کمی سياست، کمی ادبيات (متن کامل)، الاهه بقراط
ادبيات بدون سياست، چيزی کم نمیآورد. سياست اما چرا. سياست بدون ادبيات به طرز وحشتناکی خطرناک است. از همين روست که در حکومتهای توتاليتر هيچ نويسنده و اديب مهم و بزرگی پرورش نمیيابد مگر يا در مخالفت با آنها و يا يک عده پاچهخوار و مداح و "هنربند" که از يک سو خيلی زود به فراموشی سپرده میشوند و از سوی ديگر نامشان با ننگ همراه میگردد. به رژيم هيتلر و همين جمهوری اسلامیِ خودمان نگاه کنيد
کيهان لندن ۱۴ فوريه ۲۰۱۳
www.alefbe.com
www.kayhanlondon.com
سالها پيش، در عنفوان جوانی، يکی از دوستان که تازه سربازیاش را تمام کرده بود تعريف میکرد نامهای از يک همدورهای روستايیاش دريافت کرده که در آن نوشته بود: «جای شما خالی، ما هم هفته پيش زن گرفتيم!» حالا من هم، جای شما خالی، هشت روز گذشته را در بيمارستان بودم. میخواستم از سردبير و همکاران بخواهم مرا از مقاله اين هفته معاف کنند. ولی فکر کردم در بيمارستان هم میتوان مضمونی يافت تا با خوانندگان در ميان گذاشت. اين بود که فکر کردم دربارهاش مینويسم تا هم دردم کمتر شود و هم شما را با خود به بيمارستانی ببرم که شايد هرگز پايتان به آنجا نرسد: يک مرکز ارتوپدی و برای جراحی کانال نخاع که نُه ماه آزگار مرا در کار و راه رفتن عادی و دويدن و بازی واليبال با مشکل جدی روبرو کرده بود و يواش يواش دستانم را نشانه میگرفت.
آنچه در پی میخوانيد اگرچه آميختهای از واقعيت و تخيل است ولی يک تصوير واقعی نيز از بخش کوچکی در يک بيمارستان آلمانی به دست میدهد.
کمی واقعيت
سالها پيش با رگههايی کمی از واقعيت و مقدار بيشتری تخيل، بستری بودنم را برای دو جراحی ديگر، در دو بيمارستان کاملا متفاوت در داستانی به نام «اسمی هم ندارد» به هم ربط دادم. يکی، بيمارستانی در حومه مسکو برای «از ما بهتران» حزبی و بيماران مربوط به «احزاب برادر» (هنوز چند ماهی به فروپاشی اتحاد شوروی باقی مانده بود)، و ديگری ده سال بعد در بيمارستان اليزابت در برلين. داستانش را در اينترنت میتوانيد بخوانيد. داستانی که در واقع هيچ ربطی به واقعيت ندارد و فقط اقامت در دو بيمارستان مرا به خيال آن انداخت.
جراحیهای مختلف سبب شد که با بيهوشی کاملا آشنا شوم و راستش را بخواهيد، آن را دوست دارم و هيچ وحشتی هم از اين ندارم که ممکن است ديگر به هوش نيايم. به همين دليل پريروز برای آقای بهمن چهاردهی، همکارمان در دفتر لندن، نوشتم برای ماها که هيچ مرخصی نداريم و امکاناتی نيز در دست نيست که در اين سو و آن سوی جهان به استراحت و گذراندن «تعطيلات» بپردازيم، اين اقامت هشت روزه در بيمارستان برای من مانند سفر به جزاير قناری بود! به ويژه همان يکی دو ساعت بيهوشی و سفر به عالم هپروت! با اين تفاوت که قناری من، هم اتاقی سالخوردهام بود که زانويش را به دست جراح سپرده بود. زنی از نسل آخرين بازماندگان جنگ جهانی دوم. نسلی که به تدريج از ميان میرود و نسلهای تازه را با تاريخی که هرگز نبايد آن را به فراموشی سپرد، تنها میگذارد.
میدانيد، ادبيات بدون سياست، چيزی کم نمیآورد. سياست اما چرا. سياست بدون ادبيات به طرز وحشتناکی خطرناک است. از همين روست که در حکومتهای توتاليتر هيچ نويسنده و اديب مهم و بزرگی پرورش نمیيابد مگر يا در مخالفت با آنها و يا يک عده پاچهخوار و مداح و «هنربند» که از يک سو خيلی زود به فراموشی سپرده میشوند و از سوی ديگر نامشان با ننگ همراه میگردد. به رژيم هيتلر و همين جمهوری اسلامیِ خودمان نگاه کنيد.
بگذريم، نمیخواستم در اين «تعطيلات اجباری» به سياست فکر کنم. بدون اينترنت، بدون راديو و تلويزيون، بدون اينکه بدانم کاترين اشتون با سعيد جليلی چه گفته و چه شنيده! راستی، اين زن و مردهای جمهوری اسلامی چرا اينقدر پُرمو هستند؟! تا گفتم جليلی، بی اختيار ياد علی مطهری و رامين مهمانپرست و علی اکبر جوانفکر و محمود احمدی نژاد افتادم! يا همين وزير بهداشت، مرضيه وحيد دستجردی، که چند وقت پيش عزل شد. فکر میکنم برای بندانداختناش يک دوک نخريسی لازم باشد! آنهايی هم که مو ندارند، عمامه دارند! طفلک آنهايی که نه مو دارند و نه عمامه! واقعا اگر طنز نبود چطور میشد اينها را تحمل کرد؟!
کمی تخيل
همان روز اول که در باز میشود و يک پرستار ريزه ميزه چشم بادامی میآيد تو، نگاهمان که به هم میافتد معلوم میشود: از همديگر خوشمان نمیآيد! نه او مرا میشناسد و نه من او را. ولی چه میشود کرد، از هم خوشمان نمیآيد و من فکر میکنم خوش نيامدن از يک يا چند فرد يا گروه يا کشور و ملت و غيره بايد جزو حقوق بشر به حساب بيايد. بله، «خوش نيامدن» يک حق مسلم حقوق بشری است! و اين حق فقط وقتی غير بشری میشود که کسی بخواهد به طور عملی و سازمان يافته و حتا قانونی به حذف و نابودی آنچه يا آنکه از آن خوشش نمیآيد بپردازد! ولی من حقام است که مثلا بگويم از فلانی يا از بهمان گروه و يا مثلا مازندرانیها خوشم نمیآيد. چون خودم مازندرانی هستم، اين را گفتم که به «نژادپرستی» و «شوونيسم» و «خشونت طلب» و «جنگ افروز» متهم نشوم. آخی، بميرم برای اين همه رحم و عدم خشونت و مهرورزی شرقی! حالا بعدا برايتان میگويم چرا.
همسايه سالخورده من در آپارتمانش زمين خورده و کاسه زانويش شکسته. پرستار چشم بادامی میرود بالای سرش. من پشتم را به او میکنم و در شيشه پنجره، که نور چراغ، همه اتاق را در آن به خوبی منعکس میکند کارش را زير نظر میگيرم. آمرانه و بدون اندکی احساس به پيرزن میگويد: برگرديد به اينور! نه آنور! پای راستتان را بلند کنيد! نمیتوانيد؟ ولی بايد بلند کنيد! بعد خودش پای زن بيمار را بلند میکند و روی دستگاه ماساژ میگذارد. داد پيرزن به هوا میرود. پرستار چشم بادامی وظيفهاش را انجام میدهد و موقع بيرون رفتن با همان لحن آمرانه میگويد: اگر چيزی لازم داشتيد زنگ بزنيد!
پيرزن همچنان آخ و اوخ میکند. من به گلهای درون گلدانهای روی ميز خيره میشوم و چشمم به دو کتابی میافتد که با خود آوردهام ولی حوصله خواندنشان را ندارم. يک کتاب آلمانی که رمانی است به نام «هر کس به تنهايی میميرد» و ديگری يک کتاب فارسی درباره «عالم غيب» که يک ترجمه است و کمی پاره پوره. مترجم به اندازه اصل کتاب، خودش هم مطلبی، به نظر من مزخرف، نوشته بود و من هم همهاش را پاره کردم و ريختم دور! بقيهاش ولی خيلی جالب است. جالب، نه اينکه قبولش داشته باشيد يا نداشته باشيد، بلکه فقط جالب است! ما عادت کردهايم هر چه را که قبول داريم، جالب بدانيم. در حالی که خيلی چيزها وجود دارد که ممکن است قبولشان نداشته باشيم ولی جالب هستند.
پس از مدتی، هم اتاقیام شروع کرد به ناله و گريه کردن. مثل بچهها گريه میکرد. پرسيدم چی شده؟ با گريه گفت، رختخوابم را کثيف کردم! گفتم زنگ بزنيد بيايند تميز کنند. گفت زنگ را پيدا نمیکنم. من برايش زنگ زدم. پرستار ديگری آمد. اول نفهميدم زن است يا مرد. ريزاندام و بور و چشمآبی. در روزهای بعد فکر کردم شايد همجنسگراست. نمیدانم. تا وارد شد شروع کرد به دلداری پيرزن: چی شده؟ فکر میکنی ما برای چی اينجا هستيم؟ الان چنان تميزت میکنم که انگار رفتی دوش گرفتی! پيرزن مرتب ابراز تأسف میکرد ولی پرستار با مهربانی او را با مهارت تمام مانند کتلت در ماهی تابه، روی تخت پشت و رو کرد، و با ليف تمام بدنش را شست و روتشکی و ملافه و لباساش را هم عوض کرد و گفت، هميشه زنگ بزنيد که زودتر برايتان لگن بياوريم. اين آلمانیها به لگنی که برای دفع زير بيمار میگذارند، هم «ديگ» میگويند، هم «تابه» و هم «لگن»!
روز بعد، يک بار ديگر هماتاقیام زد زير گريه. باز جايش را خراب کرده بود. اين بار دو بانوی پرستار آمدند و هر دو او را دلداری داده و پس از آنکه حسابی تر و تميزش کردند باز گفتند: قبل از اينکه دير بشود، زنگ بزنيد! مشکل در اين بود که پيرزن به جای اينکه زنگ بزند، چراغ بالای سرش را روشن میکرد و فکر میکرد زنگ زده است.
هنوز چندی نگذشته بود که در باز شد و دو زن سالخورده، از همان نسل باقیمانده از جنگ جهانی دوم، درون آمدند. من آنها را از شيشه پنجره میديدم. بدون آنکه به هم اتاقی من نگاه کنند، يک نگاهی به من انداختند که فقط سرم از پشت، از زير لحاف پيدا بود. به همديگر گفتند، نه، اين نيست! رفتند بيرون. پس از چند لحظه دوباره آمدند. من رويم را برگرداندم. باز به همديگر گفتند، نه، اين نيست! و رفتند بيرون. اين بار با پرستار آمدند. پرستار هم اتاقیام را نشان داد و گفت، ايناها! اين خانم شولتز! و رفت بيرون. دو زن سالخورده که تر وتميز و مرتب بودند به خانم شولتز خيره شدند و بعد يکیشان پرسيد: شما خانم شولتز هستيد؟ پيرزن گفت: بله. پرسيد: کارينا شولتز؟ پيرزن گفت: بله. زن باز هم باور نکرد، پس پرسيد: همان که در خيابان اشترايت مینشيند؟ پيرزن باز هم گفت: بله. در اين موقع هر دو زن گفتند: ای وای، کارينا! اصلا تو را نشناختيم. بدون عينک نمیشود تو را شناخت!
يکیشان يک بسته بيسکويت روی ميز کنار تخت او گذاشت وگفت، اين را برای تو آورديم. و بعد با صراحت ويژه آلمانیها که گاهی بسيار بیرحمانه مینمايد دوتايی به نوبت شروع کردند که: چقدر عوض شدی! اين چه ريخت و قيافهايه؟ چرا چاق شدی؟ اصلا نشناختيم! و رو به همديگر گفتند: واقعا آدم چقدر میتواند تغيير کند! باز يکیشان ادامه داد: کارينا، فکر میکنم سه سال پيش همديگه را ديديم، نه؟ روز خاکسپاری، نه؟ هم اتاقیام گفت، آره. زن ادامه داد: آره، خاکسپاری هانس بود از آن به بعد فقط تلفنی حرف زديم. الان هم يک هفته است هی تلفن میزنم کسی گوشی را بر نمیدارد فکر کردم حتما مُردی!... (هانس همسر هم اتاقیام بود که تعريف کرده بود سه سال پيش به دليل سرطان درگذشت).
زن هر آنچه را که فکر میکرد به راحتی به زبان آورد و من اينجا بود که با خود فکر کردم، آخی، بميرم برای اين همه دلرحمی و مهرورزی شرقی خودمان! برای اين همه مسلمان«کُته»های رحمان و رحيم که دلِ شنيدن چنين حرفهايی را ندارند و نه تنها چنين حرفهايی را به هم نمیزنند بلکه خلافش را هم میگويند، و با اين همه، به جای اعتراض به اعدام و سنگسار و قطع دست و پا، شال و کلاه میکنند و با ساندويچ و سانديس برای تماشای جنايت سازمانيافته و قانونی صف میکشند! («کُته» به مازندرانی به «توله» میگويند اما نه در معنای تحقيرآميز بلکه به مفهوم ملايمت از جمله وقتی درباره انسان به کار میرود مانند دکترکُته، وکيل کُته، حسن کُته).
و باز سياست...
بالاخره وقتی هماتاقیام فرصتی پيدا کرد تا جملهای بگويد، گفت، دلم میخواهد تا چهارشنبه به آپارتمانم برگردم. ولی ملاقات کنندگانش با همان صراحت به او توصيه کردند همانجا بماند: تو که کسی را نداری، نه شوهر، نه بچه، نه يک نفر فاميل. بهتر است همين جا بمانی!
آنها مرا هم در حرفهايشان دخالت دادند. به موهای سياه من اشاره کردند که کارينا موهايش سفيد است و به خاطر همين فکر کردند من حتما کارينا نيستم! ولی اصلا به روی خودشان نياوردند که من سن و سالم خيلی از آنها کمتر است و اگرچه به جنگ ايران و عراق میرسد اما حتما به جنگ جهانی دوم نمیرسد! اين را به حساب خباثت زنانهشان گذاشتم که گويا در همه جای جهان عين هم است (اميدوارم به «زنستيزی» هم متهم نشوم!)
پرستارها که وارد اتاق میشوند میگويند: چه بوی خوبی! چه گلهای قشنگی! بچهها که به ديدنم آمدند يک دسته گل سنبل هم آوردند تا اتاق بوی عيد و نوروز بگيرد، و واقعا گرفت. البته گلهای اينجا بو ندارد ولی سنبل را ديگر کاريش نمیتوان کرد که حتا يک شاخهاش حتما يک اتاق دو تخته را عطرآگين میکند. ولی از شما چه پنهان، من هم گاهی عطری را که از فروشگاه قهوه «چيبو» خريدم در هوا میپاشم. فقط به اين دليل که عطر متين و عميق بانوان ميانسال را دارد، بوی مادران، مثل مادر خودم هنگامی که وقتی هنوز بچه بوديم يواشکی در کمد لباساش را باز میکرديم و همين عطر ما را به آغوش او میبرد و نمیدانستيم خيلی طول خواهد کشيد تا برخی دخترکان کوچک نيز شايد بتوانند با عطر بانوان بياميزند، نه همهشان!
الان که اينها را برايتان تعريف میکنم ديگر نمیدانم چه چيز واقعيت است و چه چيز تخيل. فقط میدانم که دهها داستان ناگفته و نانوشته در ذهن دارم. میتوانم با هر جمله و يا حتا هر واژهای که میگوييد، داستانی برايتان بپردازم، شايد چند خط و شايد چند صفحه. دليلاش در جادویِ زبان، واژه و تخيل است. در جادوی تجربههای روزانه که فقط کافيست کمی با دقت بيشتری به آنها نگاه کرد، چه برسد به واقعيت يا تخيلی که خودمان در آن حضور داشته باشيم. اين نگاه به دور و بر، نه آمرانه نه بديهی است، بلکه يک رويداد مهم، يک موهبت، يک معجزه مرتب در حال تکرار شدن است. به قول «ديتر نور» طنزپرداز هنوز نسبتا جوان آلمانی «تشخيص عظمت در چيزهای کوچک و تشخيص مسخرگی در اين عظمت!» و نيز اين که «بتوان به افکار خويش خنديد!» میبينيد که يک طنزپرداز نيز میتواند فيلسوف باشد، آن هم به سادهترين زبان ممکن و در رابطه با پيشپا افتادهترين مسائل، به ويژه آنکه اين «ديتر نور» يکی از معدود شخصيتهايی است که مرتب در برنامههايش «غُرزدن» مداوم مردم و احزاب آلمانی را مسخره میکند و میپرسد چرا قدر چيزهايی را که داريد نمیدانيد؟! و البته چند سال پيش به ايران هم سفر کرد و ديد در يک نانوايی سنگکی که تنورش برای او کاملا ناآشنا بود، چگونه انرژی اتمی توليد میکنند! فکر میکنم قبلا دربارهاش نوشتهام. بگذريم، به سياست که میرسد، واقعيت و تخيل نه تنها قاطی میشود بلکه در مواردی واقعيت، مرزهای تخيل را پشت سر مینهد، به ويژه در کشورهايی مانند ايران، مانند هر وضعيت فاجعهآميز ديگری!
در آخرين روز که بيش از يک هفته از هيچ جای دنيا جز همين هم اتاقیام در بيمارستان خبری نداشتم، و میديدم که نه من دنيا را کم داشتم و نه دنيا مرا، اول يک ناخنک به راديو برلين زدم که در آن يک خبر تکرار میشد: عنوان دکترای خانم وزير آموزش عالی آلمان از او پس گرفته شد زيرا افکار ديگران را به اسم خود جا زده بود، آن هم بيشتر از سی سال پيش! ای بابا، آيا ممکن نيست چند تا آدم عين هم فکر کنند و حتا آن را هم بنويسند بدون اينکه از يکديگر خبر داشته باشند؟ مگر همه آدمها میتوانند همه چيزهای منتشر شده را بخوانند؟ حالا که همه چيز در اينترنت ثبت میشود، اين هم شده بازی گروههای رقيب عليه وزير و وکيل يکديگر. اگر اينطور باشد، بايد عنوان قديسان و پيامبران را نيز از آنها پس گرفت چون همهشان از روی دست هم نوشتهاند! جالب اينجاست که عنوان تز دکترای وزير پيشين بود: «فرد و وجدان»! اين يکی از همان موارد تشخيص عظمت در چيزهای کوچک و تشخيص مسخرگی در اين «عظمت» است! حالا يک خانم وزير را به جايش معرفی کردهاند که دکترای رياضی دارد و نمیتوان از اين اتهامها به او بست برای اينکه همه میدانند خيلی چيزها را حتما از روی منابع ديگر نوشته است! بیخود راديو را باز کردم.
هر بار بيماری و بيمارستان و يا خبرهای مختلفی که منتشر میشود مرا به اين نتيجه میرساند که از دست رفتن و فقدان بسی نزديکتر و آسانتر از آن است که فکر میکنيم، پس بايد آرزو و تخيل خويش را زندگی کرد. به ياد برادرم که نه آرزويش، بلکه واقعيت را در تخيل زندگی کرد، ترانهای از فرامرز اصلانی را زمزمه میکنم:
ديگر از سقف زمانه، آفتابی بر نمیتابد مرا
کلبه جانم دگر، با روشنايی نيست
در کنار پنجره ديگر، گلاندامم نمیماند
شهر خالی مانده بی او، آشنايی نيست
کوچه باغان گذشته، خالی از فرياد شبگرد و غزل گشته
باغ سرسبزِ جوانیها، خزانی شد
سالها بی بودنت بودم، تن به هر بيهوده فرسودم
جمعِ اين مطلب زدم من، زندگانی شد!
زندگانی! منتظر، آماده، روی تخت نشستهام. دستم را در موهايم فرو میبرم. غدّه برآمده زير پوست سرم را به خوبی زير انگشتانم احساس میکنم. حوصله اين يکی را ديگر ندارم. فکرم را به درد پايم منحرف میکنم. بلند میشوم و لنگان از اتاق بيرون میروم.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*اين متن کامل نوشتهای است که فقط نيمی از آن را برای انتشار در نسخه چاپی کيهان لندن فرستاده بودم.
* لینک به داستان «اسمی هم ندارد»
* لینک به ترانه «گل اندام» از فرامرز اصلانی
* لینک به گزارش «قصههای خنده» درباره «دیتر نور» طنزپرداز آلمانی برای کسانی که زبان آلمانی میدانند