دوشنبه 19 مرداد 1388   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از برترين سوال های بی پاسخ سياسی ايران تا برای نويسندگان دربند چه می توان کرد

کشکول خبری هفته (۹۳)
ف. م. سخن

برترين سوال های بی پاسخ سياسی ايران
"برترين سئوالهای بی پاسخ علمی در جهان: جهان چگونه آغاز شد؟ آيا حياتِ بيگانگان واقعيت دارد؟ آيا نظريه ای برای توضيح همه چيز وجود دارد؟ عامل گرانش چيست؟ بقيه جهان کجاست؟ مغز انسان چگونه عمل می کند؟ زندگی چگونه بر روی زمين شکل گرفته است؟ من کيستم؟ در درون يک زلزله چه رخ می دهد؟ عامل تکامل چيست؟" «خبرگزاری مهر»

با خواندن مطلب بالا، به اين فکر افتاديم که ما هم برترين سوال های بی پاسخ سياسی ايران را مطرح کنيم و توضيح مختصری در باره ی آن ها بدهيم. البته ما سال ها جان کنديم برای اين سوالات پاسخی در خور بيابيم، نيافتيم که نيافتيم:

آيا حيات روحانيان حاکم بر ايران واقعيت دارد؟
اين سوالِ به ظاهر ساده، يکی از پيچيده ترين و غامض ترين مسائل فلسفی قرن اخير می باشد. بسياری از ايرانيان معتقدند که چيزی به نام روحانيان حاکم بر ايران اصلا وجود خارجی ندارد و آن چه امروز مردم می بينند، يک کابوس وحشتناک است که اگر از خواب بپرند، تمام خواهد شد. برخی از فيلسوفان سياسی که مُسِن ترند حتی از اين نيز فراتر می روند و با قاطعيت می گويند که بعد از پايان کابوس و بيدار شدن، مردم خود را در آستانه ی دروازه تمدن بزرگ که ۳۰ سال پيش نزديک بود از آن عبور کنند ولی به مسير ديگری کشيده شدند خواهند ديد. در پاسخ به اين گروه از فيلسوفان عده ای با قاطعيت، شيشکی می بندند و با تمسخر می گويند عموجان خواب ديدی خير باشه. عده ی زيادی هم معتقدند که اگر آرای شان در انتخابات اخير شمرده شود، آرام آرام از خواب بيدار خواهند شد درست مثل کسانی که هيپنوتيزم شده اند و با سه شماره ی معکوس "لِوِل" های خواب تا بيداری را طی می کنند و کابوس مربوطه را کلاً از ياد می بَرَند. و بالاخره گروه اندک شماری هم هستند که اين جريان را به نظريه ی مُثُل و سايه های تهِ غارِ افلاطون ربط می دهند و شادمان اند از اين که آن چه می بينند سايه ی ته غار است و ضمن شکرگزاری به درگاه خداوند متعال می گويند اگر وجود حقيقیِ اين موجودات وحشتناک را می ديديم آن وقت چه خاکی به سرمان می کرديم؟!

جمهوری اسلامی چگونه آغاز شد؟
برای اين سوال نيز پاسخِ درست و حسابی وجود ندارد. عده ای معتقدند يک غلط بزرگی بود کرديم. عده ای ديگر معتقدند يک خطای بزرگی بود مرتکب شديم. عده ای ديگر معتقدند شِکَری بود که بدون توجه به مرض قندمان خورديم. ولی هيچ کس نمی گويد که منشاء اين جريان چه بود. عده ای فيلسوفِ گذشته نگر که در کار ساختارشکنیِ کلمات به سَبْکِ ژاک لَکان هستند، سعی می کنند با تجزيه و تحليل کلماتِ "اعلی‌حضرت همايون شاهنشاه آريامهر بزرگ ارتشتاران"، چگونگی آغاز جمهوری اسلامی را تبيين کنند. عده ای ديگر از فلاسفه که با تجربه گرايان عصر روشنگری نزديکی فکری دارند، می خواهند با فرو کردن رضا پهلوی و فرح پهلوی در داخل لوله ی آزمايشگاه به پاسخ اين سوال دست يابند. عده ای نيز می خواهند با باز کردن پرونده ی برخی روحانيان و تفسير اظهارات و بيانات آن ها در سال های پيش از انقلاب جريان پديد آيی جمهوری اسلامی را تبويب کنند. به رغم تمام اين تلاش ها هنوز پاسخ مُتْقَنی به اين سوال ساده داده نشده است.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 




آيا نظريه ای برای توضيح جمهوری اسلامی وجود دارد؟
وقتی اين سوال مطرح می شود، آه و ناله و نفرين است که به هوا بر می خيزد ولی هيچ جواب علمی بدان داده نمی شود. عده ای حتی شروع می کنند به سر و سينه زدن و عده ای ديگر با دو دست به سرشان می کوبند طوری که نزديک است مغزشان توی دهن شان بريزد. الهی دستم بشکنه، به خدا نفهم بودم، کاش پام می شکست در تظاهرات خيابانی شرکت نمی کردم از جمله گفتارهايی ست که به محض طرح اين سوال شنيده می شود. عده ای سخت بر اين باورند که چون شکم شان سير شده بود به طرفداری از جمهوری اسلامی برخاستند. عده ای ديگر معتقدند که چون خوشی دل شان را زده بود به تفريحاتی از قبيل به خيابان ريختن و تظاهرات روی آوردند. بعد دوباره شروع می کنند به آه و ناله و نفرين، طوری که اصلِ سوال از ياد می رود. شايد به خاطر همين آه و ناله و نفرين است که تاکنون پاسخی به اين سوال داده نشده است.

من کيستم؟
لابد به محضِ خواندن اين سوال ياد آن گفته ی دکارت افتاديد که روزگاری غلطی کرد و گفت من فکر می کنم پس هستم. سوال ما اصلا اين نيست که شما هستيد يا نيستيد، سوال ما اين است که شما و من کيستيم. چرا سوال را درست و حسابی نخوانده جواب بی ربط می دهيد (از اين که کمی عصبی هستم مرا می بخشيد. وقتی اين نوشته را شروع کردم عصبی نبودم ولی وقتی با نوشتنِ پاراگراف های بالا به بيچارگی خودمان در پاسخ دادن به سوالاتِ اصلی زندگی پی بردم کمی عصبی شدم). من کيستم، تو کيستی؟ ما کيستيم؟ بسياری از اهل انديشه معتقدند که من و شما و ايشان، يعنی شهروندان درجه ی دو و سه و چهار و الی آخر، هيچی نيستيم که اصلا بخواهيم به سوال من کيستم پاسخ بدهيم. آن ها ما را نوعی خس و خاشاک يا کاريکاتور می بينند که چون وجود نداريم اصلا نمی توانيم به سوال مزبور پاسخ دهيم. برخی نيز که بدبين ترند از خودشان صدای بزغاله در می آورند و سر تکان می دهند و پاسخ طنزآميزشان به سوال فوق را بدين گونه می دهند. کسانی که در وادی پاسخ به اين سوال گام نهاده اند، ماحَصَلِ کلام شان به پيچيدگی کلام هگل شده است، و البته بعدها اذعان کرده اند که نه تنها ديگران بل که خودشان هم نفهميده اند چه گفته اند.

مغز احمدی نژاد چگونه عمل می کند؟
لابد شنيده ايد که بعد از مرگ اينشتين، مغز او را در آورده اند که ببينند اين پديده، مُخش چگونه عمل می کرده است. بسياری از اهل علم و انديشه بر اين باورند که ممکن نيست بگوييم مغز احمدی نژاد چگونه عمل می کند، مگر آن که بعد از ۱۲۰ سال که اين موجودِ "عَدالت خواه" (احمدی نژاد عاشق تلفظ صحيحِ کلمه ی عَدالت است و ما هم مثل او اين کلمه را صحيح تلفظ می کنيم؛ گيرم از اين کلمه فقط تلفظ و اسکلت اش در ايران باقی مانده باشد) به لقاءالله پيوست، مغزش بيرون آورده شود و زير ميکروسکوپ دانشمندان نورولوژيست قرار گيرد. عده ای از شکاکان که نسبت به همه چيز بدبين و مرددند و تا چيزی را با چاقوی جراحی تشريح نکنند نمی پذيرند که آن چيز وجود دارد، با يک لحن خيلی بدی می گويند "مغز؟! کدام مغز؟!" و لبخندی می زنند که تا مغز استخوان آدم را می سوزاند. ما را با اين گروه بی تربيت کاری نيست. ولی بسياری معتقدند که با بررسی اين پديده ی هزاره ی سوم می توان مغز او را در شيشه ای در همسايگی آلبرت اينشتين گذاشت واين جهش عجيب ژنتيک را که سر حلقه ی انسان های آينده خواهد شد به عنوان افتخاری برای کشورمان ثبت کرد. قطعا مايکل تالبوت نويسنده ی کتاب جهان هولوگرافيک که آقای داريوش مهرجويی آن را به فارسی برگردانده، و يا سوزان بلَکمُر نويسنده ی کتاب آگاهی که آن را آقای رضا رضايی به فارسی ترجمه کرده به نتايج شگرفی دست خواهند يافت و کتاب های ديگری در خصوص کارکرد و فانکشنِ مغز ارائه خواهند نمود.

در درون زلزله چه رخ می دهد؟
انسان تا خودش در درون زلزله نباشد نمی تواند بفهمد واقعا چه رخ می دهد. البته سوال ما اين نيست که وقتی زلزله می شود انسانی که درون آن است چه می بيند بل که سوال ما اين است که در لايه های زيرين زمين يا اجتماع چه اتفاقی می افتد که زلزله به وقوع می پيوندد. من فکر می کنم کسانی که در رويدادهای بعد از ۲۲ خرداد در تهران حضور داشتند، و به خصوص راهپيمايی ۲۵ خرداد را از نزديک به چشم ديدند، حالت کسی را تجربه کرده اند که زمين لرزه ای شديد را شاهد بوده است. ولی هيچ يک از اين ها باعث نمی شود تا ما بفهميم در بطن زلزله چه رخ می دهد و اين زلزله از کجا می آيد و به کجا می رود و در نهايت چه خسارت ها و خرابی ها و يا در بلند مدت آبادانی هايی را به بار می آورد.

عامل تکامل چيست؟
و بالاخره می رسيم به آخرين و مهم ترين سوال. از ابتدای بشريت تا به امروز تعداد زيادی فيلسوف راجع به اين مسئله فکر کرده اند و چيزهايی هم گفته و نوشته اند. مثلا يک فيلسوف آلمانی به نام فردريش شلينگ پيش از داروين که تکامل انواع را مطرح کرد، گفت که حيات، مخلوق طبيعت است و حاصل تکامل. اما اين که تکامل وجود دارد يک چيز است و چرا وجود دارد يک چيز ديگر. لابد مثل برخی از خوش خيالان معاصر می خواهيد بگوييد که بدبختی و بيچارگی و فلاکت عامل تکامل است. يعنی می فرماييد ميمون انسان نما بدبخت و بيچاره و مفلوک بوده که ژن اش جهش کرده تبديل به انسان شده؟ اين چه نتيجه ی مزخرفی ست که شما می گيريد؟ اين فکر از کجا به سرتان می زند؟ ببخشيد باز عصبانی شدم. از دستِ اين سوالات و درماندگیِ خودمان کلافه ام. فکر کنم متوجه منظورتان شده باشم. می خواهيد به خودتان اميدواری بدهيد که بدبختی و بيچارگی اجتماعی که امروز دچار آن هستيد بالاخره منجر به تکامل می شود و شما خوشبخت می شويد. تز و آنتی تز هگلی يا مارکسی به جان هم می افتند و سنتز خوشبختی از درون آن بيرون می آيد. همه ی اين ها درست. ولی عامل اصلی چيست؟ درست به درون حکومت ايران نگاه کنيد. کمی زوم کنيد. کمی بيشتر. يک کم ديگر. راست و چپ را رها کنيد، و درست وسط را بگيريد. بله همان راهروی خلوت و باز. برويد برويد برويد، می رسيد به پله. پله ها را بالا برويد. بالا، بالا، بالاتر، خيلی بالاتر... آن بالا يک نفر را می بينيد که نشسته حرف می زند و همه ساکت و صامت گوش می دهند. خيلی از تاريخ شناسان و جامعه شناسان معتقدند اين شخص عامل تکامل اجتماعی ست که در هر دوره به شکل و قيافه ای در می آيد و به زبانی سخن می گويد. مثلا يک روز اسم اش می شود هيتلر و آلمانی حرف می زند. يک روز می شود موسولينی و ايتاليايی حرف می زند. يک روز می شود صدام و عربی حرف می زند. ما هم در اين زمينه از بقيه ی دنيا عقب نيستيم و اين امکان هست که اين موجود فارسی هم حرف بزند.

ولی خيلی ها اين چيزها را باور ندارند و می خواهند فورا متکامل شوند. می گويند ما بايد فِرْتی به کمال برسيم و کشورمان سوئيس بشود. آن گروه اول جواب می دهند، نه، نمی شود که ما يک شَبِه سوئيس بشويم. ما به عامل تکامل نياز داريم و "اين" (با ترس و لرز و ايما و اشاره به آن بالا اشاره می کنند) عامل تکامل ماست. خلاصه برای اين سوال هم جواب سر راستی وجود ندارد که ممکن است ششصد و خرده ای سال بعد –يعنی سال ۲۰۰۰ هجری شمسی- دانشمندان ايرانی به اين سوال پاسخی دقيق و مبتنی بر فاکت های علمی بدهند. ان شاءالله.

آدميزادِ احمد زيدآبادی
وقتی عکسِ آقای زيدآبادی را در شوی بزرگ قوه ی قضاييه ديدم خيلی غصه خوردم. پا شُدم و سراغِ آرشيوِ مجلاتِ قديمی و مجموعه ی شهروند امروز رفتم. مزه ی خوبِ نوشته های ايشان که تحتِ عنوان "روزمرگی ها" در اين نشريه ی وزين و پُر مطلب منتشر می شد هنوز زير دندان ام است. نمی دانم چرا، ولی نوشته های ايشان به دل من می نشيند. از نظر ادبی، چيزِ خاصی در اين نوشته ها نيست که بگوييم جذاب است و از نظر نگارشی هم ترفندی به کار نرفته که فکر کنيم مخاطب به خاطر آن به اين نوشته ها توجه می کند، ولی چيزی در محتوا هست که نظر خواننده به آن جلب می شود. فکر می کنم اين چيز، "صداقت نويسنده" است و بعيد می دانم اشتباه کنم. انسانيت و انسان دوستی نويسنده را هم بايد به اين صداقت اضافه کنيم. مجموعه ی اين ها می شود کلماتی که بر بالای آن نام "احمد زيدآبادی" درج شده است.

شماره ی ۴۹ شهروند امروز را از جعبه ی مجلات بيرون می کشم. تاريخ انتشار آن ۱۲ خرداد ۱۳۸۷ است، يعنی يک سال و چند ماه پيش؛ يک سال و چند ماهی که گذر آن به اندازه ی ده سال طول کشيده است. روزمرگی های اين شماره، در يک‌سومِ پايين صفحه ی ۴۲ منتشر شده است. عنوانِ آن "آدميزاد يا....؟" است. اين چند نقطه حکايت تمام رنج های بشر است. تمام ظلم ها، تمام زورگويی ها، تمام جنايت ها، تمام بی دادگاه های ضدبشری، همه و همه در اين چند نقطه ی پشتِ سر هم خلاصه شده است. نقطه هايی که امتداد فرشته تا حيوان است.

از مهاجران بينوای خارجی می نويسد. از مهاجمانی که کله تراشيده های فاشيست و کوکلس کلان نبودند بل کسانی بودند که تا چند سال پيش تحت نظام آپارتايد از حقوق برابر با سفيدپوستان محروم بودند. قربانيان خشونتی که امروز به خشونت ورزانِ سَبُع عليه همسايگان مهاجر بينوا تبديل شده اند. و نتيجه می گيرد:
"تجربه تاريخی نشان می دهد که آدميزادگان در برخی شرايط، وحشی و بی رحم می شوند، بی رحم تر از حيوانات... شايد بتوان گفت که در سرشت آدميزادگان هيولاهای خفته ای جا خوش کرده اند که هر گاه و به مناسبتی بيدار می شوند و آدميزاد را از آدمی بودن تهی می کنند. از اين رو، به گمان من، هيچ آدميزاده ای نبايد خود را نسبت به بيدار شدن هيولای درونش ايمن فرض کند؛ چرا که گويا موقعيت آدميان تعيين کننده رفتار آنان است..."

و امروز زيدآبادی خود در بندِ اين گونه آدميزادگان است. آدميزادگانی که قفسی به نام کهريزک درست می کنند و علاج دردهايشان را در اسارت و آزارِ اهل تفکر می دانند. آدميزادگانی که برای ايجاد وحشت، نويسنده ی ميانه رو و سياست مدار اصلاح طلب و فعالِ سلطنت طلب و دخترکِ بی گناهِ فرانسوی و کارمند سفارت‌خانه و روحانی و وزير اسبق را کنار هم می نشانند و به محاکمه می کشند و اگر اعتراضی نبينند، چند نفر از آنان را به شکلِ کاملاً "قانونی" قربانی می کنند تا از جماعتی که آزاد هستند نَسَق بگيرند و مانع اعتراضِ آن ها شوند.

امثال زيدآبادی ها بايد بگويند و بنويسند و نقد کنند، تا اين گونه آدميزادگان مجال ظلم نيابند. تا زيدآبادی ها در بندند، اين گونه آدميزادگان دست به اعمالی خواهند زد که نوع بشر شرمنده خواهد شد.

من اعتراف می کنم
"وقتی مرحوم احسان طبری برجسته ترين تئوريسين مارکسيسم در آکادمی علوم شوروی سابق و عضو مرکزيت حزب توده به اسلام بازگشت و با نگاهی موشکافانه و مستند به نقد علمی مارکسيسم نشست، رسانه های هر دو اردوگاه شرق و غرب با حجم انبوهی از تبليغات به مقابله و تخطئه او برخاستند و در اين ميان، نظر راديو مسکو-شوروی سابق- که راديوهای آمريکا و بی بی سی نيز با آب و تاب آن را پوشش می دادند، جالب ترين- و البته خنده دارترين- نمونه بود. مفسر راديو مسکو می گفت: ايرانی ها موفق به ساخت آمپولی شده اند که اگر به زندانی تزريق شود، آنچه به وی ديکته شده است را بر زبان می آورد! وقتی اين خبر را با مرحوم طبری در ميان گذاشتم پوزخندی زد و گفت؛ بايد از رفقای مارکسيست و دوستان امپرياليست! پرسيد، اگر ايران اسلامی تا اين اندازه پيشرفته است که موفق به ساخت چنين داروی سحرآميزی شده است چرا اينهمه درباره عقب افتادگی علمی آن تبليغ می کنيد؟" «حسين شريعتمداری، آمپول سحرآميز؟! کيهان»
***
"شکست طرحهای آمريکا عليه ايران که با دستگيری برخی عوامل داخلی آنها صورت گرفت، آمريکاييان را بر آن داشت تا طرح و ايده جديدی تحت عنوان "پروژه EXCHANGE" (تبادل افراد و گروهها) را اجرايی نمايند که در چارچوب آن اعزام افراد و گروهها به آمريکا با صرف هزينه‌های گزاف از طريق پايگاههای ايجاد شده عليه ايران (دبی، استانبول، باکو، لندن و فرانکفورت) با محوريت دبی کليد خورد..." «دومين جلسه رسيدگی به پرونده متهمان کودتای مخملی (متن کيفرخواست)، فارس»
***
"پس از محدوديت دسترسی‌ به شبکه‌های ماهواره ای؛ جريان اطلاعات به سمت اينترنت سوق داده شد و به منظور تسهيل استفاده از مطالب اينترنتی، نرم افزار پيشرفته ترجمه انگليسی به فارسی و بالعکس را برای استفاده عمومی در اختيار کاربران ايرانی قرار دادند به گونه ای که با استفاده از اين نرم‌افزار کاربران می‌توانند مطالب سايت‌های انگليسی را به فارسی برگردانده و مطالعه کنند. اين اقدام به منظور دسترسی کاربران ايرانی به حداکثر اطلاعات به زبان انگليسی (خصوصاً سايت BBC) مرتبط با بحران تمهيد شده هر چند که دارای کاستی‌های جدی می‌باشد." «ماخذ قبلی»

من اعتراف می کنم. من جداً شرمنده ام. من به خدا نمی دانستم. من خام بودم. من نفهم بودم. لابد دشمنان و راديوهای بيگانه خواهند گفت به من نيز آمپول سحرآميز تزريق کرده اند که اين حرف ها را می زنم، ولی آخر جانم، عزيزم، من در زندان نيستم که به فرض محال –که به قول آقای شريعتمداری محال نيست- کسی بتواند به من چيزی تزريق کند. من اين ها را داوطلبانه و با کمال ميل می نويسم. چشمان من بعد از خواندن متن کيفرخواست و ديدن شال قرمز قوه ی قضاييه بر گردن نماينده ی دادستان باز شد. خيلی باز شد. آن قدر باز شد که داشت از حدقه بيرون می زد. فهميدم که در زندگی ام جز خبط و خطا کار ديگری نکرده ام. در همين جا به خاطر کارهای بدی که کرده ام از ملت شريف ايران و رهبر معظم انقلاب عذر خواهی می کنم.

من وقتی برای تفريح به دوبی رفتم، نمی دانستم که در حال پا گذاشتن به دامی خطرناک هستم. من از پروژه ی EXCHANGE روحم هم خبر نداشت. اين غربی ها آن قدر زرنگ اند که آدم ندانسته به دام شان می افتد. چه خوب گفت مش قاسم که آدم يک جوری گول می خورد که خودش هم نمی فهمد. همان طور که او به دائی جان ناپلئون خيانت کرد و ندانسته با انگليسيا تماس گرفت من هم ندانسته به ملت ام خيانت کردم. خدا مرا بکشد.

وقتی وارد فرودگاه دوبی شدم، به توصيه ی دوستی که احتمال می دهم او هم جاسوس بيگانه باشد، برای تبديل دلار به درهم وارد مکانی شدم که روی شيشه اش کلمه ی منحوس EXCHANGE نوشته شده بود. ديدم که اين مکان وضع مشکوکی دارد و همه جای آن با دوربين کنترل می شود. مامانم وقتی بچه بودم به من اندرز داده بود که نبايد به کسی پول بدهم و از کسی پول بگيرم ولی ناآگاهانه اين کار را در بزرگ‌سالی کردم. خانم جوانی با لبخند -که امروز می فهمم بی دليل نبود- به من گفت "گودمُرنينگ سِر". کاش می گفتم سِر و زهرمار. مگر من سلمان رشدی هستم که به من می گويی سِر؟ ولی اين کار را نکردم و به جای آن لبخند زدم. لبخند زدم و يک قطعه اسکناس صد دلاری روی پيشخوان گذاشتم. او هم پول را برداشت و درهم عربی به من داد. من خيلی کار بدی کردم که از عرب ها پول گرفتم. من از محضر ملت شريف ايران به خاطر اين جنايت عذرخواهی می کنم. از جناب دکتر عباسی قبل ها شنيده بودم که خارجی ها از پروژه های پيچيده ای مثل پروژه ی "مرغ پخته" و "ماشين قراضه" و "لامپ سوخته" برای نفوذ در ايران بهره می گيرند ولی به خدا قسم چيزی راجع به پروژه ی EXCHANGE نشنيده بودم.

جنايت بعدی من مراجعه به سايت برانداز http://translate.google.com بود. مگر من کف دست ام را بو کرده بودم که اين هم يک توطئه ی غربی ست؟ چقدر اين غربی ها جنايت‌کارند. من اعتراف می کنم که وارد اين سايت شدم و به فارسی تايپ کردم "حال شما چطور است؟" خودِ اين کار به اندازه ی يک جنايت بايد مجازات داشته باشد. تازه از شما چه پنهان چون انگليسی ام خوب نيست می خواستم در دوره ی "آیِلْتْس" اسم بنويسم و در آزمون آن شرکت کنم. خدا رحم کرد که اين کار را نکردم والّا برگ سياه ديگری به پرونده ی سراسر جنايت و خيانت من اضافه می شد. باری، بعد از دادن متن فارسی، مثل اين که معجزه ای شده باشد، در آن طرف صفحه يک متن انگليسی بيرون آمد. به طرز احمقانه ای ذوق زده شده بودم. نه که انگليسی درست و حسابی نمی دانم از اين که می ديدم عبارت حال شما چطور است به "هاو آر يو" تبديل شده در پوست خود نمی گنجيدم. چقدر خر بودم من. چقدر نفهم بودم من. نبايد به عنوان يک فرد عاقل و بالغ می فهميدم که اين يک توطئه ی براندازانه است؟ با اين سن و سال ام نبايد می فهميدم که نبايد وارد چنين سايت مستهجنی بشوم؟

من در همين جا مجدداً از مردم عزيز و شهيدپرور ايران و از محضر مبارک رهبر معظم انقلاب عذرخواهی می کنم و آماده ام هرگونه مجازاتی را به خاطر اين اعمال زشت و وطن فروشانه تحمل کنم.

حکايت دانشنامه ادب فارسی، حکايت رسوايی وزارت ارشاد
"حسن انوشه، سرپرست دانشنامه ادب فارسی از نيمه کاره ماندن اين دانشنامه به علت کمبود منابع مالی خبر داده است. بودجه دانشنامه ادب فارسی سالانه حدود ۱۲ ميليون تومان بود که از طريق وزارت ارشاد دولت پيشين تامين می شد. بودجه اندکی که سبب شد اين کار بزرگ به مدت شش سال در يک پارکينگ انجام گيرد؛ حسن انوشه در اين باره می گويد: "کار توان فرسايی است، کار پر زحمتی است. همه شب و روز و زندگی ام را بر سر اين کار گذاشته ام، نمی شود با دست خالی کار کرد. حق تاليف، کاغذ، منابع، جا…". او می گويد: "در ايران جامعه به خودی و غيرخودی و بی خودی تقسيم شده و ما جزو بی خودی ها هستيم." انوشه می افزايد: "با آنکه به مراجع متعدد در وزارت ارشاد مراجعه کرده، امانتيجه ای نگرفته است". سرپرست اين دائرةالمعارف می گويد: "نه تنها جواب منفی گرفتيم، بلکه چيزی به ما گفتند که مجبور شديم آنجا را ترک کنيم و ديگر به سراغ آنها نرويم." «راديو فردا»

آن چه در بالا خوانديد، خبری ست تلخ و تاسف بار برای اهل ادب و فرهنگ ايران. شرم آور است در کشوری که هجده و نيم ميليارد دلار شمش طلا و ارز، معادلِ ۱۸۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان تنها در يک فقره و توسط يک کانتينر به خارج از کشور برای خريدهای قاچاق حمل می شود، برای مجموعه ای عظيم و يگانه که ادب فارسی را نه تنها در ايران بل که در تمام کشورهای همسايه معرفی می کند، بودجه ی سالانه ای معادل دوازده ميليون تومان و به عبارتی ماهی يک ميليون تومان در نظر گرفته شود که تازه اصل و فرع و سود اين پول نيز به کاسه ی سرمايه گذار يعنی وزارت ارشاد باز خواهد گشت. به بيانِ ديگر اين پول هزينه نمی شود بل که اصل پول با سود حاصله دوباره به جيب سرمايه گذار دولتی باز می گردد. واقعا از اين يک ميليون تومان ماهانه، با کسر هزينه ها، حقوق دانشمندی چون آقای حسن انوشه و همکاران اش چقدر می شود؟ شرم بر وزارت ارشاد و وزيرش. شرم بر حکومتی که ادعای علم و دانش اش دنيا را برداشته آن وقت با عالمان و دانشمندان چنين رفتار می کند.

گمان می کنم دو سال پيش بود که در باره ی جلد هفتم دانشنامه ی ادب فارسی که اختصاص به ادب فارسی در جهان عرب دارد مطلبی نوشتم و از قيمت گران آن شکايت کردم. اگر درست به خاطرم مانده باشد نوشتم که چرا جلد ششم اين کتاب با ۹۶۶ صفحه ۱۲۵۰۰ تومان قيمت داشته و جلد هفتم با ۱۰۵۸ صفحه (يعنی ۹۲ صفحه بيشتر) ۳۲۰۰۰ تومان؟ يعنی در عرض سه سال قيمت کتاب آن هم با نرخ های يارانه ای وزارت ارشاد بيش از دو و نيم برابر شده است؟ و اگر درست به خاطرم مانده باشد در آن نوشته کمی ضرب و تقسيم انجام داده بودم و اين که عاقبت چه مقدار به مولفان و چه مقدار به وزارت ارشاد می رسد (به مطلب مربوط دست‌رسی ندارم. اگر هم اين ضرب و تقسيم ها را انجام نداده باشم، خودتان می توانيد با محاسبه ی شمارگان ۴۴۰۰ نسخه ی جلد هفتم، و ۱۲ ميليون بودجه ی سالانه به نتايج جالبی برسيد).

دانشنامه ی ادب فارسی، اثری ست ماندگار، نه تنها در ايران بل که در تمامِ کشورهای فارسی زبان. کسر بسيار بسيار کوچکی از ميلياردها تومان پول بی زبانی که صرف توليد زباله و نه تنها زباله، بل که سمّ، در صدا و سيمای جمهوری اسلامی می شود می تواند باعث توليد آثاری از اين قبيل شود. تمام ضعف ها و کمبودهای اين گونه آثار تنها با چند صدم درصد از پول هايی که در زمان "دکتر" کردان در صدا و سيما حيف و ميل شد می تواند مرتفع شود. بزرگ ترين موسسات انتشاراتی که بتوانند سالانه چندين جلد فرهنگ و دائرةالمعارفِ در سطح وبستر و لاروس و برُک هاوس توليد کنند با بخش کوچکی از اين پول ها می تواند تاسيس شود يا اگر وجود دارد می تواند گسترش کمّی و کيفی يابد.

آن وقت با کمال شرمندگی از قول صاحب اثر می خوانيم که ما نه خودی و غيرخودی، که بی خودی هستيم؛ که در پارکينگ کار می کنيم؛ که در وزارت ارشاد نه تنها جواب منفی گرفتيم، بلکه چيزی به ما گفتند که مجبور شديم آنجا را ترک کنيم و ديگر به سراغ آنها نرويم.
جداً که جای تاسف است.

قاراشميش
قاراشميش صفتی ست ترکی به معنی قاطی پاطی و درهم برهم. مثلا می گوييم اوضاع کشور قاراشميش است يا افکار من قاراشميش است يعنی در هم بر هم است. حالا اگر از نويسنده ی وب لاگ "زن متولد ماکو" يا "يک اهری" سوال کنيد احتمالا اطلاعات دقيق تری راجع به اين کلمه در اختيارتان قرار می دهند ولی من در اين جا قصد بحث لغوی ندارم بل که بحث من بحثی موسيقايی است! بله درست شنيديد موسيقايی. لابد می گوييد انگار وضع تو راس راستی قاراشميش است، و من در پاسخ خواهم گفت دقيقاً همين طور است. شما هم جای من باشيد افکارتان قاراشميش می شود. چرا؟!

فرصت کرديد، کانال پی.ام.سی را بگيريد و بگذاريد خوانندگان همين طور برايتان پشت سر هم بخوانند تا نوبت به پخش ترانه ی عميق و فلسفی "فقط تو" گروه بلک کتز به رهبری مرد هميشه جوان، شهبال شب پره شود. با تعجب می فرماييد "عميق و فلسفی"؟ عرض می کنم آری عميق و فلسفی. مگر فلسفه جز بررسی عميق همين پديده هايی ست که هر روز در اطراف مان می بينيم و دنبال چرايی شان می گرديم؟ حتما بايد استاد غلامحسين دينانی يا جناب يحيی يثربی در مورد فلسفه صحبت کنند تا فلسفه فلسفه شود؟ چرا اين قدر جلوی بال و پر گرفتن تفکرات فلسفی جوانان را می گيريد؟

من وقتی برای اولين بار اين ترانه را از تلويزيون ماهواره ای شنيدم حيرت کردم. باور نمی کردم، ترانه ای به اين خوبی و رسايی اوضاع فکری ما ايرانيان را در عرضِ سه دقيقه بازگو کند. چند ساعتی منتظر ماندم تا ترانه دوباره پخش شد. حيرت ام افزون گشت.

در ابتدای ترانه، ثانيه هايی از آغاز سمفونی بتهوون به گوش می رسيد. ويولن ها در کار بودند و عده ای با لباس غربی می نواختند. بعد نوبت دايره و دنبک شد و سازهای ايرانی. بعد عده ای با لباس های محلی ايرانی به رقص ايرانی پرداختند. بعد عده ای ديگر به رقص باله پرداختند. بعد خواننده شروع کرد به خواندنْ که "قربونِ اون قد و بالات / قربونِ اون ناز و ادات..." و ادامه داد که "آخه دوست داشتن را تو چقدر خوب می دونی / همه احساس را تو چشمم می خونی" و اوج گرفت "قربون راه رفتنت / قربون خنده و اخم کردن ات...". در اين لحظه دختران گروه سيلوئت وارد صحنه شدند و به پسران بلک کتز پيوستند. باز سمفونی بتهوون؛ باز دايره و دنبک. و بالاخره نتيجه گيری فلسفی من:
آقاجان ما ايرانيان همين ملغمه عجيب و آش در هم جوشی هستيم که شهبال به ما نشان می دهد. اگر اوضاع کشورمان قاراشميش است برای اين است که افکارمان قاراشميش است. تقصير حکومت ها نيست. اصلا تقصيری نيست. همينيم که هستيم. بازتاب خودمان را هم که در اين گونه ترانه ها می بينيم کِيف می کنيم و می خنديم چون حکايت خودِ ماست. پايش بيفتد پول می دهيم و به کنسرت می رويم و با سمفونی شماره ی پنج بتهوون و دايره و دنبک قِر می دهيم و بابا کرم می رقصيم.

حالا اگر اجازه بدهيد می خواهم بروم در اين ترانه بيشتر غور کنم شايد به نتايج جدی تری برسم. فکر هم نمی کنم که با توضيحات من بخواهيد مزاحم زن متولد ماکو و يک اهری بشويد. می خواهم بروم سراغ ملاصدرا و هايدگر ببينم از ترکيب اين دو تا چيزی مثل اثر شهبال می توانم درست کنم يا نه. با اجازه!

سالگرد تاسيس راديو زمانه
"...روت کرونن‌بورگ نيز از طرف هیأت مديره زمانه به عنوان مدير جديد اين سازمان برگزيده شد. کرونن بورگ کار خود را درآخرماه ژوئيه در دفتر زمانه در آمستردام آغاز کرد و وظايف زوران جوکانوويچ را که به مدت ۹ ماه مديرموقت بود، به عهده گرفت. وی فارغ التحصيل رشته ارتباطات و مديريت بازرگانی است و تجربه حرفه ايش را از همکاری طولانی مدتش با ۶۲۵ TV Production و Endemol Entertainment کسب کرده است..." «اطلاعيه راديو زمانه»
***
"راديو زمانه امروز ۴ اوت برابر با سالگرد مشروطه سومين سال فعاليت خود را آغاز می‌کند. زمانه در ۴ اوت ۲۰۰۶ (۱۳ مرداد ۸۵) پس از يک دوره کارگاهی بحث و بررسی در باره اصول کاری در اين راديوی مدرن با يک لپ‌تاپ و نرم‌افزار پخش، کار پخش آزمايشی خود را از طريق اينترنت شروع کرد. امروز هيچ خبری در زمانه نبود. نه يک خبر نه يک سرمقاله. سردبير تازه هم آمده است. مدير هم. مدير فارسی نمی داند. اما لابد می داند که امروز چه روزی است. سردبير فارسی می داند. اما لابد نمی داند که بايد سرمقاله ای بنويسد..." «مهدی جامی، سيبستان»

احساس آقای جامی را می فهمم. بچه ی کسی را از او بگيرند و برای "تربيت و رشد بهتر" به دست ناپدری بسپارند و اين ناپدری حتی روز تولد فرزند را به خاطر نياورد و جشنی برای او برپا نکند.

احتمالا اين احساس آقای جامی ست ولی از بيرون و بدون احساسات که به اين ماجرا نگاه می کنيم چيز ديگری می بينيم. تشکيلاتی به نام راديو زمانه، با سرمايه ی يک کشور خارجی تاسيس شده. يک مدير دلسوز و مبتکر ايرانی با بودجه ای که در اختيارش گذاشته اند، رسانه ای به وجود آورده که در زمان خودش مشابهی نداشته. رسانه در حال رشد و قد کشيدن بوده که ناگهان "مسئولان اصلی و پشت پرده" تصميم می گيرند مدير را عوض کنند. مدير موقت به محض شروع کار، به سبکِ استعمارگران قرون ماضی با توپ و تشر، معترضان را سر جای خودشان می نشاند و با اين کار روشنفکران ما را برای چندمين بار در طول هفتاد سال اخير متوجه اين امر بديهی می سازد که رسانه ای که توسط يک کشور خارجی به وجود می آيد طبق خواست همان کشور اداره می شود. متوجه می سازد که آن ها رئيس عالی رتبه هم که باشند در نهايت کارمندند و ابقا و اخراج شان در دست "هيئت مديره پشت پرده" است. اگر شيوه ی عمل شان منطبق با خواست دولت خارجی باشد می مانند، والا می روند و اثری از آن ها بر جای نمی ماند. خلاصه اين که با ديد اداری، جايی برای دلخوری نيست. به قول حکومت ايران همه چيز به طور قانونی انجام شده است.

تا زمانی که راديو زمانه راديوی وب لاگ نويسان بود، به آن تعلق خاطر داشتيم. بعد از تغييرات به عمل آمده و تار و مار شدن هيئت موسس، و بخصوص برخوردِ ارباب جديدِ خارجی با رعيتِ کارمند و مخاطب، راديو زمانه برای من تبديل به راديو هلند شد. مثل تمام راديوهای خارجی ديگر که بايد به شدت مراقب اطلاعات و اخبار و خروجی آن ها بود مبادا اربابْ بخواهد ذهنِ رعيت را مثل راديو بغداد و راديو مسکو و ديگر راديوها شست و شو دهد و عقايد خود را به طور نرم "جا بيندازد".

برای سالگرد چنين راديويی طبيعتا کسی تبريک و تهنيت نمی گويد همان طور که مثلا ما نمی دانيم تاريخ تاسيس صدای آمريکا کِی است و کسی به مدير بخش فارسی آن تبريک نمی گويد و به همين ترتيب راديوهای ديگر. تبريک را زمانی می گفتيم که بچه های وب لاگ نويس برنامه ساز بودند و زحمتی که می کشيدند نه به خاطر منافع دولت خارجی و مختصر حقوق کارمندی که به خاطر عشق و علاقه شان بود.

لابد مسئولان اصلی راديو زمانه متوجه شده اند که اين راديو ديگر يک نهادِ زنده و پويا و تغذيه کننده از فکر ايرانی نيست و تشکيلاتی ست اداری تابع قوانين جاری کشور هلند و برای چنين تشکيلاتی اصولا کسی جشن سالگرد نمی گيرد و مجلسِ سروری بر پا نمی کند.

خوشبختانه، روش کار راديو هلند و رسانه های مشابه خارجی، باعث شده است تا اهالی وب نظر خودشان را در مورد رسانه ی واقعا ملی بنويسند و انتظارات خود را از چنين رسانه ای مطرح کنند. لينک نوشته ها را در وب لاگ فانوس آزاد می توانيد مشاهده کنيد: http://freelantern.com/p/?p=908

تفسير خبر کشکولی
* ايران تا ۲۰۱۳ نمی‌تواند اورانيوم بسيار غنی‌شده توليد کند «راديو فردا»
** مردم ايران- خوش به حال پرزيدنت اوباما! حالا با خيال راحت می تواند پای ميز مذاکره بنشيند.

* پيشرفت شغلی با XING - هنوز کسی کشفتان نکرده؟ «دويچه وله»
** احمدی نژاد- چرا! ما را "آقا" کشف کرده.

* آرنولد شوارتزنگر سال آينده در پروژه دروغ های حقيقی ۲ «اعتماد»
** - ای آقا کجای کاری؟! دروغ های حقيقی ۲ سال هاست که در ايران اکران شده.

* محسن نامجو: ديگر خودم را سانسور نمی کنم «صدای آمريکا»
** - حالا ببين چه سر و صداهايی از خودش در بياره!

* احمدی نژاد رئيس جمهور ايران نيست! «تظاهر کنندگان در بروکسل + اکثريت مردم ايران»
** - عجب آدم های نفهمی هستيد شما! دولت آمريکا ميگه هست، شما می گيد نيست؟!

* قلعه‌نويی مقابل استقلال شکست خورد «فارس»
** - افشين قطبی هم مقابل ملت ايران.

* آب، سوخت جديد خودروها «خبرآنلاين»
** مردم خرمشهر- اگه آب گل آلودِ شهر ما را به جای سوخت مصرف کنند دو روزه موتورشون می پُکه.

* دنباله‌دارها مقصر انقراض‌ زمين نيستند «همشهری»
** - خدا را شکر. نگران بودم کاری که احمدی نژاد می کنه به حساب دنباله دارها گذاشته شه.

برای نويسندگان دربند چه می توان کرد
"محاکمه ابطحی، ميردامادی، رمضان زاده، عطريانفر و نزديک به ۱۰۰ نفر از بازداشت شدگان حوادث ايران آغاز شد." «فارس»

آقايان ابطحی و زيدآبادی و قوچانی بخش عمده ی کار سياسی شان با قلم است. اين که در فضای وب می نويسند يا روزنامه و مجله فرقی نمی کند. اين نويسندگان نه از توپ و تفنگ استفاده کرده اند نه مُبَلِّغ و مُرَوِّجِ خشونت بوده اند. کسی که نوشته های ايشان را طی سال های گذشته دنبال کرده باشد، برايش مثل روز روشن است که ايشان خواهان براندازی و حتی تغيير بنيادی در حکومت فعلی نيز نمی باشند.

اما برای اين نويسندگان دربند، ما وب لاگ نويسان چه می توانيم بکنيم؟ تا چند سال پيش، دعوت چند وب لاگ نويس کافی بود تا عده ی زيادی گرد هم آيند و دست به عمل جمعی بزنند. مثلا نام وب لاگ هايشان را تغيير دهند، يا وب سايتی فعال و حاوی آخرين اخبار درباره ی نويسنده ی دربند درست کنند، يا صفحات وب لاگ شان را در روزی معين سفيد منتشر کنند، يا بمب گوگلی درست کنند. اما از اين تلاش های جمعی اين روزها چندان استقبال نمی شود و وب نويسان بيشتر به صورت انفرادی اعتراض خود را ابراز می دارند. مشکل عمل انفرادی در اين است که بعد از مدتی اولويت خود را از دست می دهد و موضوع مسکوت می ماند.

يکی از کارهايی که می تواند مانع فراموش شدن نام و ياد نويسندگان در بندِ ما شود، انتشار مجدد مطالب گذشته ی آن هاست. وب لاگ ها و وب سايت هايی که اين نويسندگان در آن ها می نوشته اند می توانند مطالب خواندنی ايشان را از آرشيوها بيرون بکشند و در فواصل زمانی معين منتشر کنند. وب لاگ نويسان نيز می توانند به بررسی و نقد نوشته ی اينان بپردازند و به تدريج منتشر کنند.

اگر اين نويسندگان به خاطر نوشته هايشان گرفتار شده اند، با انتشار مجدد و تکثير اين نوشته ها حکومت به هدفش که همانا ساکت کردن نويسندگان معترض است نخواهد رسيد و ديوارهای زندان مانع اشاعه ی افکار آن ها در ميان مخاطبان نخواهد شد.

[وبلاگ ف. م. سخن]


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016