گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان![]()
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
6 آبان» آقای الف و آشپزخانه ما، ناهيد کشاورز24 مرداد» نگاه خورشيد، ناهيد کشاورز 9 مرداد» مادران غمگين تنها، ناهيد کشاورز 29 خرداد» نتيجه بازی، ناهيد کشاورز 22 اردیبهشت» دو زن، يک اضطراب، ناهيد کشاورز
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! کابوس چشمها، ناهيد کشاورز![]() ويژه خبرنامه گويا ساعت يازده حالت صورتش مثل کسی است که فرياد می زند اما صدايش خفه است و نفسش به سختی بالا می آيد .گاهی دستهايش را بالا می بردو درهوا تکان می دهد. بعد سرش را بالا می گيرد و از خشم صورتش گر می گيرد. اومی گويد و مترجم با صورتی که مثل گچ سفيد شده است ترجمه می کند . «وقتی کتک می خوردند در ضربه های اول فرياد می زدند بعد ساکت می شدند. دستهايشان را مشت می کردند ، با هر ضربه ای پاهايشان از تخت بلند می شد و دوباره بر تخت می افتاد. وقتی دستهايشان آويزان می ماند می دانستم که بيهوش شده اند. شلاق زدن آنقدر سخت نبود . چشمهايشان ديده نمی شد. وقتی چشم هايشان را می ديدی ديوانه می شدی دلت می خواست آنقدر آنها را بزنی که چشم هايشان بسته شوند. نفرت از چشم هايشان می باريد.» حرفش را ناتمام می گذارد.ليوان آب را بر می دارد و يک نفس می نوشد. چشمانش بی هدف در اتاق می گردند. خودش را نگاه می کند ، زل می زند به دستهايش و چند بار آنها را پشت و رو می کند. صورتش را با دستمال پارچه ای بزرگی که از جيبش درمی آورد پاک می کند.به لباسهايش دست می کشد. کفش هايش را نگاه می کند و پايش را از زمين بلند می کند ودوباره بر زمين می گذارد بعد پای ديگرش را.دستش را روی قلبش می گذارد و به پشتی صندلی تکيه می دهد. ساعت يازده و پانزده دقيقه مترجم لبه صندلی نشسته است و دو دستش دستگيره های صندلی را محکم چسبيده اند. چشم های درشتش مات مانده اند.دماغش تير کشيده و رنگ صورتش همچنان سفيد است . بالاتنه اش به جلو خم شده جوری که می شود بلوزش که از عرق خيس شده است را ديد. فقط پنجه های پايش روی زمين قرار دارند مثل کسی که آماده بلند شدن بوده اما در همان حال خشک شده است. لبانش تکان می خورند بی آنکه حالت چهره اش تغيير کند. «وقتی آنها نمی ترسيدند من می ترسيدم . شجاعت آنها برای من ترس می آورد می دانستم اگر نتوانم آنها را به حرف بياورم همين سرنوشت در انتظار خودم است .هر چه بيشتر فرياد می زدم و فحاشی می کردم می دانستم که بيشتر ترسيده ام. شبها از ترس نمی توانستم بخوابم . داشتم عادت می کردم . داشتم به شکنجه شدن و شکنجه دادن عادت می کردم که چشم های آن دختر دست از سرم برنداشتند.» چشمان مرد بر چشمان مترجم خيره می ماند. او هم پلک نمی زند. به هم زل می زنند. مرد می پرسد: مرد دوباره آب می خورد.باز به خودش نگاه می کند. «وقتی فرار کردم آن چشم ها عذابم می دادند . روز و شبم در کابوس می گذشت .مرگ بهترين اتفاقی بود که می توانست برايم بيفتد ولی می دانستم لياقتش را ندارم . دلم می خواست بمانم و زجر بکشم شايد در ميان عذابهايم آرامش پيدا کنم. اينجا در بيمارستان روانی به من دارو می دادند تا فراموش کنم ولی من نمی خواستم . نمی توانستم حاليشان کنم که به من لطف کنيد و بگذاريد زجر بکشم.» ساعت يازده و سی دقيقه اتاق بوی آشنای آرزوهای بر باد رفته را می گيرد. اتاق گرمای مطبوعی پيدا می کند. پنجره باز است و آنها همچنان می آيند. تمامی ندارند.تمام اتاق پر از نگاه می شود.همه به مرد خيره شده اند. لبهايشان سرود می خوانند ،دهها زبان مختلف همزمان سرود می خوانند... مرد ميان صورتها کمرنگ می شود.صدايش در صداها گم می شود. زن مترجم دستهايش را باز می کند، به صندلی تکيه می دهد .نگاهش را در اتاق می چرخاند بر چند چهره آشنا خيره می ماند لبخند می زند ،صورتش رنگ می گيردو پاهايش را به تمامی بر زمين می گذارد. مرد ضجه می زند. در خود فرو می رود . در خود مچاله می شود. دستهايش را بر زانوانش می کوبد: از پنجره بازهم صورتها به درون می آيند . زنان ومردان ، پير و جوان ،آواز خوان. باد پنجره را باز وبسته می کند .زن جوانی به اتاق می آيد تمام قد. فقط اوست که تمام قد آمده.موهای بلندش بر دوشش ريخته.چشمان سياهش پر از راز است و ميان ابروانش خالی آبی دارد و بر پايش خلخالی که صدايش در اتاق می پيچد. زن مترجم بلند می شود .قامتش صاف می شود، اشک و لبخند همزمان به صورتش می ريزند. زن را درآغوش می گيرد و با هم از اتاق بيرون می روند. مرد فرياد می زند. «مرا تنها نگذاريد می ترسم . من از آدمها می ترسم. شما نمی توانيد مرا تنها بگذاريد من يک قربانی هستم. قربانی .می فهميد.» دستهايش را در هوا تکان می دهد .می خواهد از جايش بلند شود نمی تواند .درهم پيچيده شده است. پنجره باز می شود و همه صورتها با هم می روند همراه باد به سوی آفتاب تابيده در باغچه . پنجره بسته می شود. هوا سنگين و گرفته است .زن مترجم باز می گردد اشکهايش را شسته است ، روی صندلی صاف می نشيند و می گويد :«می توانيم ادامه بدهيم.»عقربه های ساعت دوباره به حرکت در می آيند. Copyright: gooya.com 2016
|