سه شنبه 8 اردیبهشت 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از چشم گرگ، نگاه به دو داستان کوتاه، اعتماد


عباس عبدي / داستان نويس

«گرگ»، داستان کوتاه هوشنگ گلشيري در مجموعه «نمازخانه کوچک من» روايت زن جواني است (همسر پزشک روستا يا بخش در يک منطقه کوهستاني و برف گير) که در قسمتي از ساختمان کوچک بهداري، اندکي دور از ساير خانه هاي آنجا، بيشتر اوقاتش را، به اجبار، تنها مي گذراند و هربار، به صداي زوزه گرگي از دور يا نزديک، پشت پنجره مي ايستد و به تاريکي و خلوت بيرون، و اگر باشد، به چشم هاي گرگ داستان، خيره مي شود.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




توصيف گلشيري از زن جوان (نحيف و مردني، کوتاه قد، 19ساله که معمولاً با کتابي، احتمالاً از جک لندن، در دست ديده مي شود) در گسترش هاي بعدي داستان، حاوي نکاتي است که ضمن کمک به شخصيت پردازي مناسب، به تدريج خواننده را با ابهامي جذاب در مورد علت احتمالي توجه ويژه زن به گرگ برف مواجه مي سازد و در مراحل بعدي، تصوير موثر نوعي رابطه ذهني ميان زن جوان مريض احوال و گرگ پرحوصله چشم انتظار را کامل مي کنند. اينکه ضعف و تنهايي زن و جداافتادگي اش از سايرين و نگاه ترس آلود و در عين حال احترام آميزش به گرگ، شبيه بره بيمار کوچک جامانده از گله يي است که گويي به ناچار سرنوشت محتوم خود را پذيرفته، يکي از لايه هاي داستاني است که در ذهن خواننده نقش مي بندد؛ يکي از لايه هاي متعددي که تا به آخر در گسترش داستان و پايان بندي آن حتي حاضر تاثيرگذارند. توصيف شکل گيري حضور گاه گاه و از سر وقت گذراني زن جوان هم هست؛ در مدرسه و بين بچه هايي که به شدت دوست شان دارد، آن هم به عنوان و در واقع بهانه معلم نقاشي شان. محمل ديگري براي به تصوير کشيدن ذهن درگير زن و گرگي که وقت و بي وقت در اطراف خانه شان رفت و آمدي پيدا و پنهان دارد. اما داستان از کاستي هايي هم رنج مي برد؛ کاستي هايي که در داستان «گرگ ها»ي فريبا وفي (در راه ويلا، نشر چشمه) اگرچه از جنسي ديگرند اما خود را کمي عميق تر و برجسته تر مي نمايانند.

مثلاً راوي گلشيري معلوم نمي کند خطوط تمايل محسوسي که از دو نقطه مقابل هم، از زن به مثابه نوعي طعمه و گرگ به عنوان نمونه شکارچي سمج، کشيده شده در کجاي روايت به هم مي رسند و نسبت اين يک به ديگري چيست؟

به نظرم آنچه منسوب به گرگ است و بارها در ادبيات ما و جهان تصوير شده، معمولاً در قالب صفاتي توامان توصيف مي شود. چنان که درنده خويي و بيرحمي همراه با تنهايي و آزادگي و هوشياري و سماجت و... اين حيوان، مصاديق گاه جذابي در آثار هنري (جک لندن، شاندور پتوفي،...) دارند؛ آثاري که گاه پرسشي رازآميز را مطرح مي سازند؛ اينکه برف، با سفيدي و سردي و وسعت تصويرشده خودش است که آن نقطه سرگردان و گرسنه و هوشيار را تسخير مي کند، به رنگ تسليم درمي آورد و به تکه يي از خود تبديل مي سازد يا خون و خشونت و خوي درنده گرگ است که در چنين خلوت سرد و سفيدي مي گسترد و برجسته مي شود تا عرصه را يکسر از آن خود کند؟ دو نکته يي که گاه مي توانند مسيرهايي کاملاً جدا در طرح و گسترش يک داستان فرضي رقم بزنند و در زمان مناسب خود پرسش هاي مرحله ديگري را پيش بکشند مثل اينکه در بستر مفروض، نسبت ساير شخصيت هاي ديگر باهم چگونه است؟ چگونه است که از ميان همه، يکي جدا مي شود و در کشش به سمت حيوان به ديگران وقعي نمي گذارد؟ به سياق قبل، با پرسش تازه، نکات جزيي تري در دستور کار بررسي داستان قرار مي گيرند؛ نکاتي که پرداختن به آنها در اين مقاله بضاعت بيشتر و فرصت ديگري مي طلبد.

اما باز از اين دست است چرايي انتخاب گرگ به عنوان مابه ازاي بدويت و وحشت در ذهن کاراکترهايي با خصوصيات داستاني مورد نظر و ارزيابي اينکه در پروسه انتخاب اين حيوان چه ميزان نگاه و نظر نويسنده تابع جنسيت کاراکتر، فيزيک و رفتار داستاني او، دوره زماني مشمول روايت، جغرافيا و فضا و جزييات ديگري از حيات منطقه و... بوده است؟

متاسفانه پرداخت گاه ضعيف نويسنده در«گرگ ها» بخشي از فرصت بررسي لايه هاي پس پشت عبارات متن داستان را هدر مي دهد و زمان نتيجه گيري از جست وجوها را به تاخير مي اندازد. مثلاً نگاه کنيم به عنوان داستان که پيداست با دقت کم انتخاب شده و نسبت دورتري با تم اصلي داستان دارد. «گرگ ها» حتماً به تعدادي گرگ اشاره دارد و تعدادي گرگ ظاهراً همان هشت جفت گرگ مفروض اند که گويا نسل شان در خطر انقراض است و موجب نگراني مرد ايتاليايي داستان شده و به کلي بعيد مي دانم چنين اطلاعات مثلاً دقيق و مستندي توانسته باشد سهمي در عمق و گسترش روايت ايفا کند.

داستان اما روايت زني (نسبتاً جوان) است که همراه با همسرش (همسرش؟) در بازگشت از گردشي در کوه به شنيدن صدايي شبيه به زوزه گرگ، ديدارش با مرد ديگري (توريستي ايتاليايي با موهاي طلايي بلند که بيولوژيست است و عاشق گرگ ها) را به ياد مي آورد و ضمن راه، خاطره شيرين اين ديدار را براي مرد همراهش بازمي گويد. مرد، نخست بي حوصله و سپس خشمگين، او را در تاريکي ابتداي شب و تنهايي انتهاي راه رها مي کند. در آخر هم اين زن است که مي فهمد در تاريکي و غيبت مرد جهت را گم کرده است. باد سرد صورتش را مي سوزاند و با وضوح بيشتري صداي گرگ را مي شنود. حتي به نظرش مي آيد صداي پاهاي نامانوسي (پاهاي گرگ يا آدم هاي گرگ صفت شايد،) را هم پشت سرش مي شنود، آنگاه با ديدن نور سردي که لحظه يي چشمک مي زند هراسان به سمت ماشين (و احتمالاً همسر عصباني اش) مي دود تا پناه بگيرد.

در هر دو داستان مرد و ماشين پناهگاهي در مقابل حمله احتمالي گرگ فرض مي شوند و در هر دو داستان گرگ يا گرگ ها در دل کاراکترهاي زن داستان احساسي از ترس توام با وسوسه و مهري مبهم برمي انگيزند. در هر دو داستان شخصيت هاي مرد کنار اين زن ها با واقع بيني مرسومي که برآن تاکيد شده است تصوير مي شوند تا به اين ترتيب ابهام اين مهر يا وسوسه رابطه يي عاطفي که در ذهن خواننده برانگيخته شده برجسته تر شود. داستان اول اين رويارويي کاراکتر زن با گرگ را مستقيماً تدارک مي بيند و در داستان دوم گرگ يا گرگ هايي وجود دارد که مرد ايتاليايي در آن دو ديدار کوتاه خيابان هاي دمشق ميان خود و زن مورد توجه اش قرار مي دهد و به بهانه نشان دادن عکس هايي از آنها به اتاق هتل دعوتش مي کند. در اينجا گرگ ها پيش از آنکه با صفات آشنايشان ظاهر شوند ابزار تخيل ديداري وسوسه انگيزند. داستان اول گرگ از منظر زن موجودي بي آزار است (به نقاشي هايي که از زن باقي مي ماند و به دست راوي مي رسد توجه کنيم) که خطرش به زعم زن در حد سگ گله هم نيست؛ هرچند به نظر مي رسد در نهايت جانش بر اين گمان بيهوده مي رود. در داستان دوم، اين مرد گرگ نما يا گرگ شناس يا گرگ دوست است که مهربان و حتي عاشق نمايانده مي شود و توجه به گرگ ها در حد وسايل صحنه اين نمايش باقي مي ماند. در جايي ديگر نيز گرگ هاي فريبا وفي (از منظر مرد توريست) نه با خشونت و درندگي شان که با خطري که نسل شان را تهديد به انقراض مي کند، توصيف مي شوند. پيداست که مرد توريست (که اصلاً عنوان مناسبي براي کاراکتري که از خود ارائه مي دهد، نيست) قصد دارد از طريق جلب توجه زن به گرگ ها، و رفتار مهرآميز با او، به سطح بالاتر و مطبوع تري از اين رابطه برسد. اگر گرگ گلشيري زن را از همسرش مي گيرد و با خود مي برد (جسد زن در جست وجوي ده واري هم پيدا نمي شود) گرگ هاي وفي بهانه يک پيوند عاطفي احتمالي اند. دورافتادگي زن از موطن و همسرش در سفر به دمشق (به مثابه همان بره جدامانده از گله يي که گرگ، در کسوت صيادي سرگردان، منظور مرد ايتاليايي خوش چهره مهرباني است که تصادفاً عاشق گرگ هاست و سرزمين مادري طعمه اش را هم مي شناسد) مي تواند لايه ديگر داستان خانم وفي فرض شود که به نظرم جاي تامل دارد. به هرحال و به اعتبار نکات ديگري در متن دو داستان، هرچه گرگ گلشيري جدي، واقعي و بخشي از عينيت پشت پنجره است، گرگ هاي خانم وفي، تنها در حاشيه توجه موطلايي مهرباني هستند که در آن عصر دمشقي زن را به يک فنجان قهوه داغ دعوت مي کند و در بدترين حالت شان، زوزه يي در دوردست ها. هشت جفت سرگرداني که دغدغه نجات از انقراض نسل شان ايتاليايي ويلان در خيابان را آن طور (چه طور؟) نگران کرده است.

- قبل از اينکه بيشتر به داستان خانم وفي که به نظرم بهترين داستان مجموعه تازه او هم هست (شايد تنها به اين دليل که با ديگر داستان هاي اين مجموعه و ساير مجموعه هاي وي متفاوت است) بپردازم، اضافه مي کنم که ضعف احتمالي ديگر داستان گلشيري، پايان کاملاً قابل پيش بيني آن است؛ منظور مرگ زن بينواست توسط گرگ که به نوعي به هم پيوستن ابدي آن دو نيز هست. اين پايان از پيش طراحي شده، در عدم ارتباط عميق زن و مرد داستان، در تنهايي و انزوا و رنجوري و جواني تاکيدشده کاراکتر زن، در دورافتادگي خانه آنها از ساير خانه هاي محل، در کتابخواني زن و گوش سپاري کنجکاوانه اش به صداهاي بيرون، در «اختر»، نام معمولي او، نامي که به راحتي نيز از ياد مي رود، در برف و برف و برف و گستره سرما و سوز در کوه و دره، در سفر ناگزير در جاده برف گير، در ظهر چهارشنبه و روز پنجشنبه بودن هنگام بيماري و سفر ناگزير و در... پخش است. همه چيز آماده حضور مرگ است و مرگ سهم آدم ضعيف داستان. ضربه نخست چنين مرگ محتومي در انتخاب نام داستان هم زده شده؛ «گرگ». به اين ترتيب سرازيري روايت چنين مرگي، حتي اگر در جايي در توصيف خرابي عجيب ماشين در راه پربرف به دست انداز بيفتد، ادامه دارد. اما همان قدر که خرابي برف پاک کن و اينکه «انگار بعداً موتور هم خاموش شد» نمي تواند به قدر کافي به خدمت تدارک نقطه اوج داستان درآيد، در عوض آن عبارت آخر و تلنگر زيبا با موضوع نقاشي هاي زن براي مدرسه و بچه ها، به درستي شک کم و بيش ماندگاري در ابعاد نسبت ذهن زن و موجودي که مي توانسته احتمالاً چندان گرگً گرگ هم نباشد ايجاد مي کند و اين بي ترديد امتياز برجسته ديگر «گرگ» گلشيري است؛ سايه عدم قطعيتي که استاد با هوشمندي تمام در اطراف نقطه پايان داستانش گذاشته است.

- انصافاً همين که خانم وفي، طي اين اثر، خواسته و توانسته است از فضاهاي آغشته به غبار اندوه و کهنگي و مرگ و افسردگي اغلب (احتياطاً) آثارش پنجره يي باز کند و به بيرون سرک بکشد و خود ديگري، شاد تر و معاصرتر، نشان دهد جاي خوشحالي است. از اين زاويه، نگاهي که به داستان ايشان شده، نه فقط به هدف راندن و پس نشاندن ايشان به همان عوالم زياده از حد آشناي کارهاي ديگرشان نيست، که برعکس بيشتر ناظر است به تاييد مشفقانه و شناخت و نمايش ضعف ها و قوت هاي همين متن و کار بالنسبه قابل قبولي که وفي با موضوع جذاب عرضه تصوير نسبت فرضي ميان ذهن کاراکتر(هاي) مورد توجه خود و موجودي غيرانساني (در اينجا گرگ) ارائه داده است.

شروع داستان با جمله يي خبري است که به علت ضعف نسبي زبان داستان تا به آخر، از سوي نويسنده کم و بيش گنگ و تعريف نشده باقي گذاشته مي شود؛ «وفاداري اش مانده بود روي دستش و کسي از آن خبر نداشت.» روي دست ماندن وفاداري يعني چه؟ يعني مزاحمش بود؟ زيادي بود و بي ارزش؟ و کسي از آن خبر نداشت؟ چي؟ کسي درک اش نمي کرد؟ نمي فهميدش؟ هرچند بعدتر با دقت بيشتر خواننده در ساير جزييات روايت و روشن شدن ابعاد ديگر شخصيتي زن داستان ممکن است تعبيري جذاب و البته به شدت تکان دهنده براي چنين عبارت آغازيني يافت. بيان اشاره وار به معصوميتي اخلاقي که البته خصلت ويژه و ماندگار ساير شخصيت هاي زن داستان هاي وفي نيز هست و در اينجا به گونه يي بسيار تاثيرگذار (و به عنوان تم اصلي داستان) توصيف شده است.

«اولين بار بود که وفاداري اش محک مي خورد و او از نفس اين تجربه؛ تجربه يي که به او امکان انتخاب مي داد، شاد بود. بعدها فکر کرد انتخابش را پيشاپيش کرده بود و فقط فرصت صرف نظر کردن آزادانه راضي اش مي کرد.» اما اينکه چنين وفاداري، چقدر و چگونه مي توانسته از جانب مردي غريبه که گاه از سرً بازي خود را به هيئت گرگي درمي آورد، مورد تهديد قرار گيرد و رضايت زن از صرف نظر کردن آزادانه اش و همراه نشدن با مرد در رفتن به هتل او چه ميزان به حضور گرگ در داستان مربوط مي شود، نکته يي است که مي شود بيشتر و بيشتر به آن پرداخت.

آيا اگر در داستاني فرضي، به جاي آنکه مرد ايتاليايي، رنگ و رويي از گرگ ها به نمايش بگذارد گرگ يا گرگ هايي بودند که با بعضي جلوه هاي انساني (مثل نگاه کردن و نشستن و انتظار کشيدن و چشم در چشم طرف مقابل دوختن و سکوت و تنهايي و... که معمول اين جور داستان هاست و در اثر گلشيري نيز آمده اند) در رفتار شناخته شده شان (بهتر است بگوييم غريزي شان) با زن مواجه مي شدند بازهم فرصت شادماني از اين دست وجود داشت؟ شادماني از يک نه گفتن از پيش انتخاب شده به وضعيتي که وسوسه انگيز بوده و تخيل طعم اش، بعد از مدت ها هنوز زن را گرم و مرد همراهش را خشمگين مي کند. توريست ايتاليايي مي توانست همين بازي با موضوع گرگ را، با چيزي ديگر، مثلاً مجسمه هاي ميکل آنژ يا نقاشي هاي داوينچي يا... اصلاً مي توانست از کوه هاي ايتاليا بگويد که احتمالاً شبيه کوه هاي همان منطقه چشم گربه ايران اند و زن هم مي توانست با ديدن صخره ها و کوه ها خاطره اش را بازآفريني کند و هيچ به ياد نياورد در کودکي، آن هم از دور، صداي زوزه گرگي را شنيده است و بس. اينکه زن داستان وفي بعد ها هم هيچ کاري به کار گرگ نداشته و اينکه از تقليد صداي زوزه گرگي، خودش و مرد همراهش نگران رفتار آدم هايي مي شوند که احتمال دارد گاهي دست کمي از گرگ نداشته باشند همه از جنس ديگري است؛ چيزهايي که مي توانند کاملاً در بيرون از اين رابطه و تصور اين هماني و مهر مبهم جاري بين اين گونه شخصيت هاي البته داستاني با گرگ هاي صدالبته داستاني تري که ديديم، پرداخته شوند. اينجاست که کارکرد گرگ در داستان وفي، رنگ باخته و کم تاثير جلوه مي کند. اينجاست که کاراکتر بالقوه رازآميز و گرم گرگ از يخبندان فضاي مقابل زن داستان او پايين مي افتد. مي بينيم که ترس و گمان زن از صداي زوزه پشت سرش در پايان داستان نيز جاذبه گرگ را که در کار هوشنگ گلشيري به مرکز متداوم انرژي اثر تبديل شده است به داستان وفي بازنمي گرداند؛ داستاني که با اين حال، همچنان پنجره گشوده يي است به آينده و خيابان هاي پردرخت اطراف خانه اين نويسنده پرکار و خوش قلم.





















Copyright: gooya.com 2016