرار داشت، او پاسخ پرسشهای خود را درباره انسان و درباره معنی و مقصود زندگی، در اين محدوده جستجو میکرد. گذشته ازاين میدانيم که تقريباً در تمام طول قرن حاضر، و بهويژه در ميان روشنفکران لائيک و غيرمذهبی، آزادی و عدالت و همبستگی، ارزشهای تداعیکننده ايدئولوژی مارکسيسم بودند. در نوشتههای اوليه مارکس اين انسان بود که میتوانست و میبايست جهان را تغيير دهد و تاريخ را بسازد؛ و فقط مُهرهای در ماشين عظيم تاريخ نبود که خواهی نخواهی مسير حرکتش بر طبق قانون از پيش تعيين شده بود. اين «مارکسِ جوانِ» طرفدار زندگی، نه تنها در تضاد ديالکتيکی ابطالناپذيری با «مارکسِ پيرِ» طرفدار تاريخ قرار داشت، بلکه در تقابل با سوسياليسمی نيز بود که در روسيه شوروی و ديگر کشورهای بلوک شرق کاربردی عملی داشت. کولاکوفسکی بعدها نيز که بدون هيچ گذشت و ملاحظه، از ريشههای مارکسيستی استالينيسم پرده برداشت و نشان داد که الغای «ازخودبيگانگی» خطايی اصولی در بنياد تفکر مارکس درباره انسان و امکانات او بوده است، مارکسيسم را يکسره باطل ندانست و آن را در تاريخ تفکر فلسفی ميان کانت و نيچه قرار داد؛ همچون نيوتن که جايگاهش در علوم طبيعی ميان گاليله و اينشتاين است. اما کتاب جريانهای اصلی مارکسيسم: تکوين، توسعه و تباهی مارکسيسم وداع آخرين او با «پدری» بود که به رغم شناخت و درک بسياری از پديدهها، عشق را کم داشت؛ عشق به حقيقت و جسارت و جرئت اعتراف به خطا. او در آثارش کوشيده است تا تاريخ تفکر فلسفی را از ديدگاههای مختلف نظاره و بررسی کند؛ و پشتيبان او در اين راه مطالعات و تحقيقات گستردهای است که در زمينههای گوناگون انجام داده است: فلسفه يونانی، فلسفه قرون وسطی، دينپژوهی، الهيات مسيحی، عرفان، اسطورهشناسی، عصر روشنگری، مباحث فلسفی معاصر چون اومانيسم، مارکسيسم، سکولاريسم و مدرنيسم؛ و همچنين نقد و بررسی آثار و افکار انديشمندانی چون اِراسموسِ رُتردامی، باروخ اسپينوزا، امانوئل کانت، کارل مارکس و هانری برگسون. شفافيت و روشنی انديشههای او، آثارش را از پيچيدگيهای متداول در متون فلسفی برکنار داشته است؛ گرچه روش استدلالی و سبک نوشتههای او، و نيز طنز گزنده و تعريض و کنايههای نيشدارش چنان است که خواننده ناآشنا با آثار او در نگاه اول تصور میکند که نويسنده دچار نقيضهگويی شده است. سبک نوشتههای او يادآور آثار اخلاقگرايان فرانسوی است. کولاکوفسکی در عصری که فلسفه، خشک و بیحاصل و علمزده شده است، بازگشت بهمنشأ فلسفه و زبان فلسفی را توصيه میکند. او انديشمندی است که نيکويی را بدون گذشت، تهور را بدون تعصب، بصيرت را بدون یأس و اميدواری را بدون چشم بستن بر روی واقعيتها میخواهد. Copyright: gooya.com 2016
|