جمعه 18 بهمن 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"ماه ريشو"، برشی از نوول Station 13، جواد طالعی

جواد طالعی
"Station 13" نام نوولی است که در سال ۲۰۱۲ به زبان آلمانی از سوی نشر گوته و حافظ در آلمان منتشر شد. اين اتوبيوگرافی بعضا سورئال از ۱۳ بخش تشکيل شده و در هر بخش آن برشی از زندگی يک روزنامه‌نگار تبعيدی برای يک روانکاو شرح داده می‌شود. بخش پنجم کتاب، به آستانه انقلاب اسلامی در ايران برمی‌گردد. به شبی که توده‌های فريب‌خورده تصوير امام را در ماه ديدند و چند روز بعد از آن که عده‌ای افسون‌شده ادعا کردند تاری از موی خمينی را در ميان صفحات قرآن يافته‌اند. برگردان فارسی اين بخش از کتاب را می‌خوانيد

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


ويژه خبرنامه گويا

station13-a.jpgاندکی به انتقال قدرت ميان ديکتاتور و ارواح در سرزمين مادری من مانده بود. با برادر کوچکترم ميهمان يک خانواده مذهبی بوديم. توی اتاق پذيرائی نشسته بوديم و گپ می زديم. ناگهان زن پير ميزبان از توی حياط فرياد کشيد: "بياين بچه ها بياين! اقا توی ماهه!"

من منظور پيرزن را نمی فهميدم. چشم دوختم به چشم های دوست برادرم. بعد يواشکی توی گوش برادرم گفتم: "پيری خل شده؟"

برادرم گفت: "نمی دونم. پاشو ماهم بريم بيرون."

پيرزن همچنان فرياد می زد:" بياين بچه ها، بهتره بياين روی پشت بام. اين ديگه تکرار نمی شه. آقا توی ماهه!"

به پشت بام رفتيم. همه همسايه ها را ديدم که روی بام ها و توی حياط ها و خيابان ها به آسمان خيره شده بودند و فرياد می زدند: "الله اکبر! الله اکبر!"

من حيرت زده پرسيدم: "اينا چه شون شده؟"

پير زن به من چپ چپ نگاه کرد و با عصبانيت غريد:"کور شدين؟ نمی بينين؟ آقا توی ماهه!"

من با حيرت بيشتر به آسمان خيره شدم. لکه های سفيدی را روی ماه ديدم. گفتم: "من فقط يه لکه می بينم."

پير زن با صدائی خشمگين گفت:"فکر می کنی اين همه آدم دروغ می گن؟"

گفتم:"نه. اينو نمی گم. فقط چيزی رو که اون ها می بينن نمی بينم."

پير زن اين بار با صدائی نرم تر گفت:"دقيق تر نگاه کن. اوناها. اون ريششه، اون هم عمامه ش."

حالا با دقت بيشتر نگاه می کردم. عجيب است که اين بار واقعا چيزی می ديدم. اما از ريش و عمامه خبری نبود. نه. آقا آنجا نبود. بلکه عنکبوتی را می ديدم که به شکل حيرت آوری سفيد بود. من بدون اين که لحظه ای فکر کنم فرياد زدم:"اين يه عنکبوته. يه عنکبوت سفيد."

پير زن مرا نفرين کرد و گفت:"دهن کثيفت رو ببند. می دونی چی می شه اگه همسايه ها صدات رو بشنون؟"

برادرم دست مرا گرفت و گفت:" بيا گورمون رو از اينجا گم کنيم."

من ناگهان دستخوش ترس شدم و به سرعت از آنجا دور شديم.

روانکاو بر می خيزد، چند قدم حرکت می کند، بعد پشت ميزش می نشيند، يادداشت هائی بر می دارد و می پرسد:" شما آن زمان هم از عنکبوت می ترسيديد؟"

- نه.
- اما همين الان گفتيد که خيلی ترسيديد.
- بله. اما ترس من از عنکبوت نبود، بلکه از توده ها بود. توده های انبوه روی بام ها و خيابان ها و توی حياط ها. توده خاموش ناگهان به خاطر يک توهم احمقانه فرياد می کشيد و من می دانستم که پشت اين ماجرا چيز وحشتناکی هست.

"مثلا چی؟"

- گمراهی. من می دانستم که نيروهای مذهبی پشت اين ماجرا هستند و آن ها هم می دانستند که به چه راحتی می شود توده ها را به گمراهی کشيد. روز بعد، توی تحريريه روزنامه درباره موضوع صحبت کرديم. موضوع در سراسر کشور دامن گستر شده بود. ميليون ها نفر ادعا می کردند که آقا را در ماه ديده اند. من به يک روحانی سرشناس در غرب کشور تلفن زدم و از او پرسيدم که آيا او هم آقا را توی ماه ديده؟ او گفت:"اين نقشه خائنانه دشمنانه. اين شايعات رو دشمنان پخش کردن تا بتونن مهر ارتجاعی بودن به پيشانی روحانيت بزنن."
پرسيدم: "می تونيم توضيحات شما رو منتشر کنم؟" او موافق بود. حرف هاش رو منتشر کرديم.

"توده ها واکنشی نشان دادند؟"

- توده ها آن زمان هنوز رهبری درستی نداشتند. به اين دليل واکنش خاصی نشان ندادند. ما فقط چند بار از طرف آدم های ناشناس تهديد تلفنی شديم. اما چند روز بعد شايعه ديگری پخش شد.

"چی بود اين شايعه؟"

- يکی ادعا می کرد که موی آقا را لای صفحه خاصی از قرآن ديده است. بعد توده ها به سراغ قرآن ها رفتند و ميليون ها نفر ناگهان يک تار موی آقا را لای قرآن ديدند. اونجا دوباره ترس مرا برداشت. اونجا دريافتم که سرزمين مادری من به زودی کشور ارواح خواهد شد. چند ماه بعد روح بزرگ با لشگر ارواحش آمد و قدرت را قبضه کرد. روح بزرگ در گورستان فرياد کشيد:"من توی دهن همه تون می زنم. يا از من تبعيت می کنين، يا همه تون رو می کشم."

"و اين کار رو کرد؟"

- بله. فورا شروع کرد و وقتی داشت می مرد توی وصيتنامه ش نوشت: "آنقدر بکشيد که در سرزمين ارواح چيزی به اسم فرديت باقی نماند."

روانکاو نگاهی به ساعت مچی خود می اندازد و می گويد:"وقت تمام شد. تا دفعه بعد."


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016