گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
6 اردیبهشت» گریز از حق؟! ابوالحسن بنی صدر22 فروردین» آزادی و عدالت، ابوالحسن بنیصدر 23 اسفند» ايجاد فضای باز، ابوالحسن بنیصدر 16 اسفند» واکنش غلامحسين الهام به مقايسه احمدی نژاد و بنی صدر: اين يکی آهنگرزاده است و آن يکی آقازاده! 8 اسفند» انقلاب بدون بديل و انديشه راهنما؟ ابوالحسن بنیصدر
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! زبان قدرت و زبان استقلال و آزادی، ابولحسن بنیصدرپيش کشيدن ولايت فقيه، نقض عهد با مردم ايران بود. اين کار زمانی ممکن شد که ستون پايههای قدرت (نهادهای انقلاب) ساخته شده و در اختيار آقای خمينی و ملاتاريا قرار گرفته و گروگانگيری و... شرایط را برای بازسازی استبداد فراهم کرده بودند. وگرنه ايرانيان نخستين مردم مسلمان در جهان اسلام بودند که به انقلاب مشروطيت دست زدندپاسخ به پرسشهای ايرانيان ها از ابوالحسن بنی صدر نامه ای به آقای بنی صدر در مورد سايت انقلاب اسلامی جناب آقای بنی صدر، با درود بنده در حد توان خودم، هرجا که توانستهام از منويات پاک جنابعالی دفاع کردهام. معتقدم که رژيم خودکامۀ ولايت فقيه با کودتايی نامشروع و غيرقانونی، نه تنها قدرت را از دست نخستين رياست جمهوری ايران، جنابعالی، خارج و سرکار را وادار به عزيمت اجباری از ايران کرده بلکه تمام ايرانيان روشنفکر و ترقی خواه را ناگزير از فرار يا سکوت کرده و يا در گوشهی زندانها محبوس و يا به چوبهها و جوخههای اعدام سپرده است. در اين مورد در جايی نوشتهام که حتی اگر دکتر مصدق هم به جای شما میبود، همين کار را میکرد که جنابعالی کرديد: به بيان ديگر، ظلمت رژيم ولايت، هزاران بار بيشتر و خوفناکتر از ستم رژيم شاهنشاهی است و در واقع فاشيزم مذهبی حاکم بعد از انقلاب ارتجاعی اسلامی کجا و روزگار شايد بتوان گفت "آزادی"(!) و سلطنت سياه شاه کجا! بيهوده نيست که برخی از ايرانيان اکنون در هوا و هوس رژيم گذشته اند! اکنون ميل دارم دو نکته را با شما صادقانه در ميان بگذارم: ا- در مورد زبان و کلماتی که شما در تحليلها و تفسيرهای خود به کار برده و میبريد: شما میکوشيد از کلمات فرنگی اجتناب کنيد و به جای مفاهيم نو از واژههای فارسی و عربی بهره بگيريد. اما انديشهی نو و نظامهای سياسی نو را تنها با واژگان نو و با مفاهيم نوساخته و نوظهور و مدرن میتوان تبيين و منتقل کرد. اين انديشهها، چه بخواهيم و چه نخواهيم، در غرب زاده شده و يا اگر حتی بعضیهاشان در جای ديگری تولد يافته باشند، در غرب گسترش و تحول و قوام و دوام يافته اند. اين انديشهها همان قدر برای بشريت مفيد فايدهاند که تکنولوژی غربی. نمیتوان به خوب بودن دنيای مدرن اذعان کرد، ولی دستگاه سياسی اجتماعی و مفاهيم و زبان حاوی انديشههای محيط بر اين نظامها را بد دانست يا از آن ها اجتناب کرد. نمیتوان سوار بنز و هواپيما شد و بر نظام علمی و پژوهشی دنيای مدرن خرده گرفت؛ نمیتوان از ماهواره سود جست، اما قوانين عربستان عصر عشيره را جاری کرد! چنين چيزها ناشدنی است و اگر به زور سرنيزه و تفنگ ساخت دست غربيان هم شدنی باشد، دشوار و عمرش مستعجل است. به مفهومی مانند دموکراسی فکر کنيد. اين کلمه برای خودش تاريخ و شخصيت و ويژگیهايی دارد که، مثلاً، "ولايت جمهور مردم"ندارد. در واقع نمیتوان به کنترل سياسی قدرت توسط جمهور مردم انديشيد و از کاربرد "مردمسالاری يا جمهوری دموکراتيک" پرهيز کرد. از سوی ديگر واژۀ "ولايت" در مفهوم "ولايت جمهور مردم" چنان برچسب سياهی خورده و بیآبرو شده که در ذهن تقريباً تمام ايرانيان تداعی کنندهی "ولايت فقيه" است. لذا بهتر آن است که برای ارائه مفاهيم نو از واژگان نو فارسی و يا واژگان عربی نوين و اصلاً در صورت بروز هرگونه ابهام از واژگان نوين غربی سود بجوييم. بايد کلماتی را برگزيد که صورت و سيرت شان به مفاهيم سياه و ارتجاعی آلوده نشده است. همان طور که راديو و و تلويزيون و هلیکوپتر و کامپيوتر و ماشين و تلفن و سايت و اينترنت و وبسايت و غيره! دنيای نوی را تداعی می کنند که دموکراسی و حقوق بشر را نيز به همراه خود دارند، کلمات جارچی و درشکه و اسب و قاطر و سلطنت و ولايت و دينسالاری و نظاير اينها نيز دنيای کهن و قديمی را به ما نشان میدهند. بيهوده نبود که حضرت شان به سادگی گرد "جمهوری" را قلم گرفتند و مردمی هم که درک درستی از جمهوری و دموکراسی نداشتند با آن سابقۀ عدم آگاهی سياسی و روحيات عقب مانده ی دينی، و فقدان قوهی تميز ميان نظام نو و کهنه، به زودی در دام افتادند و آنچه که میبينيم اتفاق افتاد، يعنی "ولايت استبدادی فرد روحانی" که خود را عالم دهر هم میداند! ٢ - در باره ی اهداف سايت: پاراگراف اول از اهداف بسيار گنگ و آلوده به لغات قديمی و عربی است و به مفاهيمی توسل جسته است که درک آنها برای "جمهور مردم" ايران ساده و فهميدنی نيست. گفتن اين که هدف ما "انقلاب در اسلام [است] بقصد بازگرداندن اسلام از خود بيگانه در بيان قدرت، به بيان آزادی" باعث میشود که بسياری تصور کنند «سايت انقلاب اسلامی» در پی "يک انقلاب سياسی- اجتماعی اسلامی" دوم است! و البته چنين تصوری ميليون ها ايرانی را از گرد سايت محترم و وزين شما میپراکند. درک عبارات و گزارههای پيچيدهای نظير آنچه که آمد و نيز "تغيير بنياد قدرت محور دين به بنياد آزادی، از سوئی و بيان آزادی در سر، از سوی ديگر، انسان را از تابعيت کورکورانه بنياد دين آزاد می کند..." نه تنها بسيار دشوار و سنگين است (فراموش نکنيد که شما داريد سندی برای عموم ايرانيان مینويسيد و با فهم متوسط اين عموم روبرو هستيد) بلکه اصلاً در صورت فهم شدن، ايرانيان امروز را در حسن نيت «سايت انقلاب اسلامی» دچار شک میکند، مخصوصاً که بلافاصله فرمودهايد: "اين بنياد [يعنی دين] را به تأسيسی در خدمت بيان آزادی بدل میگرداند." در اين جا ديگر خوانندهی مارگزيدهای که از هر نوع ريسمان سياه و سپيد - چه رنگ اش اسلامی باشد و چه از لون مذاهب ديگر- میترسد، جای خوشبينی و اميد باقی نمیماند و مأيوس و پکر روی "ضربدر قرمز" کليک میکند! حتی پس از جرح و تعديل های فلسفی- منطقی بسيار پيچيده هم نمیتوان از اقوال مذکور به آسانی به اين نتيجه رسيد که «سايت انقلاب اسلامی» در پی "آزادی و مردمسالاری" است، و اگر هم باشد چنان که در بندهای بعد گفته شده است) باز "اسلام" را در زير قبا دارد. و نيز کاملاً بعيد است که ايرانيان اکنون در پی اولاً انقلاب ديگری باشند و ثانياً، اگر باشند، آن انقلاب، بتواند انقلابی اسلامی باشد. انقلاب را تنها رژيم به مردمی که تمامی درهای اصلاح به رويشان بسته شده «تحميل» می کند؛ همچنان که رژيم شاه کرد! موارد ديگر اهداف سايت از روشنی نسبی و کافی برخوردارند؛ هرچند که جا دارد روشنتر هم نوشته شوند. شايد بد نباشد و اصلا بهتر است که در مورد تصحيح زبان و کليدواژههای سايت اقدام فوری به عمل آيد و اصلاحات به عمل آمده چه به هنگام نوشتار و چه به موقع گفتار مورد توجه و استفاده قرار گيرند. با درود فراوان. ـــــــــــــــــــــــ ۱ - قدرتی در کف من نبود و من مرد قدرت نبودم تا با کودتا آن را از دستم بدر برند. کودتا برضد تجربه دموکراسی و به قصد متوقف کردن اجرای برنامه استقلال و آزادی و رشد بر ميزان عدالت اجتماعی انجام گرفته است. می دانم که می دانيد چرا آنها که هدفشان پذيرفته شدن توسط رﮊيم ولايت مطلقه فقيه است، می کوشند مهمترين رويداد تاريخ ايران – بدين خاطر مهمترين که استقرار جمهوری در ايران نخستين تجربه و شهروند شدن مردم ايران در مقام عضويت در جمهوری شهروندان باز نخستين تجربه بود – را در نزاع دو طرف بر سر قدرت ناچيز کنند. در تمامی موارد روياروئی حق با قدرت، مبلغان در خدمت قدرت، با استفاده از منطق صوری، بر تقابل حق با قدرت، در بزنگاه تاريخ، پرده کشيده اند تا که تقابل حق با قدرت جای به تقابل بر سر قدرت بدهد. از اين پس، بازنده کردن کس يا کسانی که بر سر حق ايستاده اند، آسان می شود. بنگريد به روياروئی مصدق و شاه و کودتای ۲۸ مرداد و بنگريد به روياروئی بنی صدر با خمينی و ملاتاريا و کودتای خرداد ۶۰ و بنگريد به تمامی موارد ديگری که، در طول تاريخ، حق با قدرت روبرو شده است. در اين مورد، ايستادن برحق، سبب شده است که، جز دروغ، نتوانند بسازند. از شهادت زمان غافلند اما زمان شهادت می دهد و پوشش های دروغ را بر می درد. و چون پوشش دروغهاشان، بر می درد، اهميت رويدادی که پنهانش می کردند، آشکار تر می گردد. رها نکردن تجربه و ايستادن بر اصول راهنمای انقلاب ايران، همان کاری بود که بايد می شد و همان کار است که بايد بشود. وگرنه، راه حل ديگر، سپردن سرنوشت کشور يا به رﮊيم جبار و به ضرورت وابسته است و يا گذاشتن عنان اختيار خويش در دست قدرتهای خارجی و ايران را به ويرانگری وانهادن است. ۲ – در باب زبان، زبان مصرف يک زبان است و زبان توليد يک زبان ديگر است. تازه درآنچه به زبان مصرف مربوط می شود نيز، مردمی که بخواهند، از راه ابتکار و ابداع و خلق، فرهنگ خويش را غنی بخشند، می بايد بجد به خلق کلمه بپردازند. با اين حال، فرآورده هائی هستند که نامها جسته اند که در همه جای جهان بکار می روند و همه از آن، يک برداشت را دارند. مثل راديو و تلويزيون و... در اين موارد نيز زبان می بايد توانائی يافتن کلمه های درخور را داشته باشد. با اين حال، من بکار بردن اين گونه کلمه ها را بر خود ممنوع نکرده ام. اما ۲/۱. زبان توليد يکسره ديگر است. لغت کهنه و نو نمی شناسد. کلمه ها می بايد توانائی تبيين اثری که خلق می شود را داشته باشند. وقتی هم که مخترعی اختراعی می کند، به دنبال کلمه هائی می شود که اختراع او را تا ممکن است شفاف بيان کنند. پس زبان در گرو اثر است: هرگاه اثر را خود خلق کرده باشم، کلمه ها به آن اثر متعلق هستند و آن را توضيح می دهند. و اگر انديشه ديگری را به قلم آورده باشم، کلمه ها به آن انديشه تعلق دارند و می بايد آن انديشه را روشن بيان کنند. اين همان رويه است که همواره بکار برده ام. در يافتن معادل فارسی، تا آنجا که ممکن است، کلمه هائی را سراغ می کنم که آن انديشه را روشن بيان کنند. اگر نيافته ام، در بکار بردن کلمه فرانسوی و يا انگليسی و يا عربی، همراه با توضيح، ترديد نکرده ام. ۲.۲. وچون زبان توليد غير از زبان مصرف است. ممکن نيست بتوان توليد را در زبان مصرف بيان کرد. مشکل اين جا است که مصرف محوری، اعتياد به مصرف انديشه را نيز بوجود آورده و سبب شده است که انديشه وقتی توليد است در زبان مصرف ترجمه شود. و اين فاجعه از عوامل عمده فقر زبان توليد و گنگ شدن انديشه های ترجمه شده به فارسی است. نامه شما فرصتی را فراهم می کند که توجه شما و همه ايرانيان را به اين فاجعه جلب کنم. هرگاه شما خود زحمت مقايسه فکر توليد شده (برای مثال، نظری از ادگار مورن) را با ترجمه فارسی آن، مقايسه کنيد، هشدار مرا به جا می يابيد. ۳ - اما زبان قدرت بکار بيان قدرت می آيد. بيان استقلال و آزادی را نمی توان با زبان قدرت، باز شناساند. از ديد خود، طی نيم قرن کوشيده ام زبان آزادی را باز يابم و پيشنهاد کنم. برآنم که تا جامعه ايرانی و ديگر جامعه ها اين زبان را پيدا نکنند، جمهوری شهروندان تحقق پيدا نمی کند. از خود بيگانه کردن زبان، از راه قدرت را بن مايه معانی کلمه ها کردن، در طول قرون، انجام گرفته است. کوشش برای بازيافتن زبان آزادی، کوششی است که هيچ از آن بازنايستاده ام. دشمنی با کلمه ها مشکل را حل نمی کند. چراکه حاصلش فقر زبان و پيدايش انواع زبانهای قدرت است که بکاربرندگانشان يکديگر را اندر نمی يابند. زبان فارسی دارد به اين روز می افتد. در کتاب ارکان دموکراسی که دارد آماده انتشار می شود، ويژگی های زبان استقلال و آزادی و نيز ويژگی های زبان قدرت را تشريح کرده ام. يکچند از آن ويژگی ها را در اين جا می آورم بدان اميد که بيشترين توجه را به ويژگی های اين دو زبان جلب کنم: ۳/۱. منطقی که در زبان قدرت کاربرد دارد، منطق صوری است. رواج اين منطق در سطح جامعه ها و نسلهايی که از پی يکديگر می آيند، بخاطر آنست که انديشه های راهنما بيان های قدرت هستند و زبانها نيز زبانهای قدرتند. اين منطق کاربرد دارد زيرا معنائی که هر کلمه، در بيان قدرت دارد، تنها صورت را می نماياند. برای مثال، وقتی تعريف آزادی اينست: «آزادی هرکس تا جائی است که آزادی ديگری از آنجا شروع می شود»، آزادی تعريف نمی شود بلکه تعريف شده فرض شده است. در تعريف، حد وجود دارد. بديهی است تعريف کننده نمی گويد حد گذاری جز قدرت وجود ندارد. بنا بر اين، در واقع، آنچه تعريف شده، اينست: «قدرت هر کس تا جائی است که قدرت ديگری از آنجا شروع می شود». اما مردمی که اين تعريف را می پذيرند، آيا آزادی را قدرتی می دانند که يک فرد دارد؟ بسا يکسره غافل هستند که معنائی از آزادی که در سر دارند، همان معنائی است که قدرت دارد. از بسيار واقعيتهای ديگر نيز غافل می شوند که مهمترينشان اينست که قدرت زاده نابرابری و زاينده نابرابری است. بنا بر اين، حدی که قدرت ميان افراد ايجاد می کند، گويای نابرابری آنها در روابط قوا و افزايش مداوم اين نابرابری است. بدين قرار، مردمی که جمهور شهروندان باشند، آن آزادی را می پذيرند که صورتی بيش نيست و محتوائی دارد که ضد اين صورت است و اگر کلمه اين محتوا را نيز به ذهن او نياورد از خود بيگانگی او کامل است. در برابر، آن روشی، در زبان استقلال و آزادی ، کاربرد دارد که، در معنی کردن کلمه، نمی تواند به صورت بسنده کند زيرا کاربرد ندارد. از اين رو، هر معنی صورت و تمام محتوا را کامل و شفاف، در بر می گيرد. از آنجا که ويژگی های حق و ويژگی های بيان استقلال و آزادی، از پيش، تشخيص و در اختيار همگان نيز قرار داده شده اند، هر معنی و تعريف را می توان به محک ويژگی ها نقد کرد. توضيح اين که معنی کلمه آزادی، در زبان آزادی، هم بايد با همه ويژگی های حق و هم با ويژگی های بيان استقلال و آزادی خوانائی داشته باشد و ترجمان موازنه عدمی باشد. برای مثال، هرگاه، از جمله، استقلال را اينهمانی با هستی هوشمند و آزادی را نامحدود گشتن گزينش ها، تعريف کنيم، در اين تعريف، از قدرت، ذره ای نيست و از توانائی تا بی نهايت هست. بدين قرار، اين تعريف از استقلال و آزادی، محتوايی جز خود ندارد و ممکن نيست به جای آزادی، ضد آن را بکار برد. بکار برنده ای که انديشه راهنمايش بيان استقلال و آزادی است، کلمه آزادی، در جا، استقلال و اين دو کلمه رابطه با هستی محض و اينهمانی جستن با او در مقام خلق، بنا بر اين، بی شمار بودن انتخاب ها را به ذهن او می آورد. اگر اين تعريف از استقلال و آزادی پذيرش همگانی بيابد، رابطه ها در جامعه، رابطه های حق با حق می شوند و ميزان عدالت مانع از آن می شود که رابطه ها در رابطه های قدرت و بيان استقلال و آزادی، در بيان قدرت از خود بيگانه گردند. ۳/۲. بدين قرار، کلمه ها وقتی بن مايه معانی شان قدرت است، ترجمان ثنويت می شوند. چنانکه تعريف آزادی در بيان قدرتی که ليبراليسم است، بيانگر دو محور، خود و ديگری است که قدرت ميانشان حد ايجاد می کند. در برابر، در بيان استقلال و آزادی، کلمه آزادی ترجمان موازنه عدمی است: اينهمانی با هستی، استقلال و آزادی را بی کران می کند. اين ويژگی را ويژگيهای ديگر، مشخص تر و ملموس تر می کنند: ۳.۳. هرگاه در مثال آزادی در دو بيان، يکی بيان قدرت و ديگری بيان استقلال و آزادی تأمل کنيم، تفاوت سوم و بسيار مهمی را در می يابيم: در بيان قدرت، کلمه آزادی تعريف نمی شود. بر معنائی ذی وجودی نيز دلالت نمی کند. هرگاه فرض کنيم اختيار معنی می دهد و جمله می گويد اختيار هرکس تاجائی است که اختيار ديگری از آنجا شروع می شود، اختياری که به حدی محدود شود، فرآورده يک رابطه، رابطه قوا، است. اما می دانيم که هر رابطه ای رابطه قوا نيست و اختيار آدمی را محدود نمی کند. رابطه حق با حق اختيار آدمی را گسترش نيز می دهد. اين که تعريف آزادی، رابطه حق با حق را ناديده می گيرد، يک امر است و محدوده ای را قلمرو اختيار خواندن که رابطه قوا ايجاد می کند، امری ديگر است. منطق صوری بسيارتر از بسيار انسانها را از اين امر غافل نگاه می داد. باوجود اين، محدوده حاصل از روابط قوا، را اختيار نمی توان خواند. بلکه، محدود شدن اختيار بايد خواند. در اين محدوده، آدمی اختياری محدود دارد که بنا بر تغيير روابط قوا، کم يا بيش می شود. بدين سان، هنوز، آزادی در معنای اختيار - که ما به آن می دهيم – تعريف نمی شود. حال آنکه در بيان استقلال و آزادی، آزادی هم با استقلال همراه است و هم بر وجود ذی وجودی دلالت می کند: استقلال و آزادی انسان است که با هستی که استقلال و آزادی مطلق است اينهمانی می جويد و اين انسان است که بی نهايت انتخاب پيدا می کند. هريک از اينها ذی وجود هستند. ۳/۴. به ترتيبی که مشاهده کرديم، در تعريف اول، رابطه انسان با آزادی، رابطه با محدوده ايست که از رهگذر رابطه قوا با ديگری پديد می آيد. غافل از اين که اگر ديگری، خود انسان باشد، آن حدی که محدوده آزادی را معين می کند، حدی است که قدرت با خود انسان برقرار می کند. روشن بخواهيم، محدوده با صفر مساوی می شود. از اين رو، وقتی آدمی خود را به قدرت (= زور) می سپارد، ديگر محدوده ای که، در آن، بتواند اين يا آن کند، را نيز ندارد. حال اين که در تعريف دوم، استقلال و آزادی بی کران هستند. بدين قرار، هر معنی که فضای کار عقل را محدود می کند، بن مايه ای از قدرت دارد و هر معنی که اين فضا را باز می کند، ترجمان استقلال و آزادی است. و هنوز، مدار قدرت بسته و مدار استقلال و آزادی باز است. پس معنی ها که به کلمه ها داده می شوند، بهمان نسبت که فضای عقل را می بندند، بن مايه قدرت بيشتری دارند. برای مثال، هرگاه ولايت را بسط يد يک تن بر همگان معنی کنيم، مدار انديشه و عمل آن يک تن و همگان، مداربسته ايست که در آن، آزادی اطاعت معنی می يابد. فضای عقل پايبند به اين معنی، يکسره بسته است زيرا بر عقل، دستوری حاکم است که از موضع قدرتمداری صادر می شود. باز اگر، عدالت را «قرارگرفتن هرچيز درجای خود» تعريف کنيم، از محدود کردن فضا، به بستن کامل مدار عقل رسيده ايم. روشن است که ناظمی که هرچيز را در جای خود نگاه می دارد، قدرت (= زور) است. حال اينکه هرگاه ولايت را شرکت در رهبری بر وفق موازنه عدمی و حقوقی چون دوستی و بر ميزان عدالت يا رابطه حق با حق تعريف کنيم، مدار انديشه و عمل باز می شود. چرا که هر کس به استقلال و آزادی خويش بر گستره استقلال و آزادی ديگری می افزايد. و نيز، ۳/۵. در تعريف اول، آزادی در بيرون انسان، مدار بسته ای را بوجود می آورد که فضای درون انسان تابع آن می شود. چرا که اين يا آن کنم در درون، تابع رابطه قوائی است که در بيرون برقرار می شود. اما در تعريف دوم، به يمن اتصال با هستی، بيرون تابع درون می شود. به سخن ديگر، رابطه ها رابطه های حق با حق می گردند. بدين قرار، بميزانی که عقل آدمی از استقلال و آزادی برخوردار، به سخن ديگر، مدارش باز است، رابطه با ديگری را رابطه حق با حق می کند. بنا بر اين، بر فراخنای استقلال و آزادی خويش می افزايد. حتی وقتی ديگری زور در کار می آورد، رابطه حق با قدرت (= زور)، بی کران استقلال و آزادی در درون را محدود نمی کند و اين استقلال و آزادی، روش بازگرداندن رابطه حق با قدرت به رابطه حق با حق را در اختيار انسان می نهد. چرا که انسان فراوان انتخاب پيش رو دارد برای بازگرداندن آن رابطه به اين رابطه. ۳/۶. اما مدار بسته ای که مدار رابطه قوا است، محدوده تناقض ها و تضادها است. در اين مدار بسته، تضاد با يکديگر، ترجمان تناقض و بسا تناقضهای هريک از شرکت کنندگان در رابطه قوا است. چرا که بدون وجود تناقض در درون، تضاد در بيرون، پديد آوردنی نيست. معانی کلمه ها وقتی بن مايه آنها قدرت است، اين تناقض و تضاد را بازگو می کنند: به تعريف از آزادی، در بيان قدرت، باز گرديم، آزادی به قدرت تعريف شده بود و قدرت ناقض آزادی است. در همان حال، گزارشگر تضاد (رابطه قوا با يکديگر) است. و باز، ولايت بمعنای بسط يد يکی بر جان و مال و ناموس ديگران، کلمه را قدرت مطلق معنی کردن و اين معنی در تناقض مطلق است با معنی اصلی کلمه و گزارش می کند رابطه قدرت مطلق يکی را بر همگان (= تضاد). و اين تضاد، آشکار می کند دروغ محض بودن معنی را که برای کلمه جعل شده است. دشمنی با کلمه، تنها کاری که می کند، اينست که جمهور مردم معنائی جز معنای قدرت بنيانی که به کلمه داده شده است را نشناسند و بسا به رابطه برده با «ولی امر» را مشروع گمان برند. تا وقتی معنای کلمه همان نشود که در زبان استقلال و آزادی دارد، برفرض تغيير رﮊيم، باز سازی استبداد انجام گرفتنی است. بدين قرار، تناقض و تضاد به ما می گويند که معنی داده شده به کلمه، بن مايه ای از قدرت دارد. شدت و ضعف تناقض و تضاد، زياد و کم اين بن مايه را نيز بر ما معلوم می کنند. در برابر، وقتی معنی تناقض در برندارد و تضاد نيز پديد نمی آورد، زبان را زبان استقلال و آزادی و ديگر حقوق می کند. ۳/۷. ويژگی های بالا، يک به يک، با اين ويژگی همراه هستند که ابهام است. توضيح اين که وقتی بيان قدرت زبان را در زبان قدرت از خود بيگانه می کند، معانی که کلمه ها پيدا می کنند، شفاف نيستند، مبهم هستند. چنانکه «آزادی هرکس تا جائی است که آزادی ديگری از آنجا آغاز می گيرد»، پاسخ پرسش آزادی چيست نيست. پاسخ پرسش حد آزادی کجاست، است. اما اين پرسش نيز وقتی می تواند در ميان گذاشته شود که تعريف آزادی معلوم شده باشد و پرسش کننده دانسته باشد که بنا بر تعريف، آزادی حد دارد. وجود چند ابهام، بدين خاطر است که کلمه آزادی قدرت را نيک بپوشاند و انسانها، بی آنکه بدانند، آن معنی از آزادی را بپذيرند و بکار برند که بيان قدرت به آنها القاء می کند. بدين قرار، معنی هر کلمه، در فرآيند از خود بيگانه شدن، شفافيت خود را از دست می دهد و مبهم می شود. در يک جمله، وقتی کلمه ها معانی را دارند که در زبان استقلال و آزادی، دارند، هرکلمه يک معنی دارد که خود را عريان نشان می دهد. اما جمله وقتی در بيان قدرت بکار می رود، مبهم می شود و کلمه ها می توانند معانی گوناگون پيدا کنند. چنانکه در قانون اساسی رﮊيم ولايت مطلقه فقيه، جمله ها يک معنی که شفاف اظهار شده باشد، را ندارند. از اين رو، تفسير پذير هستند و تفسير بر عهده «شورای نگهبان» است. برای مثال، کلمه های کليدی چون استقلال و آزادی و عدالت و حق و ولايت و حاکميت و قانون و...، تعريف نمی شوند. قيدها و شرطها فراوانی معانی را گزارش می کنند که، بنا بر روابط قوا ميان حاکمان و مردم تحت حاکميت، کلمه ها می توانند پيدا کنند. برای مثال، دو اصل ۵۶ و ۵۷ اين قانون مقرر می کنند: اصل ۵۶ ـ حاکميت مطلق بر جهان و انسان ازآن خداست و هم او، انسان را بر سرنوشتاجتماعی خويش حاکم ساختهاست.هيچکس نمیتواند اين حق الهی را از انسان سلبکند يا درخدمتمنافع فرد يا گروهی خاص قرار دهد و ملت اين حق خداداد را از طرقی که در اصول بعد میآيد اعمال میکند. اصل ۵۷ ـ قوای حاکم در جمهوری اسلامی ايران عبارتند از: قوه مقننه، قوه مجريه و قوه قضائيه که زير نظر ولايت مطلقه امر و امامت امت برطبق اصول آينده اين قانون اعمال میگردند. اين قوامستقل از يکديگرند. در اصل ۵۶، حاکميت انسان بر سرنوشت اجتماعی خويش از حاکميت مطلق خداوند نشأت می گيرد و در اصل ۵۷، توسط «ولايت مطلقه امر و امامت امت»، نقض می شود. هر دو اصل مبهم هستند. حاکميت مطلق خداوند بر جهان، هيچ نه معلوم چگونه حاکميتی است و خداوند چگونه انسان را بر سرنوشت خويش حاکم کرده است. اگر حاکميت بر سرنوشت خود، حق خدادادی است و قابل سلب نيست، پس يک حق ذاتی است و چون حق ذاتی است، قابل انتقال نيز نيست. اگر قابل انتقال نيست، ولايت مطلقه فقيه باطل است. اين اصل، در پيش نويس قانون اساسی، شفاف تر بود، چون خواسته اند آن را در بيان قدرتی که ولايت مطلقه فقيه است، باز نويسند، چنين مبهم گشته است. منافع فرد و گروه خاص، بازهم مبهم تر است. هم به اين لحاظ که در اين اصل، رابطه حق حاکميت با حقوق انسان و حقوق ملی ناگفته می ماند و هم به اين خاطر که به «منافع» هر معنائی را می شود داد. در پيش نويس قانون اساسی، ولايت فقيه وجود ندارد، بنا بر اين، اصلی ناقض اصل حق حاکميت نمی شود. و مقايسه اصل ۵۶ قانون اساسی با اصل ۱۵پيش نويس قانون اساسی، تفاوت اين دو را از لحاظ زبان قدرت، آشکار می کند: اصل ۱۵- حق حاکميت ملی از آن همه مردم است و بايد به نفع عموم به کار رود و هيچ فرد يا گروهی نمیتواند اين حق الهی همگانی را به خود اختصاص دهد يا در جهت منافع اختصاصی خود يا گروه معينی بکار برد. ايراد وارد به اين اصل اينست که گرچه کاربرد حق حاکميت را معين و مقرر می کند که تنها «به نفع عموم» بکار رود، اما حاکميت از قدرت مايه دارد و گويای تنظيم رابطه قوائی است که ملت تصدی می کند. حال آنکه کلمه ولايت گويای رهبری بر ميزان رابطه حق با حق است. «منافع عموم» نيز مبهم است. هرگاه اصل مقرر می کرد ولايت جمهور مردم بايد در تحقق حقوق ملی و حقوق انسان بکار رود که در اصول آينده اين قانون، تبيين خواهند شد، زبان قانون به بيان استقلال و آزادی نزديک تر می گشت. ۳/۸. وقتی معنای کلمه ای بن مايه ای از قدرت دارد، بکار بردن زور را ناگزير می کند: اگر ولايت « بسط يد يک تن بر يک جمع »معنی می شود، جز برای مشروعيت بخشيدن بر بکار بردن زور در تمامی قلمروها کاربرد پيدا نمی کند. همين طور در «آزادی هرکس تا جائی است که آزادی ديگری از آنجا آغاز می گيرد»، اين قدرت (= زور) است که بکار می رود تا حد ميان هر عضو جامعه را با اعضای ديگر، معين کند. در برابر، معنی کلمه در بيان استقلال و آزادی، نه بن مايه ای از قدرت دارد و نه جواز بکاربردن زور است. کلمه ولايت بکار می رود برای اين که قدرت (= زور) پديد نيايد و بکار نرود و شرکت در رهبری بر ميزان دوستی و رابطه حق با حق، واقعيت پيدا کند. ۴- دموکراسی – اميدوارم کتاب ارکان دموکرسی که دارد آماده انتشار می شود در آينده نزديک در دسترس شما و ديگر هموطنان گرامی قرار گيرد - اولا نه يک تعريف دارد و نه می توان آن را به جای «ولايت جمهور مردم» بکار برد. در آنچه به ولايت و حاکميت مربوط می شود، کلمه ای که در فرانسه بکار می رود، populaire souveraineté است. هرگاه فرض کنيم کلمه بدين معنی است که هر عضو جامعه شهروندی است برخوردار از حقوق انسان ( حقوق سياسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی) و دارای علم و اطلاع ضرور و عارف بر کرامت خويش و توانا به برقرار کردن رابطه حق با حق با يکديگر، در مديريت جامعه خود شرکت می کند، معادل درخور، کلمه ولايت می شود. بدين خاطر که بن مايه معنی آن قدرت نيست. اما اگر فرض کنيم ميانشان روابط قوا برقرار است، معادل درخور کلمه حاکميت می گردد. در جامعه های مختلف که بنگری، در هر دوره، کلمه ای بی اعتبار شده است: در جامعه فرانسوی، زمانی آزادی بی اعتبار شد. در افريقا نيز زمانی استقلال بی اعتبار شد. در بسياری از جامعه ها، در اين و آن دوره، دموکراسی، سوسياليسم، و... بی اعتبار شده اند. اما آيا می خواهيم مردمی رشيد باشيم و يا خويشتن را در بند ناتوانی ديرپا نگاه داريم و به جای استبداد و روابط استبدادی، کلمه ها را مجازات کنيم و بگذاريم استبداد و روابط استبدادی برجا بمانند؟ فکر نمی کنيد خشونت زدائی از زبان و رها کردن منش و روش دشمنی، از جمله کارهای ضرور است که برای رها شدن از استبداد حاکم و ضد فرهنگ قدرت، بايد کرد؟ افزون براين، از انقلاب مشروطيت بدين سو، «ولايت جمهور مردم» بيانگر اراده تغيير از جامعه رعيت ها و «اغنام الله» به جامعه شهروندان بوده است و يادآور عهدی است که آقای خمينی با مردم ايران، در حضور جهانيان کرد و عهد خود را شکست. چرا بايد نفرت از «ولايت فقيه» ما را از تاريخ بس گرانقدر جنبشهای ايرانيان و هدف اصلی آن غافل کند؟ به جای نفرت از «ولايت فقيه»، بکار نقد آن بايد پرداخت. وگرنه، نه کلمه ولايت از ميان می رود و نه اين خطر که قدرت شکل و نام ديگری به خود بگيرد و باز بکار رود، از ميان بر می خيزد. افزون بر اين، جامعه ای می شويم با چندين زبان فارسی و ناتوان از تفهيم و تفاهم با يکديگر. کاربايسته که در هرجامعه و هربار بکار رفته موفقيت آميز بوده است، اينست که کلمه هائی که در جامعه رواج دارند و معانی سازگار با قدرت مداری بدانها داده شده اند، با معانی که در حقيقت داشته اند و يا حتی با معانی که سازگار باخود انگيختگی انسان هستند، جانشين شوند. يادآور می شود که پوپر در جامعه باز و دشمنانش، خاطر نشان می کند که افلاطون کلمه ها را نگاه می داشت و معانی آنها را تغيير می داد. در طول تاريخ، بکار رفتن اين روش سبب می شود که جامعه بی آنکه متوجه شود، معنای سازگار با قدرتمداری را بپذيرد. چنانکه او عدالت را بر نابرابری يعنی به ضد خود معنی کرد و هنوز تعريف او مقبول بسيارتر از بسيار مردم دنيا است. او همين کار را با جمهوری کرده است. من اميدوار بودم و هستم کوشش مداومی که برای رهاکردن زبان از قدرت مداری و قدرت باوری و بازسازی زبان استقلال و آزادی، می شود درک و ارج نهاده می شود. هنوز می کوشم و بازخواهم کوشيد. ۵ - روا نيست کودتای ملاتاريا که از جمله نتيجه سازش پنهانی باقدرت خارجی است را به پای درک نکردن دموکراسی و جمهوری از سوی مردم ايران بگذاريم. تا مجلس خبرگان، مردم ايران، از زبان آقای خمينی، هرچه شنيدند، «ولايت باجمهور مردم است» و «ميزان رأی مردم است» بود. پيش نويس قانون اساسی نيز بر اصل «ولايت با جمهور مردم است» تهيه و به تصويب او و ديگر مراجع رسيد. پس پيش کشيدن ولايت فقيه، نقض عهد با مردم ايران بود. اين کار زمانی ممکن شد که ستون پايه های قدرت (نهادهای انقلاب) ساخته شده و در اختيار آقای خمينی و ملاتاريا قرار گرفته و گروگانگيری و... شرائط را برای بازسازی استبداد فراهم کرده بودند. وگرنه ايرانيان نخستين مردم مسلمان در جهان اسلام بودند که به انقلاب مشروطيت دست زدند. هرگاه بخواهيم تقصير را به پای مردم بنويسيم، کودتای رضاخانی و متوقف کردن تجربه انقلاب مشروطيت را بی تقصير و بسا طلبکار کرده ايم. باز جنبش همگانی مردم ايران برای ملی کردن صنعت نفت را نه بی اطلاعی مردم ايران از استقلال، که کودتای ۲۸ مرداد متوقف کرد. اما چه می شود و چرا کودتای بعد از انقلاب ميسر می شود، موضوع کار ديگری است که قرار است انتشار بيابد. ۶ - هرگاه با بکار بردن ويژگی های زبان قدرت در ايراد خود به «بنياد دين»، باز بنگريد، دليل آن را بکار بردن زبان قدرت در معنی دادن به يکی از هدفهای مهم نشريه انقلاب اسلامی می يابيد. توضيح اين که ● هرگاه بنياد را در زبان استقلال و آزادی تعريف کنيم، عبارت می شود از: جمعی که افرادی خود انگيخته و بر محور استقلال و آزادی و با هدف يا هدفهائی سازگار با اين محور، تشکيل می دهند و زمانمند است. قواعدی که بکار می روند همه ترجمان حقوق هستند. مقايسه اين تعريف با تعريفهای رايج از بنياد ( institution) شما و همگان را از تفاوت دو زبان آگاه می کند. برای مثال، ماکس وبر، بنيانگذار نحله آلمانی جامعه شناسی، بنياد را اينطور تعريف می کند: «بنياد، يک گروه بندی است که مقررات تعيين کننده منزلت اعضای آن، در درون منطقه عمل محدود کننده، با موفقيت نسبی، به همه کسانی اعطا شده اند که برابر ضوابط معين، عمل می کنند و عمل آنها قابل تعريف است. بنياد، تنظيم کننده روابط اجتماعی است.» در اين تعريف، اين بنياد است که بر اعضای گروه تشکيل دهنده حاکم می شود. به سخن ديگر، بنيادها بر انسانها حاکم و تنظيم کننده روابط آنها در جامعه هستند: ● رابطه ای که ميان انسان و نهاد و هدف بنا بر تعريف ماکس وبر بوجود می آيد، چنين است بنياد ↔ انسان ↔ هدف. در اين رابطه، هدف را بنياد تعيين می کند و يا بعد از تشکيل، هدف سازگار با سلطه خود بر انسان را جانشين می کند. انسان وسيله است. حال آنکه بنا بر تعريف بنياد در زبان استقلال و آزادی، رابطه چنين می شود: انسان ↔ بنياد ↔ هدف. انسان همواره رهبری کننده و بنياد همواره وسيله است و هدف را همواره اعضای تشکيل دهنده تعيين می کنند. بدين قرار، ما خود را به جدائی دين و مرام از دولت قانع ندانسته ايم. برآن هستيم که بنيادهای جامعه قدرت محور، از جمله بنياد دين، تغيير کنند و استقلال و آزادی محور بگردند و بعنوان وسيله و نه ارباب، در اختيار انسان قرار بگيرند و خدمتگزار او باشند. Copyright: gooya.com 2016
|