در همين زمينه
12 مرداد» از آقای ابطحی ما باور نخواهيم کرد تا نظر يک کارشناس درباره بازداشتگاه استاندارد5 مرداد» از شاملوی بزرگ تا فردوسی طرفدار کشتار جمعی 28 تیر» از نامه رودُلفِ کلّه پوستی به احمدی نژاد تا دليل افزايش نشاط جنسی در ميان ايرانيان 21 تیر» از گاز گرفتنِ پستان بی بی سی تا مقالات اخير آقای گنجی 15 تیر» از آکسيون بيلاخ و کنف کردن حکومت تا آگهی مناقصه وزارت کشور
بخوانید!
20 مرداد » شمس لنگرودی در اعتراض به صادرنشدن مجوز دو کتابش: آثار جديدم را فعلاً منتشر نمی کنم، اعتماد
20 مرداد » شرايط جديد معافيت از خدمت سربازی به تصويب مجلس رسيد، ايلنا 19 مرداد » از برترين سوال های بی پاسخ سياسی ايران تا برای نويسندگان دربند چه می توان کرد 18 مرداد » گلشیفته فراهانی برای محسن نامجو پیانو میزند، موسیقی ما 18 مرداد » مشاور احمدىنژاد: همانطور كه زنان الاغ سواري ميكردند دوچرخه سواري هم بكنند، آفتاب یزد
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! از برترين سوال های بی پاسخ سياسی ايران تا برای نويسندگان دربند چه می توان کردکشکول خبری هفته (۹۳) برترين سوال های بی پاسخ سياسی ايران با خواندن مطلب بالا، به اين فکر افتاديم که ما هم برترين سوال های بی پاسخ سياسی ايران را مطرح کنيم و توضيح مختصری در باره ی آن ها بدهيم. البته ما سال ها جان کنديم برای اين سوالات پاسخی در خور بيابيم، نيافتيم که نيافتيم: آيا حيات روحانيان حاکم بر ايران واقعيت دارد؟ جمهوری اسلامی چگونه آغاز شد؟ آيا نظريه ای برای توضيح جمهوری اسلامی وجود دارد؟ من کيستم؟ مغز احمدی نژاد چگونه عمل می کند؟ در درون زلزله چه رخ می دهد؟ عامل تکامل چيست؟ ولی خيلی ها اين چيزها را باور ندارند و می خواهند فورا متکامل شوند. می گويند ما بايد فِرْتی به کمال برسيم و کشورمان سوئيس بشود. آن گروه اول جواب می دهند، نه، نمی شود که ما يک شَبِه سوئيس بشويم. ما به عامل تکامل نياز داريم و "اين" (با ترس و لرز و ايما و اشاره به آن بالا اشاره می کنند) عامل تکامل ماست. خلاصه برای اين سوال هم جواب سر راستی وجود ندارد که ممکن است ششصد و خرده ای سال بعد –يعنی سال ۲۰۰۰ هجری شمسی- دانشمندان ايرانی به اين سوال پاسخی دقيق و مبتنی بر فاکت های علمی بدهند. ان شاءالله. آدميزادِ احمد زيدآبادی شماره ی ۴۹ شهروند امروز را از جعبه ی مجلات بيرون می کشم. تاريخ انتشار آن ۱۲ خرداد ۱۳۸۷ است، يعنی يک سال و چند ماه پيش؛ يک سال و چند ماهی که گذر آن به اندازه ی ده سال طول کشيده است. روزمرگی های اين شماره، در يکسومِ پايين صفحه ی ۴۲ منتشر شده است. عنوانِ آن "آدميزاد يا....؟" است. اين چند نقطه حکايت تمام رنج های بشر است. تمام ظلم ها، تمام زورگويی ها، تمام جنايت ها، تمام بی دادگاه های ضدبشری، همه و همه در اين چند نقطه ی پشتِ سر هم خلاصه شده است. نقطه هايی که امتداد فرشته تا حيوان است. از مهاجران بينوای خارجی می نويسد. از مهاجمانی که کله تراشيده های فاشيست و کوکلس کلان نبودند بل کسانی بودند که تا چند سال پيش تحت نظام آپارتايد از حقوق برابر با سفيدپوستان محروم بودند. قربانيان خشونتی که امروز به خشونت ورزانِ سَبُع عليه همسايگان مهاجر بينوا تبديل شده اند. و نتيجه می گيرد: و امروز زيدآبادی خود در بندِ اين گونه آدميزادگان است. آدميزادگانی که قفسی به نام کهريزک درست می کنند و علاج دردهايشان را در اسارت و آزارِ اهل تفکر می دانند. آدميزادگانی که برای ايجاد وحشت، نويسنده ی ميانه رو و سياست مدار اصلاح طلب و فعالِ سلطنت طلب و دخترکِ بی گناهِ فرانسوی و کارمند سفارتخانه و روحانی و وزير اسبق را کنار هم می نشانند و به محاکمه می کشند و اگر اعتراضی نبينند، چند نفر از آنان را به شکلِ کاملاً "قانونی" قربانی می کنند تا از جماعتی که آزاد هستند نَسَق بگيرند و مانع اعتراضِ آن ها شوند. امثال زيدآبادی ها بايد بگويند و بنويسند و نقد کنند، تا اين گونه آدميزادگان مجال ظلم نيابند. تا زيدآبادی ها در بندند، اين گونه آدميزادگان دست به اعمالی خواهند زد که نوع بشر شرمنده خواهد شد. من اعتراف می کنم من اعتراف می کنم. من جداً شرمنده ام. من به خدا نمی دانستم. من خام بودم. من نفهم بودم. لابد دشمنان و راديوهای بيگانه خواهند گفت به من نيز آمپول سحرآميز تزريق کرده اند که اين حرف ها را می زنم، ولی آخر جانم، عزيزم، من در زندان نيستم که به فرض محال –که به قول آقای شريعتمداری محال نيست- کسی بتواند به من چيزی تزريق کند. من اين ها را داوطلبانه و با کمال ميل می نويسم. چشمان من بعد از خواندن متن کيفرخواست و ديدن شال قرمز قوه ی قضاييه بر گردن نماينده ی دادستان باز شد. خيلی باز شد. آن قدر باز شد که داشت از حدقه بيرون می زد. فهميدم که در زندگی ام جز خبط و خطا کار ديگری نکرده ام. در همين جا به خاطر کارهای بدی که کرده ام از ملت شريف ايران و رهبر معظم انقلاب عذر خواهی می کنم. من وقتی برای تفريح به دوبی رفتم، نمی دانستم که در حال پا گذاشتن به دامی خطرناک هستم. من از پروژه ی EXCHANGE روحم هم خبر نداشت. اين غربی ها آن قدر زرنگ اند که آدم ندانسته به دام شان می افتد. چه خوب گفت مش قاسم که آدم يک جوری گول می خورد که خودش هم نمی فهمد. همان طور که او به دائی جان ناپلئون خيانت کرد و ندانسته با انگليسيا تماس گرفت من هم ندانسته به ملت ام خيانت کردم. خدا مرا بکشد. وقتی وارد فرودگاه دوبی شدم، به توصيه ی دوستی که احتمال می دهم او هم جاسوس بيگانه باشد، برای تبديل دلار به درهم وارد مکانی شدم که روی شيشه اش کلمه ی منحوس EXCHANGE نوشته شده بود. ديدم که اين مکان وضع مشکوکی دارد و همه جای آن با دوربين کنترل می شود. مامانم وقتی بچه بودم به من اندرز داده بود که نبايد به کسی پول بدهم و از کسی پول بگيرم ولی ناآگاهانه اين کار را در بزرگسالی کردم. خانم جوانی با لبخند -که امروز می فهمم بی دليل نبود- به من گفت "گودمُرنينگ سِر". کاش می گفتم سِر و زهرمار. مگر من سلمان رشدی هستم که به من می گويی سِر؟ ولی اين کار را نکردم و به جای آن لبخند زدم. لبخند زدم و يک قطعه اسکناس صد دلاری روی پيشخوان گذاشتم. او هم پول را برداشت و درهم عربی به من داد. من خيلی کار بدی کردم که از عرب ها پول گرفتم. من از محضر ملت شريف ايران به خاطر اين جنايت عذرخواهی می کنم. از جناب دکتر عباسی قبل ها شنيده بودم که خارجی ها از پروژه های پيچيده ای مثل پروژه ی "مرغ پخته" و "ماشين قراضه" و "لامپ سوخته" برای نفوذ در ايران بهره می گيرند ولی به خدا قسم چيزی راجع به پروژه ی EXCHANGE نشنيده بودم. جنايت بعدی من مراجعه به سايت برانداز http://translate.google.com بود. مگر من کف دست ام را بو کرده بودم که اين هم يک توطئه ی غربی ست؟ چقدر اين غربی ها جنايتکارند. من اعتراف می کنم که وارد اين سايت شدم و به فارسی تايپ کردم "حال شما چطور است؟" خودِ اين کار به اندازه ی يک جنايت بايد مجازات داشته باشد. تازه از شما چه پنهان چون انگليسی ام خوب نيست می خواستم در دوره ی "آیِلْتْس" اسم بنويسم و در آزمون آن شرکت کنم. خدا رحم کرد که اين کار را نکردم والّا برگ سياه ديگری به پرونده ی سراسر جنايت و خيانت من اضافه می شد. باری، بعد از دادن متن فارسی، مثل اين که معجزه ای شده باشد، در آن طرف صفحه يک متن انگليسی بيرون آمد. به طرز احمقانه ای ذوق زده شده بودم. نه که انگليسی درست و حسابی نمی دانم از اين که می ديدم عبارت حال شما چطور است به "هاو آر يو" تبديل شده در پوست خود نمی گنجيدم. چقدر خر بودم من. چقدر نفهم بودم من. نبايد به عنوان يک فرد عاقل و بالغ می فهميدم که اين يک توطئه ی براندازانه است؟ با اين سن و سال ام نبايد می فهميدم که نبايد وارد چنين سايت مستهجنی بشوم؟ من در همين جا مجدداً از مردم عزيز و شهيدپرور ايران و از محضر مبارک رهبر معظم انقلاب عذرخواهی می کنم و آماده ام هرگونه مجازاتی را به خاطر اين اعمال زشت و وطن فروشانه تحمل کنم. حکايت دانشنامه ادب فارسی، حکايت رسوايی وزارت ارشاد آن چه در بالا خوانديد، خبری ست تلخ و تاسف بار برای اهل ادب و فرهنگ ايران. شرم آور است در کشوری که هجده و نيم ميليارد دلار شمش طلا و ارز، معادلِ ۱۸۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان تنها در يک فقره و توسط يک کانتينر به خارج از کشور برای خريدهای قاچاق حمل می شود، برای مجموعه ای عظيم و يگانه که ادب فارسی را نه تنها در ايران بل که در تمام کشورهای همسايه معرفی می کند، بودجه ی سالانه ای معادل دوازده ميليون تومان و به عبارتی ماهی يک ميليون تومان در نظر گرفته شود که تازه اصل و فرع و سود اين پول نيز به کاسه ی سرمايه گذار يعنی وزارت ارشاد باز خواهد گشت. به بيانِ ديگر اين پول هزينه نمی شود بل که اصل پول با سود حاصله دوباره به جيب سرمايه گذار دولتی باز می گردد. واقعا از اين يک ميليون تومان ماهانه، با کسر هزينه ها، حقوق دانشمندی چون آقای حسن انوشه و همکاران اش چقدر می شود؟ شرم بر وزارت ارشاد و وزيرش. شرم بر حکومتی که ادعای علم و دانش اش دنيا را برداشته آن وقت با عالمان و دانشمندان چنين رفتار می کند. گمان می کنم دو سال پيش بود که در باره ی جلد هفتم دانشنامه ی ادب فارسی که اختصاص به ادب فارسی در جهان عرب دارد مطلبی نوشتم و از قيمت گران آن شکايت کردم. اگر درست به خاطرم مانده باشد نوشتم که چرا جلد ششم اين کتاب با ۹۶۶ صفحه ۱۲۵۰۰ تومان قيمت داشته و جلد هفتم با ۱۰۵۸ صفحه (يعنی ۹۲ صفحه بيشتر) ۳۲۰۰۰ تومان؟ يعنی در عرض سه سال قيمت کتاب آن هم با نرخ های يارانه ای وزارت ارشاد بيش از دو و نيم برابر شده است؟ و اگر درست به خاطرم مانده باشد در آن نوشته کمی ضرب و تقسيم انجام داده بودم و اين که عاقبت چه مقدار به مولفان و چه مقدار به وزارت ارشاد می رسد (به مطلب مربوط دسترسی ندارم. اگر هم اين ضرب و تقسيم ها را انجام نداده باشم، خودتان می توانيد با محاسبه ی شمارگان ۴۴۰۰ نسخه ی جلد هفتم، و ۱۲ ميليون بودجه ی سالانه به نتايج جالبی برسيد). دانشنامه ی ادب فارسی، اثری ست ماندگار، نه تنها در ايران بل که در تمامِ کشورهای فارسی زبان. کسر بسيار بسيار کوچکی از ميلياردها تومان پول بی زبانی که صرف توليد زباله و نه تنها زباله، بل که سمّ، در صدا و سيمای جمهوری اسلامی می شود می تواند باعث توليد آثاری از اين قبيل شود. تمام ضعف ها و کمبودهای اين گونه آثار تنها با چند صدم درصد از پول هايی که در زمان "دکتر" کردان در صدا و سيما حيف و ميل شد می تواند مرتفع شود. بزرگ ترين موسسات انتشاراتی که بتوانند سالانه چندين جلد فرهنگ و دائرةالمعارفِ در سطح وبستر و لاروس و برُک هاوس توليد کنند با بخش کوچکی از اين پول ها می تواند تاسيس شود يا اگر وجود دارد می تواند گسترش کمّی و کيفی يابد. آن وقت با کمال شرمندگی از قول صاحب اثر می خوانيم که ما نه خودی و غيرخودی، که بی خودی هستيم؛ که در پارکينگ کار می کنيم؛ که در وزارت ارشاد نه تنها جواب منفی گرفتيم، بلکه چيزی به ما گفتند که مجبور شديم آنجا را ترک کنيم و ديگر به سراغ آنها نرويم. قاراشميش فرصت کرديد، کانال پی.ام.سی را بگيريد و بگذاريد خوانندگان همين طور برايتان پشت سر هم بخوانند تا نوبت به پخش ترانه ی عميق و فلسفی "فقط تو" گروه بلک کتز به رهبری مرد هميشه جوان، شهبال شب پره شود. با تعجب می فرماييد "عميق و فلسفی"؟ عرض می کنم آری عميق و فلسفی. مگر فلسفه جز بررسی عميق همين پديده هايی ست که هر روز در اطراف مان می بينيم و دنبال چرايی شان می گرديم؟ حتما بايد استاد غلامحسين دينانی يا جناب يحيی يثربی در مورد فلسفه صحبت کنند تا فلسفه فلسفه شود؟ چرا اين قدر جلوی بال و پر گرفتن تفکرات فلسفی جوانان را می گيريد؟ من وقتی برای اولين بار اين ترانه را از تلويزيون ماهواره ای شنيدم حيرت کردم. باور نمی کردم، ترانه ای به اين خوبی و رسايی اوضاع فکری ما ايرانيان را در عرضِ سه دقيقه بازگو کند. چند ساعتی منتظر ماندم تا ترانه دوباره پخش شد. حيرت ام افزون گشت. در ابتدای ترانه، ثانيه هايی از آغاز سمفونی بتهوون به گوش می رسيد. ويولن ها در کار بودند و عده ای با لباس غربی می نواختند. بعد نوبت دايره و دنبک شد و سازهای ايرانی. بعد عده ای با لباس های محلی ايرانی به رقص ايرانی پرداختند. بعد عده ای ديگر به رقص باله پرداختند. بعد خواننده شروع کرد به خواندنْ که "قربونِ اون قد و بالات / قربونِ اون ناز و ادات..." و ادامه داد که "آخه دوست داشتن را تو چقدر خوب می دونی / همه احساس را تو چشمم می خونی" و اوج گرفت "قربون راه رفتنت / قربون خنده و اخم کردن ات...". در اين لحظه دختران گروه سيلوئت وارد صحنه شدند و به پسران بلک کتز پيوستند. باز سمفونی بتهوون؛ باز دايره و دنبک. و بالاخره نتيجه گيری فلسفی من: حالا اگر اجازه بدهيد می خواهم بروم در اين ترانه بيشتر غور کنم شايد به نتايج جدی تری برسم. فکر هم نمی کنم که با توضيحات من بخواهيد مزاحم زن متولد ماکو و يک اهری بشويد. می خواهم بروم سراغ ملاصدرا و هايدگر ببينم از ترکيب اين دو تا چيزی مثل اثر شهبال می توانم درست کنم يا نه. با اجازه! سالگرد تاسيس راديو زمانه احساس آقای جامی را می فهمم. بچه ی کسی را از او بگيرند و برای "تربيت و رشد بهتر" به دست ناپدری بسپارند و اين ناپدری حتی روز تولد فرزند را به خاطر نياورد و جشنی برای او برپا نکند. احتمالا اين احساس آقای جامی ست ولی از بيرون و بدون احساسات که به اين ماجرا نگاه می کنيم چيز ديگری می بينيم. تشکيلاتی به نام راديو زمانه، با سرمايه ی يک کشور خارجی تاسيس شده. يک مدير دلسوز و مبتکر ايرانی با بودجه ای که در اختيارش گذاشته اند، رسانه ای به وجود آورده که در زمان خودش مشابهی نداشته. رسانه در حال رشد و قد کشيدن بوده که ناگهان "مسئولان اصلی و پشت پرده" تصميم می گيرند مدير را عوض کنند. مدير موقت به محض شروع کار، به سبکِ استعمارگران قرون ماضی با توپ و تشر، معترضان را سر جای خودشان می نشاند و با اين کار روشنفکران ما را برای چندمين بار در طول هفتاد سال اخير متوجه اين امر بديهی می سازد که رسانه ای که توسط يک کشور خارجی به وجود می آيد طبق خواست همان کشور اداره می شود. متوجه می سازد که آن ها رئيس عالی رتبه هم که باشند در نهايت کارمندند و ابقا و اخراج شان در دست "هيئت مديره پشت پرده" است. اگر شيوه ی عمل شان منطبق با خواست دولت خارجی باشد می مانند، والا می روند و اثری از آن ها بر جای نمی ماند. خلاصه اين که با ديد اداری، جايی برای دلخوری نيست. به قول حکومت ايران همه چيز به طور قانونی انجام شده است. تا زمانی که راديو زمانه راديوی وب لاگ نويسان بود، به آن تعلق خاطر داشتيم. بعد از تغييرات به عمل آمده و تار و مار شدن هيئت موسس، و بخصوص برخوردِ ارباب جديدِ خارجی با رعيتِ کارمند و مخاطب، راديو زمانه برای من تبديل به راديو هلند شد. مثل تمام راديوهای خارجی ديگر که بايد به شدت مراقب اطلاعات و اخبار و خروجی آن ها بود مبادا اربابْ بخواهد ذهنِ رعيت را مثل راديو بغداد و راديو مسکو و ديگر راديوها شست و شو دهد و عقايد خود را به طور نرم "جا بيندازد". برای سالگرد چنين راديويی طبيعتا کسی تبريک و تهنيت نمی گويد همان طور که مثلا ما نمی دانيم تاريخ تاسيس صدای آمريکا کِی است و کسی به مدير بخش فارسی آن تبريک نمی گويد و به همين ترتيب راديوهای ديگر. تبريک را زمانی می گفتيم که بچه های وب لاگ نويس برنامه ساز بودند و زحمتی که می کشيدند نه به خاطر منافع دولت خارجی و مختصر حقوق کارمندی که به خاطر عشق و علاقه شان بود. لابد مسئولان اصلی راديو زمانه متوجه شده اند که اين راديو ديگر يک نهادِ زنده و پويا و تغذيه کننده از فکر ايرانی نيست و تشکيلاتی ست اداری تابع قوانين جاری کشور هلند و برای چنين تشکيلاتی اصولا کسی جشن سالگرد نمی گيرد و مجلسِ سروری بر پا نمی کند. خوشبختانه، روش کار راديو هلند و رسانه های مشابه خارجی، باعث شده است تا اهالی وب نظر خودشان را در مورد رسانه ی واقعا ملی بنويسند و انتظارات خود را از چنين رسانه ای مطرح کنند. لينک نوشته ها را در وب لاگ فانوس آزاد می توانيد مشاهده کنيد: http://freelantern.com/p/?p=908 تفسير خبر کشکولی * پيشرفت شغلی با XING - هنوز کسی کشفتان نکرده؟ «دويچه وله» * آرنولد شوارتزنگر سال آينده در پروژه دروغ های حقيقی ۲ «اعتماد» * محسن نامجو: ديگر خودم را سانسور نمی کنم «صدای آمريکا» * احمدی نژاد رئيس جمهور ايران نيست! «تظاهر کنندگان در بروکسل + اکثريت مردم ايران» * قلعهنويی مقابل استقلال شکست خورد «فارس» * آب، سوخت جديد خودروها «خبرآنلاين» * دنبالهدارها مقصر انقراض زمين نيستند «همشهری» برای نويسندگان دربند چه می توان کرد آقايان ابطحی و زيدآبادی و قوچانی بخش عمده ی کار سياسی شان با قلم است. اين که در فضای وب می نويسند يا روزنامه و مجله فرقی نمی کند. اين نويسندگان نه از توپ و تفنگ استفاده کرده اند نه مُبَلِّغ و مُرَوِّجِ خشونت بوده اند. کسی که نوشته های ايشان را طی سال های گذشته دنبال کرده باشد، برايش مثل روز روشن است که ايشان خواهان براندازی و حتی تغيير بنيادی در حکومت فعلی نيز نمی باشند. اما برای اين نويسندگان دربند، ما وب لاگ نويسان چه می توانيم بکنيم؟ تا چند سال پيش، دعوت چند وب لاگ نويس کافی بود تا عده ی زيادی گرد هم آيند و دست به عمل جمعی بزنند. مثلا نام وب لاگ هايشان را تغيير دهند، يا وب سايتی فعال و حاوی آخرين اخبار درباره ی نويسنده ی دربند درست کنند، يا صفحات وب لاگ شان را در روزی معين سفيد منتشر کنند، يا بمب گوگلی درست کنند. اما از اين تلاش های جمعی اين روزها چندان استقبال نمی شود و وب نويسان بيشتر به صورت انفرادی اعتراض خود را ابراز می دارند. مشکل عمل انفرادی در اين است که بعد از مدتی اولويت خود را از دست می دهد و موضوع مسکوت می ماند. يکی از کارهايی که می تواند مانع فراموش شدن نام و ياد نويسندگان در بندِ ما شود، انتشار مجدد مطالب گذشته ی آن هاست. وب لاگ ها و وب سايت هايی که اين نويسندگان در آن ها می نوشته اند می توانند مطالب خواندنی ايشان را از آرشيوها بيرون بکشند و در فواصل زمانی معين منتشر کنند. وب لاگ نويسان نيز می توانند به بررسی و نقد نوشته ی اينان بپردازند و به تدريج منتشر کنند. اگر اين نويسندگان به خاطر نوشته هايشان گرفتار شده اند، با انتشار مجدد و تکثير اين نوشته ها حکومت به هدفش که همانا ساکت کردن نويسندگان معترض است نخواهد رسيد و ديوارهای زندان مانع اشاعه ی افکار آن ها در ميان مخاطبان نخواهد شد. Copyright: gooya.com 2016
|