دوشنبه 20 آذر 1385   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

گناه عينی لِشِک کولاکوفسکی، خسرو ناقد، روزنامه آينده نو

لِشِک کولاکوفسکی
كولاكوفسكی را نمى‏توان در چارچوب مكتب فلسفی خاصی گنجاند؛ او نه ماركسيست است و نه ضدماركسيست، نه ايده‏آليست است و نه ماديگرا، نه وجودگراست و نه ساختگرا. مخالفان نظريات و نظريه‏های او مى‏كوشند تا وی را چندگرا و التقاطی و پراكنده‏گزين معرفی كنند. اما چنين نيست

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




کولاکوفسکی در عصری که فلسفه، خشک و بی‏حاصل و علم‏زده شده است، بازگشت بهمنشأ فلسفه و زبان فلسفی را توصيه می‏کند. او انديشمندی است که نيکويی را بدون گذشت، تهور را بدون تعصب، بصيرت را بدون یأس و اميدواری را بدون چشم بستن بر روی واقعيت‌ها می‏خواهد.
* * *

در ميان انديشمندان معاصر اروپايی که در نيمه دوم قرن بيستم کوشيدند تا با آرا و آثار خود بر تفکر فلسفی و حيات اجتماعی مغرب‏زمين تأثير گذارند، نام متکلم و متفکر لهستانی، لِشِک کولاکوفسکی Leszek Kolakowski کمتر از ديگران در ايران شناخته شده است؛ و اين در حالی است که او در گستره بينش فلسفی و انديشه سياسی، در زمره آن دسته از روشنفکرانی است که به‌‌طور فعال در فرايند تغيير و تحولاتی که در ايدئولوژی مارکسيسم و نظام کمونيستی به‌وجود آمد، شرکت و نقشی مهم و کارساز داشت؛ بهخصوص در جنبش‌های اصلاح‏طلبانه و اعتراضی که پس از جنگ جهانی دوم در اروپای شرقی آغاز شد و سرانجام پس از گذشت نزديک به نيم قرن، به‌فروپاشی نظام کمونيستی در اين کشورها انجاميد و دگرگونی‌های بنيادينی را در جهان پديد آورد که دامنه تاثيرات و تبعات گوناگون آن ديريست که از مرزهای جغرافيايی و سياسی سرزمين‌های اروپايی نيز فراتر رفته است.

کولاکوفسکی به‌سال ۱۹۲۷ ميلادی در شهر رادوم Radom در مرکز لهستانِ کنونی متولد شد. دوازده ساله بود که کشورش را نيروهای ارتش هيتلری و ارتش سرخ استالين از دو سو مورد تهاجم قرار دادند و بين خود تقسيم کردند. پدرش را پليس مخفی هيتلر (گشتاپو) دستگير کرد و به قتل رساند. کولاکوفسکی بيست ساله پس از جنگ جهانی دوم به عضويت حزب کمونيست لهستان درآمد و در دانشگاه لوچ (Lodz) به تحصيل در رشته‏های فلسفه و روزنامه‏نگاری پرداخت. بديهی است که فلسفه، در دوران اوج استالينيسم، معنايی جز فراگيری «علم مارکسيسم» و روزنامه‏نگاری مفهومی جز آموزش و آماده‏سازی جوانان برای تهييج و تحريک توده‏ها نمی‏توانست داشته باشد. اما از سوی ديگر عداوت آشکارِ ايدئولوژی مارکسيسم با دين و مخالفت نظام کمونيستی با مسيحيت و کليسای کاتوليک، کولاکوفسکی را بر آن داشت تا با مطالعات گسترده و همه‏جانبه در الهيات مسيحی، تاريخ کليسا، فلسفه قرون وسطی و جنبش اصلاح‏طلبی دينی در کليسای عيسوی، خود را آماده مبارزه عليه «نماد ارتجاع» سازد. برای او تکرار اين شعار مارکس که «دين افيون توده‏هاست» کافی نبود. و از اين طريق بود که افزون بر تأمل و تعمق در کتاب مقدس مسيحيان، ناگزير با شخصيت و آثار و افکار کسانی چون توماس داکن (آکوئيناس)، اِراسموسِ رُتردامی، مارتين لوتر و باروخ اسپينوزا آشنا شد.
او پس از پايان تحصيلات دانشگاهی، بين سالهای ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۸ ميلادی، به تدريس در رشته فلسفه تاريخ در دانشگاه ورشو مشغول شد. کولاکوفسکی تا اواخر دهه ۵۰ ميلادی يکی از نظريه‏پردازان و مدافعان سرسخت مارکسيسم و در زمره روشنفکرانِ طرفدار نظام حاکم در کشورهای اروپای شرقی بود. او را شايد بتوان تا سال ۱۹۶۱ ميلادی فيلسوفی مارکسيست مشرب ناميد؛ مبارزه عليه عقايد خشک کليسای کاتوليک باعث شده بود که جزم‏انديشی نهفته در ايدئولوژی به‌ظاهر مترقی مارکسيسم از چشم او پنهان بماند.
کولاکوفسکی که از سالها پيش تحت تأثير سخنرانی خروشچف در کنگره بيستم حزب کمونيست روسيه قرار داشت، رفته رفته نه تنها توانست خود را از وسوسه توتاليتاريسم برهاند، بلکه به مطالعات و تحقيقات دامنه‏داری در زمينه‏های گوناگون دست زد و در اولين قدم با استفاده از بورس تحصيلی، به‌مدت يک سال در هلند به‌بررسی همه‏جانبه افکار و آثار باروخ اسپينوزا پرداخت و از آن زمان بود که در محافل دانشگاهی به «شاگرد اسپينوزا» معروف گشت.

کولاکوفسکی در سال ۱۹۶۶ به‌جرم دفاع از آزادی بيان و انتقادِ علنی از کمونيسم از حزب اخراج شد و پس از چندی در پی سياستِ «کمونيستی کردن دانشگاه‌ها» که براساس آن منتقدان و معترضانِ نظام، از کار برکنار و «پاکسازی» می‏شدند، او نيز از تدريس در دانشگاه محروم گرديد و کرسی درس فلسفه تاريخ از او گرفته شد. با تشديد فشارهای روانی و افزايش تضييق عليه او سرانجام در سال ۱۹۶۸ ميلادی به‌ناچار لهستان را ترک گفت و بهکانادا رفت و در دانشگاه مگ گيل مونترال به‌تدريس مشغول شد. در سال ۱۹۷۰ ميلادی پس از مرگ تئودور آدورنو، فيلسوف شهير آلمانی و يکی از بنيانگذاران «مکتب فرانکفورت»، قرار بود که کولاکوفسکی به پيشنهاد يورگن هابرماس به‌جانشينی آدورنو برگزيده شود و کرسی درس فلسفه در دانشگاه فرانکفورت به وی واگذار گردد، ولی در فضای مارکسيسم زده دانشگاهی در آن دوران، به‌اين کار اعتراض شد و دليل آن هم کمبود وفاداری وی به‌خط مارکسيسم اعلام گرديد.
او در ۳۵ سال گذشته در دانشگاههای مختلف امريکای شمالی و اروپا و از آن جمله دانشگاه برکلی در کاليفرنيا، ييل در کانکتيکت، آکسفورد در انگلستان و دانشگاه شيکاگو به‌تحقيق و تدريس اشتغال داشته است. در دوران اعتصابات و تظاهراتِ سرتاسری در لهستان که اضمحلال نظام کمونيستی را در اين کشور به دنبال داشت، مشاور «جنبش همبستگی» و يکی از رهبران فکری اين جنبش به شمار می‏آمد. وی در سال ۱۹۷۷ ميلادی موفق به دريافت «جايزه صلح ناشران آلمان» گرديد که پيش از او نيز به متفکرانی چون آلبرت شوايتزر، مارتين بوبر، کارل ياسپرس و ارنست بُلوخ اعطا شده بود.

لِشِک کولاکوفسکی

کولاکوفسکی يکی از تحليلگران بنام مارکسيسم است و کتاب جريانات اصلی مارکسيسم: تکوين، توسعه و تباهی مارکسيسم که در سه جلد منتشر کرده است يکی از جامعترين و معتبرترين تحقيقات در اين زمينه به شمار می‏آيد. وی در کنار انتقاد از کليسای کاتوليک، از پيگيرترين منتقدان ليبراليسم است و «بی‏خدايی ظاهری» و عدم اعتماد به زندگی و گسترش هيچ‏گرايی (نيهيليسم) در جوامع غربی را بزرگترين خطر برای فرهنگ و تمدن مغرب‏زمين می‏داند. به باور او، قرن بيستم با پيشرفت سريع در علوم طبيعی جديد و گسترش ايدئولوژيها و مکتبهای فلسفی منکرِ خدا آغاز شد و با وقوع دو جنگ جهانی و ديگر فجايع عظيم ادامه يافت؛ و اکنون اين قرن با بحران خِردَ انسانی و جستجو برای يافتن معنای واقعی زندگی روبه پايان است.

کولاکوفسکی را نمی‏توان در چارچوب مکتب فلسفی خاصی گنجاند؛ او نه مارکسيست است و نه ضدمارکسيست، نه ايده‏آليست است و نه ماديگرا، نه وجودگراست و نه ساختگرا. مخالفان نظريات و نظريه‏های او می‏کوشند تا وی را چندگرا و التقاطی و پراکنده‏گزين معرفی کنند. اما چنين نيست. در ميان صد مقاله از متفکران مختلف درباره موضوعی واحد، به‌آسانی می‏توان نوشته او را بازشناخت. گفته می‏شود که ساختمان تفکر او بر سه ستون مارکسيسم، مسيحيت و پوزيتيويسم استوار است که طبعاً مشرب اصالت وجود (اگزيستانسياليسم) نيز در بنای اين ساختمان بی‏تأثير نبوده است؛ اگر چنين باشد، شايد بتوان گفت که او در آغاز تفکر فلسفی خود، روح انتقادی را از مارکسيسم به عاريت گرفت. از آنجا که «مارکس جوان» بيش از همه در مرکز توجه و علاقه کولاکوفسکی جوان قرار داشت، او پاسخ پرسشهای خود را درباره انسان و درباره معنی و مقصود زندگی، در اين محدوده جستجو می‏کرد. گذشته ازاين می‏دانيم که تقريباً در تمام طول قرن حاضر، و بهويژه در ميان روشنفکران لائيک و غيرمذهبی، آزادی و عدالت و همبستگی، ارزش‌های تداعی‏کننده ايدئولوژی مارکسيسم بودند. در نوشته‏های اوليه مارکس اين انسان بود که می‏توانست و می‏بايست جهان را تغيير دهد و تاريخ را بسازد؛ و فقط مُهره‏ای در ماشين عظيم تاريخ نبود که خواهی نخواهی مسير حرکتش بر طبق قانون از پيش تعيين شده بود. اين «مارکسِ جوانِ» طرفدار زندگی، نه تنها در تضاد ديالکتيکی ابطال‏ناپذيری با «مارکسِ پيرِ» طرفدار تاريخ قرار داشت، بلکه در تقابل با سوسياليسمی نيز بود که در روسيه شوروی و ديگر کشورهای بلوک شرق کاربردی عملی داشت.

کولاکوفسکی بعدها نيز که بدون هيچ گذشت و ملاحظه، از ريشه‏های مارکسيستی استالينيسم پرده برداشت و نشان داد که الغای «ازخودبيگانگی» خطايی اصولی در بنياد تفکر مارکس درباره انسان و امکانات او بوده است، مارکسيسم را يکسره باطل ندانست و آن را در تاريخ تفکر فلسفی ميان کانت و نيچه قرار داد؛ همچون نيوتن که جايگاهش در علوم طبيعی ميان گاليله و اينشتاين است. اما کتاب جريانهای اصلی مارکسيسم: تکوين، توسعه و تباهی مارکسيسم وداع آخرين او با «پدری» بود که به رغم شناخت و درک بسياری از پديده‏ها، عشق را کم داشت؛ عشق به حقيقت و جسارت و جرئت اعتراف به خطا.

او در آثارش کوشيده است تا تاريخ تفکر فلسفی را از ديدگاه‌های مختلف نظاره و بررسی کند؛ و پشتيبان او در اين راه مطالعات و تحقيقات گسترده‏ای است که در زمينه‏های گوناگون انجام داده است: فلسفه يونانی، فلسفه قرون وسطی، دين‏پژوهی، الهيات مسيحی، عرفان، اسطوره‏شناسی، عصر روشنگری، مباحث فلسفی معاصر چون اومانيسم، مارکسيسم، سکولاريسم و مدرنيسم؛ و همچنين نقد و بررسی آثار و افکار انديشمندانی چون اِراسموسِ رُتردامی، باروخ اسپينوزا، امانوئل کانت، کارل مارکس و هانری برگسون. شفافيت و روشنی انديشه‏های او، آثارش را از پيچيدگيهای متداول در متون فلسفی برکنار داشته است؛ گرچه روش استدلالی و سبک نوشته‏های او، و نيز طنز گزنده و تعريض و کنايه‏های نيشدارش چنان است که خواننده ناآشنا با آثار او در نگاه اول تصور می‏کند که نويسنده دچار نقيضه‏گويی شده است. سبک نوشته‏های او يادآور آثار اخلاقگرايان فرانسوی است. کولاکوفسکی در عصری که فلسفه، خشک و بی‏حاصل و علم‏زده شده است، بازگشت بهمنشأ فلسفه و زبان فلسفی را توصيه می‏کند. او انديشمندی است که نيکويی را بدون گذشت، تهور را بدون تعصب، بصيرت را بدون یأس و اميدواری را بدون چشم بستن بر روی واقعيت‌ها می‏خواهد.

www.naghed.net





















Copyright: gooya.com 2016