یکشنبه 27 اسفند 1391   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

دفاع عزت الله انتظامی از جعفر پناهی خانه سينما و...

روزنامه شرق ـ «عزت‌الله انتظامی» بی‌ترديد مشهورترين بازيگر تاريخ تئاتر و سينمای ايران است. عرصه بازيگری هرگز هنرمندی به اين شهرت به خود نديده است. او در نزد بزرگان اين عرصه هم محبوب است. او را «اسطوره» بازيگری ايران می‌نامند. «هوشنگ گلمکانی»در کتاب وزينش او را «آقای بازيگر» ناميده است. لقبی که روی اين اسطوره بی‌همتای هنر ماند و جاودانه شد.

آقای بازيگر اسطوره‌ای سينما و تئاتر، اکنون در آستانه ۸۹سالگی، بيش از هر زمان ديگری، فعال است. فعال نه در عرصه بازيگری، که بيشتر در عرصه‌های اجتماعی. او بی‌آنکه خود بخواهد، گروه پرشماری از هنرمندان را نمايندگی می‌کند. او «نماد» هنر و فرهنگ ايران است. شايد از همين‌رو است که وزن هر مراسم هنری را با حضور او می‌سنجند. چنانکه برخی از آثار سينمايی را نيز با حضور او محک می‌زنند.

سال‌هاست که کارگردانان بزرگ، هر يک به سهم خود در پی دعوت از او برای ايفای نقش در آثارشان هستند. اتفاقی که با وسواس «آقای بازيگر» به آسانی رخ نمی‌دهد. همين وسواس و نکته‌سنجی او است که او را برای همه فيلمسازان دست‌نيافتنی کرده است.

می‌گويند، نوشتن نقش برای «استاد» کار مشکلی است. بايد نقش چنان نوشته شده باشد تا «آقای بازيگر» برای بازی در آن برانگيخته شود و البته برانگيختن «استاد» کار چندان ساده‌ای نيست.

البته می‌توان فهرستی از فيلمسازانی را برشمرد که در حسرت همکاری با «استاد» فيلمی را به پايان برده‌اند بی‌آنکه توانسته باشند به مطلوبشان دست يابند.

«عزت‌الله انتظامی» نام بزرگی است. بزرگ تا آن اندازه که می‌توان درباره آن کتاب نوشت. مستند ساخت و ده‌ها و ده‌ها صفحه روزنامه و مجله را سياه کرد. اينکه او چگونه به اين جايگاه دست يافته است؛ موضوعی است که بايد در مجالی ديگر به آن پرداخت؛ مجالی فراخ‌تر که بتوان از نگاه کارشناسان هم بهره ‌گرفت اما در اين مجال فقط می‌توان به اين نکته اکتفا کرد که او «۷۵‌سال» از عمر «۸۸‌ساله» خود را صرف اين هنر کرده است. او ۱۳ساله بوده که به تئاتر پا گذاشته است. به عشق بازيگری زير پای مخاطبان تئاتر را جارو کرده است و از نخستين شانسی که به او رخ نموده بهره‌ برده است و به‌روی صحنه شتافته است تا پيش‌‌پرده‌خوانی کند. کاری که او را به بازيگری رساند.

و اين آغاز زندگی پرماجرای بازيگر اسطوره‌ای ايران است که حالا در قله بازيگری کشور ايستاده است. بازی‌های او غالبا ستودنی است. کمتر نقشی را می‌توان از او به ياد آورد که در آن ندرخشيده باشد. همين در اوج ماندن او را جاودانه ساخته است. سن بسياری از ما به دوران رخشندگی استاد روی صحنه‌های تئاتر قد نمی‌دهد. همان سال‌ها که او در کنار همتای اسطوره‌ای خود، علی نصيريان به روی صحنه می‌رفت تا تصويری به‌ياد ماندنی از بازی‌اش در ذهن تماشاگر باقی بگذارد.

درخشش او و همتای اسطوره‌ای‌اش روی همين صحنه‌های تئاتر است که آنها را به فيلم «گاو» می‌کشاند؛ فيلمی که با بازی‌های درخشان در تاريخ ماند و بخشی از هويت و تاريخ ما شد.

همين چند روز پيش بود که پرويز پرستويی خطاب به من گفت: «استاد انتظامی مراد و مرشد من است. من همچون پيروی مقلد از او تقليد می‌کنم. او در بازيگری به‌زعم من به مثابه يک مجتهد است و تقليد از او برای کسی همچون من يک افتخار است.»

و اين را با تاکيد و محکم گفت. به‌گونه‌ای که باور کنم چقدر در اين عزم جدی است.

با همين مکالمه با پرستويی بود که به صرافت گفت‌وگو با «عزت‌الله انتظامی» افتادم. از پرستويی شنيدم که قرار است به ديدار رييس‌ قوه‌قضاييه بروند. در ادامه همان کارهای نيکوکارانه و خيرخواهانه؛ همان کارهايی که خبرش گاه به رسانه‌ها هم درز می‌کند و جنجال‌هايی را هم سبب می‌شود. پرويز پرستويی درباره سلوک استاد خود می‌گفت: «بايد کارهای آقای انتظامی را ستود. وقتی حرف از کار نيک به ميان می‌آيد، اين او است که پيشگام می‌شود و ديگران را نيز به همکاری در آن فرامی‌خواند. من نيز از او الهام می‌گيرم. هرجا استاد انتظامی برود من نيز در پی‌اش خواهم رفت.»

و ياد حرف‌های گذشته استاد افتادم که می‌گفت هر سال در روز معلم «خسرو شکيبايی» به من زنگ می‌زد تا آن روز را به من تبريک بگويد و گفت حتی آن سالی را که در آلمان در نزد فرزندش «رامين» به سر می‌برده است، شماره تلفن رامين را از مجيد ‌‌گير آورده و به آنجا زنگ زده تا روز معلم را تبريک بگويد.
استاد با چشم‌های اشک‌بار از خسرو ياد می‌کرد؛ يادی که برای او‌گرانبها بود. او می‌گفت: « خسرو با فروتنی پشت تلفن به من می‌گفت: استاد می‌خواستم بگويم شما هر جا برويد من شما را پيدا می‌کنم تا بگويم در روز معلم به ياد شما هستم.»

و اسطوره گريست. در غم همکاری‌ بی‌همتا که ديگر در ميان ما نيست. همکاری در فيلم‌ هامون اين دو را به هم نزديک کرد و تا پايان به هم وفادار و علاقه‌مند نگاه ‌داشت.

استاد بازيگری، خود البته، فروتنانه از شاگردی در نزد استادی بزرگ ياد می‌کند.

شاگردی در نزد استاد«حميد سمندريان». عزت‌الله انتظامی در ميانسالی به دانشگاه راه ‌يافت و در همان سنين بود که بر سر کلاس‌های زنده‌ياد حميد‌سمندريان حاضر شد. اينکه او روزی از سمندريان درس آموخته است، هميشه او را نسبت به آن مرد بزرگ متواضع و فروتن نگاه داشته است.

چند سالی می‌شود که «عزت‌الله انتظامی» خانه زيبای ويلايی قيطريه‌اش را به مقصد آپارتمانی در اقدسيه ترک کرده است. خانه مدت‌هاست خالی است. همان خانه‌ای که اغلب دوستان استاد با او در آن خاطره دارند. همان حياط سرسبز و چند صندلی تابستانی که هميشه کنار حياط پذيرای ميهمانان بود.

درون خانه هم انباشته بود از کتاب و عکس و خاطره... اينجا و آنجا دفتر و کاغذ ريخته بود. وقتی می‌نشستی اين او بود که تو را با سخنانش به گذشته می‌برد. به لا‌به‌لای همان عکس‌ها که پيرامونت را گرفته بود و دفتر بزرگی که ريزبه‌ريز نام تمام آثار به‌صحنه‌رفته دوران باشکوه تئاترش را در آن نگاشته بود. اما حالا ديگر آن خانه در انتظار موزه شدن خالی است و من ترجيح می‌دهم با او در موزه سينما که مجموعه‌ای گرانسنگ از خاطرات سينمای ايران را گردآورده است قرار بگذارم. در همان اتاقی که هرازگاهی برای ديدار با او به آنجا می‌روم.

يک روز زيبای زمستانی است. روزی آفتابی که در آن رفته‌رفته بوی بهار به مشام می‌رسد.

مثل هميشه گرم و صميمی است. مرا در آغوش می‌گيرد و به من خوشامد می‌گويد. در کنارش می‌نشينم. احساس خوشايندی است نزد او نشستن و گپ زدن.

هرگاه در نزد او بوده‌ام، احساس خوشی داشته‌ام. نوعی سرخوشی ناشی از ديداری ارزشمند که می‌توان از آن خاطره‌ای ناب ساخت و آن را با خود چون تصويری ارجمند برای هميشه نگاه داشت.

و من آن روز سرخوش زمستانی را بدل به خاطره‌ کردم؛ خاطره‌ای که بی‌گمان با من تا پايان خواهد ماند.

شعاعی از نور آفتاب به درون آمده است و روی گونه «انتظامی» بزرگ افتاده است. با هر حرکتی که می‌کند سايه او بر ديوار روبه‌رو جابه‌جا می‌شود.

می‌پرسم:
* دغدغه اين روزهای شما چيست؟ خانه سالمندان برای هنرمندان، صندوق بازنشستگی برای هنرمندان، بنياد عزت‌الله انتظامی و لابد همان کارهای عام‌المنفعه و نيکوکارانه که همه‌جا صحبتش هست؟
- مهردادجان، من حالم چندان خوب نيست. پای چپم را چندی پيش عمل کردم. يکی از چشم‌هايم نيز بر اثر زونا مشکل پيدا کرده بود که با ليزر معالجه‌اش کرده‌اند. چشم ديگرم که آب‌مرواريد آورده بود که آن چشم هم جراحی شد - دست دکتر حسن هاشمی و همکاران ارجمندشان را می‌بوسم - همه اينها در مدت همين چندماهه اخير اتفاق افتاده است. خب با اين سن و سال، جسم من تحمل اين‌همه جراحی را ندارد که البته با همه سختی‌اش ناچار بوده‌ام تحمل کنم.
اين را گفتم که بگويم من شرايط سنی هنرمندان مسن را درک می‌کنم و به همين دليل است که تلاش می‌کنم تا زمانی که دست و پا دارم و می‌توانم خودم پيگيری کنم، به‌دنبال امور هنرمندان بازنشسته و سالمند باشم. يکی از اين امور تاسيس خانه سالمندان برای هنرمندان بازنشسته و سالمند است که مدت‌هاست پی آن را گرفته‌ام تا آن را به نتيجه برسانم. بارها و بارها در خبرها می‌شنويم که هنرمند سالخورده‌ای در تنهايی و غربت خودش درگذشته است بی‌آنکه کسی از آن باخبر شده باشد. بعدا وقتی پيگير می‌شوند می‌فهمند چند روزی می‌شود که او در تنهايی‌اش درگذشته ‌است و کسی هم سراغی از او نگرفته است. مثل همين خانم «منصوره حسينی»، نقاش بزرگ معاصرمان که چندی پيش درگذشت. خيلی غم‌انگيز بود وقتی شنيدم کسی از نزديکانش پيش او نبوده است و او تنها و بی‌کس درگذشته است. او را در ميان تابلوهای زيبايش يافتند. چند روزی از فوتش گذشته بود. پيشترها که می‌توانستم به او سر می‌زدم. اينچنين هرازگاهی از حال او آگاه می‌شدم. اين اواخر که از دست و پا افتاده‌ام نمی‌توانستم سر بزنم که متاسفانه خبرش را از رسانه‌ها شنيدم. دردناک و غم‌انگيز بود.
قبل از آن هم ماجرای درگذشت «پرويز ياحقی» رخ داد که آن هم تکان‌دهنده بود. هنرمندی به آن بزرگی، در تنهايی و خلوت خودش، می‌ميرد بی‌آنکه کسی از مشکلش باخبر شود. اين هنرمندان نياز به دلگرمی و مراقبت دارند. بالاخره کسی بايد پيدا شود که حالی از آنها بپرسد. نمی‌شود تا زمانی که جوان هستند و محافل ما را گرم می‌کنند به يادشان باشيم ولی به محض اينکه بازنشسته شوند و به کنج خلوت خود رفتند، فراموششان کنيم. اين رسمش نيست. بايد برای همه آنها چاره‌انديشی کرد. برای چنين روزهايی بايد فکری کرد. اگر سقفی بالای سرشان نيست بايد به فکر سقف بود و اگر غذای گرمی روی سفره‌شان نيست بايد به فکر غذای گرم بود و اگر پولی در جيبشان نيست بايد به فکر پول توجيبی بود.
هنرمندان بزرگی هستند که پس از سال‌ها تلاش در عرصه خودشان به دلايلی ازکارافتاده می‌شوند و ديگر نمی‌توانند ادامه دهند. بايد شرايطی برای آنها فراهم کرد که بتوانند زندگی آبرومندانه‌ای داشته باشند. خدای ناکرده، دستشان را پيش کسی دراز نکنند. آنها سال‌ها را با عزت زندگی کرده‌اند. انصاف نيست که اجازه دهيم با سرافکندگی ادامه دهند. نمی‌شود نام ببرم وگرنه می‌توانستم نام بسياری از همين هنرمندان را ببرم که اکنون وضع مالی خوبی ندارند. محتاج حقوق بخورونميرشان هستند؛ حقوقی که البته کفاف زندگی آنها را نمی‌دهد. البته خيلی‌ها هم که اصلا حقوق‌بگير نيستند. قراردادی کار می‌کنند. فرقی نمی‌کند در تئاتر باشند يا در سينما يا در هر هنر ديگر. گاه شنيده می‌شود که هنرمندی در بستر بيماری است و نياز به کمک مالی دارد.
اين وظيفه کيست که به آنها کمک کند؟ دولت که در بسياری از موارد درخصوص هنرمندان کوتاهی کرده است. در اين‌باره خودش بايد توضيح دهد اما ما خودمان برای خودمان و همکارانمان چه کرده‌ايم؟
اين همان مطلبی است که بايد توضيح دهم.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


به موازات پيگيری تاسيس خانه سالمندان برای هنرمندان سالخورده و بازنشسته، پيگير صندوق بازنشستگی آنها هم هستم. آخر اين چه وضعی است که يک هنرمند باسابقه و پيشکسوت نزديک به نيم‌قرن روی تخت بيمارستان بيفتد و در آن حال بايد چشم‌انتظار کمک مالی ديگران باشد؟
همه ما از سابقه «سعدی افشار» باخبريم؛ کسی که چند دهه است که مدام دارد ما را می‌خنداند. کسی که اين‌همه غم از دل مردم زدوده است. حالا حقش است که پس از اين همه سال تلاش روی صحنه، يک گوشه بيفتد و چشم به راه کمک من و شما باشد؟ اين انصاف نيست.
اين را با صدای بلند می‌گويم تا آنهايی که خودشان را به نشنيدن زده‌اند بشنوند. «سعدی افشار» به گردن همه ما حق دارد. به گردن نمايش سياه‌بازی ما حق دارد. نبايد بگذارند او اين‌گونه رنج بکشد. چراغ بسياری از محافل از او روشن می‌شده است. حالا نبايد اجازه دهيم تا چراغ خانه او خاموش شود. همين چند روز پيش شنيديم که برای او گلريزان انجام داده‌اند و فقط يک‌ميليون‌تومان توانسته‌اند جمع کنند. من خجالت می‌کشم از اين موضوع حرف بزنم. مگر بايد برای چنين هنرمندی گلريزان بگذارند؟ اين کار به نشانه تحقير هنر نيست؟ چرا بايد بگذاريم کار به جايی برسد که برای هنرمندی گلريزان بگذارند؟ غيرت دولت کجا رفته است؟ وزارت ارشادی با اين عرض و طول به چه درد می‌خورد؟ نبايد در چنين مواقعی خودش آستين بالا بزند و به درد چنين آدم‌هايی رسيدگی کند؟ يا بايد هميشه بگذارند کار به جاهای باريک بکشد و کار از کار بگذرد و آن وقت با يک آگهی در روزنامه سر و ته قضيه را هم بياورند.
سال‌هاست که از اين بابت خجالت کشيده‌ام. از اينکه می‌ديده‌ام همکار ارجمندی در بستر بيماری افتاده است و لنگ مخارج درمانش است. واقعا دولت ما توان تامين مخارج درمان چنين هنرمندانی را ندارد؟ من به اين آقايان توصيه می‌کنم به جای برگزار کردن جشنواره‌هايی با آن همه خرج، در وهله نخست به فکر تامين زندگی هنرمندان مملکت باشند. چون همين هنرمندان هستند که بايد چراغ اين جشنواره‌ها را روشن کنند. نبايد به عنوان وسيله از هنرمندان استفاده کنند. اين هنرمندان عزت و احترام دارند. اينها همه افراد محترم و متشخصی هستند. نبايد اجازه دهند تا آنها در نزد مردم خوار و خفيف شوند. پيش از آنکه کارد به استخوان برسد بايد به فکر چاره بود.
دولت به ما کمک کند تا اين خانه سالمندان را هرچه زودتر برای هنرمندان راه بيندازيم. البته يک نکته را بايد بگويم که چندماه پيش در ديداری که دو وزير محترم ارشاد و بهداشت با گروهی از هنرمندان داشتند، گفته شد که به‌زودی ترتيبی داده خواهد شد تا هنرمندان در صورت نياز به بستری‌شدن و معالجه در بيمارستان بتوانند در هر بيمارستانی در تهران به‌طور رايگان بستری شوند.
اين قولی است که اين دو وزير محترم داده‌اند. آنها گفتند بناست بخشی از بيمارستان‌های تهران را به هنرمندان اختصاص دهند تا به اين شکل محدوديتی برای بستری شدن نداشته باشند. در هر بيمارستان هم يک نماينده به کار گماشته خواهد شد تا پيگير امور هنرمندان باشد. اينکه اين وعده تا چه‌وقت عملی خواهد شد بايد از آقايان پرسيد. تا اين لحظه هنوز خبری نشده است.

* شما خيلی نگران به نظر می‌رسيد؟ چرا؟ چند مسووليت را با هم برعهده گرفته‌ايد و داريد همه را با هم جلو می‌بريد، سخت نيست؟
- چرا، برای فردی به سن و سال من سخت است اما بالاخره از من توقع دارند و من هم نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم. بايد به اين توقعات پاسخ بدهم. هم در تئاتر، هم در سينما. به‌طور کلی نسبت به جامعه هنرمندان، احساس تعهد می‌کنم. ولو اينکه آنها هم توقع نداشته باشند. اين من هستم که احساس دين می‌کنم. من خاک صحنه خورده‌ام. صحنه را با همان دست‌های کوچکم در ۱۳سالگی جارو کرده‌ام. پيش‌پرده‌خوانی کرده‌ام. سر مردم را گرم کرده‌ام تا رفته‌رفته به بلوغ رسيده‌ام.
من شهرتم را مديون همين جامعه می‌دانم. جامعه‌ای که به من اين امکان را داد تا برای آنها هنرنمايی کنم. آنها به من اعتماد کردند، آنها به من اعتبار دادند و حالا من بايد بتوانم پاسخ اين اعتماد را بدهم.
من هرجا می‌روم به‌عنوان نماينده هنرمندان شناخته‌ می‌شوم. بنا نيست من به‌عنوان عزت‌الله انتظامی استقبال، تجليل يا تشويق شوم. بناست به‌عنوان نماينده هنرمندان در برخی مراسم حضور پيدا کنم و حرف بزنم. اگر هم حرفی می‌زنم حرف من انتظامی نيست. حرف همه هنرمندان مملکت است. به همين دليل است که مراقب هستم همه جوانب را در حرف‌هايم مراعات کنم تا مبادا کسی را برنجانم. من در طول اين سال‌ها، تلاش کرده‌ام با نهايت ادب و احترام با مسوولان حرف بزنم و خواسته‌ جامعه هنرمندان را با آنها در ميان بگذارم. هنرمندان کشور ما، افراد نجيبی هستند که همواره با نهايت نجابت کار کرده‌اند و هيچ‌گاه برای کشورشان مشکلی پديد نياورده‌اند. برعکس همواره افتخار هم آورده‌اند. به همين ‌دليل هم توقع دارم مسوولان در خور شأن و مقام هنرمندان با آنها رفتار کنند. افرادی نظير خانم فاطمه معتمد‌آريا، سرکار خانم رخشان بنی‌اعتماد و آقای جعفر پناهی نبايد بی‌احترامی ببينند. اين هنرمندان، افراد بزرگی هستند. هرکدام برای خود شأن و مقامی دارند. خانم فاطمه معتمد‌آريا بازيگر بزرگی است. به اعتقاد من، او بزرگ‌ترين بازيگر زن ايران است. او بسيار تواناست. حيف است که نتواند آزادانه در نقش‌هايی که انتخاب می‌کند بازی کند. او را از بازيگری محروم کرده‌اند. چرا؟
يک بازيگر بايد اين آزادی را داشته باشد تا بتواند به سليقه خود نقش انتخاب کند و بازی کند. اينکه به او گفته شود نمی‌توانی بازی کنی، حرف پسنديده‌ای نيست. در همه جای دنيا هنرمندانشان را در صدر می‌نشانند نبايد کاری کنيم که هنرمندانمان برنجند.
خانم رخشان بنی‌اعتماد، کارگردان بزرگی است. من با ايشان کار کرده‌ام. از نزديک شاهد توانايی‌های ايشان بوده‌ام. او دغدغه‌های جامعه را در فيلم‌هايش نشان می‌دهد. همه فيلم‌های خانم بنی‌اعتماد ارزشمندند. او بر کارش بسيار مسلط است. حيف است که نمی‌گذارند ايشان کار کند. خانم بنی‌اعتماد بايد فيلم بسازد. جامعه ما به فيلم‌های خانم بنی‌اعتماد احتياج دارد. همين‌طور به آثار آقای جعفر پناهی.
آقای پناهی هم کارگردان بزرگی است. او برای کشور ما افتخارات زيادی کسب کرده است. جوايز جهانی جعفر پناهی سينمای ما را در جهان سربلند کرده است. شنيده‌ام جعفر پناهی را به دليل فيلمی که می‌خواسته بسازد از فيلمسازی محروم کرده‌اند. آيا برای فيلم نساخته محرومش کرده‌اند؟ برای عمل نکرده؟ فرض می‌کنيم می‌خواسته انتقاد کند. انتقاد کردن که جرم نيست. فيلمساز بايد بتواند حرفش را در فيلمش بزند. حالا که نگذاشته‌ايد، پس چرا از فيلم‌های بعدی‌اش هم جلو‌گيری می‌کنيد؟
به اعتقاد من بايد اجازه دهند اين هنرمندان کار کنند. نبايد برای آنها مزاحمت ايجاد شود. طبيعی است که من نگران باشم. اينها جزو دغدغه‌های من هستند. همان‌طور که نگران فرزندان خودم هستم، نگران هنرمندان هم هستم.
من از مسوولان در‌خواست می‌کنم تا هرچه زودتر مشکل اين هنرمندان را حل کنند و نگذارند سال نو برای آنها با ادامه مشکلات آغاز شود. اجازه دهند سال نو با گشايش در کارها شروع شود. اين بهترين عيدی به هنرمندان ماست. حل مشکل جعفر پناهی، عيدی به جامعه هنر ماست. خوشحال می‌شوم به اين درخواست من توجه شود. اينچنين ما لااقل سال تازه را با اين عيدی بزرگ آغاز می‌کنيم. من مطمئن هستم همه مردم از اين عيدی خوشحال خواهند شد. آنها مهربانی را خيلی زود پاسخ می‌دهند. می‌دانم هيچ دولتی در هيچ‌جای دنيا نمی‌خواهد ملتش غمگين باشند. شادابی يک ملت به شادابی هنرمندان آن جامعه است. هرچه هنرمندان يک جامعه شاداب‌تر باشند، آن جامعه شاداب‌تر خواهد بود. اميدوارم در آستانه سال نو اين مژده را از مسوولان بشنويم که مشکل اين هنرمندان حل شده است و هنرمندان عزيز ما می‌توانند بدون دغدغه با خانواده‌هايشان سال نو را تحويل کنند؛ سال نويی که بی‌دردسر و مشکل برای يک ملت آغاز شود.

* با پرويز پرستويی چند سالی است که پيگير برخی پرونده‌های قضايی هستيد. به‌دنبال نجات برخی از محکومان به اعدام. ماجرای آن جوان محکوم به اعدام به کجا انجاميد؟
- ماجرا برمی‌گردد به آن زمان که جوان ۱۷، ۱۸ ساله‌ای را می‌خواستند اعدام کنند. جوانی به نام «بهنود شجاعی» که در ۱۳سالگی در يک نزاع خيابانی سهوا مرتکب قتل شده بود. او در حالی که می‌خواسته برای جدا کردن دو دوست نوجوان خود ميانجيگری کند مرتکب اين عمل ناخواسته می‌شود. کاری که وکيلش می‌گفت به‌درستی قابل اثبات نيست.
او در همان سن به مرگ محکوم می‌شود و چون به سن قانونی نرسيده بوده قرار می‌شود در حبس بماند تا به سن قانونی برسد تا بتوانند حکم را اجرا کنند. در همان روزهای نزديک به اجرای حکم بود که به سراغ من آمدند. البته پيش از ما مهتاب کرامتی و ديگران پا پيش گذاشته بودند اما موفق نشده بودند. يعنی خانواده اوليای دم توجهی نشان نداده بودند. بالاخره صحبت سر رضايت آنها بود. خانواده اوليای دم بايد رضايت بدهند تا متهم بخشيده شود. آمدند سراغ من گفتند شما بياييد پادرميانی کنيد. پذيرفتم. قرار شد با خانواده اوليای دم قراری بگذارند که برويم حضوری صحبت کنيم. ساعت ۱۰ شب، آمدند دنبال من و رفتيم. در همين «ده ونک» به يکی از آن خانه‌های محقر و فقيرانه وارد شديم. گروه ۱۰، ۱۲نفره‌ای در اتاقی نشسته بودند. خانواده مقتول بودند. پرويز پرستويی صحبت را شروع کرد. شعری خواند که همه را تحت‌تاثير قرار داد. بعد هم من صحبت کردم. به گمانم تا نيمه‌شب صحبت‌های ما ادامه داشت. به مادر مقتول گفتم شما می‌دانيد جوانی را که قرار است اعدام کنند يتيم است؟ او هم کسانی دارد که چشم‌به‌راه او هستند. با اعدام او، فرزند شما زنده نمی‌شود اما شما می‌توانيد با بخشيدن اين جوان، يک مرده را زنده کنيد. جان او حالا در دست‌های شماست. بياييد بزرگی کنيد. او را ببخشيد. از اتاق بيرون رفت. حالش منقلب شده بود. مدام گريه می‌کرد. چند نفر همراه مادر مقتول به حياط رفتند. چند دقيقه بعد خوشحال به اتاق برگشتند و اعلام کردند که خانم بخشيده است. او از خون فرزندش گذشته است. تمام اين اتفاق‌ها را يکی از همراهان ما داشت با دوربين کوچکی فيلمبرداری می‌کرد. اين صحنه که آنها گفتند می‌بخشند روی نوار ضبط شده است. پدر مقتول هم گفت می‌بخشد. ديگر کار تمام بود. من حتی خواستم پای آنها را ببوسم که نگذاشتند. فضای عجيبی بود. ساعت دو يا سه بعد از نيمه‌شب بود که از آنجا بيرون آمديم. وکيل «بهنود شجاعی» مرا تا خانه رساند. در بين راه برای من تعريف کرد که بهنود بی‌گناه است. او در زمان دستگيری چاقوی کوچکی به همراه داشته است که با چاقوی ضميمه پرونده مطابقت ندارد اما متاسفانه مورد قبول واقع نشده و حالا کار به اينجا کشيده است.
چند روز بعد قرار بود حکم اجرا شود. اوليای دم قول داده بودند در روز اجرای حکم، پای چوبه‌دار «بهنود» را ببخشند. يعنی جوان تا زير طناب برده شود، حتی طناب هم دور گردن او انداخته شود، بعد به او بگويند که ما گذشتيم. تو را بخشيديم. فيلم آن شب را هم بردند قم و به آيت‌الله مکارم‌شيرازی نشان دادند. ايشان هم گفتند که مدرک برای بخشش آن جوان کافی است. او بخشيده شده است. همان فيلم را بردند نزد دادستان، دادستان گفت از نظر من قابل قبول نيست بايد امضا کنند که بخشيده‌اند. بالاخره کار کشيده شد به روز اجرای حکم. دو گروه به محل اجرای حکم رفتند. هم خانواده مقتول، هم خانواده متهم.
خانواده بهنود باز هم التماس می‌کنند. يادآوری می‌کنند که شما بخشيده‌ايد. آنها به هنگام ورود به محل اجرای حکم می‌گويند ما فقط می‌خواهيم طناب را دور گردن او ببينيم اما بعد شنيديم که نه‌تنها طناب را دور گردن او ديده‌اند که حتی شنيده‌ام خودشان با افتخار تعريف کرده‌اند که طناب را با دست‌های خودشان دور گردن آن جوان انداخته‌اند. بعد هم کار را تمام کرده‌اند. بهنود شجاعی اعدام می‌شود و همه آن تلاش‌ها بی‌ثمر می‌ماند. روحيه من هم، سر اين ماجرا خراب می‌شود. تا مدت‌ها حال من بد بود. حالا هم که به اين موضوع فکر می‌کنم نمی‌توانم آن را هضم کنم که چطور يک مادر می‌تواند طناب را دور گردن يک جوان بيندازد و موجب مرگ او شود. اين هم خودش يک قتل نفس است. فرقی نمی‌کند. نمی‌دانم چه بگويم؟
به اينجا که می‌رسد، حالش دگرگون می‌شود. صدايش می‌لرزد. دستمالی از جيبش درمی‌آورد، چشمان خيسش را پاک می‌کند. يادم می‌افتد که گفته بود هر دو چشمش را «عمل» کرده است. دلم می‌گيرد. تنها کاری که از دستم ساخته است، عوض کردن موضوع است تا بتوانم حال و هوای گفت‌وگو را تغيير دهم. می‌گويم:

* خانه ويلايی قيطريه را که به شهرداری فروختيد سرنوشتش به کجا انجاميد؟ مگر قرار نشد که در آنجا «بنياد انتظامی» تاسيس شود، چه شد؟
حال و هوايش عوض می‌شود. می‌دانم به آن خانه که سال‌های طولانی را در آن زندگی کرده است و خاطرات بسياری در آن به‌جا گذاشته است تعلق‌خاطر دارد. دل کندن از آن خانه با آن‌همه خاطره که بر در و ديوارش حک شده دشوار است. آن هم برای کسی چون او که با اشيای پيرامونش هم ارتباطی عاطفی دارد. حالا آن خانه با آن باغچه بزرگ و سرسبز و آن ديوارها که عمری تصوير بر خود نگاه داشته بودند خالی از «تصوير و صدا» به انتظار مانده بود تا روزی که بار ديگر در آن گشوده شود و صدای گام‌هايی، سکوت آن را بشکند. «آقای بازيگر» روی صندلی‌اش جابه‌جا می‌شود رو به من می‌کند و می‌گويد:
قرارم با شهرداری اين بوده است که آنجا را بنياد کنند. من تمام کتاب‌هايم را نيز برای آنها گذاشته‌ام، تا در همان‌جا مورد استفاده قرار گيرد. قصدم راه‌اندازی جايی است که در آن هنرجويان بتوانند دانشی فرا گيرند. طراحی سه‌بعدی هم از بنايی که قرار است در آنجا احداث شود کرده‌اند. آورده‌اند و ديده‌ام. نظراتم را داده‌ام بنا است اعمال شود قرار شده است ساختمان اصلی دست نخورد. اما برای توسعه آن لازم است قسمتی به آن بنا اضافه شود به همين دليل زير همان بنا کنده می‌شود تا بتوان قسمت‌هايی را که قرار است به ساختمان اضافه شود، زير آن ساخته شود. دورتادور ساختمان هم که قبلا همه ويلايی بوده‌اند، برج ساخته‌اند. تنها ساختمانی که به شکل ويلايی باقی‌مانده، همين ساختمان است که حالا قرار است «بنياد عزت‌الله انتظامی» در آن تاسيس شود. بخش اصلی ساختمان موزه می‌شود و بخش‌های جديدی که به آن ملحق می‌شود به امور ديگر اختصاص داده می‌شود. يک هيات‌امنا هم برای آن انتخاب شده است که پس از موافقت آن را اعلام خواهم کرد. فعلا بنياد در اين مرحله است.

* شما علاوه بر اينکه پيگير خانه خودتان هستيد. پيگير خانه سينما هم هستيد؟ برای آن خانه چه کرده‌ايد؟
- خانه سينما، خانه همه خانواده سينماست. من بارها و بارها، چه در ديدارهای خصوصی و چه ديگر مواقع به مسوولان گفته‌ام که تعطيل‌کردن خانه سينما، اشتباه بوده است. من معتقدم که اگر آقايان، با يکی، دو نفر در خانه سينما مشکل دارند می‌توانند با صراحت بگويند با فلانی و فلانی مشکل داريم. ما هم خواهش می‌کنيم آن آقايان به دليل کل خانواده بروند کنار تا ببينيم ديگر بهانه‌ای برای بسته نگاه داشتن آنجا دارند. واقعا هنوز نمی‌دانم. مشکل در کجاست؟ اينکه به يکباره بيايند خانه سينما را تعطيل کنند و اجازه هيچ‌گونه فعاليتی به انجمن‌های سينمايی ندهند، اجحاف به سينماست. اين شيوه مناسب نيست. بايد با هيات‌مديره خانه سينما صحبت کنند. اجازه دهند آنها هم حرف‌هايشان را بزنند. بدون هيچ مذاکره و گفت‌وگويی نبايد اين چنين تصميم می‌گرفتند اين رفتارها تبعاتی دارد که برای سينما خوشايند نيست. گمان می‌کنم هنوز فرصت هست. مسوولان خودشان پيشقدم شوند و جلو بيايند، مشکل حل می‌شود. هرچه موضوع ادامه پيدا کند، آسيبش را سينما خواهد خورد. مسوولان واقعا اگر دلسوز سينما هستند به اين موضوع فکر کنند که از اين کار – تعطيلی خانه سينما – چه چيز، عايد سينما خواهد شد؟ اهل سينما که همه با اين کار مخالفت کرده‌اند. پس تعطيل‌کردن خانه سينما برای چه هدفی رخ داده است؟ در حال حاضر خيلی‌ها اموری را که از طريق خانه سينما پيگيری می‌کردند، معطل و نگران چشم انتظار بازگشايی آن مانده‌اند. کار خيلی‌ها لنگ مانده است. آنها چشم به راه بازگشايی خانه خودشان هستند. اميدوارم اين مشکل با درايت از سوی مديران و مسوولان دولت حل شود و اين نگرانی که مدتی است مثل خوره به روح سينما افتاده است، برطرف شود.
آن سوی پنجره آفتاب زمستانی انتظار، آقای بازيگر را می‌کشد. می‌گويد: اجازه می‌دهی قدری آفتاب بگيرم؛ بعد ادامه می‌دهيم.» بعد هم لنگ‌لنگان به ايوان می‌رود تا در آفتاب بايستد. تصوير باشکوهی است. آن لحظه که او ايستاده است و آفتاب از فراز او سايه‌اش را بر ديوار روبه‌رو انداخته است، سايه مردی که هنوز با صلابت سخن می‌گويد و با شهامت ايستادگی می‌کند.
از درگاه اتاق می‌پرسم، همينجا هم می‌توانيم ادامه دهيم؟ می‌خندند. می‌گويد: اين‌طوری می‌شود حرف‌های سرپايی!
بذله‌گوست. هميشه بذله‌گو بوده است. آنها که با «آقای بازيگر» معاشر هستند می‌دانند که او مدام طنزی در آستين دارد تا آنها را بخنداند. امروز هم چندباری مرا خنداند. هرچند که يد طولايی در گرياندن مخاطبش هم دارد. آن دم که به يکباره بغض می‌کند، اشک به چشم می‌آورد و با صدايی حزين و پراندوه به چشم‌هايت خيره می‌شود و دلت را می‌لرزاند و غم غريبی را به جانت سرريز می‌کند. تو بی‌اختيار می‌گريی، بی‌آنکه بتوانی در برابر اندوهی که به جانت می‌ريزد، مقاومت کنی. او آقای بازيگر است. اگر او نتواند پس چه کسی می‌تواند؟ ‌بازيگران بزرگ‌اند که می‌توانند هم بگريانند و هم بخندانند. بی‌آنکه مخاطبانشان بتوانند از خود مقاومتی بروز دهند. آن روز آفتابی من هم چنين بودم. هم می‌خنديدم و هم می‌گريستم. بی‌آنکه از خود اراده‌ای داشته باشم و حالا وقت خنديدن بود؛ خنده آفتابی.
پرسيدم:

* شما روی حرفه‌تان خيلی تعصب داريد. گاه ديده‌ام که برآشفته می‌شويد و واکنش نشان می‌دهيد. چه نکته‌ای شما را بر می‌آشوبد؟
- ببين مهردادجان، مارلون براندو را کسی مارلون براندو نکرد. او دارای توانايی‌هايی بود که با ورودش به هر فيلمی آن توانايی هم با او وارد آن فيلم می‌شد. همين‌طور آنتونی ‌کويين. هيچکس نمی‌تواند ادعا کند که من مارلون براندو را ساخته‌ام. اگر او در پدرخوانده نبود قطعا پدرخوانده هم آن پدرخوانده‌ای که درخشيد نبود، حتما چيز ديگری می‌شد. حالا همه تصوير پدرخوانده را با آن بازی جاودانه به خاطر می‌آورند. همان‌طور که آن بازی جاودانه شد، فيلم هم به تبع آن جاودانه شد. هرچند که من منکر فيلمنامه خوب و کارگردانی درخشان فرانسيس فورد کاپولا نمی‌شوم. هرچه باشد آن فيلم درخشان است. اما صحبتم متوجه بازی براندوست. اين اوست که نقطه ثقل فيلم است. همه توجه‌ها معطوف به اوست. وقتی او نباشد قطعا اين توجه هم نخواهد بود.
يادم می‌آيد سالی که «سيروس الوند» برای فيلم «يکبار برای هميشه» جايزه سيمرغ بهترين کارگردانی را از جشنواره فيلم فجر گرفت. جلو دوربين‌های تلويزيونی گفت: «اين جايزه حق من بود.»
من ناراحت شدم. چون در آن دوره از جشنواره من عضو هيات داوران بودم. فيلم را با بازی خيره‌کننده دو بازيگر توانای آن ديده بودم. فاطمه معتمدآريا و خسرو شکيبايی. اگر اين دو بازيگر دو نقش اصلی و محوری فيلم را بازی نمی‌کردند، می‌خواهم ببينم باز هم فيلم همانی می‌شد که از کار درآمد؟ و آن وقت آقای الوند می‌توانست بيايد جلو دوربين‌ها بگويد: اين جايزه حق من بود؟
اينجاست که می‌توان قدر و منزلت هنر بازيگری را سنجيد. غالبا فيلم‌هايی ماندگارند که در آن بازيگران توانسته باشند نقش‌هايشان را خوب ايفا کنند. شما به همه فيلم‌های موفق تاريخ سينما نگاه کنيد. همه همين‌طورند.
بازيگران بزرگ حتی در نقش‌های کوچک هم بزرگ‌اند!
خسرو شکيبايی را هيچکس خسروشکيبايی نکرد. او بود که توانايی‌اش را توانست با خود به درون فيلم‌ها ببرد و از آنها آثار ماندگار پديد آورد. اغلب بازی‌های شکيبايی عالی‌اند. فاطمه معتمد‌آريا هم همين‌طور. او در اغلب کارهايش فوق‌العاده است.
در مقابل اين گروه اندک از بازيگران بزرگ، گروه پرشماری از بازيگران متوسط و کوچک قرار دارند که هرروزه به تعدادشان هم افزوده می‌شود اما آيا با ورود اين همه بازيگر توانسته‌ايم استعداد درخشانی هم به سينما اضافه کنيم؟ اين را بايد خودتان قضاوت کنيد. شکيبايی سابقه سال‌ها کار روی صحنه تئاتر را با خود به سينما آورده بود. او يک‌شبه در اين هنر سبز نشده بود. او برای کارش زحمت کشيده بود. اما حالا بعضی‌ها بدون کمترين زحمت و حتی پشتوانه‌ای وارد سينما می‌شوند و خبرساز هم می‌شوند. لابد گيشه اقتضا می‌کند!
خسته شده است پای آسيب‌ديده‌اش توان سرپا نگاه‌داشتن او را ندارد. آفتاب را بايد ترک کند تا به سايه برود. گفت‌وگو چندساعتی به درازا کشيده است. بايد مراعات حالش را بکنم. هنوز می‌شد راجع به بسياری از موضوعات ناگفته حرف زد. اما ترجيح می‌دهم در اين نوبت، صحبت بيش از اين به درازا نکشد هرچند که او هيچ‌گاه در طول گفت‌وگو ابراز خستگی نکرد. اما من اصرار می‌کنم که اجازه دهد در فرصتی ديگر به گفت‌وگويی ديگر بپردازيم، گفت‌وگويی که در آن بتوان به گذشته هم سفر کرد و خاطرات ناگفته و رازآلودی را باز گفت.
به هنگام وداع بار ديگر مرا در آغوش می‌گيرد و تا ايوان آفتابی بدرقه می‌کند.
خاطره آن روز آفتابی زمستان را با خود به خانه می‌آورم و بارها و بارها آن را روی کاغذ مرور می‌کنم. هنوز صدای او در گوشم زنگ می‌زند که خطاب به مسوولان می‌گفت: « من از بخشش حرف می‌زنم. با صدای بلند می‌گويم اتفاقی تلخ‌تر از اسيدپاشی که برای آن دختر شجاع « آمنه» رخ داد؟ او برای هميشه از يک زندگی عادی محروم شد. اما کينه نورزيد، او بخشيد. اگر به زعم شما خطايی هم از جانب هنرمندی رخ داده، ببخشيد.» و من با هر بار مرورش تکان می‌خورم.
آنچه که امروز خوانديد تنها بخش کوچکی از خاطره‌ای بزرگ است که با شما در ميان گذاشته‌ام. شايد در وقتی ديگر آن بخش ناگفته را بازگويم.
بايد صبر کرد تا زمستان به پايان رسد. روزهای بهاری در پيش است.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016