سه شنبه 17 اردیبهشت 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از اسرائيل اين‌جوری می‌زند تا دانشنامه تاريخ محمود طلوعی

کشکول خبری هفته (۱۷۵)
ف. م. سخن

ويژه خبرنامه گويا

در کشکول شماره ۱۷۵ می خوانيم:
- اسرائيل اين جوری می زند
- دشمن هاشمی دشمن پيغمبر است
- زور که نيست؛ رهبری نمی خواهد ديگر!
- دعای خروج از دستشويی
- کم کم داره خوشم می آد!
- نمايشگاه کتاب؟ برو بابا حال داری!
- دست و دلم به کمتر از خامنه ای نمی رود
- افتخاری ديگر برای فرهنگ ايران زمين: تيراژ متوسط کتاب٬ ۵۰۰ نسخه!
- ما اول مسلمان هستيم٬ بعد شيعه هستيم٬ بعد دوازده امامی هستيم٬ بعد معتقد به ظهور هستيم٬ بعد...٬ آخرش هم ايرانی هستيم!
- دانشنامه تاريخ محمود طلوعی



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


اسرائيل اين جوری می زند
"موشک های ايرانی هدف حمله اسرائيل به سوريه" «خبرنامه گويا»

يارو خيلی بچه پر رو بود و هی مزاحم گردن کلفت محله می شد. گردن کلفته هم به او با لبخند می گفت بچه جون برو خونه تون مشقاتو بنويس. ولی بچه هه که می ديد گردن کلفته کاری به کارش نداره هی بيشتر کرم می ريخت هی عربده می کشيد تا اين که يک روز گردن کلفته با پشت دست اش زد تو گوش بچه. بچه که انگار برق ازش پريده بود يک دفعه انگاری که زبونش بند اومده باشه راهش را کشيد و رفت. يک خرده که رفت انگاری که از خواب بيدار شده باشه يادش اومد که اِ! اين همون گردن کلفته بود که او هميشه عليه اش شعار می داد. عجب بد شد زد تو گوش من! حالا چيکار کنم که آبروم نره؟ رفت دو تا محله اونور تر شروع کرد نعره زدن. يکی از بچه محل ها اومد گفت چيه؟ چرا نعره می زنی؟ گفت آی نفس کش کوش اون گردن کلفتی که به من جسارت کرد تا بزنم تو گوش اش! بچه هه حيرون و ويلون گفت تو اون محله بغليه! سيلی خورده هه گفت نه جان من بگو کجاست تا برم دخل اش را بيارم. بچه هه با حيرت بيشتر گفت مگه کری؟! گفتم تو اون محله بغليه! بچه پر روهه گفت جلومو نگيرين که می خوام برم پدر يارو رو در بيارم. راستی گفتی کجاست؟ بچه هه فکر کرد يارو انگار سيم پيچاش اتصالی کرده گفت گفتم که تو اون محله بغليه. سيلی خورده هه که ديد هر چی اين می پرسه اون يکی آدرس می ده و از طرفی هم يک جورهايی بعضی جاهاش حالت جفت پيدا کرده بود و نمی خواست از جايی که بود دور بشه٬ گفت جان من؟ راس ميگی که تو اون محله بغليه؟ بچه هه گفت آره که راست می گم. چيه؟ می ترسی بری اونجا؟ بچه پر رو هه گفت کی؟ من؟! من از گنده تر از اون هم نمی ترسم! بچه هه گفت پس چرا نمی ری اون جا؟ بچه پر روهه گفت کجا؟ اون يکی گفت اونجا! محله بغليه! بچه پررو هه گفت آهان اونجا! راستی تو نمی آی با هم بريم. بهت شکلات می دما؟ پول ام بخوای بهت می دم. بچه هه گفت مگه خرم. يارو گردن کلفته درسته که قدش کوتاه تر از منه ولی خيلی پر زوره. يهو ديدی عصبانی شد اومد محله ی ما رو به هم ريخت. نه داداش ما نيستيم! اين يکی گفت عجب ترسويی هستی تو. بيا با هم متحد بشيم دخل اش را بياريم. بچه هه يه پوزخند زد گفت مگه خلم. تازه باهاش سام عليک هم دارم. بچه پر روهه گفت خاک تو سر ترسوت. خيانتکار! بچه هه که اون ام نسبت به اين قوی تر بود يهو چش غره بهش رفت گفت چی گفتی؟ اين يکی بهش گفت هيچی بابا. گفتم يارو گردن کلفته کو که بزنم تو گوش اش؟ گفت عجب خری هستيآ؟! گفتم که تو اون يکی محله است. تو که نمی خوای بری حالا چرا اين قذه زرزر می کنی؟ بچه هه گفت من نمی خوام برم؟ بيا! حالا می رم نشونت می دم. بعد راه افتاد. وسط راه گفت عجب غلطی کرديما. حالا يارو بگيره منو چپ و راست کنه چه خاکی به سرم کنم؟ چه جوری تو روی بچه محل ها نيگاه کنم. همين طوری رفت ديد يارو گردن کلفته داره با يکی حرف می زنه و مذاکره می کنه. موقعيت رو مناسب ديد و يه سنگ از همون دور ورداشت پرت کرد طرف يارو٬ سنگه به جای اين که بخوره تو سر يارو خورد تو پاش. گردن کلفته که ديگه کفری شده بود دنبال بچه هه کرد. دوست گردن کلفته هم همين طور. يکی از اين طرف يکی از اون طرف گفتند بگيريم اين پسره ی مزلف رو بزنيم بل که اين قدر کرم نريزه و محله ها را با نعره هاش آلودگی صوتی نکنه.

حالا من خسته شدم از بس تايپ کردم. خودتون سر و ته داستان را به دلخواه خودتون و اون طور که عقل سليم تون می گه هم بيارين و اگر هم خواستين يه ضرب المثلی چيزی آخرش بنويسيد که درس عبرتی باشه برای بقيه ی بچه پر روها...

راستی اصلا اين قصه ای که تعريف کردم چه ربطی داشت به تيتر موضوع؟ من که يادم نمی آد. حالا برای اين که موضوع ما زياد بی ربط نباشه می تونين اين فيلم رو نگاه کنيد. تو اين فاصله شايد من هم يادم بيفته که چرا اين داستان را تعريف کردم...

دشمن هاشمی دشمن پيغمبر است
"وزير اطلاعات بدون نام بردن از آيت الله هاشمی رفسنجانی و سيد محمد خاتمی، با بيان اينکه کسی که جزو سران فتنه بوده و نظام مانند دوتن ديگر او را محصور نکرده امروز امر بر او اشتباه نشود، گفت: کسی که خود را پيشگوی حوادث ۸۸ عنوان می کند و می گويد "من گفتم، من بيانيه دادم" در حقيقت پيشگويی نکرده است، ما اطلاعات دقيقی داريم که اين آقا در فتنه دست داشته است..." «خبرگزاری مهر»

يادش به خير آن روزگار. همان روزگاری که وقتی چند تا پيرمرد برای آقای هاشمی نامه می نوشتند که آقا جنگ را تمام کنيد٬ همه شان به زندان می افتادند و شکنجه می شدند. همان روزگاری که بر دوش عاليجناب٬ شنل سرخ رنگ بود و رئيس امنيت خانه اش طرفدار گوشت آهوی کبابی و زنان شوهر دار بود. همان روزگاری که دشمن عاليجناب دشمن پيغمبر بود. همان روزگاری که موشک قاچاق به بلژيک صادر می شد و وقتی بلژيک به اين کار اعتراض می کرد همه از اصلاح طلب و غير اصلاح طلب قلم بر می داشتند می رفتند به جنگ بلژيک خونخوار. آ يای يای يای! اين سيب لامصب چند بار چرخ می خورد تا برسد زمين؟ البته هنوز هم در حال چرخ خوردن است لامصب.

اما حالا را نگاه کن. عاليجناب پشم اش ريخته (اصطلاح است البته. شما جدی نگيريد). عمرش به هشتاد رسيده. چند تا از صندلی هايش را از دست داده. آخری را هم غفلت کند مثل خدا بيامرز ايرج اسکندری از دست اش می گيرند و می افتد به زار و زرمه. خدا هيچ بنده ای را ذليل نکند؛ هيچ کس را از اوج به حضيض نکشد. ببين حاج آقا به چه روزی افتاده که نه تنها نظرش به نظر آقای بزرگ نزديک تر نيست بل که اصولا برای هر کاری به همراهی و همياری آقا نيازمند است. حالا ديگر کلاغ ها هم گلاب به روی تان افتاده اند به جان حاج آقا سر و کله اش را رنگی می کنند. نمونه اش همان جمله ای که در بالا خوانديد. حيوونکی حاج آقا!...

زور که نيست؛ رهبری نمی خواهد ديگر!
"...رويکردهای سياسی، امنيتی- اطلاعاتی بوده است که ما را به اين روز کشانده... اگر اين رويکردها عوض شود می‌شود کار کرد اما اگر نشود محال است بتوان کاری کرد. بنده نشانی از تغيير رويکردها هم نمی‌بينم... البته هرکس می‌خواهد کار کند بايد هماهنگ با رهبری کار کند و رهبری او را بخواهد و يا لااقل مقابل او نباشد. البته اگر کوچک‌ترين نشانی از تغيير‌ها وجود داشت می‌شد برای حضور در عرصه فکر کرد اما متاسفانه هيچ علامتی ديده نمی‌شود..." «محمد خاتمی٬ بهارنيوز»

بابا مگه زوره؟ طرف نمی خوادش ديگه! حالا شما هی اصرار کن! هی خواهش کن! هی تمنا کن! بدتر از اون هی تهديد کن! اين بابا ماليخوليايی هر چه بهش بيشتر زور بگی و بيشتر تهديدش کنی وحشت اش از دژمن بيشتر ميشه و می افته رو دنده ی لجبازی. حالا آقای خاتمی می گه اگه نخواد اومدن من فايده نداره٬ نداره٬ بابا نداره٬ جونم نداره٬ حالا قر کمر٬ آهان... ای بابا رفتيم تو مايه ی لب و دهن و چک و چونه... حالا عيبی نداره٬ نداره٬ نداره!

واقعا بيکاريما! اين همه کار خوب و مثبت مثل زدن و رقصيدن و يک پيک عرق سگی بالا انداختن و اين حرف ها هست٬ اونوقت نشستيم هی می گيم بيا٬ می گه نمی آم. می گيم جون من بيا٬ ميگه نمی آم! ميگه اگه بيام يار گله داره! آقای رهبری... (خودتون يک چيزی قافيه کنيد تو بخش کامنت بنويسيد. جواب ميده!)

دعای خروج از دستشويی

به حق چيزهای نديده و نشنيده! واقعا اسلام ناب محمدی فکر همه جا را کرده. حالا من ياد محمد رضا شاه پهلوی افتادم! الان سلطنت طلب ها می افتند به جان من که مرتيکه ی بی همه چيز! چرا با ديدن اين تصوير موهن ياد اعلی حضرت افتادی؟

آقايون اگر يک دقيقه اجازه بديد عرض می کنم. نظر سويی ندارم. جونم براتون بگه ما يک قرآن داشتيم که به "قرآن آريامهر" مشهور بود. آن زمان پانصد تومان از ما "هديه" گرفتند و اين قرآن نفيس را به ما دادند. برای اين که بدانيد ما اصلا با شاهنشاه فقيد بد نيستيم خدمت تان عرض کنم که موقع عقد و عروسی٬ اين قرآن را به دست داشتيم. حالا البته يک عده باز به ما هجوم می آورند که اعلی حضرت فقيد سکولار بود٬ ما هم می گوييم بله! همان که شما می گوييد بود. فقط اجازه بدهيد نطق مان را به پايان برسانيم. برای بار سوم عرض کنم حضور منورتان که اين قرآن آريامهر يک مقدمه داشته با انشا و دست خط اعلی حضرت مرحوم٬ که به خط آبی آسمانی نوشته شده بود و ايشان اظهار داشته بودند که قرآن کريم خيلی بايد با دقت نوشته شود چون اگر اَ و اِ و اُ اش را کمی جا به جا بنويسيم معنی اش عوض می شود و واويلا. لذا اين قرآن خيلی خوب و درست نوشته شده و شما می توانيد با خيال راحت آن را بخوانيد.

خب٬ حالا اين همه ور زديم منظورمان چه بود؟ منظورمان اين بود که اين دعای بعد از خروج از دستشويی به قول دوست بسيار عزيز و هنرمندی که اين تصوير را در صفحه ی فيس بوک اش گذاشته است و ما آن را از اين صفحه پيدا کرديم بايد خيلی با احتياط٬ بل که با احتياط بسيار واجب خوانده شود تا خدای نکرده با جا به جا شدن يک اَ و اُ مثلا دفع کننده ی چيز آزار دهنده٬ نستجيربالله٬ به جای انسان خدا نشود که اين روزها با ديدن آن چه در ايران روی می دهد چندان هم دور از باور نيست و ممکن است خدای نکرده بچه ها گمراه شوند...

آقا جان يعنی چی يعنی چی؟ يک خرده مغزت را به کار بينداز می فهمی چه می گويم. همه چيز را که نمی شود علنی گفت... اَه...

کم کم داره خوشم مياد!
والله آدم بايد خيلی بی احساس باشه که خوشش نياد. پيغمبر هم راز خوش آمدن را می دانست به خدا. ما همه اش از جنبه های غير رحمانی دين صحبت می کنيم ولی جنبه های رحمانی اش را اصلا در نظر نمی گيريم و به قول مستر بين در فيلم "مستر بين در تعطيلات" اين خيلی بده! من نمی فهمم چرا روشنفکران دينی ما به جای چسبيدن به دريدا و کوفت و زهرمار اين جنبه های خوش آيند را بيشتر مطرح نمی کنند و هرمنوتيک شان را در اين زمينه ها بيشتر به کار نمی گيرند؟ وای که چه می شود هرمنوتيک در اين زمينه ها. به خدا هر هرمنوتيکی در اين زمينه هزاران کليک می گيرد بی برو برگرد! حالا چی شده؟ هيچی اين تيکه ويدئو را نگاه کنيد خودتون می فهميد چی می گم:

نمايشگاه کتاب؟ برو بابا حال داری!
يادش به خير روزهايی که يک لنگه پا می رفتيم در صف های طويل نمايشگاه کتاب می ايستاديم و يکی دو جلد کتاب می خريديم. يا مثل خر بارکش٬ دوره های صحافی شده ی مجله را به دوش می گرفتيم و از اين سر نمايشگاه به آن سر نمايشگاه می آمديم تا سوار ماشين شويم. بارهای آخر هم از بس بوی گند عرق بدن در مصلای عزيز استنشاق می کرديم حالت سرگيجه به ما دست می داد. يا گلاب به روی تان بی ادبی ست در صف طويل توالت چنان هوای بويناک و مرطوبی به سر و روی مان می خورد که احساس می کرديم عالِم شدن چه دشوار٬ ورود به توالت از آن هم دشوارتر... بعدش را هم که نگو. اوه اوه اوه. می ترسم تعريف کنم حال تان بد شود.

حالا جنبه های بدش را گفتيم جنبه های خوب اش را هم می گوييم. آن ساندويچی که دو پر کالباس و دو پر خيارشور توش بود و بيشترش نان بود چقدر به ماها که گرسنه بوديم می چسبيد. واقعا روزهای خوبی بود و توی جيب هايمان پولی بود و می توانستيم از اين ولخرجی های روشنفکرانه بکنيم.

حالا وقتی می گويند نمايشگاه کتاب می گيم برو بابا حال داری! خدا روزی ات را جای ديگر حواله کند! راستی نرخ دلار چند است؟

دست و دلم به کمتر از خامنه ای نمی رود
اين همه عارف و نمی دانم نجفی و حسن و حسين می کنند يعنی چه؟ آخر اين نام ها را آدم يادش می ماند؟ نه تو را قرآن يادش می ماند؟ مثلا شما بگو اسم وزير ارشاد چيه؟ نه اگه مردی بگو؟ حالا کلک می زنی تو اينترنت سرچ می کنی٬ می خوای سر کی را شيره بمالی؟ من که فقط يک حيدر مصلحی را آن هم به نام حيدر دوصفر هفت می شناسم که آن را هم چون آقای دکتر نوری زاده با اين صفت اسم می برد يادم مانده. يک نفری است که دست به اسلحه دارد و بند دويست و نه دارد و خلاصه ماها باهاش رو در رو و سر شاخيم و بايد هم اسم اش را بدانيم. ديگر می ماند کی جز سيد علی خامنه ای؟ که همه کاره است و ناخدای کشتی لت و پار شده ی حکومت اسلامی؟ من که دست و دلم به کمتر از او نمی رود٬ شما چطور؟

افتخاری ديگر برای فرهنگ ايران زمين: تيراژ متوسط کتاب٬ ۵۰۰ نسخه!
"تيراژ چاپ اول کتاب به ۵۰۰ نسخه رسيد؛ حتی «بفروش‌ها»" «روزنامه شرق»

الحمدلله! خدايا شکرت! همين پانصد تا هم از سر ما زياد است! همين را هم حفظ کنی راضی هستيم! زمان آن خدا بيامرز ايران با سی ميليون جمعيت و هف هش ده ميليون بی سواد٬ تيراژ متوسط اش سه هزار جلد بود٬ الان با هفتاد و خرده ای ميليون جمعيت و چند ميليون ليسانس و فوق ليسانس و دکتر مهندس٬ تيراژ متوسط کتاب رسيده است به پانصد تا! به به! به به! عجب مملکتی داريم ما!

ما اول مسلمان هستيم٬ بعد شيعه هستيم٬ بعد دوازده امامی هستيم٬ بعد معتقد به ظهور هستيم٬ بعد...٬ آخرش هم ايرانی هستيم!
"رئيس قوه قضائيه: ما اول مسلمان و بعد ايرانی هستيم" «خبرگزاری مهر»

ديدم آقام صادق لاريجانی فرموده ما اول مسلمان هستيم بعد ايرانی٬ گفتم عجب خبط و خطايی کرده. زود تصحيح اش کنم. يعنی چه اول مسلمان هستيم. مسلمان که به تنهايی آدم نيست. يعنی آدم هست ولی نه آن جوری. مثلا وهابی ها هم مسلمان اند٬ چه می دانم سنی ها هم مسلمان اند و قس علی هذا؟ نچ. مسلمان بايد شيعه باشد. تازه آن هم نه هر شيعه ای. شيعه ی انحرافی داريم٬ شيعه ی ارتجاعی داريم٬ شيعه ی شش امامی داريم٬ شيعه ی هفت امامی داريم٬ شيعه ی يازده امامی داريم که همه مزخرف و منحرف اند. شيعه بايد دوازده امامی باشد و بس. باز تازه اين کافی نيست. يعنی کسی که دوازده امامی ست بايد معتقد به ظهور حضرت از داخل چاهی جايی چيزی باشد. مثل اکبر گنجی نباشد. مثل کديور نباشد. مثل چه می دانم عبدالعلی خان بازرگان نباشد. بعد اگر وقت شد و حالی باقی ماند می توانيم بگوييم خداوند يک خاکی بر سر ما کرد ما را در يک چارچوب جغرافيايی پس انداخت که اين چارچوب٬ بدبختانه به جای عربستان ايران نام داشت و مای خاک بر سر٬ ايرانی هم هستيم. بعد از اين هم بايد در پاسپورت های مان در قسمت مليت٬ همه ی اين ها را بنويسند واِلّا قبول نيست...

دانشنامه تاريخ محمود طلوعی

دانشنامه تاريخ کتابی ست مفصل و خوش چاپ در دو جلد٬ که در ۱۲۳۱ صفحه بر روی کاغذ گلاسه ی مات توسط نشر علم منتشر شده است. مولف کتاب٬ آقای محمود طلوعی اطلاعات خوب و مختصری در باره ی وقايع تاريخی و شخصيت های تاريخی٬ اعم از پيشوايان مذهبی٬ سلاطين٬ دولتمردان٬ دانشمندان٬ نويسندگان٬ فلاسفه و هنرمندان تاثير گذار بر تاريخ ايران و جهان گردآوری کرده اند. در اين کتاب از فروغی و فرويد گرفته تا حافظ و کانت به اختصار معرفی شده اند و رويدادهايی چون انقلاب فرانسه و انقلاب مشروطيت٬ اغلب زير نام مشاهير توضيح داده شده اند. تصاوير اين کتاب نيز ديدنی ست و از دکتر محمد مصدق گرفته تا محمد خاتمی و از شيرين عبادی گرفته تا انوشه انصاری را در بر می گيرد. چاپ کتاب مرغوب و اندازه ی حروف متناسب است و اگر هزينه های گزاف چاپ نبود حتما تصاوير رنگی هم در کنار تصاوير سياه و سفيد قرار می گرفت که متاسفانه اين کار نشده است و مرغوبيت کاغذ به طور کامل مورد استفاده قرار نگرفته است.

در مورد صحت مفاد کتاب٬ البته تاريخ دانان و تاريخ پژوهان بايد قضاوت کنند ولی موادی که از نظر نگارنده گذشته است و آن ها را مطالعه کرده است بی عيب و نقص هستند٬ با اين حال مقداری تفسير نويسنده هم در کار است که می تواند مورد قبول خواننده نباشد. مثلا ذيل مواد مربوط به ايران معاصر٬ بنا به موقعيتی که نويسنده ی کتاب داشته و احتمالا برای عبور از سد سانسور٬ برخی موارد بزرگ نمايی شده مثلا ذيل ماده ی آيت الله خامنه ای٬ نوشته شده که "...در مدت قريب بيست سال که از انتخاب آيت الله خامنه ای به ولايت فقيه و رهبری جمهوری اسلامی ايران می گذرد٬ جمهوری اسلامی ايران مخاطرات بسياری را پشت سر گذاشته و عليرغم توطئه ها و تحريکات دشمنان٬ بر اقتدار خود افزوده است. آخرين چالش بزرگ در برابر جمهوری اسلامی تلاش آمريکا و متحدين آن برای جلوگيری از پيشرفت برنامه های صلح آميز هسته ای ايران است٬ که با وجود اعمال فشار از طريق شورای امنيت سازمان ملل متحد و تحريم هائی که بر ايران تحميل شده با موفقيت دنبال گرديده و ايران به يک قدرت هسته ای تبديل شده است..." (ج ۱ ٬ ص ۴۲۰)

مواد ديگری که مربوط به دوران معاصر نمی باشد٬ تا آن جا که من ديده ام و دانش من اجازه می دهد در عين ايجاز٬ روشنگر و آموزنده است و علاقمندان به تاريخ را به کار می آيد.

قيمت دوره کتاب در سال انتشار چاپ اول اش -يعنی ۱۳۸۷- هفتاد و پنج هزار تومان بوده که گمان می کنم در صورت تجديد چاپ آن هم با اين نوع کاغذ٬ قيمت اش بسيار گزاف شود.


فيس بوک ف. م. سخن:
https://www.facebook.com/fmsokhan


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016