گفتوگو نباشد، یا خشونت جای آن میآید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان![]()
خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
30 آذر» تازهترين تهاجم فرهنگی رژيم: وابستگی مدارس به حوزه علميه، الاهه بقراط20 آذر» قانون اساسی رژيم و حقوق شهروندی دولت: قوز بالا قوز! الاهه بقراط 18 آبان» کور شويد! کر شويد! جمهوری اسلامی میخواهد سازش کند! الاهه بقراط 14 آبان» از هشدار گذشته است: تابستان ۶۷ در حال تکرار است! الاهه بقراط 30 مهر» وقتی جرايم جنسی قانونی میشوند، الاهه بقراط
بخوانید!
9 بهمن » جزییات بیشتری از جلسه شورایعالی امنیت ملی برای بررسی دلایل درگذشت آیتالله هاشمی
9 بهمن » چه کسی دستور پلمپ دفاتر مشاوران آیتالله هاشمی رفسنجانی را صادر کرد؟
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! مادر هم رفت... مادرم، سالار بود! الاهه بقراط![]()
نوشتم دو مرد خانواده زنانه ما زودتر از همه رفتند. پدرمان ۳۵ سال پيش ما را در دی ۵۷ ترک کرد در حالی که ۴۹ سال بيشتر نداشت. برادرمان سی سال بعد در شهريور ۸۷ ما را تنها گذاشت. نوشتم مادرم هنوز هست. همان دختر جوان باريکاندام و بلند ساروی که روزی با رد و بدل کردن کتاب با پدر نيشابوری من آشنا شده بود. در نيمه دوم دهه بيست خورشيدی! و روزی در لابلای کتابی که از پدرم گرفته بود اين بيت را پيدا کرد: مادرم در سال ۵۷ پس از سی سال زندگی مشترک و شش فرزند، اين بيت را داد تا بر سنگ گور همسرش بنويسند. نوشتم مادرم هنوز هست و نميدانستم در همان لحظات دارد میرود. در اين فکر بودم که فردا، هفت بهمن، روز تولدش، حتما تلفن بزنم. ميدانم خواهد گفت در اين سن و سال، چه تولدی؟! درست مثل سالهای گذشته. ولی نمیدانستم، درست شب تولدش، تولد هشتاد و سه سالگیاش، در میگذرد و میرود و من از اين هزاران کيلومتر دورتر حتا صدايش را نيز ديگر نخواهم شنيد. مادرم از نسل سازندگان و آبادکنندگان ايران بود. آموزگار بود. صدها دانشآموز دختر و پسر را سواد آموخت و هر بار که کسی از گوشهای در اين دنيا سراغش را میگرفت، غرق شادی و غرور میشد. مادرم زنی آگاه بود. نخستين کتابها را از او هديه گرفتيم. مادرم زنی مستقل بود. از شانزده سالگی روی پای خود ايستاد و کار کرد و پا به پای پدرمان چرخ زندگی خانواده پرجمعيت ما را گرداند. مادرم انسان شريفی بود مانند همه انسانهای شريف ديگر که از خود خاطرات خوب بر جای میگذارند، مثلا اينکه بيچاره ما که درد فقدان، بغض را در گلويمان میشکند و حسرت لحظاتی که هرگز ديگر به دست نخواهد آمد. بيچاره من که باز هم بايد با ياد و خاطره و خيال، در زمان شناور شوم بدون اينکه بتوانم در مکان جابجا گردم. فقط اشک میريزم و صدايش را از آن سوی تلفن، که در سی و پنجمين سالگرد درگذشت پدرم با هم حرف زديم، در ذهن مرور میکنم: فقط رفتيم پيش پدر و برادرت، هزينه مراسم را هم گفتم بدهند برای کودکان سرطانی ساری... واقعا هم، بهترين چيزی که برای يک نفر میتواند اتفاق بيفتد، خانواده است. خانوادهای از جنس خوب با افراد خوب... اما نمی گذارند مادر نازنينم را در آرامگاه خانوادگی ما، در زمينی کوچک، ساده و بدون تأسيسات و تزيينات، در کنار پدرم، برادرم و مادربزرگم به خاک بسپارند. می گويند شما اين زمين را از يک بهايی خريديد که فرار کرده و سندی که داريد غيرقانونی است! نه تنها زندگان، حريم آرام مردگان نيز از دست شما در امان نيست. تُف بر شما و آن وجود ناپاک و رياکارتان! Copyright: gooya.com 2016
|