سه شنبه 8 بهمن 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

مادر هم رفت... مادرم، سالار بود! الاهه بقراط

مادر الاهه بقراط
مادرم از نسل سازندگان و آبادکنندگان ايران و آموزگار بود. صدها دانش‌آموز دختر و پسر را سواد آموخت. مادرم زنی آگاه بود. نخستين کتاب‌‌ها را از او هديه گرفتيم. مادرم زنی مستقل بود. از ۱۶ سالگی روی پای خود ايستاد و کار کرد و پا به پای پدرمان چرخ زندگی خانواده پرجمعيت ما را گرداند اما نمی گذارند مادر نازنينم را در آرامگاه خانوادگی، در زمينی کوچک، ساده و بدون تأسيسات و تزيينات، در کنار پدرم، برادرم و مادربزرگم به خاک بسپارند. می گويند شما اين زمين را از يک بهايی خريديد که فرار کرده و سندی که داريد غيرقانونی است!

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


صبح ششم بهمن ۹۲ با ياد پدرم از خواب بيدار شدم. بلافاصله به سراغ فيس بوک رفتم و در ستايش ياد و خاطره و خانواده نوشتم و عکس‌های زيبايی از پدر و مادر نازنينم همراهش کردم.

نوشتم دو مرد خانواده زنانه ما زودتر از همه رفتند. پدرمان ۳۵ سال پيش ما را در دی ۵۷ ترک کرد در حالی که ۴۹ سال بيشتر نداشت. برادرمان سی سال بعد در شهريور ۸۷ ما را تنها گذاشت.

نوشتم مادرم هنوز هست. همان دختر جوان باريک‌اندام و بلند ساروی که روزی با رد و بدل کردن کتاب با پدر نيشابوری من آشنا شده بود. در نيمه دوم دهه بيست خورشيدی! و روزی در لابلای کتابی که از پدرم گرفته بود اين بيت را پيدا کرد:
نميدانم چه گرمی کرده‌ای با دل
که تا غافل شوم از او، دوان نزد تو می‌آيد!

مادرم در سال ۵۷ پس از سی سال زندگی مشترک و شش فرزند، اين بيت را داد تا بر سنگ گور همسرش بنويسند.

نوشتم مادرم هنوز هست و نميدانستم در همان لحظات دارد می‌رود. در اين فکر بودم که فردا، هفت بهمن، روز تولدش، حتما تلفن بزنم. ميدانم خواهد گفت در اين سن و سال، چه تولدی؟! درست مثل سال‌های گذشته. ولی نمی‌دانستم، درست شب تولدش، تولد هشتاد و سه سالگی‌اش، در می‌گذرد و می‌رود و من از اين هزاران کيلومتر دورتر حتا صدايش را نيز ديگر نخواهم شنيد.

مادرم از نسل سازندگان و آبادکنندگان ايران بود. آموزگار بود. صدها دانش‌آموز دختر و پسر را سواد آموخت و هر بار که کسی از گوشه‌ای در اين دنيا سراغش را می‌گرفت، غرق شادی و غرور می‌شد. مادرم زنی آگاه بود. نخستين کتاب‌‌ها را از او هديه گرفتيم. مادرم زنی مستقل بود. از شانزده سالگی روی پای خود ايستاد و کار کرد و پا به پای پدرمان چرخ زندگی خانواده پرجمعيت ما را گرداند. مادرم انسان شريفی بود مانند همه انسان‌های شريف ديگر که از خود خاطرات خوب بر جای می‌گذارند، مثلا اينکه هر بار به قول معروف سنگ به دلش می‌بست و به من می‌گفت: هر جا که شما راحت و خوشحال باشيد، من هم راحت و خوشحالم! يا اينکه با ترفندهای زيرکانه و مادرانه‌اش، در هر کاری، اختيار را نزد خودمان می‌گذاشت تا خود، خويشتن را کنترل کنيم! تا در هر تصميمی، پيش از آنکه به او پاسخگو باشيم، برای خود پاسخی بيابيم! مادرم، سالار بود! رفت و از هياهوی زندگی آرام گرفت.

بيچاره ما که درد فقدان، بغض را در گلويمان می‌شکند و حسرت لحظاتی که هرگز ديگر به دست نخواهد آمد. بيچاره من که باز هم بايد با ياد و خاطره و خيال، در زمان شناور شوم بدون اينکه بتوانم در مکان جابجا گردم. فقط اشک می‌ريزم و صدايش را از آن سوی تلفن، که در سی و پنجمين سالگرد درگذشت پدرم با هم حرف زديم، در ذهن مرور می‌کنم: فقط رفتيم پيش پدر و برادرت، هزينه‌ مراسم را هم گفتم بدهند برای کودکان سرطانی ساری...

واقعا هم، بهترين چيزی که برای يک نفر می‌تواند اتفاق بيفتد، خانواده است. خانواده‌ای از جنس خوب با افراد خوب...

اما نمی گذارند مادر نازنينم را در آرامگاه خانوادگی ما، در زمينی کوچک، ساده و بدون تأسيسات و تزيينات، در کنار پدرم، برادرم و مادربزرگم به خاک بسپارند. می گويند شما اين زمين را از يک بهايی خريديد که فرار کرده و سندی که داريد غيرقانونی است! نه تنها زندگان، حريم آرام مردگان نيز از دست شما در امان نيست. تُف بر شما و آن وجود ناپاک و رياکارتان!


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016