یکشنبه 21 آبان 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

بگذار از زندگی بگويم، نامه زندانی شماره هيچ به مادر ستار بهشتی

بگذار تا خون ستارت٬ جان تازه و هميشه تازه‌ای به تو دهد. نه از تو می‌خواهم فراموش کنی٬ که رنج‌ات را تاريخ به يادت خواهد آورد. نه از تو می‌خواهم ببخشی٬ که من خود٬ پيش از هيچ دادگاهی٬ حرفی از بخشش نخواهم زد. نه حتی از تو می‌خواهم به خون‌خواهی عزيزت٬ قدمی بر داری. اما تنها از تو می‌خواهم٬ در اين روزها که گرد مرگ بر خانه‌ات پاشيده٬ آن را خانه‌زاد نکن

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


ويژ خبرنامه گويا

مادرم٬ مادر عزيزم!
هر روز اين کمتر از يک هفته را با خودم کلنجار رفتم تا فراموش کنم٬ تا از شکنجه٫ مرگ٬ زندان و مادر داغديده٬ نخوانم٬ نشنوم و ننويسم. از من دلگير نشو٬ مادر. از آن اولين بار که خبر مرگ عزيزمان از روزنامه ها به گوش پدربزرگ و مادربزرگ رسيد٬ سی سال می گذرد. جنون پدربزرگ را به چشمان ۵ ساله ام ديدم و بعد از آن٬ از شنيدن خبر مرگ و زندان فراری شدم.

اما تو می دانی که خبر ها٬ منتظر باز شدن گوش های من نماندند. آن ها٬ نيمه شب با لوله اسلحه خود را تا بالای رختخواب من رساندند و غروب يک عصر پاييزی هم سايه سنگين شان را تا هميشه٬ بر زندگی ام انداختند. مادرم! ضرب صدای پا کوبيدن شان بر در٬ تمام لحظه های اين سی سال در گوش هايم طنين انداخته. طاقت باز آفرينی اش را ندارم.

اما گويا همان چند خط کافی بود٬ همان چند خط که دوستی بی اختيار و بلند بلند تکرارشان کرد:
ستار بهشتی٬ کارگر٬ فعال مدنی و وبلاگ نويس٬ زير شکنجه کشته شد.

دوباره ماتمی آشنا٬ همراه روزهايم شد. دوباره آن چه کودکی های مرا خاکستری کرده بود٬ بر انتهای دهه سی عمرم گردن کشيد. دوباره ترس٬ دوباره اضطراب٬ دوباره تنهايی …

مادر! بگذار سر بر شانه های لرزانت بگذارم. مگذار بار ديگر٬ هق هق گريه در گلو بماند و بغض شود. هنوز صدای فرياد عمويم بر سر برادر سيزده ساله ام در گوشم می پيچد وقتی از او خواست تا ضجه نزند. و من٬ تنها آموختم که بغضم را فرو خورم و هنوز در حسرت آرامش بعد از گريستن ام. تو هم گريه کن مادرم و بگذار همه با تو بگريند. با اشک٬ چيزی از استواری ات کم نخواهد شد.

مادرم! من با ضجه های بی صدا بزرگ شدم٬ من با بدن هايی که زود خميده شد٬ چهره هايی که زود پير شد و دستانی که بی موقع لرزيد٬ خو کرده ام. مادرم٬ تمام کودکی مرا عکس هايی پر کرده که بر خالی ديوار نشسته بودند و قهرمان های زندگی من بودند. انتظار٬ انتظار فروشکسته را می شناسم. من٬ زندگی فروريخته بعد از يک حادثه را زندگی کرده ام. می توانم درک کنم اگر از امروز٬ ستار٬ همه زندگانی ات شده باشد و لحظه هايت را پر کرده باشد. چنانچه دايی ها٬ زندگی مامان بزرگ را در بر گرفته اند و مامان٬ از هراس در افتادن به دام خاطره شان٬ خاطرش را از يادشان پاک کرده و از يادآوری کودکی هايش هم حضر می کند. تو می توانی ياد ستارت را بيش از خاطر ماندگان نگاهداری. حق داری مادرم.

نازنين مادرم! به تو حق می دهم اگر از امروز نفرين از سر زبانت نيفتد و کينه از دلت بيرون نرود. هيچ کس پاسخگوی رنجی که به تو تحميل کرده نيست. آنان که آن روزها٬ پسرهای مامان بزرگ را به جوخه سپردند٬ و در انفرادی٬ خبر دروغ مرگ دخترش را هم به او دادند٬ از کاشتن تخم نفرت٬ ابايی نداشتند. اما مامان بزرگ٬ هنوز هم شکنجه گرانش را دعا می کند. تو اما می توانی تمام آه ات را نفرين کنی و اميدوار باشی روزی خبری از درد بی درمان آمران و عاملان مرگ عزيزت بشنوی.

بگذار من اما از زندگی برايت بگويم. بگذار از تو بخواهم اين ها که بر تو رفته و می رود را دستمايه نابودی خودت نکنی. مامان٬ که سهمش از داغ برادرانش٬ ۵ سال زندان بود و مامان بزرگ٬ که يک سال از سه سال زندانش را در انفرادی گذراند و بيرون از زندان٬ دلنگران پسر جوانش بود و شوهری که ديگر مشاعرش را از دست داده بود٬ هر دو در يک چيز مشترک اند؛ آن ها به مرگ نباختند. مرگ٬ کم سرنوشتشان را با خود به اين و آن سو نکشيد. اما آن ها گويا خيال تسليم ندارند.

مادرم٬ مادرم! اين روزها٬ همه يا تسلايت می دهند يا از حقت سخن می گويند. کاش آن جا بودم. کاش بودم و به درد امروز تو و رنج ديروز من می گريستيم. گريه معجزه می کند٬ مادرم. کاش بودم و صورت خيس از اشکت را می بوسيدم و به تو می گفتم: مادرم! امروز٬ روز ديگری است. بيا چون مامان و مامان بزرگ٬ سرنوشت و تقدير را به سخره بگيريم٬ با مرگ بازی کنيم و مرگ خواهان را نااميد. بگذار تا خون ستارت٬ جان تازه و هميشه تازه ای به تو دهد. نه از تو می خواهم فراموش کنی٬ که رنجت را تاريخ به يادت خواهد آورد. نه از تو می خواهم ببخشی٬ که من خود٬ پيش از هيچ دادگاهی٬ حرفی از بخشش نخواهم زد. نه حتی از تو می خواهم به خون خواهی عزيزت٬ قدمی بر داری. اما تنها از تو می خواهم٬ در اين روزها که گرد مرگ بر خانه ات پاشيده٬ آن را خانه زاد نکن. من٬ مامان بزرگ را ديده ام که مرگ پنج عزيز و از هم پاشيدن زندگی پر جمعيت خانواده اش٬ و دردهای ماندگار بر تنش٬ چيزی از اميدش به زيستن نکاسته. او به خودش ايمان دارد. مادرم! هر چه از ايمان و اميد داری٬ امروز به کار ببند و زندگی کن؛ نه برای روز خون خواهی٬ نه برای سايه ای بودن بر سر خانواده ای زخم خورده٬ برای خودت٬ مادرم. زندگی تو٬ به سخره گرفتن مرگ و انتقام از مرگ انديشان است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016