گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیانما فقط با گفتوگو میتوانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مسالهای از سه راه رفع میشود، یکی گفتوگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفتوگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را میگیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
24 مرداد» نگاه خورشيد، ناهيد کشاورز9 مرداد» مادران غمگين تنها، ناهيد کشاورز 29 خرداد» نتيجه بازی، ناهيد کشاورز 22 اردیبهشت» دو زن، يک اضطراب، ناهيد کشاورز 15 اردیبهشت» انتظار، ناهيد کشاورز
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! آقای الف و آشپزخانه ما، ناهيد کشاورزدر يک صبح زيبای تابستان آقای الف در حالی که پيراهن زرد تندی پوشيده و گردنبندی با زنجير کلفت نقره به جای شال هميشگی به گردنش آويخته بود و ريشاش را دو تيغه اصلاح کرده بود از راه میرسد و به من میگويد که اداره اقامت بوده و خوب برای اينکه آنها چيزی بو نبرند لباس پوشيدن و رفتارش را جلو آنها عوض میکندويژه خبرنامه گويا هر روزمن و آقای الف با هم سر کار می رسيم .قد متوسطی دارد ،لاغر اندام است وچند دست لباسش را نامتناسب با هم می پوشد جوری که مثلا پيراهن ديروزش با شلوار پريروزش بيشتر هماهنگ است وکت امروزش با شلوار هفته قبلش، ولی هيچکدام اينها برايش اهميت ندارند فقط يک شال شطرنجی چند رنگ دارد که هر روز آنرا در هر هوايی به گردن می بندد. هميشه صبح ها يک ليوان کاغذی پر از قهوه در دستش دارد و هر بار بعد از سلام و احوالپرسی پا به پا می شود و می پرسد :« بالاخره نگفتيد من چکار کنم . زنم می خواهد بيايد .»نمی دانم چرا فکر می کند اگر دفعات بيشتری اين سئوال را بپرسد شانس اينکه من جوابی برايش پيدا کنم بيشتر می شود. معمولا بعد از اينکه سئوالش را پرسيد و من بازهم گفتم که نمی دانم قهوه اش را با آرامش در اتاق انتطار می خورد ,با مراجعه کنندگان سر صحبت را باز می کند وبعد به آشپزخانه می رود تا برايشان چای درست می کند. آشپزخانه اتاق بزرگ دلبازی است که پنجره های بزرگش به حياط پشتی با درختهای کهنسال گردو و چنارو يک درخت سپيدارباز می شوند. در رف پنجرهايش گلدانهای گل جواراجوری گذاشته شده اند. گلدان گل ارکيده ،گل داوودی، گلدان بزرگی که ساقهايش تا بالای پنجره بالا رفته اند و يک نخل تزئينی کوچک. در ميان آشپزخانه ميزی است که رويش روميزی پلاستيکی زرد خوشرنگی انداخته شده و دور آن هشت صندلی چيده شده است .رويش شمعدانی قديمی است که شمع هايش نيمه سوخته اش ماههاست در انتظار روشن شدن دوباره مانده اند. کابينت های قرمز براق و تقريبا همه وسائلی که برای استفاده از آشپزخانه لازم است در آنجا وجود دارد. فضای گرم و روشن و پر گل آنجا می تواند خستگی يک روز پر کار را کم کند. تا قبل از اينکه آقای الف گرمای فضای آشپزخانه را کشف کند ، آنجا ميعادگاه من و همکارانم در وقت نهار بود. اما او کم کم حکومت آشپزخانه را در دست گرفت . اول وقت برای همه چای خوش عطری دم می کرد ولی خودش همان قهوه ای را می خورد که سر راه خريده بود . شير آشپزخانه را تعمير می کرد و کار نظم دادن به آنجا را که در طول هفته به مراجعه کنندگان زيادی چای وقهوه می داد به دست گرفته بود . رفتارش با همکاران آلمانی من جور خاصی بود ،با اينکه بارها گفته بودم که ما اداره دولتی نيستيم و مستقل عمل می کنيم اين توضيحات را شامل همکارانم نمی دانست و رفتارش با آنها مثل اين بود که گويا آنها ماموران اداره اقامت آلمان يا پليس هائی با لباس مبدل در دفتر ما هستند. هر وقت آنها حضور داشتند با اينکه فارسی نمی دانند صدايش را پايين می آورد و گاهی موضو ع صحبت در مورد اقامتش را ناگهان عوض می کرد.صبح ها تا ساعت يازده می ماند و بعد با شتاب می رفت به محلی که ازهمه ما مخفی می کرد. *** در يک صبح زيبای تابستان آقای الف در حاليکه پيراهن زرد تندی پوشيده و گردنبندی با زنجير کلفت نقره به جای شال هميشگی به گردنش آويخته بود و ريشش را دو تيغه اصلاح کرده بود از راه می رسد و به من می گويد که اداره اقامت بوده و خوب برای اينکه آنها چيزی بو نبرند لباس پوشيدن و رفتارش را جلو آنها عوض می کند . از تصور رفتار آقای الف در اداره اقامت برای اثبات همجنسگرائيش خنده ام می گيرد . آقای الف بعد از اينکه پيراهنش را عوض می کند که با شلوارش وصله ناجوری می شود ،خيلی جدی اعلام می کند که گلدانهای مرکز ما در يک حرکت دسته جمعی شته زده اند. من که هر روز صبح با عشق به گلدانهايم نگاه کرده بودم و از ديدنشان در هر شرايطی لذت برده بودم باورم نمی شود که گلدانهای شاداب ما مشکل داشته باشند ولی او با اشاره به تخصصش در امور گل و گياه قانعم می کند که بايد کاری کرد . ما بودجه ای در اختيارش می گذاريم تا اقدامات لازم را انجام دهد . چند روز بعد آشپزخانه تبديل به بخش مراقبت های ويژه می شود و همه گلدانها به آنجا منتقل می شوند جوری که سخت می شود در آنجا تکان خورد. در همه گلدانها ورقه های زرد رنگ چسبناکی می گذارد که هيچ خاصيتی جز زشت کردن گلدانها ندارند و تا هفته ها بعد هيچ شته ای به آنها نمی چسبد. چندماه بعد از اشغال کامل آشپزخانه توسط آقای الف خانم س با ظرفی شله زرد از راه می رسد و در جواب نگاه حيران من می گويد که برای دسر آورده می پرسم:« دسر کدام غذا ؟» نيم ساعت بعد او همراه آقای الف از در خارج می شوند و با دوکيسه خريد برمی گردند و چند ساعت بعد با چند نفر ديگر که به آنها ملحق شده اند دارند عدسی می خورند و نان بربری با نيمه چشمی به شله زردی که رويش با دارچين نقاشی شده . از آن روز به بعد حکومت آشپزخانه بين خانم س که از تنهائی روزها به آنجا می آيد و آقای الف تقسيم می شود. هروقت برای برداشتن ليوانی آب يا فنجانی چای به آشپزخانه می روم از نگاه آنها می خوانم که مراقب هستند تا من در مورد موضوعات محرمانه شان حرفی نزنم. خانم س زن هفتاد ساله ای است که موهای يکدست سفيدی دارد، بيشتر وقتها لباس مشکی می پوشد و يک روسری سرگردان روی سرش است که گاهی هم روی شانه اش می افتد .زن مومنی که برای گشودن گره پناهندگيش دست به دامن عيسی مسيح شده است اما رازش را از همه پنهان می کند. کار زياد مدتها مرا از داستانهای آشپزخانه که روزبروز بر تعداد نفرات گرد آمده در آنجا اضافه می شد دورمی کند. آنقدر که وقتی چند ماه بعد خانم س را می بينم که صليبی بر گردن آويخته و همراه چند زن ديگر با سرعت می رود تا به قرارشان در کليسا برسند با چشمان از تعجب گرد شده می پرسم:« شما که گفتيد...» و بقيه حرفم را می خورم و او در حالی که تابی به سروگردن خودمی دهد می گويد که من تازه فهميدم آرامش در کجاست . خانم س که با تغيير اعتقادات مذهبيش لباس پوشيدنش هم عوض شده است ، شبيه زنهای داستانهای روسی لباس می پوشد .شالی بزرگ بر شانه هايش می اندازد و دامن های چين دار گشاد تا زير زانو می پوشد و کت های براق با رنگ های تند قرمز و آبی ودستکش های سياه توری به دستش می کند. اوچند زن ديگر راهم با خود به آشپزخانه آورده است که همديگر را خواهر صدا ميزنند. داشتم فکر می کردم که همين روزهاست که در آنجا مراسم عشای ربانی را هم بجا آوردند که پرسيد راستی برای کريسمس چه برنامه ای داريد؟ فکر کردم که همه دلخوشی من تعطيلی ايام کريسمس اينجاست که او با ليست بلند بالائی از برنامه هائی که در سر دارد پيش من آمد باتقاضای مبلغی پول برای برگزاری مراسم. گفتم که ما بودجه ای برای اين کار نداريم و در رتق و فتق امور جاری آنجا هم گير کرده ايم که گفت عيسی مسيح خودش جور می کند . گفتم شفاعتی بکنيد که ما بتوانيم کرايه مرکز را هم به موقع بپردازيم. در يک روز گرفته ماه دسامبر آقای الف هراسان در اتاقم را باز می کند و با صدای بريده و جويده می گويد که دارد می آيد. ترسش دامن مرا هم می گيرد و نگران می پرسم:« کی ؟ »گفت:« زنم». خيالم راحت شد که من در امانم . گفتم : «خوب چشمتان روشن » .مثل برق گرفته ها از جايش پريد که چه چشم روشنی بدبخت شدم. فهميدم که امانی در کار نيست . ادامه داد « صد بار به شما گفتم که من چکار کنم . حالا چه خاکی بر سرم بريزم . او که نمی داند داستان من در اينجا چيست. اگر بفهمد بيچاره ام می کند تازه کار اقامت من هم خراب می شود اگر بفهمند من زن دارم » هفته بعد می آيد و نه تنها . يکراست به آشپزخانه می رود و برای زن همراهش چای می ريزد و من رفتن به آشپزخانه را تا آنجا که ممکن است عقب می اندازم تا ديگر دلبستگان به آنجا هم برسند. در بسته آشپزخانه که بعد از تذکرات متعدد همکاران آلمانی بسته اند تا بوی غذا در تمام ساختمان پخش نشود را با احتياط باز می کنم و خانم س با خند ه خواهر آقای الف را معرفی می کند و چشمان آقای الف بر دهان من زل ميزند که نکند حرفی بزنم. در روی اجاق آشپزخانه ديگ بزرگی می جوشد. چند نفری مشغول آماده کردن بشقابها هستند و آقای الف با قيافه ای بشاش در ميان هفت زنی نشسته که برايش چای و نان پنير آماده کرده اند. بعد از آن خواهر آقای الف که من هم کم کم او را به خواهری آقای الف پذيرفته بودم از مشتريان پر و پا قرص آشپزخانه ما شده بود. ولی تنها می آمد و چندی بعد به صف همراهان خانم س پيوست که به کليسا می رفتند تا در پناه عيسی مسيح آرامش يابند و اقامت را در دستهای او بجويند. آقای الف که از کار حکومت آشپزخانه دلسرد شده بود مرتب درکلاسهای زبان آلمانی شرکت می کرد و ظاهرا کارها يکجوری پيش می رفت . تا اينکه روزی باز هم سراسيمه وارد شد و گفت اين آشپزخانه شما ما رابدبخت کرد. يکباره دلم برای آشپزخانمان قبل از اينکه اشغال شود تنگ شد و اينکه چه اوقات خوبی را با همکارانم در آنجا گذرانده بوديم و با اين حس براق شده به آقای الف می گويم:« منظورتان چيست ؟» می نشيند روی مبل و می بينم که با ورود همشيره کلی به وزنش اضافه شده و شلوار و پيراهن و کاپشن هماهنگی پوشيده .می گويد:« از وقتی که خانمم به اينجا می آيد چند نفر از خانمها زير پايش نشسته اند که برای برادرش که من باشم زن بگيرند و مثل اينکه کسی را هم کانديد کرده اند و برای اينکه وضع را محکم کنند گفته اند که من هم وقتی او نبوده به اين خانم نظر داشته ام»به خودم می گويم که حق دارد وضع سختی است در ذهنم دنبال راه حلی می گردم که ادامه می دهد:«البته ما قبلا هم مشکل داشتيم ولی خوب حالا بدتر شده». به نظرم می رسد که از وضع پيش آمده آنقدرها هم ناراحت نيست .حدسم خيلی هم نادرست نبوده چون بلافاصله موضوع را به کار ديگر اداری بر می گرداند و بيشتر به حل آن علاقه نشان می دهد. بعد هم با عجله به بهانه اينکه کلاسش ديرشده می رود. بعد از آن از آقای الف بی خبر می مانم اما خواهر يا زن و يا کسی که ديگر نمی دانم چه نسبتی با او دارد به آشپزخانه ما می آيد و گاهی نگاه معنا داری به من می کند بی آنکه کلمه ای با من حرف بزند. *** اواخر بهار است و گلهای گلدانهای آشپزخانه ما طراوت سابق را ندارند همکار آلمانی من که کلمه فارسی شته را از آقای الف ياد گرفته است علت را در شته زدن آنها می داند. يکروز در وقت نهار به گلفروشی نزديک محل کارم می روم تا گلدانهای تازه ای بخرم که آقای الف را در آنجا می بينم . شلوار صورتی رنگی پوشيده و پيراهن گلدار وشال همرنگ شلوارش . مدل موهايش را عوض کرده و رفتارش مثل همان مواقعی است که به اداره اقامت می رفت . مرا که می بيند لبخندی می زند و می پرسد که برای آشپزخانه می خواهم ؟ جواب نداده می گويد اين گلدان مناسب نيست و گلدان ديگری دستم می دهد و خنده از صورتش دور نمی شود. حرکاتش طبيعی است، خود خودش است و اين بار تظاهر نمی کند.در خنده آقای الف آرامشی است که از تنفس در هوای آزادی می آيد. گلدان را در رف آشپزخانه می گذارم ، روی يکی از صندلی ها می نشينم و دلم برای چای خوش طعم آقای الف تنگ می شود. Copyright: gooya.com 2016
|