پنجشنبه 8 اسفند 1387   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بخش پنجم: خارجی، برو گم شو!

مسعود نقره کار

غروب يکشنبه است. مراد کنج اتاق نشسته است. سعيد چشم به ماهيتابه دارد. بوی برنج و صدای جلز و ولز روغن داغ و تخم مرغی که نيمرو پخته می شود, توی اتاق کوچک شان پيچيده است, اتاقی در خانه ای پرت افتاده در حاشيه ی شهر دانشجويی " گيسن ", در آلمان.
" چه عاشقانه به تخم مرغا نيگا می کنی"
" دارن پف می کنن, ياد مامان افتادم , يادته می گفت زن از داشتن شوهرخوب پف می کنه , کوکو از روغن خوب"
" يادمه , اما کوکو چه ربطی به تخم مرغ نيمرو داره؟"
"بالاخره ديگه, آدم وقتی خيال و زندگيش هوايی بشه و بی ربط , خيلی چيزای بی ربط و با ربط و بهم ربط ميده , مگه ديالکتيک که مارو به اين روز انداخت همينو نمی گفت؟ "
مراد می خندد. می رود تا غذا بکشد , اما نه , سر از شاليزار های شمال در می آورد , آنجا که جاده هراز به آمل می رسد, و از آمل شهر تخم مرغ های پخته و رنگين, و تخم مرغ بازی و مزه ی دوست داشتنی و دل نشين زرده ی نمک زده ی تخم مرغ های پخته , و زنانی که در پنجشنبه بازارها و جمعه بازارهای اش تخم مرغ پخته می فروشند .
صدای خنده دختر دانشجوی آلمانی , همسايه ديوار به ديوارشان توی راهرو می پيچد, اگر هم نخندد پا کوبيدن اش روی پله های چوبی خبر از آمدن اش می دهد.
" دختره ديشب نذاشت بخوابيم , چه سروصدايی راه انداخته بود, عشق بازی اينجوريشو ديگه نديده بوديم,مرده رم تحريک می کرد"
" ميشه از ش خواست سروصدا نکنه"
" ولش کن , ممکنه خجالت بکشه"
" خجالت؟ اينا اينجوری نيستن داداش , بد نمی دونن , باهاش صحبت می کنم"
" مهربون و خوش خلقه , به نظر ضد خارجی نمياد, هرموقع منو می بينه سلام و عليکی می کنه , لااقل يه لبخند تحويل آدم ميده , واسه ما همينم بسه , بيشتر از اينم توقع نداريم "
" هنوز دانشجويه, بذار پاش تو جامعه و محيط کار بازشه , اونوقت اگه همينطوری موند کارش درسته"



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




سعيد سفره را, که روزنامه های تبليغاتی اند , جمع می کند, و کتری ای آب روی اجاق برقی می گذارد تا چای دم کند.
وباز صدای دختر توی اتاق شان می پيچد.
" نا کسا از سرشب شروع کردن , خدا عاقبت مارو امشب به خير کنه , لابد تا صبح برنامه دارن"
وصدای احترام سادات هم انگار از همان اتاق می آيد:
" مردای ايرونی تو همه چی فقط به فکرخودشونن, عشق بازی شونم خرکی ی, انگار رو چاهک مستراح می افتن, اصلن به فکر زن نيستن,فکر نمی کنن اون بد بختم بايس لذت ببره و آدمه, تلپ,تلپ,تلپ چند تا تلمبه می زنن و کارو تموم می کنن , بعدم مثه خرس قطبی می خوابن , هيچی ی اين مردای ايرونی مثه آدميزاد نيس , هيچی شون "
" شما احترام سادات خانم گيرمردهای نادان افتاديد وبد شانسی آورديد, بسياری از مرد های ايرانی علم کار را می دانند "

" خبه , خبه, تو ديگه برو درتو بذار, برو شاهدونه تو بخور کمرت سفت بشه , , يه جوری حرف ميزنی که انگار خودت علم کارو ميدونی , من از مردای ايرونی حرف زدم نه از خواجه های ايرونی, تو بيخودی خودتو نخود اين آش نکن که جات نيس , خواجه ی اخته"
" امتحان اش مجانی ست , اگرچه با شما نوعی شکنجه است , بفرماييد اتاق مهمان خانه تا نشان تان بدهم , رپته پتو , زير پتو"
" واه , واه , واه, من اگه جلوی سگ بندازمش دست تو نمی دم , خيالت راحت, چه گنده گوزيا"
مادر ناراحت به نظر می رسيد:
" بابا بس کنين , شما دو تا که شرم و حيا رو با هم قورت دادين "
سعيد تو نخش است:
" چرا می خندی داداش؟"
" ياد احترام سادات و آقا شريعت افتادم ,لامصبا مثه عسل و خربزه بودن"
" راستی از احترام سادات خبر داری؟ چيکار می کنه؟"
" مامان که اينجا بود سراغشو گرفتم , گفت يکی دوبار رفته خيابون خراسون سری بهش بزنه , اما پيداش نکرده , تو درو همسايه هاش کسی ازش خبر نداشته , خونه شو خراب کرده بودن وجاش يه داروخونه ی شيک و پيک ساخته بودن .اونم مثه آقا شريعت گم و گور شده . يادش بخير , دنيايی بود , مثه آقا شريعت تنها بود , هفته ی دو سه روزشو تو خونه ی ما می گذروند . موقعی که بابا و مامان تازه ازدواج کرده بودن مستاجر خونه ش بودن , يه خونه مثه خونه قمرخانم سر خيابون خراسون داشت , درست بغل گارد ماشين دودی , يه حياط بزرگ که دور تا دور ش اتاق بود , زندگی شو با اجاره اين اتاقا می گذروند .از همون جا با خونواده ی ما جورشد . دنيای متلک و متل و ضرب المثل بود , رک و پوست کنده حرفشو می زد, ننه جون می گفت احترام سادات زن خوبيه اما حيف که بد دهنه , سادات نبايد بد دهن باشه , با اينکه زن خوش برو رو و خوش بدن و پول داری بود اما هيچوقت ازدواج نکرد ,يکی دو تا مرد تو زندگيش اومدن اما کوتاه مدت , مامان و بابا خيلی سعی کردن اونو با آقا شريعت جور کنن , نشد که نشد , مثه سگ و گربه بودن اما اگه يه هفته همديگه رو نمی ديدن واسه هم دلتنگی می کردن " "
دختر و پسر آلمانی از نيمه ی شب به بعد آرام می گيرند .
شب ها ی شان تکراری ست و روزهای شان به قدم زدن در خيابان ها و باغچه های اطراف خانه, زبان آلمانی خواندن, مطالعه کردن يا ديدار دوستی , به شب می رسد.
هر دو افسرده و بی حوصله به نظر می رسند.
سعيد کلاس زبان آلمانی می رود . مراد تنهاست ,هوس می کند قهوه ای توی کافه ی نزديک خانه شان بنوشد. گوشه ای می نشيند. پيرمرد تنها مشتری کافه است . چپ چپ به مراد نگاه می کند, و می غرد:
" گه , سوراخ کون"
صندلی اش را عوض می کند تا کون اش را به مراد کرده باشد. صاحب کافه هم تحويل اش نمی گيرد.
قهوه ننوشيده , دلگير و بی حوصله ازکافه بيرون می زند:
" تا کی بايد اين فحش ها رو خورد, تا کی ؟ گه, سوراخ کون, خارجی برو گمشو , کله سياه "
و ساعت ها در خيابان ها و باغچه ها پرسه می زند. از آلمانی ها می گريزد .می ترسد نگاه شان کند , می ترسد شر به پا کند و کار دست خودش و سعيد بدهد.
سعيد زود تر از او به خانه رسيده است , قورمه سبزی پخته است . در وپنجره های اتاق را باز گذاشته تا بوی قورمه سبزی در خانه نپيچد.
" آلمانی ها از بوی غذا های ما بدشون می آد , البته همسايه های ما تا حالا که اعتراضی نکردن "
و روزنامه ها را پهن می کند تا غذا را بياورد.
شب جمعه بود. سه شنبه اسباب کشی می کردند ,از بی سيم نجف آباد به خيابان نظام آباد.
" بوی قورمه سبزی تا سر کوچه می آيد و مشام را نوازش می دهد , آدم را مست می کند"
و آقا شريعت سر زير گوش مصدری برد :
" طبيعی ست که منظورم حضرتعالی نيستيد, آدم را مست می کند نه جنابعالی را"
پدر زير لب غر زد:
" باز اين دو تا شروع کردن , اگه گذاشتن اين يه استکان عرق و شام به اين خوبی, به خوشی و با خيال راحت از گلومون بره پايين"
مصدری خودش را به آقا شريعت نزديک کرد:
" دير کردی جناب توده نفتی , معلومه که ضوابط حزبی و تشکيلاتی رو خوب ياد نگرفتی , والا سر وقت می آمدی "
" بس کن مصدری"
" چه شده جناب نقره کار , من هر موقع حرف از توده ای ها می زنم شما رنگ صورت عوض می کنين , نکنه بيماری مسری و خطرناک اين حزب به شما هم سرايت کرده؟ اين جماعت بيمار همان هايی هستن که ماشين دکتر مورد علاقه شما , جناب دکتر اقبال رو آتش زدن , يادتان رفته؟, اين ها همان قرمساق های عامل روس هستن که جناب مصطفی فاتح, رياست محترم شرکت نقت ايران و انگليس رو نا بود کردن , و تازه با اين همه کثافت کاری و سوابق درخشان می خواهند تنوير افکارم هم بکنن , زرشک "
آقا شريعت دستی به سبيل پر پشتش کشيد و با صدايی بلند تر از صدای مصدری , رو به مادرگفت:
" خانم دستتان درد نکند, بوی قورمه سبزی محله را پوشانده , آدم را مست می کند, درود بر شما, درود بی پايان "
و با صدايی آرام تر , رو به مصدری کرد:
" چرا جوش آوردی جناب مصدری , زغال اش سينه کفتری نبود ؟ جنس اش سناتوری نبود؟ سنده ی سگ قاطی داشت ؟ من هم اگر جای حضرتعالی بودم جوش می آوردم و برای خنک کردن خودم به کوس و شعر گويی رو می آوردم"
احترام سادات هم, که به مادر کمک می کرد, شروع کرد:
" باز اين دانشمند زپرتی شروع کرد"
عموعسگرساقی شده بود ,غزل خوانان استکان ها را پر کرد:
" دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد , آشيان هر جا گشودم خانه ی صياد شد"
" عسگر يه چيزی بخوون دلمون واز شه , همش در به دری می خوونی , ميگن رفتيم خونه خاله دلمون وا شه, خاله چوسيد, دلمون پوسيد"
" باشه احترام سادات, نوکر و عبد وعبيدتم "
" دوستی با مردم دانا نکوست , بهترين نوشابه ها آب لبوست"
صدای بهم خوردن استکان ها توی اتاق پيچيد:
" سلامتی , بره اونجا که درد و غم نباشه"
آقا شريعت سر نزديک گوش مصدری برد:
" شما بفرستيد تو خندق بلا , حيف , عرق را حرام می کنيد "
مصدری محل اش نگذاشت .
بوی قورمه سبزی و برنج و زعفران و نان تافتون گرم اتاق را پر کرده بود. ديس های برنج زعفران زده , سبزی خوردن و پيازها و پيازچه های براق , ترب سياه و قرمز و پنير تبريز سفره را رنگين تر کرده بود. پدر سراغ لقمه ای نان و پنير و سبزی رفت .
" با نون پنير سبزی شروع کنين , مشتهی ست"
"خب جناب نقره کار شمال شهری ام که شديد, بالاتر از ميدان فوزيه زندگی کردن خودش نعمتی ست, خلاصه ما را فراموش نکنيد. همين خانه خريدن شما ازنشانه ها و بارقه های صحت فرمايشات ارباب مصدری ست که فرمودند جامعه دارد به سرعت باد – البته بادش از بنده است - به طرف رشد و تعالی اجتماعی و اقتصادی ونظامی و اخلاقی و فرهنگی و غيره می رود . پول بی زبان نفت چه کار ها که نمی کند. اميدوارم غم هايتان بيشتر نشود , شما بهتر می دانيد, نداری يک غم داری, ووقتی زياد داری هزار غم "
عمو عسگر استکان ها را پر کرد , و سينه صاف کرد:
" استاد قورمه سبزی را فراموش نکن . فرمايشات شمام الکی ست استاد , پول خوشبختی می آره , عزت و احترام و اعتبار می آره , ببخشينا , اين دری وری ها رو که وقتی زياد داری هزارغم داری رو پولدارا ساختن که تا دسته به ما فقير فقرا بچپونن"
آقا شريعت بی اعتنا به عمو عسگر ادامه داد:
" خداوندشان چاه های نفت را پر نفت تر کند والا کسی با صادرات طالبی و گرمک ورامين و انار گرمسار و پسته رفسنجان و خرمای جنوب و صدور آخوند از قم که پولدار نمی شود"
عمو عسگر که دلخور به نظر می رسيد با لحن داش مشتی وار گفت :
" تفسير سياسی از بابلی الاصل تهرانی المسکن صدر المساکين"
احترام سادات ليوانی آب نوشيد:
"آخيش".
آقا شريعت و مصدری خندان بهم چشمک زدند:
" خسته نباشيد احترام سادات خانم , مراقب معده مبارک باشيد, قورمه سبزی از شما نيست , معده دان که از شماست"
احترام سادات پشت اش را به آن ها کرد:
" با کونم حرف بزنين"
عمو عسگر خنديد:
" خوشبختی يعنی اينکه هر شب پاتو بذاری رو يه کپه پول و سرتم بذاری وسط پای عيال خوب و خوشگل و سفيد و بور و تپل"
مادر به همه ته ديگ تعارف کرد:
"اخلاق خوب بيارين خونه , کفن که جيب نداره "
" شلاقی يکی يه استکان ديگه بزنيم, الانه سرو کله ی حاج جليل پيدا ميشه , ديگه عرق نمی تونيم بخوريم"
عموعسگر وپدر باعجله به طرف حوض رفتند تا دهان شان را آب بکشند, و آبی به سر و صورت شان بزنند.
" جناب نقره کار يادتان رفت وضو بگيريد, شما که می دانيد بعد از عرق خوردن وضو گرفتن و نماز خواندن چه حالی دارد , اينکار را جلوی همشيره و شوهرشان حاج جليل بکنيد , ثواب اش بيشتر است و...."
هنوز حرف آقا شريعت تمام نشده بود که " يا الله گويان" تقه ای به در زده شد.
" اون راديو رو خفه ش کن, يا يه ملافه ای چيزی بنداز روش, اين مرتيکه ببينه خونش به جوش می آد"
" مگر حاج جليل خون هم دارد؟"
همه خودشان را جمع و جور کردند , چادر ها تا پيشانی پايين آمدند. راديو را آقا شريعت خاموش کرد.
" اعراب حمله کردند"
حاج جليل جلو, وعمه سکينه وغلامعلی و حسنعلی و حسينعلی به دنبال اش.
آن ها که عرق خورده بودند از حاجی فاصله گرفتند. احترام سادات شروع کرد:
" حاج آقا اگه بوی الکل به مشامه مبارکه تون خورد فکر بد نکنين , مال تزريقی يه که آقا شريعت کرده"
پدر غر زد:
" اين زن کرم و کرمک را با هم داره, اين موچول خانم به قول بروبچه ها بودبود داره"
" چيه همه تون جفت کردين , نيگا , نيگا, همه تون مثه موش آب کشيده شدين , چه ابهتی داره اين حاج جليل, خوشمان آمد."
" اگر خوشتان آمده تشريف ببريد حمام, وانگهی من برای اين جماعت تره هم خرد نمی کنم , شما به اين حاج جليل رو داديد, والا کاه ام تو کاهدان اين يابو علفی نبايد ريخت"
مصدری صدای بلنداش را بلند تر کرد:
" در گوشی حرف زدن تو جمع کار غلطی ست جناب منور الفکر و احترام سادات عزيز"
" احترام سادات " جوش آورد"" :
"فضولی کردن تو کار ديگرون فقط غلط نيست, غلط زياديه آقای ماليه چی "
حاج جليل پا در ميانی کرد:
" با صلوات دهنتونو شيرين کنين, به روی سياه شيطان لعنت بفرستين"
عمو عسگر خنديد:
" اين حاج جليل يه ساعت ديگه اينجا بشينه همه مون هم دندونامون خراب ميشه هم مرض قند می گيريم"
حاج جليل شروع کرد در باره محسنات صله ی ارحام حرف زدن . زن ها جمع خودشان را داشتند. غلامعلی مشتی تخمه کدو بر داشت و رفت سراغ مراد ,که روی تخت چوبی ی زير درخت سيب قندک نشسته بود.
عمه سکينه سراز اتاق بيرون کرد :
" با پوست نخورين بچه ها , رو دل می کنين"
جوابش را ندادند:
" رفتی شمال شهر خودتو گم نکنی "
"شمال شهر نمی ريم که بابا, نظام آباد می ريم, يکی دو ايستگاه بالای ميدون فوزيه"
" باشه بالاخره پيش بی سيم نجف آباد ميشه شمال شهر"
" اما دلم واسه محله مون و بچه هاش خيلی تنگ ميشه , مخصو صا" واسه اکبر "
" بابا اون که رفت اون دنيا ديگه, دلتنگی واسه ش نداره, چه بی سيم , چه نظام آباد , فرق نمی کنه"
" اينجا اما آدم بيشتر به فکرشه , بيشتر به ياد آدم می آد"
آقا شريعت يک مرتبه دويد تو حياط و شروع کرد به چرخ زدن دور حوض.
" هروقت بخواد بادکی دوسه کنه اينکارو می کنه "
و بعد آمد به طرف آن ها , و در حاليکه قر می داد و بشکن می زد , شروع به خواندن کرد :
"کشوری داريم مانند خلا , ما در آن همچو حسين در کربلا
خيلی ببخشيد مصرع دوم را اشتباه خواندم .... ما در آن همچو مصدری در کربلا"
مصدری هم که آمده بود هوا بخورد , پشت آقا شريعت بود , آقا شريعت اما او را نديده بود ,مصدری نعره زد:
"باز شروع کردی عامل بی جيره و مواجب روس , اگر حاج جليل بفهمه چوب تو آستينت می کنه"
آقا شريعت دو باره شروع به قردادن و بشکن زدن و خواندن کرد:
" از گوز اسب شاه دو صد کفر کشته شد کاش ريده بود به صحرای کربلا
باز عذر می خواهم مصرع دوم را اشتباه خواندم . کاش ريده بود به کاخ گلستان "
صدای پدر بود:
" بياين تو اتاق حاج جليل فرمايشاتی دارن"
" چه هندوانه های نيشابوری ای می گذارد زير بغل شوهر همشيره اش , فرمايشات دارند , اين را می گويند گه زيادی خوردن"
" شنيدين که شاه به ديدار آيت الله العظمی حاج آقا بروجردی رفته , و ديده که کفش های ايشان با دست های غيبی جلوی پای مبارک شان جفت ميشه؟"
مصدری جواب داد:
" بله , بله , خداوند هر دو را در پناه خودش حفظ کند"
آقا شريعت طاقت نياورد:
" همه می دانند که آيت الله حامی ظل الله ست , دعا بفرماييد انشاءالله کفش های ظل الله هم با دست های غيبی جلوی پای ايشان جفت شوند , دست های غيبی خايه ها را که در برا بر ايشان جفت می کند , کفش ها را هم انشاالله بزودی خواهد کرد, آنوقت چه رويداد تاريخی ای می شود بياييد و ببينيد"
حاج جليل حرف را عوض کرد:
" خب جناب نقره کار خانه ی بزرگتر مبارکتان باد, البته شما که فقير فقرا رو فراموش نمی کنين, هر چند مولای ما گفته الفقرالفخر, و فرموده فقر نور درخشنده ء باطن است, پيامبر بزرگمان هم فرموده , اندرون از طعام خالی دار تا در آن نور معرفت بينی"
آقا شريعت قهقهه زد:
" اولا" نقل قولی که آورديد ازفرمايشات پيامبر نيست از سعدی بزرگوار است , ثانيا" حاج آقا جليل عزيز اگر الفقرالفخر است,چرا خيلی از آخوند ها و حاجی بازاری ها بنز آخرين سيستم سوار می شوند و شمای مسلمان مسجد برو مجبوريد از بوق سگ تا از پا در بياييد پا در رکاب دوچرخه ی فکسنی سگدو بزنيد؟ و تازه آخوند هايی که قرار است اندرون از طعام خالی دارند چرا اکثرشان شکم های فربه و گردن های کلفت بار زده اند؟"
حاج جليل خواست چيزی بگويد , اما صدای عمه سکينه که با احترام سادات پچپچه می کرد , بلند شد:
" به کوری چشم اونايی که چشم ديدن ندارن قراره ذبيحی رو عروسی دخترام دعوت کنم که روضه عروسی قاسم رو بخوونه"
آقا شريعت رو به پدر کرد:
" راديورا روشن کن, قرار است بانو دلکش بخواند"
مادر به آقا شريعت چشم غره رفت:
"می خوای اينا با دلخوری پاشن برن ؟ يه ذره دندون رو جيگر بذار مرد"
" صحبت از آدم حسابی ها بکنين نه از مطرب و مطرب بازی های عصمت بابلی"
آقا شريعت خودش را به عمو عسگر نزديک کرد:
" حاج آقا از قيمت نقل و نبات بی خبرند,شناختن هنرمند و فرق اش با مطرب به عقل ايشان قد نمی دهد"
عمو عسگر چشم های اش را بست.
" با اجازه بزرگترای مجلس , علی الخصوص اين دوردونه ی حسن کبابی "
و با کف دست به پشت مراد کوبيد و غزل اش را شروع کرد :
" اوليش واسه استاد شريعت:
در دياری که هنرپيشه به مطرب گويند , خاک هم بر سر مردم صاحب هنرش
دوميش واسه خودم:
زهوشياران عالم هرکه را ديدم غمی دارد , دلا ديوانه شو ديوانگی هم عالمی دارد
سوميش واسه آقا مصدری و به سلامتی اعلحضرتش و ثريا خوشگله اش."
وبا سوز و گداز خواند:
" ثريا کشته تم من, به خون آغشته تم من!
ثريا........"
علی گويان گفتن حاج جليل که با عصبانيت همراه بود عمو عسگر را ساکت کرد , حاجی از جا کنده شد و به طرف در حياط رفت :
"شب جمعه منبر آقا فلسفی يادتون نره , بچه مچه هارم بذارين پيش شريعت و عسگر"
و عمه سکينه و غلامعلی و حسنعلی و حسينعلی هم به دنبال اش.
" آخيش , نجاتمان داديد عسگر آقا , ايکاش زودتر شروع کرده بوديد , و اين ها زودتر گم می شدند و گورشان را گم می کردند"
" دمت گرم استاد , حالا ديگه آبجی ی ما بره گم شه و گورشو گم کنه ؟"
" نه عسگر جان , منظورم حاج جليل بود نه همشيره ی شما , حاج جليل بايد برود و برای هميشه گم شود"

ادامه دارد





















Copyright: gooya.com 2016