شنبه 3 خرداد 1393   صفحه اول | درباره ما | گویا

گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

ودکای روسی، شراب فرانسوی، ناهيد کشاورز

ناهید کشاورز
علاقه آقای احمدی و آقای سرهنگ‌زاده به بازی تخته آنها را به آنجا بر سر يک ميز می‌کشاند. آرزوی بازگشت به ايران در تمام سال‌های گذشته رابطه‌شان با دنيای واقعی که در آن زندگی می‌کردند را گسسته بود و شايد اين هم، پيوندی پنهانی ميانشان بود. در گروه سالمندان حرف زدن‌شان با هم در حد متلک‌های سياسی بود که به هم می‌گفتند، حتی کرکری‌های‌شان در وقت بازی هم غيرمعمول بود و به مسائل سياسی برمی‌گشت

تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


با اينکه در را می شد با فشار دست باز کرد آقای احمدی اين بارهم زنگ زد. دو دستش را روی عصای چوبی قهوه ای پررنگی که جای دست آن کم رنگتر شده بود قرار داد ، اين پا و آن پا کرد وبعد صاف و منتظر ايستاد. منشی آلمانی مرکز مشاوره خارجيان از پشت ميزش بلند شد و غر زنان در را باز کرد و با لبخندی به آقای احمدی گفت که در هميشه باز است و رو ی کلمه هميشه تاکيد کرد. آقای احمدی قد بلند است و چهارشانه با صورتی گوشتالود ، سبيل های پهن جوگندمی و موهای پرپشت سفيد که پشت گردنش تاب خورده اند. کت و شلوار طوسی رنگی پوشيده با کراوات چهارخانه باريک که گره آنرا بد زده و قسمت زيری کراوات از روی آن بلند تر شده است. به خانم منشی روز بخير می گويد و صبر می کند تا خانم جلوتر از او به اتاقش برود .آقای احمدی راه رفتنش شتاب می گيرد از راهرو ساختمان می گذرد وارد حياط پرگل آنجا می شود و ا ز چهار پله روبروی ساختمان بالا می رود ، با نوک عصايش در را باز می کند و به اتاق وارد می شود.

اتاق بزرگی که در گوشه آن آشپزخانه کوچکی قرار دارد با امکاناتی برای دم کردن چای و قهوه ، با سه ميز چوبی چهارگوش و صندلی هايی در اطراف آن. درميان اتاق دورميزی سه مرد مسن نشسته اند و مشغول بازی شطرنجند ، با ورود آقای احمدی به اوسلام می کنند. درگوشه اتاق و کنار پنجره سر ميز ديگری آقای سرهنگ زاده با موهای کم پشت سفيد ، صورت اصلاح شده و سبيبل باريکی نشسته است و جلويش جعبه تخته نردی گذاشته ،کت و شلوار مرتبی پوشيده با پيراهن سفيد تميز اتو شده و دستمال گردن ابريشمی وعصايش را کنار ميز گذاشته است. با ورود آقای احمدی از زير عينک نگاهی به او می کند وچيزی می گويد که کسی آنرا درست نمی شنود . آقای احمدی روی صندلی روبروی آقای سرهنگ زاده می نشيند و بلافاصله تخته را بطرف خودش می کشد و می گويد :« امروز زود آمدی شازده» و آقای سرهنگ زاده بی آنکه سرش را بلند کند می گويد:« ما که مشغول انقلاب جهانی نيستيم که از دولت سر آن مردم را بدبخت کنيم .»آقای احمدی پوزخندی می زند ، دکمه کتش را باز می کندو همانطور که مهره های تخته را کنار هم می چيند می گويد :« بله شماها دو هزار و پانصد سال ساختيد و ما خراب کرديم دم ما گرم».آقای سرهنگ زاده لبش را می جود ،کمی دستمال گردنش را شل تر می کند و گويد :« هر چه بوديم وطن فروش نبوديم .»

سابقه دشمنی آقای احمدی با آقای سرهنگ زاده به ۲۵ سال قبل می رسد ،آنها تقريبا همزمان با هم به آلمان آمده بودند و در کمپ پناهندگی دهکده ای کوچک در آلمان با هم آشنا شدند. آقای سرهنگ زاده با همسر و پسر نوجوانش در آنجا زندگی می کرد و آقای احمدی تنها بود. همزبانيشان خيلی زود آنها را به هم نزديک کرد ولی عمر اين دوستی تنها چند هفته طول کشيد. آنها وقتی از گرايشهای سياسی هم خبردارشدند، بحث های سياسی داغی ميانشان در گرفت . اين بحث ها اغلب به برخوردهای لفظی تندی می انجاميد و آنها با قهر از هم جدا می شدند ولی دوباره از تنهايی و به خاطر کارهای اداری که از آنها سر در نمی آوردند با هم حرف می زدند. تا اينکه آقای سرهنگ زاده يکروز نشريه سياسی آقای احمدی را که پستچی اشتباها در صندوق پست او انداخته بود پاره کرد و از آنروز به بعد آنها کلامی با هم حرف نزدند.حتی خبر اعدام عموی آقای سرهنگ زاده و چند نفر از دوستان آقای احمدی هم آنها را بهم نزديک نکرد.

خانم سرهنگ زاده که از وضع پيش آمده رنج می برد گاهی ظرفی از غذاهايی که می دانست آقای احمدی دوست دارد برايش می برد و هميشه می گفت :« مرده شور سياست را ببرد که همه را با هم دشمن کرده». آقای احمدی هم از تنها سوپر مارکت دهکده شان برای کوروش پسر آقای سرهنگ زاده شکلاتی می خريد ودر راهرو به او می داد.

چند ماه بعد وقتی آنها به شهرهای ديگری منتقل شدند از هم بی خبر ماندند . تا اينکه ۲۵ سال بعد آنها دوباره در يک گروه سالمندان برای رفع تنهايی هفته ای يکبار در کنارهم قرار گرفتند. همسر آقای سرهنگ زاده چند سالی بود درگذشته بود و کوروش در امريکا زندگی می کرد و خانواده آقای احمدی در ايران و کانادا بودند.

تلاش هانس سرپرست گروه سالمندان برای برقرای رابطه دوستانه تری ميان آقای سرهنگ زاده و آقای احمدی به جايی نرسيده بود و او بر اين باور بود که پيرمردهای ايرانی از کله شق ترين پيرمردهای دنيا هستند.

علاقه آقای احمدی و آقای سرهنگ زاده به بازی تخته و اينکه در دل همديگر را حريفان خوبی می دانستند آنها را به آنجا بر سر يک ميز می کشاند .آرزوی بازگشت به ايران در تمام سالهای گذشته رابطه شان با دنيای واقعی که در آن زندگی می کردند را گسسته بود و شايد اين هم، پيوندی پنهانی ميانشان بود. در گروه سالمندان حرف زدنشان با هم در حد متلک های سياسی بود که بهم می گفتند، حتی کرکری هايشان در وقت بازی هم غير معمول بود و به مسائل سياسی برمی گشت.

يکروز وقتی آقای احمدی مثل هميشه ديرتر به گروه رسيد صندلی هميشگی آقای سرهنگ زاده خالی بود. او دور و بر اتاق را نگاه کرد ، برای خودش چای ريخت و سرگردان چند باری دوراتاق چرخيد تا سر ميز هميشگی نشست . هانس که می دانست او دنبال چه چيزی می گردد حرفی نزد ،می خواست آنقدر صبر کند تا خود او بپرسد. نيم ساعت بعد آقای احمدی که حوصله اش سر رفته بود عصايش را برداشت که برود ، هانس بطرفش رفت و گفت:« دلتان برای دوستتان تنگ شده ؟» آقای احمدی معنی جمله آلمانی را درست نفهميد فقط شنيدن کلمه دوست برايش کافی بود که نه قاطی بگويد. هانس از جيب کتش آدرسی را بيرون آورد و با نشان دادن زانويش به آقای احمدی حالی کرد که آقای سرهنگ زاده که او به اختصار سرهنگ می خواندش در بيمارستان است و زانويش را عمل کرده است .

آقای احمدی کاغذ را در دستش مچاله کرد ، عصايش را برداشت و از در بيرون رفت و در حياط کاغذ مچاله شده را در جيبش گذاشت.

دو روز بعد در يک روز آفتابی ماه مه آقای احمدی بعد از اينکه نهاری که خودش پخته بود را به همراه گيلاسی ودکا خورد ، کت و شلوارش را پوشيد ،عصايش را با دستمال تميزکرد و سر راه از سوپرمارکتی که گلهای ارزان قيمتی می فروخت چند شاخه گل خريد و از روی کاغذ مچاله شده آدرس بيمارستان را پيداکرد و به آنجا رفت.

بيمارستان دانشگاه بزرگ بود و ندانستن زبان هم کار را مشکل می کرد ، بعد از کلی جستجو او آقای سرهنگ زاده را که در يک اتاق دو تخته بستری بود پيدا کرد.

او قبل از اينکه وارد اتاق شود چند بار سينه اش را صاف کردبعد صاف ايستاد و برای باز کردن دری که دستگيره اش را در دست داشت اندکی درنگ کرد، نفس عميقی کشيد و وارد شد.

آقای سرهنگ زاده ريشش را اصلاح کرده بود و پيژامای تميز مرتبی بر تن داشت و پای گچ گرفته اش را روی بالشی گذاشته بود. کنار تختش جعبه ای شکلات و يک دسته گل در گلدان قرار داشت .با ديدن آقای احمدی که مردد دم در ايستاده بود سرش را از روی بالش بلند کرد، عينکش را روی دماغش پايين آورد تا از بالای آن بهتر ببيند. دو آرنجش را بر تشک فشار داد تا خودش را بالاتر بکشد، لبهايش را تند و تند جويد و خيره آقای احمدی را نگاه کرد.

آقای احمدی سلام نکرده گفت :« خدا بد نده » .آقای سرهنگ زاده نمی دانست چه جوابی بدهد کمی گيج نگاه کرد و گفت :« اينجا را از کجا پيدا کردی؟» آقای احمدی دستپاچه شد. صورت گوشتالودش قرمز شدوچند قطره عرق روی پيشانيش نشست، فکر کرد کاش نيامده بودم ،بعد بلند گفت:« خوب الان ميرم ».آقای سرهنگ زاده در حالت نيمه نشسته در تخت گفت :« نه بفرما، عيادت آمدی، لطف کردی».

اقای احمدی همانطور گل بدست روی صندلی کنار تخت نشست و گلها را جلوی صورتش گرفت . آقای سرهنگ زاده که نمی توانست صورت آقای احمدی را ببيند گفت :« چرا مثل نوعروس ها گلا را دستت گرفتی ، اگه برای من آوردی بذارشون تو گلدون» و بعد به گلدانی که در رف پنجره کنار تخت مريض ديگری گذاشته شده بود اشاره کرد. آقای احمدی بلند شد گلدان را برداشت آنرا از شير دستشويی آب کرد بعد زرورق آنها را با سر و صدا باز کرد و در ضمن پرسيد:«حالا کجاتو عمل کردن؟» آقای سرهنگ زاده دوباره سرش را روی بالش گذاشت، سقف را نگاه کرد و گفت :« مخم را عمل کردن ، مگه نمی بينی پام تو گچه » .آقای احمدی پوزخندی زد و گفت :« خوب شد گفتی آخه نه اينکه تو هيچيت به آدميزاد نميره گفتم شايد جای ديگت مشکل داره پاتو گچ گرفتن.». مدتی به سکوت گذشت .آقای سرهنگ زاده بی آنکه چيزی بگويد جعبه شکلات رابه آقای احمدی تعارف کرد و او بی کلامی يکی برداشت و خورد.

آقای سرهنگ زاده بعد از کشوی کنار تختش جعبه تخته نرد را در آورد و گفت :« يک دست بزنيم ؟ دق کردم اينجا از بس حوصله ام سر رفت.» آقای احمدی صندليش رابطرف تخت جلوتر کشيد و همزمان تلفن آقای سرهنگ زاده زنگ زد و صدای شادمان او که بلند گفت :« کوروش جان توئی بابا؟»

آقای احمدی به صدای شادمان وگرم آقای سرهنگ زاده حسودی کرد، قلبش فشرده شد و بغض راه گلويش را گرفت. از اتاق بيرون رفت ،از راهرو دراز بيمارستان گذشت و کنار پنجره ته راهرو که نرده هايش مثل زندان بود به ساختمانهای بلند روبرو زل زد و دلش برای ديدن روزبه پسرش تنگ شد. برای پسرش که سالها بود رابطه ای با هم نداشتند.

آن سالها وقتی روزبه به همراه مادرش در زندان به ديدنش می آمد ، نگاهش مات بود ،انگار پدر با همه زندانی های ديگر برايش تفاوت نداشت ، می خواستند او را وادارند تا آن مردی را که هيچوقت او راغير از پشت ميله های زندان نديده بود دوست بدارد. عشق و محبتی که بعدها بيرون از زندان هم شکل نگرفت. ديوار ميان آنها بلند و درونی بود.

تمام سالهای دربدری و زندان کار خودش را کرده بود . سالهای کودکی پسرش پشت در زندان و فشار مالی گذشته بود. وقتی بعد از هشت سال از زندان آزاد شد خانواده اش فکر می کردند که او سرش به سنگ خورده و حالا ديگر همه آن کمبودها را برای خانواده جبران می کند.ولی هر چه بيشتر او در کار سياسی غرق می شد بيشتر از خانواده فاصله می گرفت. بعد از اينکه مجبور شد ايران را ترک کند تا ساليان سال فکر می کرد که آنها هم می آيند و برای اطرافيانش داستانهای جوراجوری از رابطه اش با خانواده سرهم می کرد.

در خارج از کشور،سياست نه بخشی از زندگی، که همه زندگی آقای احمدی شده بود، به درست و غلط بودن آنهم فکر نمی کرد، می ترسيد چيزی که در بيرون فرو ريخته بود در درونش هم بشکند و او می دانست که آنوقت کارش تمام است .

آقای احمدی با صدای بلندگويی که نام دکتری را صدا می زد به خود آمد ، او فراموش کرد که چندوقت است آنجا ايستاده ، چشم های نمدارش را با دستمال پاک کرد و به اتاق برگشت . آقای سرهنگ زاده تلفنش را تمام کرده بود و با لبخندی گفت: «کجا رفتی باز چشمت به چند تا زن خوشگل آلمانی افتاد راه افتادی دنبالشان» آقای احمدی با لبخندی زورکی همه آثار دلتنگی و اشکهايش را پاک کرد و گفت :« اقلا پا دارم برم دنبالشان تو چی می گی که شلوارت هم نمی تونی بالا بکشی».

آقای سرهنگ زاده با تقلا روی تخت جابجا شد دستش را به دستگيره بالای سرش گرفت و صاف روی تخت نشست و گفت:« آن روبدشامبر منو بده بپوشم اينجوری بده» .

آقای احمدی بطرف کمد رفت و غر زد که: «اينجا هم دست از قرتی بازيت بر نمی داری، کسی که نيست.» آقای سرهنگ زاده زير لب گفت :« منو باش که ميخوام بهش عزت بذارم و با لباس مرتب باهاش تخته بازی کنم.».

وقتی آقای احمدی مهره ها را می چيد آقای سرهنگ زاده گفت :« احمدی تو اين غربت ، تو بيمارستان غير از اين پرستارهای آلمانی که از شانس من به جای يک لعبت مو بلوند چشم آبی يک چشم تنگ ،بد اخلاق کره ای گيرم آمده کسی به داد آدم نميرسه .برم خونه تازه کلی مکافات دارم. کوروش هم گفت که نميتونه بياد. همه سلسله شاهان هم در غربت به کار آدم نميان». آقای احمدی گفت:« ول کن، اين بچه ها به اندازه کافی از دربدری ما سختی کشيدن ، تازه اشتباه می کنی » آقای سرهنگ زاده براق شد و گفت:« بازم مخالفی؟ پس چی ؟اردوگاه سوسياليسم اونم لابد از نوع واقعا موجودش به داد آدم می رسه؟ » آقای احمدی که کار چيدن مهره ها را تمام کرده بود صاف نشست ، چيزی نگفت ، به چشم های آقای سرهنگ زاده خيره شد و گفت : « يک دوست خوب ، يک رفيق خوب به درد آدم می خوره» بعد همينطور به صورت آقای سرهنگ زاده خيره ماند که زير لب می گفت :«اونو از کجا بيارم» آقای احمدی چشم در چشم آقای سرهنگ زاده گفت :« نگفتم کورم هستی ، منو به اين گندگی روبروی خودت نمی بينی؟ ». آقای سرهنگ زاده با چشمان حيرت زده از بالای عينک نگاه کرد و گفت :« تو ، من و تو سايه همو با تير می زديم ، چشم نداشتيم همديگه را ببينيم ، با هم حرفم نمی زديم ...» آقای احمدی حرفش را قطع کرد ، دستش را روی دست آقای سرهنگ زاده که به رگ برجسته تيره رنگش سوزنی وصل بود گذاشت و گفت :« ما هيچی را که آباد نکرديم بماند ، خودمون و دوستيامونم فدای سياست کرديم ، نصف دوستامون را کشتن بقيه را هم خودمون نابود کرديم . حالا ما مونديم تک و تنها تو غربت ، بذار اين ته مونده را خراب نکنيم .»حرفش که تمام شد ، اشکهايش سرازير شد. آقای سرهنگ زاده همانطور که گوشه چشم هايش را با يقه روبدشامبرش پاک می کرد گفت :« اينم از ديدن مريض اومدنت ، اندازه يک روضه امام حسين اشک ريختيم».

بازی تخته نرد آنها اين بارجور ديگری بود همراه با کرکری های معمول بازی تخته ، بی حرفهای سياسی . پنج دست بازی کردند تا بالاخره آقای احمدی برنده شد. وقتی شام آقای سرهنگ زاده را آوردند، آقای احمدی بلند شد تا برود. دم در که رسيد گفت :« وقتی مرخصت کردن ميای پيش خودم . اول از همه يک عرق خوری درست و حسابی می کنيم .از تنهايی عرق خوردن خسته شدم.» آقای سرهنگ زاده گفت: «منهم از ميگساری بدم نمياد، حالا لابد ميخوای ودکای روسی به خوردم بدی» آقای احمدی همانطور که دستگيره را نگه داشته بود تا در را باز کند گفت : «نه جون خودت برات شراب فرانسوی گير ميارم که تاکش را خود کوروش کبير کاشته باشه.» بعد هم اضافه کرد که: «امشب يک کمی تمرين کن فردا که ميام بهتر بازی کنی ، تازه ملاحظتو کردم چون مريضی».وقتی در بسته شد ،آقای سرهنگ زاده همانطور که تکه ای ژامبون را سر چنگالش می زد سرش را تکان داد و گفت :« ای روزگار!» بعد ژامبونش را به دهان گذاشت و با خودش فکر کرد ، چه مزه خوبی داره امشب و نمی دانست با اين غذا شراب فرانسوی دلش می خواهد يا ودکای روسی.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016