شنبه 1 مهر 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

يك سفر، دو مسافر، يك دنيا تفاوت، پدرام فرزاد

earthquake.jpg
غير از اهالي روستا، بقيه‌ي نگاه‌ها چندان دوستانه نبود، شايد به اين دليل كه هنوز نمي‌دانستند اين يكي كه قبل از همه رسيده،‌ قرار است از آنها عكس‌هاي خوب و محكمه‌پسند بگيرد يا عكس‌هايي از خرابي‌هايي كه هنوز آواربرداري‌شان هم به اتمام نرسيده بود، كارهايي كه هنوز شروع نكرده بودند كه بتوانند قبل از شروع فصل سرما، آنها را به اتمام برسانند و ناگزير، حكم به محكوميتشان مي‌داد؟ گزارشی از وضعیت مناطق زلزله زده همراه تصویر

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ویژه خبرنامه گویا

چهارشنبه (29 شهريور) وقتي سايت‌ها را چك مي‌كرد، تيترهاي جالبي خواند:

* «رحیمی: دولت با سرعتي بي‌سابقه در مناطق زلزله‌زده وارد عمل شد، دولت مشکلات زلزله‌زدگان را با تمام وجود درک می‌کند»

* «وزیر آموزش و پرورش در مراسم جشن شکوفه‌ها در روستای کویچ: هيچ روستايي در مناطق زلزله‌زده بدون معلم نيست»

* «استاندار آذربایجان شرقی: زنگ شکوفه‌ها در مناطق زلزله‌زده پیام نشاط ایرانیان را به جهان مخابره کرد»

* «معاون اول رییس جمهور تشریح کرد: مصوبات جدید دولت برای تسریع در بازسازی مناطق زلزله‌زده»

و ...

سرعتي بي‌سابقه... پيام نشاط ... تسريع در بازسازي مناطق زلزله‌زده... روستاي بدون معلم نداريم...

b6258.jpg

وقتي بيشتر به اخبار دقت كرد، فهميد كه رحيمي فقط در جمع روستاهاي آسيب‌ديده‌ي اطراف هريس حاضر شده و خبري از حضور او در اطراف اهر يا ورزقان در سايت‌ها موجود نيست. آن وقت متوجه شد براي نشان دادن صدق ادعاهاي مطرح شده در خبرها با مناطق بازديد شده، جهت‌گيري رحيمي به كدام سمت بوده. مخصوصاً وقتي فقط دو عكس مربوط به بازسازي خانه‌هاي روستايي، آن هم نماهايي درشت از يك خانه‌ي در حال ساخت با كارگرانش، در سايت مربوط به استانداري آذربايجان شرقي مشاهده كرد و بقيه‌ي عكس‌ها فقط مربوط به حضور او و استاندار اين استان و وزير آموزش و پرورش و ... است.

b6250.jpg

برايش ديگر طبيعي شده بود شاهد باشد افتتاح پروژه‌هايي كه بهره‌برداري از آنها معلوم نيست چه زماني آغاز شود (و فقط سروصداي مربوط به شروع آنها را لازم دارند) هميشه ارجح بر انجام دادن كارهاي واجب حضرات است.

b6246.jpg

حتي حوصله‌ي عصباني شدن هم نداشت...

***

شب قبل.

در تاريكي ِ شب نگاهي به ساعت كرد. يك ساعت از زماني كه براي برگشت با اتوبوس در نظر گرفته بود،‌ ديرتر رسيده بود. البته ايرادي از راننده نمي‌شد گرفت. از پل فرديس تا بعد از كرج و ورودي چالوس، ترافيك سنگيني بود و ساعت رسيدنشان به آن ترافيك هم يكي از ساعات سردردآور ِ سفرهايي كه به تهران ختم مي‌شوند؛ چيزي بين 8 تا 9 سه‌شنبه شب، 28 شهريور 1391.

سردرد هميشگي و واهمه از اوج گرفتن ِ‌ درد معده‌‌اي كه سال‌ها با آن دست به گريبان بود،‌ باعث شده بودند صابون ِ بيش از 27 ساعت گرسنگي‌ را به تن خود بمالد. البته اگر آن دو بطري كوچك آب معدني را هم نمي‌نوشيد، ديگر جاني براي رفتن و برگشتن و چيزي براي پايين بردن ِ قرص‌هايش نداشت. سومي را خرج مسافري كرد كه از تبريز همراه با همسر و نوزادشان، راهي تهران بودند و نيمي از راه را با سروصداي نوزاد گذرانده بود و نيم ديگر را با حالت تهوعي كه به شوهر دست داده بود.

بطري سوم آب را ابتدا نگه داشت،‌ صبر كرد تا شوهر ِ مورد نظر، حساب خود را با معده‌اش تسويه كند و سپس آن را داد به او كه پس از بالا آوردن دل و جگرش، حداقل مزه‌ي دهانش را عوض كند و قرص متوكلوپراميدي كه از ابتداي سمفوني عق‌زدنش در دستمالي كاغذي پيچانده بود را بتواند همراه با آن،‌ راهي معده‌ي شوهر ِ مورد نظر كند. آنها هم سه‌راهي وردآورد پياده شدند و حداقل 20 دقيقه توانست با آرامش، فكر كند.

***

دوشنبه‌شب بود و ساعت نه و نيم. براساس حساب و كتابش،‌ تقريباً بايد تا ساعت پنج و نيم صبح به تبريز مي‌رسيدند. با در نظر گرفتن تفاوت دماي آذربايجان با تهران (مخصوصاً صبح‌هنگام) تازه به خاطر آورد كه دماي اوايل صبح ِ اواخر شهريور در تبريز، چيزي كمتر از اوايل صبح در آذرماه تهران ندارد. اولين گل به خودي... تازه يادش افتاده بود كه به خاطر سبك‌تر كردن بارش، يكي از لوازم اصلي كارش (بادگير كلاه‌دار) را جا گذاشته و به جاي كوله‌اي كه هميشه براي كارهايش آماده داشت، به خاطر تنبلي و ترجيح دادنِ كيف برزنتي‌اش به كوله، فقط دوربين داشت، Voice Recorder هميشگي‌اش، مقداري نوشت‌افزار و البته قرص‌هاي مسكن براي سر و معده. با دارو ميانه‌ي خوبي داشت... مقداري فكر كرد و بعد به خودش گفت: «يه مقدار لرزيدن واسه اول صبح هم بد نيست، جيگرتو حال مياره!»

اوايل راه بود و هنوز ورودي كرج را پشت سر نگذاشته بود كه به خاطر آورد پرينت نقشه‌ي آذربايجان شرقي را هم داخل كوله‌‌اش جا گذاشته؛ دومين گل.

با يكي از دوستانش تماس گرفت و از او كه هنوز سر كار بود و مشغول، خواست فايل PDF نقشه‌ي ايران را باز كند و برايش مسيرهاي منتهي به هريس،‌ اهر و ورزقان را به صورت تلويحي، طوري شرح دهد كه بتواند نقشه‌اي براساس تصوراتش بكشد و مسير رفت و برگشت را براي خود، از قبل آماده كند.

- خب، يه جدول 3 در 3 بكش.

- عين صفحه‌ي شماره‌گير موبايل مي‌گي يا كيبورد؟

- چطور مگه؟

- آخه شماره‌هاي موبايل از بالا شروع مي‌شن،‌ شماره‌هاي كيبورد از پايين.

- با كدوم راحت‌تري؟

- كيبورد.

- باشه. جدول رو كشيدي؟

- آره.

- خب. خونه‌ي شماره يك رو تبريز در نظر بگير. بعدش برو سمت خونه‌ي شماره 6. مي‌شه هريس. البته يه خرده از 6 پايين‌تره‌ها. يعني بين 3 و 6 ولي همون 6 در نظر بگير. گرفتي؟

- آره. بقيه‌اش...

- خونه‌ي شماره 7 مي‌شه اهر. بعدش يه خط مستقيم بكش تا خونه‌ي شماره 7 يعني دوتا خونه بالاتر از تبريز كه مي‌شه ورزقان.

- خب اون‌وقت، ببين ورزقان به تبريز راه مستقيم داره يا نه؟ يعني مي‌تونم از ورزقان شروع كنم يا بايد برم از هريس به اهر، بعدش ورزقان و آخرش هم برگردم تبريز؟

- والله، روي اين نقشه‌هه كه درست و حسابي توضيح نداده. ولي تا جايي كه يادمه، با همديگه كه مي‌رفتيم، معمولاً خلاف جهت عقربه‌هاي ساعت رو ترجيح مي‌دادي. اين دفعه هم ريسك نكني بهتره. از هريس شروع كن.

- باشه. مرسي.

***

ساعت 6 صبح، تبريز، ترمينال اتوبوس‌هاي بين‌شهري بود و با يك پيراهن آستين‌كوتاه در حال ‌لرزيدن از سرما. قبل از پياده شدن و روي تابلوي ديجيتالي اتوبوس، باور نمي‌كرد كه دماي تبريز ساعت 6 صبح روز سه‌شنبه 28 شهريور، 6 درجه باشد. دما تك‌رقمي بود، در حالي كه او به كمتر از دو رقم فكر نمي‌كرد اما خب... همين بود. كاري هم نمي‌توانست انجام دهد.

هنوز حدود يك ساعت تا سر زدن آفتاب و بالا آمدن خورشيد وقت بود. دو راه داشت؛ يا بايد كنجي براي خود گير مي‌آورد و اين زمان را آنجا مي‌كُشت، يا از همان موقع بايد مقدمات خروج از تبريز به سمت هريس را مي‌چيد. دومين راه، براي اويي كه در اين مواقع صبر زيادي نداشت، راحت‌تر بود.

تاكسي زردرنگي را كه مسافر داشت با نگاه تعقيب كرد. صبر كرد تا مسافرش را پياده كند. مي‌دانست تاكسي‌هاي شهري براي خروج از شهر يا بايد از تاكسيراني مرخصي بگيرند يا برگه‌ي خروج ار شهر را گرفته و همراه داشته باشند، اما با تمام اين ملاحظات، با راننده تاكسي بر سر رفت و برگشت به شهرهايي كه مدنظرش بود صحبت كرد. طبيعي بود مبلغي كه قرار بود طي دو روز مسافركشي عايد راننده شود، باعث خواهد شد كه نظرش راجع به ناتواني در خروج از شهر و اجازه تاكسيراني و... را برگرداند.

به محض نشستن درون ماشين، شيشه را داد بالا، اما هنوز وجود ردپاي لرز را بر تن خود احساس مي‌كرد. پس از گذشت تقريبا بيست دقيقه و هنگامي كه به جاده‌ي دوطرفه و خطرناك منتهي به هريس و اهر رسيدند، به آرامي احساس كرد سرماي وجودش قرار است جاي خود را به همان 37 درجه‌ي هميشگي دهد.

با راننده صحبت كرد كه قرار است چه كند و باتوجه به اين كه خواهر راننده، مقيم اهر بود از او پرسيد چه روستاهايي بيشتر تخريب شده‌اند؟ در كدام مسير؟ از توابع كدام شهر؟ هريس؟ اهر يا ورزقان؟

- بين اهر و ورزقان و پس از ورزقان بيشترين خسارت و تلفات را داشته.

تابلوي سبزرنگي را ديد كه روي آن نوشته شده بود: اهر 65 كيلومتر، هريس 55 كيلومتر. براي لحظه‌اي دودل ماند... نكند برويم هريس و خبري نباشد و دوباره برگرديم به همين جاده و فقط وقتمان را تلف كرده باشيم؟

ترجيح داد فكر رفتن به هريس را از سرش بيرون كرده و به اهر و ورزقان سركشي كند. با راننده در ميان گذاشت و از او خواست فقط به همين دو شهر و روستاهاي بين آنها بروند.

در ميانه‌هاي راه يكي،‌ دو روستا را ديد كه با خواندن نوشته‌هاي روي پارچه و بنرهاي مشخص‌كننده‌ي ستادهاي مأمور به بازسازي آن روستاها، سري به نشانه‌ي تعجب و تأسف نشان داد. اما با بيشتر شدنِ بنرهايي كه درست در زير تابلوي مشخص‌كننده‌ي مسير ورودي به هر روستا مشاهده كرد، به آرامي شروع كرد به شك كردن درمورد اوضاع امروزش.

راديو تبريز داشت به زبان آذري برنامه‌هاي امروز خود را اعلام مي‌كرد. تولد خواهر امام هشتم شيعيان بود و روز دختر. به مناسبت چنين روزي،‌ استاندار آذربايجان شرقي و شهردار تبريز هم بنا به سنت ديرينه‌ي خود، پروژه‌هايي را بايد افتتاح مي‌كردند كه بعضي‌هايشان تازه قرار بود كلنگ بخورند و بعضي‌ها نيز طبق گفته‌ي مجري راديو تبريز، قرار بود از آنها بهره‌برداري شود.

در ميان گفته‌هاي خانم مجري، اسم محمدرضا رحيمي (معاون اول محمود احمدي‌نژاد) به گوشش خورد. از راننده پرسيد: امروز قراره كسي بياد تبريز؟

سريع فهميد كه سوال بيخود و بي‌موقعي بود. نه سفرهاي مقامات به شهرهاي داخلي از قبل اعلام مي‌شدند و نه راننده‌ي از همه‌جا بي‌خبر، چيزي مي‌دانست كه به او كمك كند. وقتي سوال دومش از راننده مبني بر اين كه «اين پلاكاردها، بنرها و پارچه‌ها از قبل هم اينجا بودند يا نه؟» بي‌جواب ماند، ترجيح داد سوالي نپرسد و فقط روستاييان را مخاطب خود بداند. به نظرش راه‌حل بهتري بود.

قبل از ورود به اهر وارد يكي از روستاها شد. براساس پارچه‌اي كه خواند، بازسازي آن روستا به ستاد مقابله با حوادث غيرمترقبه‌ي استان اردبيل واگذار شده بود. انتظار داشت با گذشت حدود پنج، شش هفته از وقوع زلزله، اگر چشمش به خانه‌اي نو نمي‌افتد، حداقل فونداسيون، اسكلت ساختمان يا ديوارهايي بالا رفته را شاهد باشد اما وقتي نگاهش به مسجد روستا افتاد، تمام اميدش را از دست داد. يكي از چهار ديوار مسجد كه اهالي روستا از درِ واقع شده در آنجا وارد مسجد مي‌شدند به كلي روي زمين سقوط كرده بود و هنوز حتي به مرحله‌ي آواربرداري نيز نرسيده بود، پيش‌سازي و بازسازي كه ...

91.6.28 0003.jpg

91.6.28 0005.jpg

91.6.28 0006.jpg

نگاهي به زمين انداخت، خرابه‌هاي آوار را ديد، چادرهاي روستاييان را نيز. تقريبا 7 صبح بود و شروع به جستجو كرد بلكه بتواند كسي را گير بياورد كه سوال و جوابي رد و بدل كنند اما روستاييان چندان دلِ خوشي از عكاسان و خبرنگاران نداشتند و وقتي با زحمت فراوان و البته با كمك گرفتن از راننده،‌ توانست يخ آنها را باز كند و آنان را متوجه كه «دولتي نيستم كه تعريف بشنوم، پس راحت باشيد»، گله‌ها شروع شد:

- معلوم نيست چرا وقتي قراره يكي از آقايون بياد اينجا،‌ تازه يادشون مي‌افته كه ما هم آدميم؟

- آخه الان كه سرما داره شروع مي‌شه، شما يه نگاه به ده ما بنداز، ببين چي ساختن؟

- يعني چي كه هر سه، چهار روستا رو دادن به يه استان؟

- مگه چي مي‌شد همه‌ي استان‌ها كمك‌هاشون رو بيارن بدن به تبريز يا بيارن تا مشكين‌شهر و از اونجا تقسيم كنن؟ حداقل اين همه بي‌نظمي و بي‌سروساموني براي ما باقي نمي‌موند...

- همه‌شون همون روزاي اول اومدن و ديگه فراموش شديم. فقط خودشون رو نشون دادن و بعدش هم رفتن دنبال كار و زندگي خودشون.

و ...

91.6.28 0007.jpg

91.6.28 0009.jpg

شش دانگ حواسش به گله‌ها بود. تمام كه شدند، نگاهي به چادرها كرد، نگاهي به آوار ديوار مسجد روستا. تا خواست قدري در خود فرو رود و به سوال‌ها فكر كند، پارس سگي تكانش داد. مجبور شد قيد ماندن در آنجا را بزند و به چند عكس اكتفا كرده و راهي روستاهاي ديگر شود.

باتوجه به در نظر گرفتن فاصله‌ي روستا تا جاده‌ي اصلي اهر كه بيش از پنج دقيقه هم نمي‌شد، انتظار ديدن مناظر ديگري را داشت. حتي باوجود سختگيري‌هاي ذهني‌اش نسبت به مسئولان، سعي كرده بود طي شبي كه در اتوبوس گذرانده بود، تحريم‌ها را مد نظر قرار دهد، رسيدن دلار به قيمت 2600 تومان را، رشد جهشي قيمت‌ها و ... ضمن اين كه استان آذربايجان شرقي،‌ استاني صنعتي بوده و نسبت به همتاي غربي خود، كارگاه‌ها و كارخانه‌هاي بيشتري دارد و فكر مي‌كرد ساخت و ساز، حتي توسط خود اهالي و كساني كه مقيم اين روستاها هستند، سروساماني گرفته باشد اما ... سري به تأسف تكان داد و سوار ماشين شد.

91.6.28 0012.jpg

91.6.28 0014.jpg

91.6.28 0018.jpg

يكي، دو روستاي ديگر را ديد، چند عكس گرفت و فهميد هرچه قرار بود دستگيرش شود، از همان روستاي اول فهميده و نيازي به سوال و جواب و برداشتنِ خونِ لخته و سفت شده از روي زخمي كه به تازگي داشت رو مي‌بست، نيست. ادامه دادن اين سوال و جواب‌ها، تنها مايه‌ي به هم ريختن اعصاب خودش و يادآوري خاطرات تلخ آن روزها براي اهالي روستاها مي‌شد و بس.

به شهر اهر رسيد. هنوز جلوي خانه‌ها، در بلوار شهر، روي زمين‌هاي خالي كنار خانه‌ها و حتي كنار تعميرگاهي كه براي برطرف كردن اشكال ماشينشان ايستاده بودند، چادرها برقرار بودند و به گفته‌ي تعميركار اتومبيل «ديشب سه تا لرزش داشتيم، دوباره همه‌مون اومديم توي چادرامون خوابيديم تا صبح». فقط توانست به تعميركار تذكر بدهد كه فاصله‌ي چادرش با خانه‌اي كه درصورت وقوع زلزله‌ي منجر به تخريب آن، قرار است روي سرش خراب شود، خيلي كم است و بايد چادرش را دورتر از خانه سرپا كند. انتظار چنداني هم نداشت كه تذكرش مورد توجه قرار بگيرد اما تشكر تعميركار از او، باعث شد حداقل دلخوش باشد كه تذكرش را بيخود خرج نكرده.

از اهر خارج شد. برابر با شنيده‌هايش بيشترين تخريب بين اهر و ورزقان و به‌خصوص روستاهاي اطراف ورزقان رخ داده بود. تصميم داشت وقتش را در روستاهاي ورزقان و به صحبت با اهالي آن روستاها بگذراند كه باز هم مورد ديگري توجهش را جلب كرد؛ تردد قابل ملاحظه‌ي ماشين‌هاي پلاك‌ قرمز دولتي.

91.6.28 0020.jpg

91.6.28 0023.jpg

91.6.28 0024.jpg

با خود گفت «حتماً امروز خبرهايي هست و با اين اوضاع، همان بهتر كه جلب توجه نكنم».

ديدنِ سه‌راهي اهر - ورزقان - تبريز (به سمت تبريز) باعث شد به راننده بگويد برگرديم تبريز، البته از سمت ورزقان.

ديدن زمين‌هاي زراعي مربوط به روستاهاي مسير (كه برداشت محصول هم از آنها صورت گرفته بود) باعث شد با نگاهي به طرفِ چپ جاده، متوجه آبي شود كه پشت سد اهر ذخيره شده بود. راننده به او گفت: خدا را شكر كه سد نشكست وگرنه ...

اينجا بود كه فهميد در اوج تيرگي‌ زمين و زمان، گاهي اوقات نيز مي‌توان رگه‌هايي از اميد پيدا كرد، همچنين دليلي براي شكرگزاريِ.

91.6.28 0026.jpg

91.6.28 0027.jpg

91.6.28 0028.jpg

رؤيت تابلوي روستاي «اورنگ» باعث شد حس كنجكاوي‌اش دوباره گل كند و وقتي دو،‌ سه دقيقه بعد به روستا رسيد، فهميد قلقلك حس كنجكاوي، بي‌دليل نبوده. روستايي بود داراي 120 الي 130 خانوار كه به محض ورود، اولين چادري كه نظرش را جلب كرد چادر آبي‌رنگ «امداد فرهنگي كودكان و نوجوانان» بود كه قفسه‌ي خالي و كج‌شده‌اش بدجوري جلب نظر مي‌كرد.

تبِ تردد چشمگيرِ مرتبط با سفر محمدرضا رحيمي به تبريز، به آن روستا نيز رسيده بود. رفت و آمد كاميون‌هاي كمپرسي (مايلر) تحت اختيار ستاد معين بازسازي مناطق زلزله‌زده‌ي استان اردبيل باعث شده بود كه جاده‌ي خاكي منتهي به روستا تبديل به جاده‌اي گلي شود و با تاكسي، گذر از آن مسير ممكن نبود. لاجرم، پياده شد و بقيه‌ي مسير را به تنهايي طي كرد.

حضورش براي اهالي روستا به اندازه‌ي اشخاصي كه اهل آن روستا نبودند، مايه‌ي برانگيختن حس كنجكاوي نبود. خصوصاً با لباس و شلوار پرجيبي كه به تن داشت، دوربيني كه در دستش بود و همين امر تا اندازه‌ي زيادي مبيّن دليل آمدنش به روستا بود.

غير از اهالي روستا، بقيه‌ي نگاه‌ها چندان دوستانه نبود، شايد به اين دليل كه هنوز نمي‌دانستند اين يكي كه قبل از همه رسيده،‌ قرار است از آنها عكس‌هاي خوب و محكمه‌پسند بگيرد يا عكس‌هايي از خرابي‌هايي كه هنوز آواربرداري‌شان هم به اتمام نرسيده بود، كارهايي كه هنوز شروع نكرده بودند كه بتوانند قبل از شروع فصل سرما، آنها را به اتمام برسانند و ناگزير، حكم به محكوميتشان مي‌داد؟

91.6.28 0031.jpg

91.6.28 0037.jpg

91.6.28 0039.jpg


عادت داشت به اين نوع برخوردها، ولي سعي كرد پيله‌ي ناشناخته ماندن و مرموز بودن خود را همچنان حفظ كرده و نشكافد تا اين كه به غيربومي‌ها بفهماند آمده از كارهاي نكرده‌شان عكس بگيرد نه از كارهايي كه به طور خاص، امروز در دست گرفته‌اند و مسلماً ديروز يا فرداي آن روز، فكري براي آنها نكرده بودند و نخواهند كرد.

بعد از 10، 12 عكسي كه انداخت، آمد به طرف چپ روستا هم برود اما مواجه شد با مردي كه از چادر سفيدرنگش بيرون زد و به هنگام خروج با همسرش نيز به زبان آذري در حال گفتگو بود. سر راهش به سمت تراكتور، جلوي آن مرد را گرفت و از او، به هر زحمتي كه بود، چند سوال كرد و چند جواب نيمه آذري - نيمه فارسي هم گرفت.

- تا حالا كار بازسازي چطور پيش رفته، راضي هستيد؟

- والله، چه جور بگم؟ روزاي اول خوب بود. مي‌اومدن، مي‌رفتن، بعضي ماشينا بودن كه برامون كنسرو، پتو، لباس و بعضي چيزاي ديگه رو مي‌آوردن اما بعد از چهار، پنج روز ديگه خبري از اون ماشينا نشد و تا يكي‌شون مي‌اومد براي ما چيزي بياره، جلوشو مي‌گرفتن و مي‌گفتن بايد برگردي مشكين‌شهر يا اين كه بري تبريز و اينايي رو كه آوردي،‌ برسوني به ستاد معين يا كميته امداد و همين شد كه ديگه كسي، چيزي براي ما نياورد. اگر هم آوردن، به دست ما نرسيد. امروزم به خاطر اين آقايي كه مي‌گن مياد از صبح شروع به كار كردن و هي با كاميوناشون مي‌رن و ميان اما نه ديروز خبري از اينا بود و همين پايين رو كه نگاه كنين مي‌بينين مردم ديگه خودشون دارن شروع مي‌كنن به اين كه براي خودشون يه جايي مثل خونه يا حداقل يه اتاق بسازن كه با شروع فصل سرما حداقل يه سقف بالاي سرشون باشه و بعدش هم بايد براي گاو و گوسفنداشون يه آغل درست كنن.

- يعني كمك‌هاي مردم ديگه مستقيم به دست شما نمي‌رسه؟

- نه، همون چند روز اول بود و تازه مگه چقدر بود؟ هرچقدر كه كنسرو بگيري مگه چند روز مي‌توني باهاشون سر كني؟ حتي به يك هفته هم نرسيدن. پتوها رو هم همين جوري به هر چادر سه تا مي‌دادن و اصلاً نگاه هم نمي‌كردن كه ببينن توي اون چادر چند نفر دارن زندگي مي‌كنن. فاميلامون توي تبريز هستن و هفته قبل كه اومده بودن به ما سر بزنن، گفتن كه يه سري از پتوها سر از اونجا درآورده و بعضياشون رو هم كه اصلاً به ما نمي‌دن. تمام خونه و زندگي‌ و وسايلمون كه موند زير آوار و الان هم كه مي‌خوايم برشون داريم مي‌گن نمي‌شه و همه رو قراره يكجا با لودر بريزن توي همين كمپرسي‌ها و ديگه وسيله‌اي برامون باقي نمي‌مونه غير از همينايي كه اون روزاي اول به دستمون رسيد... شما هم با اونا اومدين؟

- نه. دولتي كار نمي‌كنم وگرنه به من اجازه نمي‌دادن كه قبل از اونا بيام. حالا اگه كاري از دست من برمياد...

- نه. قربونت برم. بريم توي چادر يه چايي بخوريم كه خستگيت در بره.

- مرسي. قربون لطفت. ببخش كه دست خالي اومدم و ...

- نه داداش من. همين كه داري اينا رو مي‌پرسي ازت ممنونم. نمي‌پرسن كه. از ديروز هم هي دارن مي‌گن اگه يكي اومد پرسيد چه خبر، بگيد مشكلي نيست و دارن ساخت و ساز مي‌كنن و همه‌ي كارا سريع پيش مي‌ره.

زهرخندي از سر تأسف زد، با مرد روستايي دست داد و خداحافظي كرد. مسيرش به طرف ديگر روستا، راهي بود كه با تردد كمپرسي‌ها و وانت‌هايي كه روي هركدامشان پارچه يا كاغذي بود با نوشته‌اي بزرگ كه نشان مي‌داد مرتبط با ستاد معين حوادث غيرمترقبه كدام استان هستند، گل‌آلود و بسته شده بود.

91.6.28 0041.jpg

91.6.28 0049.jpg

91.6.28 0050.jpg

با اين كه آدمي نبود به اين سادگي از كنار اين مسائل بگذرد و به سخت بودن شرايط عادت داشت، اما سروكله زدن با دولتي‌ها را صلاح نديد و ترجيح داد قبل از شلوغ‌تر شدن اوضاع، روستا را ترك كند كه همين چند فريم عكس هم برايش غنيمتي بود. البته اگر گرفتار «برادران» نمي‌شد.

رسيد به جاده و سوار ماشين شد. راننده پرسيد «چه خبر؟» كه جوابش را از نگاه خيره‌ي او به جاده گرفت. حركت كردند و گفت: مستقيم و بدون توقف برويم تا تبريز. در جواب سوال راننده كه: پس بقيه‌ي دهات چطور؟ يادآوري كرد امروز چه روزي است و اگر قرار بر اين باشد كه خبر آمدنش قبل از رحيمي به روستاها درز كند، ممكن است همين چند فريم عكس را نيز از دست بدهد.

در مسير برگشت به تبريز تابلوهاي روستا به روستا را فقط مي‌خواند و اسم‌ها را مي‌نوشت. يك ون متعلق به سپاه عاشورا (مستقر در اهر) و داراي سرنشيناني با لباس سپاه و چفيه بر گردن نيز از روبه‌روي آنها به سرعت گذشت و براي اولين بار از اين كه با آنها رودررو نشده بود،‌ خوشحال شد. عبور و مرور اتومبيل‌هاي پلاك قرمز دولتي در مسير بيشتر از صبح شده بود.

نرسيده به روستاي شيخانلو و سمت چپ جاده رديفي از چادرها را ديدند كه روبه‌روي آنها ساختماني بود مرتبط با بهداشت روستايي و در كنار آن چادرها نيز چادري به عنوان «امداد و نجات سيار». به راننده گفت: اينجا را آرام‌تر برو. منتظر بود ببيند كسي از چادر بيرون مي‌آيد يا نه، كه با بيرون آمدن يك دختربچه‌ي هفت يا هشت ساله از چادر متوجه شد تنها يك بهيار، مسئول رسيدگي به آن جمعيت است. با خودش گفت «شايد دكتره رفته يه چرت بزنه،‌ يا اين كه هنوز از خواب بيدار نشده». با اين كه به خوشبيني عادت نداشت اما سعي كرد اين بار خوشبين باشد!

91.6.28 0054.jpg

فقط اسم روستاها (دوپيق، سولي درق، شيخ‌چال، زنگ‌آباد، شيخانلو، زغن‌آباد، ديبكلو، نيچران، دغدغان، تازه‌كند، گويچ، افشرد، سرند و ...) را مي‌نوشت، با ديدن آسفالت‌هاي كنده شده از جاده و جمع‌شده در كنار جاده و لكه‌گيري ناشيانه‌‌ي مسير كه باعث بيشتر تكان خوردن ماشين مي‌شد، حرص مي‌خورد. در كنار همه‌ي اينها، سردردي كه بدتر از ديروز شده بود ديگر حوصله‌اي برايش باقي نگذاشته بود.

به ترمينال تبريز كه رسيد با راننده تسويه حساب كرد و منتظر ماند تا اتوبوسي كه در حال حركت به سمت تهران باشد به چشمش بخورد. سوار اولين اتوبوس شد و با محاسبه‌ي صندلي‌هاي خالي، به محض اين كه سر جاي خود نشست شروع كرد به شمارش معكوس براي پر شدن آن صندلي‌ها، ‌چون مطمئن بود محال است راننده‌ي اتوبوس بدون پر كردن صندلي‌هايش شروع به حركت كند...


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016