خواندنی ها و دیدنی ها
در همين زمينه
27 تیر» جواد مجابی: آدمها را در قد و قواره خودشان ببينيم1 خرداد» جواد مجابی: نبايد در برابر ادبيات جهان دچار عقدهی حقارت شويم 1 اسفند» فريده گلبو: شايد بهتر باشد که آثارم منتشر نمیشوند 19 دی» شيوا ارسطويی: آثارم از سال ۸۶ به بعد امکان انتشار نداشتهاند 21 آبان» گفتوگو با محمدعلی سپانلو درباره کتاب تازهاش
بخوانید!
23 مرداد » افتتاح خط ۹ BRT در مهرماه امسال
21 مرداد » زندگی با سايههايم، گفتوگو با شيوا ارسطويی 21 مرداد » کلاسهای "مهارتهای اجتماعی" جایگزین "موسیقی" در فرهنگسراها شدهاند 21 مرداد » مجتهدزاده: کاهش خشونت علیه زنان نیازمند فرهنگسازی است 21 مرداد » فرمانده نیروی انتظامی: طرح برخورد با بدحجابی تعطیل نشده است
پرخواننده ترین ها
» دلیل کینه جویی های رهبری نسبت به خاتمی چیست؟
» 'دارندگان گرین کارت هم مشمول ممنوعیت سفر به آمریکا میشوند' » فرهادی بزودی تصمیماش را برای حضور در مراسم اسکار اعلام میکند » گیتار و آواز گلشیفته فراهانی همراه با رقص بهروز وثوقی » چگونگی انفجار ساختمان پلاسکو را بهتر بشناسیم » گزارشهایی از "دیپورت" مسافران ایرانی در فرودگاههای آمریکا پس از دستور ترامپ » مشاور رفسنجانی: عکس هاشمی را دستکاری کردهاند » تصویری: مانکن های پلاسکو! » تصویری: سرمای 35 درجه زیر صفر در مسکو! زندگی با سايههايم، گفتوگو با شيوا ارسطويیگفتوگو با شيوا ارسطويی فرزام حسينی ـ روزنامه بهار ـ پـس از چنـد سـال، ويترين کتابفروشیها، عاقبـت کتــاب تازهای از شيوا ارسطويی را به خود ديدند. اين کتاب تازه، از اتفاق يک رمان است، با عنوانی به نام «خوف». پيش از اين کتاب، ارسطويی «افيون» را نوشته بود که متاسفانه هنوز در ايران منتشر نشده است و برای چاپ به آلمان سپرده شد. آخرين رمان ارسطويی پيش از اين آخری، اگر اشتباه نکنم، «آسمان خالی نيست» بود و آن هم بازمیگشت به چيزی حدود ۱۰ سال پيش. ارسطويی از جمله نويسندگانی است که چاپ آثارشان را در دهه ۷۰ شروع کردند و بعدها-چه در شعر و چه در قصه-موسوم شدند به «دهه هفتادیها» که آمده بودند طرحی نو در ادبيات ايران دراندازند و گاه هم به واقع در انداختند. ارسطويی اما مانند بعضی ديگر در کانون اين تغييرات بود، در کارگاه دکتر براهنی که آوازهاش هنوز، در گوشِ ادبيات ايران میپيچد؛ از اواخر دهه ۶۰ تا امروز. کارگاهی که دستکم ۱۰ شاعر، نويسنده و منتقد خوب به جامعه ادبی معاصر معرفی کرد؛ کسانی که اغلب آزمون و خطاهايشان را نزد دکتر براهنی، نويسنده و منتقد بزرگ معاصر، پس داده بودند. ارسطويی نيز از همان سالها شعر و قصه و نقد مینوشت تا هنوز، و تدريس هم البته در سالهای اخير جزو ديگر کارهايی است که در زمينه ادبيات انجام میدهد. به بهانه چاپ رمان «خوف»، کندوکاو و چند و چون متنش، گفتوگويی ترتيب داديم تا بعد از چند سال گفتوگويی داشته باشيم از حالوهوای نويسندگی و فضای نوشتاریاش که حاصل آن شده متنی که میخوانيد. در اين گفتوگو پيشتر و بيشتر از هر مسئله حاشيهای تمرکز را روی اجزای قصه و رفتار متن ارسطويی گذاشتهايم و کمتر به مسائل بيرون از اين کتاب پرداختهايم. از شيوا ارسطويی، پيش از اين «آمده بودم با دخترم چای بخورم» (مجموعه قصه)، «آفتاب مهتاب» (مجموعه قصه)، «او را که ديدم زيبا شدم» (قصه بلند)، «نسخه اول» (رمان)، «بیبیشهرزاد» (رمان)، «آسمان خالی نيست» (رمان)، «افيون» (رمان)، «گم» (مجموعه شعر)، «بيا تمامش کنيم» (مجموعه شعر) منتشر شده است. متن گفتوگو به شرحِ زير است. * خانم ارسطويی! تاريخ نگارش رمان «خوف» به چه سالی بازمیگردد؟ چقدر معطل مجوز مانديد؟
- طرح رمان از اوايل دهه ۸۰، مشغولم کرده بود. اتودهايی از رمان را مینوشتم و میگذاشتم کنار. سرگرم تمام کردن رمان «افيون» بودم. هفتهای ۲۴ساعت، در زمانهای تنظيمشده و تعيينشده کار میکردم. بنابراين بايد منتظر میماندم تا رمان افيون تمام بشود. ولی بعد از تمام شدن آن بلافاصله کار روی مجموعه داستان «من دختر نيستم» را شروع کردم. گمانم از سال ۸۴ بود که نوشتن «خوف» را کامل در دست گرفتم. ولی نوشته شدن اين رمان تقدير عجيبی داشت. رمان در واقعيت ادامه پيدا میکرد و تن به آغاز و پايان نمیداد. يادم هست که نوشتنش را گذاشتم کنار و شروع کردم به کار روی رمان «برای بوسهای در بوداپست». آن متن زود شروع شد و زود تمام شد؛ چون در واقعيت خودش به پايان رسيده بود. بعد از آنکه بوسهای در بوداپست را سپردم دست ناشر، دوباره رفتم سراغ بخشهای متعددی که از رمان خوف اتود زده و بعضا روی آنها کار هم کرده بودم. ديدم نمیشود منتظر ماند که اين خوف تمام شود. بايد مینوشتمش تا تمام بشود. آخرش هم میبينيد که تمام نشد. ولی بايد آن را از خودم میکندم و میفرستادمش بيرون از خودم. چهار، پنج سال هم منتظر گرفتن مجوز ماندم. منتظر بودم وزارت ارشاد تقاضاهای مکررم را برای گفتوگو درباره رمان بپذيرد که خوشبختانه عاقبت پذيرفت. نشستيم سر متن و درباره متن و خطقرمزهای آن حرف زديم و تا جايی که ممکن بود تلاش کرديم بدون آنکه صدمهای به زبان، لحن و ساختار متن بخورد، به توافق برسيم. * اولين چيزی که در فصلبندیهای رمان توجه مرا جلب کرد، نحوه تنظيم فصلها به صورت «قول» بود و اين مسئله مرا ياد رمان «رازهای سرزمين من» دکتر براهنی انداخت. اين ايده از کجا آمد و چه امکانی در اختيارتان قرار داد؟ * در واقع بين چندصدای متضاد روايت قصه را پيش ببرند؟ از دل اين تضاد و به قول خودتان به چالش کشيدن میخواستيد چه چيزی بيرون بيايد؟ * واقعا فکر میکنم نمیتوان برای رمان شما ژانر مشخصی انتخاب کرد و اين مسئله هم گويا بهعمد از سوی شما اعمال شده است. رمان شما تلفيقی از مسائل ژانر ترس، روانشناختی، امر سياسی و غيره را در خودش دارد، نظر خودتان چيست؟ آيا رمانتان محدود به يک ژانر خاص میشود؟ * اما خُب بالاخره درنهايت شما يک يا چند ژانر مد نظرتان بوده است... * ورای اين ژانربندی يک چيز در چهار شخصيت اصلی رمان، بهويژه در کاوه و شيدا مشهود است، آن هم ماليخوليا و توهمی است که اين شخصيتها برپايه آن شکل گرفتهاند و اساسا رمان هم برپايه همين دو انگاره پيش میرود، درست است؟ * قطعا با نگاهی قصهمحور و اجزای قصه، اين دو انگاره ترديد و عدم قطعيت نام میگيرند، اما من منظورم شخصيت حقيقی اين دو در طول قصه بود. * چيزی که به نظر من بار فمينيستی قصهتان را بر دوش میکشد و نشان میدهد شما به طريقی تاکيد بر رساندن اين موضوع داشتيد، شخصيت شيداست؛ تاکيدی که بر استقلال و فرديت خودش حتی در تنهايی و سختترين شرايط دارد؛ مقابلهای که در برابر شخصيتهای مرد قصه میکند. نظر خودتان چيست؟ * اينطور که میگوييد من شبحی از قصهنويس هدايت-دقيقتر بوف کور-و سايهای را که بر بخش عظيمی از قصهنويسی ما را دربرمیگيرد تصور میکنم. اين تنهايی مفرد شخصيتهای قصه و راوی که نويسنده است هم بر يادآوری اين مسئله میافزايد، نظر شما چيست؟ * در ميان شخصيتها، شيوا آن طور که مشخص است بار اصلی قصه را بر دوش میکشد. شيوا بهويژه در فصلهای ابتدايی ذهن پراکندهای دارد، مدام شاخه عوض میکند و حرف میزند-همانطور که کاوه در فصل آخر اشاره میکند- اما يک چيز در روايتش جالب بود، شيوا سراغ هر مسئلهای میرود در آن دقيق میشود. اين مسئله يکی از انگارههای روانی شيدا شده است، من اين طور برداشت کردم... * در هر فصل راوی عوض میشود و بعضی فصلها هم که يک راوی پشت سر هم تکرار میشود؛ اما يک هماهنگی خوب در خط رمان وجود دارد که با توجه به عوض شدن راوی اما رشته قصه پاره نمیشود؛ گرچه حتی بعضا دو فصل پشت سر هم هيچ ارتباطی با هم ندارد از نظر موضوعی، انگار در ابتداشان ما با يک پرتابشدگی مفهومی مواجه هستيم، اما به تدريج فضای قصه را با فصل گذشتهاش مرتبط میکند، اين را هم يک موفقيت برای رُمان میداند. خودتان چقدر روی اين مسئله کار کرديد؟ * يک مسئله هم برای من جالب بود. درباره ديالوگهای بين افراد، شما اغلب تن به ديالوگ نمیدهيد-بهويژه در فصلهای ابتدايی-بلکه ديالوگهای بين دو طرف را از زبانِ راوی روايت میکنيد، هدف از اين کار چه بود؟ * شايد بهتر بود اين طور بيان میکردم که در قصه شما ما با ديالوگ به معنای کلاسيکش-گفت و گفتم-روبهرو نمیشويم، بلکه هر راوی شما، ديالوگی را که بين خودش و ديگر شخصيتها میگذرد در خط اصلی روايی، روايت میکند... * من قبل از خواندن رمان درگير اسمش بودم، صفحات ابتدايی را هم که میخواندم باز متوجه نشدم چرا چنين اسمی برای رمان انتخاب شده است، اما هرچه جلوتر رفتم و نيمههای کتاب را رد کردم درگيریام با اسم بيشتر شد و حس کردم اسم رمان قرار است از طريق متن القا شود. در اين زمينه موفق بوديد، من فکر میکنم توانستيد اسم کتاب را بیآنکه اشاره مستقيمی به آن بکنيد از طريق فرم کار به خواننده نشان دهيد؛ «خوف». * در واقع کليت رمان پاسخ به يک پرسش است؛ پرسشی که فقط يک پرسش خالی نيست... * ديپلمات شخصيت جالبی دارد، يکباره وارد فضای قصه میشود و ديالوگهايش با شيدا شروع میشود، درست مثل شخصيت عزيز و جالب اينجاست که با ورود هر دو اينها بهنحو عجيبی زندگی شيوا با آنها گره میخورد و تا پايان قصه حضور دارند. اين دو شخصيت گرچه در حاشيه هستند، اما نقش بیبديلی را در متن بازی میکنند... * من اتفاقا فکر میکنم پسر سرهنگ بعد از مدتی در طول کار حضورش عادی میشود، ديگر ترس بنيادينی را همراه خود ندارد، اما يکبارگی اين دو شخصيت تنش بيشتری به متن میدهد، بهويژه شخصيت عزيز. * خانم ارسطويی! اين قصه چه ارتباطی با واقعيت دارد؟ مرزبندیاش با واقعيت کجاست؟ اين سوال را از اين رو میپرسم که شما در قسمتهای ميانی و پايانی کتاب هرچه بيشتر به شخص حقيقی خودتان ارجاع میدهيد، به قصهنويس بودن شيدا، به تدريسش و يک جايی هم که به وضوح به رمان «افيون» اشاره میکنيد... * گمانه سوال قبلی با ورود شخصيت دکتر براهنی به رمان- ابتدا آنجايی که ديپلمات شعری از شهريار میخواند و به براهنی هم اشاره میکند و بعد در فصلی که در خانه عزيز است و شعرهای براهنی را ياد میآورد- بيشتر میشود. همانطور که میدانيم شما از اعضای ثابت کارگاه دکتر براهنی بوديد. لطفا درباره حضور شخصيت براهنی در رمان و نسبتش با واقعيت صحبت کنيد... * يک مسئله تا پايان رمان برای من مشهود شد، اينکه زمان تقويمی در متن شما وجود ندارد. هيچوقت اشاره به اين نشد که مثلا الان چه سالی و چه ماهی است. چه تعمدی در اين عدم اشاره داشتيد؟ * میتوانم بپرسم چرا؟ * اما برای سوال پايانی و انتهای رمان، عجيب تمام شد. درواقع تمام نشد، آنچه تا فصل آخر خوانديم به گمان من يک روايت بود و فصل آخر-قول کاوه-روايتی ضد کل روايت کتاب. به اصطلاح در فصل آخر کاوه تمام توهمات و کارهای شيدا را گردن گرفت و گفت که برنامهريزی خودش بوده است، ذهن خواننده را از نقطهای به نقطه مقابلش پرتاب کرد. لطفا کمی درباره پايانبندی رمان صحبت کنيد. Copyright: gooya.com 2016
|