پنجشنبه 22 فروردین 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

آزادی و عدالت، ابوالحسن بنی‌صدر

ابوالحسن بنی‌صدر
شاخص‌ترين شاخص‌ها در تشخيص بيان استقلال و آزادی از بيان قدرت، تعريف عدالت (ميزان تميز حق از ناحق) و کاربرد آن به‌منزله‌ی ميزان در سنجيدن پندار و گفتار و کردار فرد، گروه، جماعت، جامعه ملی و جامعه جهانی است

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


پاسخ به پرسشهای ايرانيان از ابوالحسن بنی صدر


هموطنی – از قرار جمعی از هموطنان - يک رشته پرسشها طرح کرده بود. يکچند از آنها را پاسخ داده بودم. نوبتها از آن پرسشهای ديگران شدند. اينک او – يا آنها – دوباره پرسشها را فرستاده است و اينک به چند پرسش ديگر از پرسشهای او يا آنها پاسخ می نويسم:

٭ آزادی و عدالت:
۷-شما فرموديد که حضرت علی(ع) نخستين کسی بود که عدالت و آزادی را با هم رعايت کرد (در پاورقی قران در انديشه موازنه عدمی) و فرموديد که از ديدگاه ليبراليسم اين امر نشدنی است. لطفا در هر دو مورد توضيح کامل بفرمائيد. مثلا آيا در امريکا يا سوئيس حداقل در کشور خودشان اين امر بر قرار نشده است؟

پاسخ:
در باره رابطه عدالت با آزادی، در کتاب عدالت اجتماعی، به تفصيل، بحث شده است. پرسش کننده و خواننده می توانند به آن کتاب مراجعه کنند. پاسخ کوتاه اينست:
۱ – آلن تورن در کتاب «دموکراسی چيست» توضيح می دهد چرا عدالت با آزادی سازگار نيست: عدالت برابری است. هرگاه قرار بر رعايت برابری بگردد، آزادی ابتکار و خلق و کار و برخوردار شدن از حاصل آن، از ميان می رود. و اگر قرار بر آزادی باشد، برقرار کردن عدالت بمعنای برابری، ناميسر می شود. ليبراليسم اصل را بر آزادی، در واقع، آزادی کارفرمائی می گذارد.
۲ – ارسطو عدالت را «برابری برابرها و نابرابری نابرابرها» می انگارد. اما آيا اين تعريف با آزادی سازگار است. هرگاه بنا را بر روابط قوا بگذاريم و آزادی را اختيار آدمی تا جائی که آزادی ديگری از آنجا شروع می شود، بپنداريم، بنا بر صورت نيز، آزادی با عدالت سازگار نمی شود چه رسد به بنا بر واقع. زيرا برقراری چنين عدالتی نياز به نظم و بکار بردن زور در پاسداری از آن دارد. حتی، در قلمرو «برابرها»، باز، بنا بر رقابت است و نابرابری استعدادها و سعی ها، پس يا بايد از عدالت چشم پوشيد و يا از آزادی.
۳ - افلاطون می گويد: عدالت اينست که هرکس و چيز در جای خود قرار بگيرد. او نيز عدالت را، بر نابرابری، معنی می کند: جامعه همآهنگ و برخوردار از نظم، جامعه ايست که در آن، هر طبقه در جای خود قرار بگيرد. لاجرم، در درون هر طبقه نيز، هرکس می بايد در جای خود قرار بگيرد. اما اگر بنا شود هرکس و هرچيز در جای خود قرار بگيرد، مرزهای طبقاتی و بسا مرزها که افراد با يکديگر پيدا می کنند، عبور ناپذير می شوند. برقرار نگاه داشتن چنين نظمی نياز به قوای پاسدار بزرگ دارد. پس اين آزادی است که می بايد قربانی کرد. افلاطون خود نيز می گفت برقراری عدالت و پاسداری از آن، نيازمند اکراه است. او عدالت را نظمی می دانسته است که بدان، هر کس و هر چيز در جای خود قرار می گيرد. اما، اين نظم، جز تنظيم رابطه انسان با قدرت نيست. پس ناظم نظم او قدرت بوده است.
۴ – با آنکه مارکسيست ها عدالت اجتماعی را شعار کرده اند، اما از ديد مارکس، در جامعه طبقاتی، عدالت، هر تعريفی به آن داده شود، محل عمل پيدا نمی کند. هرچند گفته اند نزد مارکس نظريه عدالت وجود ندارد، اما از ديد او، بی عدالتی ذاتی سرمايه داری است و در نظام سرمايه داری، سرمايه دار و کارگر، هر دو ستم می بينند. عدالت تحقق پيدا می کند وقتی انسانها، در جامعه رها از روابط طبقاتی، از بيگانگی با خود، رها و جامعيت می جويند. بنا بر اين، تا وقتی جامعه ها طبقاتی هستند، آزادی و عدالت، روبنا و وسيله تنظيم رابطه استثمار کننده با استثمار شونده هستند.
۵ - حال اگر عدالت را ميزان تميز حق از ناحق تعريف کنيم. بنا بر اين که انسانها، همه حقوق ذاتی و کرامت دارند و بنا بر اين که جامعه ها نيز همه حقوق ذاتی و کرامت دارند، جانداران و طبيعت نيز حقوق ذاتی دارند و کرامتمند هستند، برخورداری هر کس و هر فرد و هر جاندار و طبيعت از حقوق ذاتی خويش، عدالت است. بدين قرار، آن نظام اجتماعی عادلانه می شود که همگان و نيز جانداران و طبيعت از حقوق ذاتی و کرامت برخوردار می شوند. حقوق يک مجموعه را تشکيل می دهند، استقلال و آزادی هم دو حق جدائی ناپذير از يکديگر هستند و هم دو حق از مجموعه حقوق ذاتی انسان و جامعه هستند. بدين قرار، عدالت وقتی ميزان تميز حق از ناحق است، نه تنها مزاحمتی با استقلال و آزادی ندارد، بلکه ميزانی است که بدان می توان برخورداری هر انسان و هر جامعه را از استقلال و آزادی، اندازه گرفت.
استقلال از آزادی جدا کردنی نيست زيرا يکی از معانی استقلال، توانائی گرفتن تصميم است. هرگاه شخصی يا ملتی اين توانائی را نداشته باشد، در جا، آزادی بمعنای توانائی گزيدن نوع تصميم را نيز پيدا نمی کند. زيرا تصميم گرفتن ممکن نيست تا بتوان نوع آن را انتخاب کرد. هرگاه خواننده معانی ديگر استقلال را با آزادی در معنای رها بودن از محدود کننده ها و نيز آزادی بمعنای ارتباط با هستی هوشمند و درآمدن عقل مستقل به هستی بی کران و بخصوص با اين همانی جستن با اين هستی در لحظه خلق، بسنجد و بکار بردن استقلال و آزادی را تمرين کند، هم بر جدائی ناپذيری اين دو حق از يکديگر وجدان پيدا می کند و هم به يمن تمرين، عقل او بر استقلال و آزادی خود وجدان دائمی می جويد و خلاق می گردد.
اما اين دو حق از حقوق ذاتی ديگر انسان نيز جدائی ناپذير هستند. چنانکه آدمی از حق دانستن، بدون استقلال و آزادی برخوردار نمی شود و بدون اين سه حق، استعداد انس او فعال نمی شود و او توانا بر بکار بردن حق دوست داشتن، نمی گردد و...
و خواننده حق دارد بپرسد: گرچه انسانها و جانداران و طبيعت از حقوق ذاتی و کرامت برخوردارند و عدالت ميزانی است که با آن، برخورداری هر موجود را از حقوق و کرامت ذاتی می توان اندازه گرفت، باوجود اين، نابرابری ها وجود خواهند داشت. آيا اين نابرابريها عادلانه هستند و اگر آری با استقلال و آزادی انسان تزاحم پيدا نمی کنند؟:
۵/۱- نابرابری در دانش جوئی و نابرابری در تقوا و نابرابری در دادگری، حق هستند و سبب بسط پهنای برخورداری هر موجود از استقلال و آزادی و ديگر حقوق و نيز کرامت خويش می شوند. در حقيقت، پهنای مسابقه در دانش جستن و دادگری و تقوا، بی کران معنويت است. در اين بی کران، آنها که پيشی می جويند، امام و الگو می شوند برای ديگران و به آنها می آموزند زيستن در حقوقمندی و روش بکار بردن همآهنگ استعدادها را.
۵/۲-اما هرگاه آنها که در دانش پيشی می جويند و نيز آنها که توان کار خود را بيشتر بکار می اندازند و حاصل کارشان بيشتر می شود، برآن شوند که از دانش و داشته خود، در برقرارکردن رابطه قوا سود جويند، ميان خود و ديگران، رابطه مسلط زير سلطه برقرار می کنند. اينان می توانند تا آنجا پيش روند که به جای خود، دانش و فن و سرمايه را بکار اندازند و شغل خويش را استثمارگری، گردانند. آيا اين رويه نابرابری را پديد نمی آورد و نا برابری با استقلال و آزادی انسانها و حقوق جانداران و طبيعت و نيز با عدالت بمثابه ميزان، تزاحم پيدا نمی کند؟ پاسخ تفصيلی به اين پرسش را خوانندگان در کتاب «عدالت اجتماعی» می يابند. با وجود اين، خاطر نشان می کند که
● پيشی و بيشی جستن از يکديگر، در بکار بردن دانش و فن و استعدادها، هم حق است و هم برخورداری از استقلال و آزادی و هم رشد کردن و رشد دادن است. همگانی شدن مسابقه در بکار بردن دانش و فن و استعدادها، هم باز و تحول پذير شدن نظام اجتماعی را ايجاب می کند و هم خود از عوامل باز و تحول پذير شدن نظام اجتماعی است. باوجود اين،
● از زمانی که دانش و فن و استعدادها رابطه ای را برقرار می کنند که به زور نقش می دهد و سبب می شود که رابطه انسان با حق جای به رابطه انسان با قدرت بدهد، ميزان عدالت می گويد رابطه حقوقمندها با يکديگر در رابطه آنها با قدرت از خود بيگانه شده است. به سخن ديگر، بهمان نسبت که اين از خود بيگانگی انجام گرفته است، ميزان عدالت رعايت نشده است و شرکت کننده ها در رابطه، از استقلال و آزادی و ديگر حقوق خويش، بنابراين، از کرامت خود، غافل و محروم شده اند. بنابراين، عدالت وقتی ميزان است با استقلال و آزادی، نه تنها مزاحمت پيدا نمی کند بلکه ناديده گرفتن عدالت، محروم شدن از استقلال و آزادی می شود. روش بکاربردن ميزان عدالت در بازگرداندن رابطه با قدرت به رابطه با حقوق را، خوانندگان در کتاب «عدالت اجتماعی»، می توانند بخوانند و تجربه کنند.

٭ موازنه عدمی و استقلال و آزادی عقل:
۸- ديدگاه شما در رابطه با وحی چيست و نزول آن بر پيامبر را چگونه می دانيد؟ زيرا در اين مورد اختلاف نظر بسيار است و شما نيز می دانيد که نحوه ارسال آن را متعدد گزارش کردند و اين که قران يکجا در شب قدر بر پيامبر نازل می شده و چطور پيامبر در مسائلی که بعدا پيش می آمده با آياتی که تدريجی نازل می شده در حالی که بايد خود پيامبر می دانستند که چه کار کنند. و همچنين ارسال وحی از ديدگاه بيان آزادی چگونه خواهد بود؟

پاسخ:
به اين پرسش نيز در کتاب «بيان استقلال و آزادی» پاسخ داده شده است. در اين جا، فرصت را مغتنم می شمارم برای توضيح در باره موازنه عدمی وقتی اصل، راهنمای عقل می شود و استقلال و آزادی عقل:
۱ – آزادی اينهمانی با هستی هوشمند، اتصال آزادی موجود نسبی که انسان است با آزادی هستی مطلق. اين آزادی را عقل انسان بهنگام خلق پيدا می کند. در اين لحظه است که موازنه عقل بطور کامل عدمی است. چرا که از هر محدود کننده ای رها است. اما اين عقل، در همان حال، از استقلال کامل نيز برخوردار است. زيرا هم خلاقيت او را هيچ محدود کننده ای محدود نمی کند و هم از توانائی مشاهده واقعيت آنسان که هست بطور کامل برخوردار است.
۲ – به يمن موازنه عدمی، استقلال و آزادی عقل او را بر مشاهده واقعيت، نه تنها در شکلی از اشکال که به خود می گيرد، نه در اين محل و زمان، که در محتوايش و فراوان شکلها که می تواند به خود بگيرد، توانا می کند که می تواند در زمان استمرار داشته باشد و در همه جا استمرار داشته باشد. برای مثال، ربا يک امر واقع ديرپا است که در هرجا شکلی به خود می گيرد و در طول زمان، تغيير شکلها پيدا می کند.
بدين قرار، عقل مستقل و آزاد امرهای واقع و پديده هائی را که در يک محل خاص و در زمان معينی روی می دهند و ديرپا نيستند (برای مثال، آن بخش از شيوه زندگی در جامعه ابتدائی که بهنگام تحول، رها می شود) و يا در همه جا و بنحو استمرار روی نمی دهند (برای مثال، آتش فشان و يا امرهائی که در اين و آن جامعه دير پا هستند اما در جامعه های ديگر بسا روی نمی دهند) را می تواند از پديده ها و امرهای واقع پايا تشخيص دهد.
۳ – عقل مستقل و آزاد حقوق ذاتی هر موجود زنده را، در حالت اين همانی با هستی هوشمند و دانا و ...، نيز، می تواند شناسائی کند.
۴ – بدين سان، واقعيتها که حق نيستند، اما در همه جا، بنحو ديرپا، وجود دارند، مشکلهائی می شوند نيازمند راه حل. راه حلها که اين مشکلها پيدا می کنند، وقتی قدرت (= زور) در راه حل يابی و در خود راه حل، هيچ حضور پيدا نمی کند، حق و کار عقلی می شوند که موازنه اش بطور کامل عدمی و استقلال و آزاديش کامل است. بديهی است که راه حلی که حق باشد، در همه جا و همه وقت کاربرد دارد. چنانکه غفلت آدمی از حقوق ذاتی خود و تجاوز آدميان به حقوق يکديگر، اين راه حل را جسته است: وجدان دائمی بر حقوق ذاتی خويش و عمل به اين حقوق و رعايت حقوق ديگری. هرکس اين راه حل را بکار ببرد، در هر زمان و در هر جامعه ای، مشکل غفلت از حقوق ذاتی و عمل به آنها و رعايت حقوق يکديگر را حل می کند.
حال اگر، خوانندگان عزيز چهار کار بالا را در تشخيص امری از امرهای واقع مستمر بکار برد و برای آن راه حل بجويد، مشاهده خواهد کرد که ولو عقل او دانش مطلق ندارد و بر همه چيز احاطه ندارد، اما
۴/۱-راه حل يافت شده بکار بردنی است. به يمن تجربه کردن، قابل نقد، بنا بر اين، درخور تصحيح و تکميل است. آيا درمان بسياری از بيماريهائی که در همه جامعه ها و همه زمانها وجود داشته اند، بدين روش يافت نشده اند؟
۴/۲-راه حل يافت شده، بنا بر گوناگونی شکلها که مشکل پيدا می کند، به عقل مستقل و آزاد، امکان اجتهاد بمعنای سازگارتر کردن راه حل با مشکل و جستن بهترين شيوه بکار بردن راه حل را می دهد.
۴/۳- بهمان نسبت که راه حل از زور خالی می شود و کاربردش نياز به زور پيدا نمی کند و زور زدائی نيز می کند، منطبق تر با حق و همه مکانی تر و همه زمانی تر می گردد.
جمع پرسش کننده هرگاه اين روش را بکار برد و آن را مرتب تمرين کند، نه تنها استعدادهای افرادش فعال می شوند و رشد می کنند، کتاب بيان استقلال و آزادی بکارش می آيد و در می يابد که وحی چيست و در دين اکراه نيست چه معنی می دهد.

٭ اصول راهنما وقتی ترجمان موازنه عدمی می شوند:
۹-چرا و برچه مبنايی اصول دين اسلام را ۵ تا می دانيد چرا در قرآن نتوان اصول بيشتری يافت؟ ضرورت عقلی است که اين اصول کمتر نخواهند بود و اساسا اصول راهنمای يک مکتب چه ويژگی هايی دارند؟

پاسخ:
پاسخ اين پرسش موضوع کتاب «اصول راهنمای اسلام» است. جمع پرسش کننده و خوانندگان ديگر پاسخ تفصيلی را در آن کتاب خواهند يافت. در اين جا خاطر نشان می کنم که
۱- اين اصول، اصول راهنمای دين زردشت، پيش از بيگانگی با خود و بيان قدرت گشتن بوده اند. بنا بر اين که ايرانيان در شمار مردمی هستند که به موازنه عدمی پی برده اند و اصول پنج گانه، ترجمان موازنه عدمی هستند، اين اصول را شناخته اند و در زندگانی خويش بکار برده اند.
۲ – اما چرا اين اصول ۵ باشند و کمتر و بيشتر نباشند؟ پاسخ را از پديده ای که خود هستيم، بپرسيم: هريک از ما،
الف - مجموعه ای از اجزاء هستيم (توحيد). و
ب – اجزاء ترکيب کننده اين پديده، با يکديگر در اندازه های سازگار با فعاليت در حد کمال مطلوب، رابطه دارند (ساخت). مهم اين که از کوچکترين عضو تا بزرگترين عضو بدن، دستگاه اطلاعاتی دارند و در حالت طبيعی، استعدادها چنان بکار می افتند که تخريب به صفر و رشد به حد مطلوب ميل می کنند.
ج – اين پديده قوه رهبری دارد (امامت). و اين قوه رو به آينده دارد. توضيح اين که
د – چون بدون تعيين هدف، عقل او نمی تواند روش و وسيله بجويد و هدف در آينده واقع می شود(هدفداری)، پس زمان زندگی، زمان پيوسته از گذشته (سرمايه) به حال و از حال به آينده است. اما اين رهبری برای ماندن در حالت فطری، هم نيازمند اصل راهنما است و هم اصولی که ترجمان آن اصل هستند و هم بيانی شامل حقوق ذاتی و روش ها (انديشه راهنما) و هم اين پديده را ميزانی است که فعاليتهای اعضاء و مجموع پديده را در حالتی نگاه می دارد که زور محل پيدا نکند (عدالت).
۳ - اما آيا اصل و يا اصول ديگری نيز وجود دارند و يا همين ۵ اصل هستند؟ بر اصل موازنه عدمی، پاسخ جزمی و جبری نمی توان داد. شما پرسش کنندگان گرامی و شما خوانندگان گرامی می توانيد دست بکار شويد. هرگاه اصلی و يا اصولی را يافتيد که قابل تلخيص در اين اصول نباشد و يا نباشند، دست آوردی از شما و ارزشمند است. با آنکه اصول راهنما را، در طول ۳۵ سال، سه نوبت نوشته ام و از زمان نوشتن سومين بار، در سالهای ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۲، همچنان کار کرده ام - هرگاه فرصت پيدا کنم و برای چهارمين بار کتاب را بنويسم، يافته های جديد را خواهم افزود -، اصل ديگری نيافته ام. اما شما می توانيد وارد مطالعه بگرديد و بسا بيابيد.
۴ – توجه شما را به اين مهم جلب می کنم که
۴/۱- در توحيد، زور نقش پيدا نمی کند. از اين رو، ترجمان موازنه عدمی است. هرگاه توحيد را نخواهيم، خلاء را تضاد پر می کند. تضاد بيانگر ثنويت بمثابه اصل راهنما است. هرگاه بنا بر اين شود که تضاد از راه جذب (منحل کردن در خود) و يا حذف حل شود، ترجمان ثنويت تک محوری می شود: محور فعال محور فعل پذير را از راه جذب و يا حذف، از ميان بر می دارد. در نتيجه، زور و خشونت نقش اول را پيدا می کنند. و تضاد در حد فعال و فعل پذير تصور کردن دو محور در رابطه و فعل و انفعال اين دو، ترجمان ثنويت دو محوری می گردد. و باز، خشونت و زور، نقش اول را پيدا می کند زيرا رابطه ها، همه رابطه ها با قدرت می گردند.
اما بدين خاطر که قدرت از رابطه ای پديد می آيد که ويرانگری و مرگ ببار می آورد، از خود، وجودی ندارد. اگر وجودمند بود، هيچ پديده ای حيات نمی جست. در عمل، بنا بر تجربه، (برای تفصيل نگاه کنيد به کتاب تضاد و توحيد):
● آنها که همچنان به ديالکتيک تضاد پايبندند نيز آغاز و پايان صيرورت را توحيد می دانند. اينان بس کم شمارند و از آنها هستند کسانی که با صراحت می گويند: علمی نبودن ديالکتيک تضاد مانع از استفاده از آن در مبارزه سياسی نيست!
● بسيارترين ها آنها هستند که دريافته اند علم خط بطلان بر ديالکتيک تضاد کشيده و بر توحيد است که مهر تصديق زده است. در نتيجه، امروز، در قلمرو علم، اجماع اهل دانش بر توحيد است.
۴/۲- در حالت طبيعی، نيروهای محرکه وجود دارند. در ساخت هر پديده زنده، اين نيروها عمل می کنند. در اين حالت، نيرو در زور از خود بيگانه نمی شود و در تخريب بکار نمی رود. برای اين که در مجموعه، سازگاری اجزاء جای به ناسازگاری بدهد، می بايد عنصر و يا عناصری از بيرون (ميکروب و بيماری که ببار می آورد) به درون درآيد و يا درآيند. عنصر يا عناصر بيگانه ترکيبی ناسازگار با زندگی طبيعی پديده پديد می آورد و يا می آورند. در نتيجه، توحيد در مجموعه را به تضاد در مجموعه بدل می کند و يا می کنند.
۴/۳- در آنچه به انسان مربوط می شود، بنا بر اين که او می تواند از استقلال و آزادی و ديگر حقوق خويش غافل شود و با ديگران نيز در روابط قوا بگردد، نياز به بيان استقلال و آزادی است تا وجدان او را پيوسته نسبت به استقلال و آزادی و ديگر حقوق ذاتی و کرامت خويش، هشيار و رابطه های انسانها با يکديگر را رابطه حقوقمند با حقوقمند نگاه دارد.
در حالت فطری، اين نوع رهبری را امامت می خوانيم. زيرا با رهبری وقتی انديشه راهنما بيان قدرت است، تفاوت ماهوی دارد. توضيح اين که
الف – وقتی انديشه راهنما بيان استقلال و آزادی می شود، هرکس خود خويشتن را رهبری می کند. پس امامت استقلال و آزادی هر انسان است در رهبری خويش. اما وقتی انديشه راهنما بيان قدرت می گردد، استعداد رهبری هرکس فرمان بر قدرتی می شود که از رابطه قوا پديد می آيد. برای مثال، در ايران امروز، نگون بخت ترين ها، آقای خامنه ای است زيرا بنده قدرتی گشته است که می پندارد نماد آنست.
ب – بدين قرار، وقتی بيان قدرت انديشه راهنما می شود، به ترتيبی که توضيح داده شد، هر رابطه ای، بازتاب رابطه با قدرت می شود. از اين رو، استعداد رهبری هرکس فرمانبر رهبری کس يا کسانی می شود که قدرتمدار تصور می شوند. اين تابعيت از بيرون، درجا، قطع رابطه با هستی هوشمند يا جانشين کردن موازنه عدمی با ثنويت است. بدين سان، خلاء قطع رابطه با خدا، درجا، رابطه برقرار کردن با قدرت مرگ و ويرانی آور است. در عوض، امامت رهبری کردن خويش بر اصل موازنه عدمی و، در کمال خويش، ماندن در مقام خليفة اللهی و رشد کردن است:
۴.۴. زمان زور، هم اکنون و همين جا است. اما زمان استقلال و آزادی «از ازل تا به ابد» است. يادآور می شوم که تحقق استقلال و آزادی به از ميان برخاستن حد زمان و مکان نيز هست. پس زمان و مکان انديشه و عمل، وقتی آدمی رشد می کند، «از ازل تا به ابد » است. امامت آن نوع از رهبری است که با زمان و مکان نامحدود (= در بی نهايت قرار گرفتن و در حال عمل کردن و دانستن اين واقعيت که عمل چون موجود زنده برخود افزا است. پس عمل نيک بر خود می افزايد تا بی نهايت) سازگار است و آدمی آن را بطور فطری دارد. اما وقتی بنده قدرت می شود، زمان انديشه و عملش، هم اکنون و همين جا می گردد. و
۴/۵- طرفه اين که عدالت بمثابه ميزان، در دانش و فن، در صنعت و کشاورزی و خدمات، روز به روز بيشتر نقش پيدا می کند اما چون در بيان های قدرت، عدالت بمثابه ميزان محل عمل پيدا نمی کند، به صفت ميزان نقش نيز نجسته است. در اين جا، پرسشی بس مهم محل پيدا می کند: چرا در علم و فن «خط عدالت» بکار می رود، اما در انديشه های راهنما، عدالت بمنزله ميزان جای خود را به عدالت بمثابه نظم و يا عدالت بمثابه آرمان داده است و چرا نزاع عدالت با آزادی حل نشده است؟ پاسخ اينست که بی عدالتی ذاتی روابط قوا است. از اين رو، هيچ بيان قدرتی نمی تواند عدالت را بمثابه ميزان بپذيرد. بتازگی، در غرب (از جمله آلن تورن در دموکراسی چيست؟)، مبارزه و سازش در جامعه را راه حل انگاشته شده است. چرا که بدين مبارزه و سازش، قشرهای مختلف جامعه وضعيت خود را بهتر می کنند. اما، در عمل، سهم کار از درآمد، از ۵۰ درصد به ۳۰ درصد کاهش و سهم سرمايه افزايش يافته است. در مقياس جهان نيز، نابرابری، روز افزون شده است. نابرابری، در آنچه به رابطه انسان با ديگر جانداران و محيط زيست مربوط می شود، از اندازه گذشته و اينک اين طبيعت است که دارد محکوم به مرگ می شود. با وجود اين، هر انديشه راهنمائی به عدالت نياز دارد زيرا بدون آن، از سوی همگان پذيرفته نمی شود. هم بدين خاطر که زندگی انسان مجموعه ای از حقوق است و از اين رو، انسانها تجاوز به حق را ستم می دانند و هم بدين خاطر که نظامهای اجتماعی باز و تحول پذير نيستند و به اين و آن اندازه، ستمگرانه هستند. پس، انديشه راهنما، لاجرم، می بايد عدالت را در بربگيرد. بيان های قدرت، با بکار بردن منطق صوری، يا کلمه را نگاه می دارند و معنائی ضد معنائی را که کلمه دارد به آن می دهند (افلاطون بنابر کتاب جامعه باز و دشمنانش نوشته پوپر) و به آن در برقرار کردن نظم دلخواه خود نقش می دهند و يا آن را آرمانی می کنند که تحققش موکول به انجام تغييری است که انديشه راهنما پيشنهاد می کند و يا تحول جبری است که می باوراند.
بدين قرار، شاخص ترين شاخص ها در تشخيص بيان استقلال و آزادی از بيان قدرت، تعريف عدالت (ميزان تميز حق از ناحق) و کاربرد آن بمنزله ميزان در سنجيدن پندار و گفتار و کردار فرد، گروه، جماعت، جامعه ملی و جامعه جهانی است.
و به خوانندگان يادآور می شوم که در کتاب تضاد و توحيد، روش شناخت را پيشنهاد کرده ام. خود اين روش را بکار برده و تکميل کرده ام (از جمله با يافتن و بکار بردن ويژگی های حق). کسان ديگری نيز با موفقيت بکار برده اند.


٭ چرا غرب در بن بست فکری است؟:
۱۰- شما بر چه اساسی می فرمائيد غرب در بن بست فکری است و امپراطوری امريکا در حال انحلال است؟ (در قران در انديشه موازنه عدمی فرموديد) آنها که در حال حاضر قدرت تقريبا بی رقيب و غالب دنيا درعرصه های گوناگونند و تا به حال به هيچ انديشه ومکتبی(غير از خودشان) ديگر با ترفندهای گوناگون اجازه نداده اند که فراگير شود حتی اگر نمونه ای عالی باشد. برای نمونه برای من و دوستانم جای شگفتی است که انديشه شما در عين ناب و حق بودن چرا آنچنان که در خور است در جهان شناخته شده نيست. مثلا همين قران در انديشه موازنه عدمی که شما نوشتيد، من خود، نظر آقای سروش را خوانده بودم ولی زمانی که نوشته های شما را در اين زمينه خواندم دری بر من گشوده شد که واقعيت های بسياری را ديدم ... ولی پاسخ های شما نه در ايران و نه در خارج از کشور آنگونه که بايد شنيده نشد پس می بينيد که جريان آزاد انديشه ها آنگونه که قران فرمود که سخن ها را بشنو و بهترين را پيروی کن بر قرار نيست. اگر هم برقرار شود عقل ها آزاد نيستند که بهترين را انتخاب و پيروی کنند پس اگر آنها در بن بست هم باشند به ديگران اين اجازه و فرصت را نخواهند داد که حداقل گفته شوند. آيا اين گونه نيست؟

پاسخ:
اين پرسش خود دو پرسش است:
۱ – چرا غرب در بن بست فکری است؟ نخست يادآور می شوم که فيلسوف و جامعه شناس طراز اول غرب، ادگار مورن می گويد غرب انديشه راهنمای در خور را ندارد. هنوز توان توليد آن را نيز نيافته است. پيش از او، گرباچف، به پاريس آمده بود و روشنفکران به او گفته بودند که هر ايدئولوﮊی که ساختنی می انگاشتيم، ساخته ايم. از راست افراطی تا چپ افراطی، مرام ساخته ايم و ديگر توان ساختن انديشه راهنمای جديد را نداريم. مگر در آن سوی جهان، انديشه راهنمائی خلق و به بشر پيشنهاد شود. اما نخست، گراهام فولر بود که گفت: غرب از توليد انديشه راهنما ناتوان گشته است. از ديد او، در ايران و يا مصر و يا چين و يا هند است که انديشه جديد می تواند يافته آيد. و
۱.۱- بر اصل ثنويت، از باستان تا امروز، انديشه های راهنما توليد شده اند. تفاوتهاشان، تفاوتها در ميزان فعاليت و فعل پذيری، دو محور هستند. اگر ديگر نمی توانند انديشه راهنما توليد کنند، بدين خاطر است که در محدوده دو محور، نامحدود انديشه راهنما نمی توان توليد و عرضه کرد.
۲/۱- توفلر گمان برده بود مسائلی که در هر مرحله رشد پديد می آيند، در مرحله بعدی حل می شوند. انديشه راهنمای او مانع از آن شده است که دريابد: مسئله ساز مسئله حل کن نمی شود. تا وقتی که رشد انسان تابع رشد قدرت (در شکل سرمايه و اشکال ديگر) است، مسئله ها ساخته و برهم افزوده خواهند شد. چنانکه در اين مرحله از «رشد»، جامعه ها به پيشخور کردن و از پيش متعين کردن آينده مبتلا شده اند و حجم بدهی ها بقدری بزرگ شده اند که باری کمرشکن بردوش نسلهای آينده گشته اند. در حال حاضر نيز، کشورها توانائی کاستن از آن را ندارند. به خود وعده می دهند کسری بودجه هاشان را تا ۳ درصد توليد ناخالص ملی (اروپا) محدود کنند.
بدين قرار، انديشه های راهنما، زمان انديشه و عمل را کوتاه و کوتاه تر می کنند. در نتيجه، مسئله ها برف انبار می شوند و ارثيه نسلهای ديروزها و امروز ها، برای نسلهای فرداها می گردند. وجود اين مسئله ها و وجود رابطه مسلط – زير سلطه و تخريب نيروهای محرکه و تخريب محيط زيست و بسته شدن مدار زندگی، اقوی دليل بر ورشکست انديشه های راهنمائی هستند که جز بکار ويرانگری و مسئله ساختن و بر مسائل پيشين افزودن، نمی آيند.
۳/۱- پس نياز به اصل راهنمائی است که عقل را از هستی بی کران برخوردار کند تا در گستره بی کران، بتوان انديشه راهنمائی را يافت و پيشنهاد کرد توانا به حل مسائل و گشودن روز افزون فضای انديشه و عمل نسل امروز و نسلهای آينده.

۲ – اما امريکا، بمثابه «ابرقدرت»، بنابر قانونی که هر قدرتی از آن پيروی می کند، محکوم به انحطاط و انحلال است. در اوائل دهه ۱۹۷۰، آن زمان که در کار مطالعه و نگارش اقتصاد توحيدی بودم، به يمن يافتن ديناميک های رابطه مسلط – زير سلطه، به اين نتيجه رسيدم که دو ابر قدرت آن زمان، يکی روسيه «شوروی» و ديگری امريکا، دوران انبساط خود را به پايان برده اند و وارد دوران انقباض شده اند و از اين دوران نيز به دوران انحطاط و انحلال گذر خواهند کرد. توضيح دادم که روسيه شوروی زودتر از پا در می آيد. زيرا حفظ موقعيتش بمثابه ابر قدرت و رقابتش با امريکا، نياز به تبديل روز افزون نيروهای محرکه به قدرت نظامی و سياسی و اقتصاد (حفظ سلطه خويش بر کشورهای ديگر و افزودن بر قلمرو کشورهای زير سلطه)، دارد. اندازه توليد نيروهای محرکه و ميزان استثمار کشورهای زير سلطه، کفاف نمی دهد. پس زودتر از امريکا، از پا در می آيد و چنين شد.
اما از زمانی که امريکا «تنها ابر قدرت» گشته است، بار سنگينی را هم که روسيه بردوش داشت، بر بار خود افزوده است و دارد زير اين بار سنگين، کمر خم می کند. مداخله های نظاميش در عراق و افغانستان، اين ناتوانی روز افزون را در برابر ديد همگان قرار داده است. در همان حال، قطب های جديد سر بر می آورند: زمانی ۸ کشور خود را ثروتمندترين ها می انگاشتند و سرانشان اجتماع می کردند و به «رتق و فتق امور دنيا» می پرداختند. امروز، ۲۰ دولت جمع می شوند. غولهای جديد، چين و هند، در آسيائی دارند پيدا می شوند که سر بر آورده است.
سهم امريکا از اقتصاد دنيا مرتب کاسته می شود. در عوض، بدهی های امريکا به دنيای خارج دائم رو به افزايش است. در قلمرو نيروهای محرکه، هم در بيرون از امريکا، نيروهای محرکه توليد می شوند و سهم امريکا را کوچک می کنند و هم، اقتصاد مصرف محور سبب بيرون رفتن بخش بزرگی از نيروهای محرکه، عمده سرمايه، از چرخه توليد می شود. در برابر، قوای نظامی امريکا و بودجه نظامی اين کشور است که بزرگ می شوند. اين بودجه با بودجه نظامی دنيا پهلو می زند. به سخن ديگر، رابطه امريکا با بقيت جهان، بيشتر از گذشته، نظامی و کمتر از گذشته سياسی و فرهنگی می شود. و اين آشکار ترين علامت انحطاط امريکا بمثابه ابر قدرت است. چراکه سرمايه داری جهانی، بيشتر در بيرون امريکا اقامتگاه جسته و نياز به حمايت نظامی از خود را در جهان افزايش داده و اين حمايت نظامی را امريکا می بايد از عهده برآيد. اما توان جامعه امريکائی برای پرداخت هزينه کمرشکن پاسداری از سرمايه داری در جهان، چه اندازه است؟
انقلاب ايران ممکن شد، از جمله، بدين خاطر که دو ابر قدرت وارد دوران انقباض شده بودند. ايرانيان می توانستند فرصتی تاريخی را که، از اواخر دوران صفوی بدين سو، هيچگاه بدست نياورده بودند و اينک بدست می آوردند، مغتنم بشمارند. آقای خمينی و دستياران او و... موقعيت را درک نمی کردند و تشريح واقعيت را «تئوری بافی» تلقی می کردند. وسيله کار گروگانگيری شدند و کودتا کردند و جنگ را ادامه دادند و دولت را ابزار جنايت و خيانت و فساد کردند و ايران و حال و آينده آن و اسلام و انقلاب را فدای استقرار ولايت مطلقه فقيه کردند و ندانستند به رﮊيم مافياهای نظامی – مالی تحول می کند و سپس سقوط.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016