یکشنبه 24 شهریور 1392   صفحه اول | درباره ما | گویا


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

از دخترک‌های "شين‌آباد" چه خبر؟

ايسنا ـ «سال تحصيلی نزديک است، دولت تغيير کرده و آمده‌ايم تا از وضعيت و حال و روز دختران «شين‌آباد» گزارشی تهيه کنيم.»

به گزارش ايسنا، روزنامه شرق در گزارشی توصيفی نوشت: «ناهار را ميهمان خانه «سيما» شديم. به شين‌آباد که رسيديم، «سيدمحمد» پدر «سيما» سر قرار، کنار «مدرسه انقلاب اسلامی شين‌آباد» حاضر بود. به سيگارش پک‌های عميقی می‌زد. راه مدرسه تا خانه به اندازه دودکردن يک سيگار بود. چشمانم را درويش کردم، «ياالله» گفتم، وارد خانه‌اش شدم. حياط خانه «سيدمحمد» حسابی برق می‌زد و برای لحظاتی زير پايم را خالی کرد. سيما در چارچوب در حياط ايستاده بود و به نشانه سلام سر تکان می‌داد. چهره‌اش عجيب‌تر از آن چيزی بود که تصور می‌کردم. ابروهايش نصفه شده بود. لاله‌های گوشش کامل نبود. از بينی تنها يک بند انگشتی باقی مانده بود. دست‌ها مچاله و صورتش به شکلی بود که حتی ايده‌آليست‌ترين ذهن‌ها هم نمی‌توانست تصور کند سيما شادکام قبل از ۱۵ آذر سال ۱۳۹۱، روزی که مدرسه انقلاب اسلامی شين‌آباد در آتش سوخت، چه چهره‌ای داشته است.

برای ثانيه‌هايی لکنت گرفتم. روی زانو نشسته بودم و می‌خواستم به او سلام کنم. دستش را دراز کرد و با او دست دادم و روزگار اين روزهايش را لمس کردم. خوشامدگويی مادر «سيما» مرا به هوش آورد. خانه سيدمحمد يک حياط پنج‌ متری دارد و تنها يک هال ۴۰ متری و آشپزخانه‌ای عاريتی در انتهای خانه که ۹ ماهی می‌شود سيما پا در آن نگذاشته است. کولری کوچک و نو. سيدمحمد می‌گويد ۲۵۰‌ هزارتومان در اين بی‌پولی خرج کرده است تا سيما شب‌ها روبه‌روی آن بخوابد. مادر سيما در طول چهار پنج‌ ساعتی که در خانه آنها بوديم، چهار تا پنج‌ دقيقه به هال خانه آمد و با هر بار اشاره سيدمحمد سينی چايی‌ای با خود می‌آورد. هنوز هم در عجبم که چطور در کوتاه‌ترين زمان، سفره‌ای رنگين برای ما پهن کرد. مادر سيما آنقدر کم‌حرف است که به سختی می‌توانم سراغی از حال و احوال روحی سيما از او بگيرم.

در‌ گير و دار کنار آمدن با فضا بوديم که علی‌آقا وارد خانه سيدمحمد شد. چاق‌سلامتی‌مان با او نيمه‌کاره رها شد. علی‌آقا پدر ناديا صالح همراه با ناديا آمده بود. محو صورت ناديا شدم. گوشت‌های اضافه، صورتش را تصرف کرده‌اند و آنقدر خوش‌برخورد است که مثل آدم بزرگ‌ها، عصا قورت داده به ما می‌گويد: «رسيدن بخير». علی صالح پدر ناديا نشسته سيگارش را روشن می‌کند و می‌گويد: «از اين طرفا؟» به او می‌گويم که سال تحصيلی نزديک است، دولت تغيير کرده و آمده‌ايم تا از وضعيت و حال و روز دختران گزارشی تهيه کنيم. چشمانش برق می‌زند و بی‌اختيار پيشانی‌ام را می‌بوسد.



تبليغات خبرنامه گويا

[email protected] 


سيما و ناديا برای لحظاتی غيب می‌شوند. سيدمحمد شادکام پدر سيما و علی صالح پدر ناديا در کسری از ثانيه سفره دلشان را باز می‌کنند؛ از روزی که دوان‌دوان پشت آمبولانس‌های پادگان نظامی پسوه در نزديکی پيرانشهر خود را به اروميه رساندند. از لحظاتی که به اروميه رسيدند و دختران را به تبريز برده بودند. از ملاقات با دخترانی که تمام بدنشان پانسمان شده بود و آنها پشت شيشه‌های آی‌سی‌يو نظاره‌گر زيبايی از دست‌رفته دخترکانشان بودند. از ماه‌هايی که در اصفهان بودند و دختران زير دستگاه‌های پرفشار اکسيژن. روزهايی که در تهران ساعت‌ها پشت در دفتر وزير منتظر امضايی بودند تا دختران عمل جراحی کنند و درگيری‌های وعده‌های عقب‌افتاده نقدشدن فاکتور‌های رفت‌ و آمدشان به تهران و اصفهان در آموزش‌ و پرورش پيرانشهر.

همزمان با باز شدن سفره دل پدرها، زيرسيگاری پر و پر‌تر می‌شود. سيدمحمد وسط حرف‌هايش، عکس‌های بزرگ از گرفتگی رگ قلبش را نشان می‌دهد که هفته‌ها او را راهی بيمارستان کرد. علی‌آقا نامه‌ای را از جيبش در می‌آورد که والدين ۱۲ کودک پيرانشهری که اوضاع بدتری نسبت به ديگر دانش‌آموزان دارند را نشان می‌دهد که در آن از آموزش‌ و پرورش پيرانشهر تقاضا شده فاکتور‌های آنها را زودتر نقد کنند تا پولش را به زخمی بزنند. همزمان سيدمحمد درجه صدايش را پايين‌تر می‌آورد. زير چشمی مادر سيما را می‌پايد و آهسته می‌گويد: «راننده لودری بودم در اربيل عراق، روز حادثه در اربيل بودم و يک روز بعد خودم را به تبريز رساندم. ماهی يک‌هزار و ۳۰۰ دلار حقوق می‌گرفتم و وقتی دلار بالا رفت خوشحال بودم اما حسابی از دماغم درآمد. الان ۹ ماهه که بيکار شدم. يک پايم در پيرانشهر است و يک پايم در تهران. قبل از عيد نوروز هيچ پولی برای زندگی نداشتم و به اربيل رفتم تا دو هفته‌ای کار کنم اما من را قبول نکردند و گفتند منظم نيستی، چند ماهه حاجی‌حاجی مکه رفتی و حالا که جيبت خالی شده ياد کار افتاده‌ای.»

علی‌آقا هم دل پری دارد، حرف‌های سيدمحمد را تاييد می‌کند و چندتای ديگر هم روی آن می‌گذارد: «حق دارد. مگر می‌شود در اين شرايط کار کرد؟ دخترها درمان می‌خواهند، دارو می‌خواهند، برای رفتن به تهران و اصفهان برای درمان همراه می‌خواهند، اينها پاره‌های تن ما هستند، مگر می‌شود که دختران را برای درمان به تهران بفرستيم و خودمان در اينجا کار کنيم؟»

دوباره سينی چايی‌ می‌رسد و سيدمحمد و علی‌آقا سيگاری آتش می‌زنند. هنوز خبری از سيما و ناديا نيست. برای لحظاتی محو ديوار‌های خانه سيدمحمد می‌شوم. آيينه خانه در آشپزخانه است، سيدمحمد می‌گويد سيما دوست ندارد آيينه دم دست باشد. روی ديوار، عکسی از جوانی «سيدمحمد» قاب شده است. به شوخی می‌گويم «جوان بودی‌ها». نه می‌گذارد نه بر می‌دارد و می‌گويد عکس برای سه سال پيش است. از تعجب چای داغ را يک‌دفعه قورت می‌دهم. مگر می‌شود؟ سيدمحمد می‌گويد که می‌شود. او با عکس روی ديوار زمين تا آسمان فرق می‌کند. لب‌تاپی روی اوپن آشپرخانه به سيم شارژ وصل است و نظرم را جلب می‌کند. در پيرانشهر، ماشين‌های شاسی‌بلند به‌وفور ديده می‌شود و جديد‌ترين موبايل‌ها در دست مردم است. ال‌سی‌دی‌های بزرگ همانند ال‌سی‌دی‌های بزرگ خانه‌های پايتخت است اما غرق در اين فکر می‌شوم که چطور مدارس اين شهر هنوز بخاری نفتی دارند.

برای چهار يا پنجمين‌ بار سينی چای تازه‌دم می‌رسد. پدر‌ها يکی در ميان کردی و فارسی حرف می‌زنند. خيزی برمی‌دارم تا با مادر سيما هم‌کلام شوم که دختران از راه می‌رسند. سيما و ناديا با خود آمنه و اسرين را آورده‌اند. خشکم می‌زند. آمنه و اسرين چهره‌ای عجيب‌تر از سيما و ناديا دارند. آمنه پيراهن سبزی پوشيده است و اسرين پيراهنی صورتی.

حالا در خانه سيما، علاوه بر خود، ناديا، آمنه و اسرين روبه‌روی ما نشسته‌اند. ديگر با شرايط کنار آمده‌ام. آمنه بيشتر از بقيه دختران آثار سوختگی بر صورت دارد و دوست نزديک سيماست. همين است که جای تمام عروسک‌های او را بلد است و همه آنها را در هال پهن می‌کند. «سيدمحمد» دور و ور دختران می‌چرخد و يکی‌يکی از اوضاع آنها سخن می‌گويد. دست اسرين را می‌گيرد و به ما نشان می‌دهد که دو انگشت او قطع شده است. با صراحت سخن می‌گويد. می‌گويد احتمال دارد دو انگشت ديگر او نيز قطع شود. به‌آرامی به او تذکر می‌دهم که شايد صحبت‌هايش برای روحيه دختران مناسب نباشد اما تذکرم کارساز نيست. او کار خودش را می‌کند و با صراحت چشم‌ در چشم دختران از وضعيت بد آنها می‌گويد. به سختی بحث را عوض می‌کنم تا در فرصتی بهتر و دور از چشم دختران جويای اوضاع آنها شوم.

دختران و پدران خاطره خوبی از شهر اصفهان دارند. از اصفهان می‌پرسم و سيدمحمد مرا در عمل انجام شده ديگری قرار می‌دهد. می‌گويد فيلمی داريم از انتقال دختران از تبريز به اصفهان و خيز برمی‌دارد به سمت دی‌وی‌دی تا فيلم را برايمان پخش کند. باز هم به‌ آرامی به او تذکر می‌دهم که شايد برای روحيه دختران خوب نباشد و می‌گويد مشکلی نيست، خود دختران بارها اين فيلم را ديده‌اند.

فيلم با آياتی از قرآن شروع می‌شود و با موسيقی‌ای حماسی، حميدرضا حاجی‌بابايی وزير سابق آموزش‌ و پرورش وارد بيمارستان می‌شود. دی‌وی‌دی دسته گلی از سوی آموزش‌ و پرورش استان اصفهان است که بيش از آنکه تصويری از انتقال کودکان از تبريز به اصفهان را نشان دهد، فيلمی است تبليغاتی برای حميدرضا حاجی‌بابايی که چطور عروسک‌ها را در ميان کودکان پخش می‌کند. چطور با والدين هم‌کلام می‌شود. چطور به پرستاران و مسئولان آموزش‌ و پرورش دستور می‌دهد.

همزمان سيدمحمد می‌گويد اين فيلم را باور نکنيد. می‌گويد: «اولين‌باری که به تهران آمديم، در بيمارستان ۱۵ خرداد مشکلاتی برای ما به وجود آمد که نياز به امضای نامه‌ای از سوی وزير آموزش‌ و پرورش را داشتيم. اول صبح همراه با سيما به وزارتخانه رفتم و تا ساعت يک ظهر پشت در دفتر وزير بوديم که به ما گفتند وزير در اردوگاه شهيد باهنر در جماران است. از آنجا به اردوگاه رفتيم تا ساعت هشت شب که وزير را ديديم و دستور بستری شدن دختران در بيمارستان ساسان را داد.»

سيدمحمد حرفش را قطع می‌کند و چهره سيما در فيلم را نشان می‌دهد. از آن تاريخ در بهمن‌ماه سال گذشته تا امروز صورتش مقدار زيادی گوشت اضافه آورده است. دختران محو ديدن فيلم شده‌اند و مادر سيما در کنار در آشپزخانه نشسته است و دست‌ بر سر و زانو در بغل، همراه دختران فيلم را می‌بيند. مهدی حسنی عکاس روزنامه کم‌کم دوربينش را از کيفش بيرون می‌آورد و مشغول عکاسی از آمنه، سيما، ناديا و اسرين می‌شود و کم‌کم يخ دختران باز می‌شود. سونيا خواهر سيما که يک‌ سال از او کوچک‌تر است و روز حادثه تنها کسی بود که خبر آتش‌سوزی را برای مادر سيما و ديگر مادران آورد، در اين ميان يکه‌تازی می‌کند. شانه‌ای دست دارد و موهای کوتاه سيما را شانه می‌کند تا عکس خوب برای او بسازد. اسرين و آمنه و ناديا همراه سونيا به حياط کوچک خانه می‌روند تا جوجه‌های حبس شده سيما در حياط را آزاد کنند و کم‌کم دنيای کودکانه و دخترانه آنها شروع می‌شود. سيما دست‌بند به‌دست می‌کند. اسرين کيف دستی‌اش را در دست گرفته، تل صورتی‌رنگی بر سر دارد و کلاه صورتی رنگش را بالا و پايين می‌کند. دختران در حياط ژست‌هايی برای عکس می‌گيرند که آنها را به دنيای دخترانه‌شان نزديک‌تر می‌کند. همزمان پدر آمنه و اسرين وارد می‌شوند و جمع پدران جمع‌تر و زيرسيگاری‌ها پر‌تر می‌شود. دختران در ادامه پای سفره ناهار می‌نشينند، بعد قبول می‌کنند که همراهشان به ‌کلاس نقاشی و فيزيوتراپی در يکی از مراکز خيريه پيرانشهر برويم. در مسير کلاس نقاشی دختران همگی پشت ماشين شاسی‌بلند سيدمحمد نشسته‌اند و سيدمحمد راه ۱۰ دقيقه‌ای را ۲۰ دقيقه‌ای می‌رود. او با نيت از کنار مدرسه انقلاب اسلامی پيرانشهر رد نمی‌شود. علی‌آقا پدر ناديا صالح می‌گويد: «دختران از اين مدرسه متنفرند. ۹ ماه است نه از کنارش رد شده‌اند و نه پا در اين مدرسه گذاشته‌اند.»

در يک کلام می‌توان گفت دختران مدرسه شين‌آباد، ۹ ماه پس از حادثه آتش‌سوزی در اين مدرسه، حال و احوال و اوضاع مناسبی ندارند. از مجموع ۲۸ دانش‌آموز آسيب‌ديده در حادثه آتش‌سوزی مدرسه ابتدايی انقلاب اسلامی شين‌آباد، دو دانش‌آموز يعنی سيران يگانه و سارينا رسول‌زاده فوت کردند. از مجموع ۲۶ دانش‌آموز ديگر ۱۴ دانش‌آموز وضعيت بهتری دارند و آثار کمی از سوختگی در بدن و صورت آنها مانده است. اما ۱۲ دانش‌آموز ديگر يعنی فريده اميدوار، آمنه راک، ناديا صالح، مبينا پرکم، آمنه اسماعيل‌پور، مهناز محمدپور، سيما شادکام، سيما مرادی، آرزو طاهرآبادی، شادی ابراهيميان، اسرين معروفی و اسمعه دروی اوضاع مناسبی ندارند و هرکدام آثاری سوختگی در صورت، گردن، دست و بدن خود را دارند. اين ۱۲ دانش‌آموز کسانی بودند که يک روز پس از حادثه از بيمارستان امام‌خمينی اروميه به بيمارستان سينای تبريز منتقل شدند و تحت مراقبت‌های درمانی ويژه قرار گرفتند. پس از آن دو ماه بعد از اين حادثه شش‌ دانش‌آموز برای ادامه روند درمان خود به اصفهان، سه‌دانش‌آموز ديگر به مشهد و سه دانش‌آموز ديگر در تبريز ماندند. در طول ۹ ماه گذشته تنها دو عمل جراحی روی دست و صورت دانش‌آموزان انجام شده و رسول خضری نماينده پيرانشهر در مجلس شورای اسلامی در اين‌باره می‌گويد: «با توجه به شرايط سنی کودکان و با توجه به اينکه در سن بلوغ هستند، تشخيص تيم جراحی کودکان اين است که عمل‌های جراحی با وقفه‌های زمانی سه تا چهارماهه صورت گيرد.» بر همين اساس ۱۲ دانش‌آموز آسيب‌ديده از امروز يکشنبه تا ۱۵ مهر به نوبت به تهران می‌آيند و در بيمارستان ۱۵ خرداد و ساسان در تهران تحت معالجه قرار می‌گيرند. با اين حال دختران مدرسه شين‌آباد هر کدام اوضاع متفاوتی دارند.

آنچه بيش از همه مادران دختران شين‌آبادی را نگران کرده است، وضعيت جسمانی کودکان، اوضاع روحی آنها و مشکلات معيشتی خانه است. مادر اسرين معروفی مانند بيشتر مادران پيرانشهری مجوز اشتغال خانگی دارد. او برای دقايقی ميهمان خانه ‌سيما می‌شود. نگرانی‌اش از اسرين او را به اينجا می‌آورد. سخت حرف می‌زند و آنقدر بر فارسی مسلط نيست. سوالم را ساده‌تر مطرح می‌کنم و برای دقايقی سکوت می‌کند. سکوتش با گريه‌ای چون ابر بهاری می‌شکند. سيدمحمد، پدر سيما با زبان کردی مانع گريه‌های او می‌شود. بريده‌بريده می‌گويد: «حال اسرين زياد خوب نيست. دختر ظاهر‌داری می‌کند. شب‌ها از کنار من تکان نمی‌خورد و هر چند ساعت يک‌بار بدنش به خارش می‌افتد و مالشش می‌دهم. کابوس زياد می‌بيند. قبلا بيشتر بود و الان کمی بهتر شده. چندماه پيش خواب می‌ديد و داد می‌زد که خانه پدربزرگ آتش گرفته است و تا صبح بی‌قراری می‌کرد.»

اسرين به ما اصرار می‌کند که ميهمان خانه‌شان شويم اما مادر اسرين کلی عذرخواهی می‌کند. می‌گويد پدر اسرين در سفر است. او می‌گويد: «پدر‌ش حسابی کم‌حرف شده. اسرين قبلا خيلی باهوش‌تر بود.» به اين صحبت مادر اسرين معترض می‌شوم، می‌گويم چرا می‌گوييد «قبلا» اين حرف‌ها در روحيه کودکان تاثير می‌گذارد. از روزگار گلايه می‌کند و می‌گويد: «۱۶ساله بودم که ازدواج کردم، دختر يکی از همسايه‌ها هم از شهر آمده و می‌گويد روحيه بچه‌ها خوب نيست، من هم می‌فهمم که روحيه‌اش خوب نيست. اما بلد نيستم برای روحيه‌اش کاری بکنم. چيزی ندارم که برای روحيه‌اش کاری کنم و برايش مفيد باشد. بچه‌ها روز‌های فرد به يک خيريه در پيرانشهر می‌روند و وقتی که می‌آيند حال بهتری دارند اما به کلی کودکان ما رها شده‌اند. در روز‌هايی که در بيمارستان اصفهان بودند، پرستاران خيلی هوای بچه‌ها را داشتند، برای آنها کادو می‌آوردند و به آنها محبت می‌کردند اما الان کسی نيست سراغ آنها را بگيرد.»

مادر اسرين يک‌دفعه از جا می‌پرد. با مادر سيما کردی صحبت می‌کند و مادر سيما کرمی، از کيف در می‌آورد و به او می‌دهد. دختران مشغول ديدن عکس‌های خود هستند و دور مهدی (عکاس شرق) حلقه زدند. مادر اسرين قربان صدقه دختر‌اش می‌رود و آرام‌آرام به دست‌های او کرم می‌زند و نفس راحتی می‌کشد. می‌گويد روزگارشان خوب نيست. اوضاع اقتصادی فشار زيادی بر آنها آورده و پدر اسرين بعد از هفت‌ ماه بيکاری سر کار رفته است و نگرانی مادر اسرين اين است که باز اول مهرماه بايد برای درمان اسرين به تهران بيايند و شايد پدر اسرين باز هم کار خود را از دست دهد.

اوضاع در خانه سيما کمی آرام‌تر می‌شود. پدران بلند‌بلند با هم صحبت می‌کنند و حالا کم‌کم باهم می‌گويند و می‌خندند. مادر سيما هنوز در آشپزخانه بی‌ هيچ وقفه‌ای کار می‌کند. برای بار ششم يا هفتم سينی چای را می‌آورد و از او خواهش می‌کنم دقايقی در هال خانه بنشيند. مادر سيما کمتر از شرايط گلايه می‌کند و نگرانی‌اش بيشتر از آينده سيماست. او می‌گويد: «من و پدر‌ش نمی‌دانم چند سال قرار است کنار او باشيم اما هميشه که نيستيم. می‌ترسم از روزی که می‌خواهد وارد جامعه شود. روزی که می‌خواهد ازدواج کند و روزی که بزرگ می‌شود و بيشتر ناراحت می‌شود. او امروز کمتر عقلش می‌رسد. هنوز نمی‌تواند درست درک کند که اين شرايط چقدر می‌تواند برای او بد باشد. روزی که بفهمد خيلی روز بدی است.»

شبکه جم در ماهواره برای لحظاتی موسيقی با ريتم تند از گروهی راک را پخش می‌کند. مادر سيما خيز بر می‌دارد و گيرنده را روی برنامه «سمت خدا» در شبکه يک می‌گذارد. مادر سيما می‌گويد: «در خانه يا با لب‌تاپش بازی می‌کند و فيلم و عکس می‌گيرد يا پشت تلويزيون است. خيلی ترسو شده. در خانه پدرم روز عيد در حياط اجاق بزرگی گذاشته بودند و برای همه فاميل غذا درست می‌کردند. سيما پا در خانه نگذاشت. می‌گفت تا وقتی اجاق روشن است من در خانه نمی‌آيم. در خانه ما هم از بعد از حادثه پا در آشپزخانه نگذاشته است. هميشه اعتراض می‌کند که چرا اينقدر اجاق روشن است.»

حياط خانه سيدمحمد پدر سيما پشت نانوايی شين‌آباد است. مادر سيما می‌گويد قبلا هواکش نانوايی در حياط خانه ما بود و آنقدر باد گرم در خانه می‌آمد که برای ساعاتی در روز کلافه‌کننده بود. حالا سيدمحمد با اصرار سيما دريچه اين هواکش را کور کرده است. مادر سيما می‌گويد: «رابطه‌اش با خواهر کوچک‌تر‌ش سونيا چند ماهی است بهتر شده. بعد از اينکه سيما از بيمارستان تبريز به اصفهان رفت، مجبور شديم سونيا را هم برای هفته‌ای به آنجا ببريم. چند ماهی در خانه پدربزرگش تنها بود و همه‌اش گريه می‌کرد. سونيا را که به ديدن سيما برديم، حسابی ترسيد و از کنار تخت بيمارستانی که سيما در آن بود فرار کرد. پدر‌ش ۱۰ هزار تومانی به سونيا داد و گفت برو به سيما بده اما با ترس نزديک تخت رفت و پول را پرت کرد.»

مادر سيما برای آينده سيما نگران است و می‌گويد هيچ‌کس به‌طور دقيق به ما نگفته است که زيبايی از دست رفته کودکانمان بر می‌گردد يا نه.

پدران دختران شين‌آبادی، اگر غم بيشتری از مادران نداشته باشند، کمتر ندارند. مردانی سخت از شهری که برای کار و آوردن لقمه‌ای نان بايد ساعت‌ها تلاش کنند. از مجموع ۱۲ پدر دختران شين‌آبادی که وضعيت بدتری نسبت به ساير کودکان دارند، شش‌ پدر هنوز بيکار هستند و در جريان روند درمانی کودکان شغل خود را از دست داده‌اند. «سيدمحمد» تاکيد می‌کند: «هزينه درمانی و رفت‌وآمد دختران به شهر‌های بزرگ در نوع خود خيلی زياد است. آموزش‌ و پرورش در اولين روزهايی که بچه‌ها دچار حادثه شدند، وعده داد تمامی هزينه‌های رفت‌ و آمد ما را حساب کند. در ماه‌های اول اين اقدام صورت گرفت اما در ادامه آموزش‌ و پرورش يکی در ميان فاکتور‌های ما را نقد می‌کرد. حالا هم سه‌ ماه شده است که فاکتور‌های ما نقد نشده.»

در ميان پدر‌ها تنها سفره‌دل سيد‌محمد نيست که باز است. علی صالح پدر ناديا صالح نيز شغل خود را طی روند درمانی کودکان از دست داده است. او می‌گويد: «من مغازه تعميرات موبايل در پيرانشهر داشتم و حالا چند ماهی می‌شود که مغازه‌ام تعطيل است. من سه‌ ماه به همراه خانواده‌ام در اصفهان بوديم و پيگير روند درمانی ناديا، وقتی به شهر آمدم صاحب مغازه با من راه آمد و اجاره چند ماه را از من نگرفت اما الان تا سه‌ روز ديگر بايد برای جراحی ناديا به تهران بيايم و معلوم نيست کی قرار است به شهر برگردم. همين می‌شود که نمی‌توانم برنامه‌ريزی درستی برای کار بکنم. آدم اين جوری شرمنده خانواده‌اش می‌شود، حقيقت اين است که بيکاری به زندگی‌مان آتش زده و دائما مشکل داريم. همين چند روز با کلی خجالت از يکی بستگان پول قرض گرفتم تا بتوانم به‌راحتی ناديا را به شهر بياورم.»

حسين پرکم، پدر مبينا پرکم اگرچه کارگر کاشی‌کاری در پيرانشهر است اما اوضاع بد اقتصادی برای او نيز مشکل‌ساز شده است. او می‌گويد: «آموزش‌ و پرورش به ما وعده‌هايی داد که عملی نشده است. هنوز بيمه بچه‌ها روی هواست. هنوز مستمری پرداخته نشده و سه‌ ماه است که فاکتور‌های ما را نقد نکرده است. در اين شرايط کاری از دست ما بر نمی‌آيد و نمی‌دانم ۳۰ شهريور با چه پولی به تهران بيايم و کار درمانی بچه‌ام را پيگيری کنم.»

او می‌گويد: «من در مرحله اول می‌خواهم حال بچه‌ام خوب شود. عذاب می‌کشم وقتی می‌بينم از کوچه و مدرسه و دوستانش فراری شده و کاری از دستم بر نمی‌آيد. در روزهای اول حادثه قول‌های زيادی به ما دادند اما الان همه آنها را فراموش و به ما پشت کرده‌اند.»

يوسف راک پدر آمنه راک نيز گله‌هايی از اوضاع اقتصادی امروز خود دارد. او می‌گويد: «بچه‌ها نياز به مراقبت دارند. در روزهای اول حادثه به ما قول دادند که يا پرستار برايتان می‌آوريم يا به مادران حق سرپرستی می‌دهيم. الان مادر آمنه روحيه بسيار بدتری از خود آمنه دارد. يک مادر مگر چقدر تحمل دارد که صورت بچه‌اش را اينطور ببيند و ۹ ماه کابوس‌ها و ناراحتی‌های کودکش را تحمل کند/ وقتی اوضاع اقتصادی هم خراب باشد ديگر بدتر. زندگی تلخ می‌شود برای ما.»

سه‌ ماه بعد از وقوع حادثه شين‌آباد وعده‌های زيادی برای بهبود وضعيت دانش‌آموزان از سوی آموزش‌ و پرورش و ساير نهاد‌ها اعلام شد اما آنچه در عمل مشاهده می‌شود، رهاشدن کودکان مدرسه شين‌آباد به حال خود است. يکی از اين وعده‌ها تشکيل دوره‌های روانشناسی برای بهبود اوضاع روحی دانش‌آموزان بود؛ اقدامی که با توجه به وضعيت روحی کودکان شين‌آبادی مهم و حياتی به نظر می‌رسد اما تاکنون هيچ کلاس روانشناسی‌ای برگزار نشده است.

مولود طاهرآبادی پدر آرزو طاهرآبادی در اين‌باره می‌گويد: «دختران ما هر شب کابوس می‌بينند. ۹ ماهی می‌شود که آرزو از کنار مادرش تکان نمی‌خورد و به هيچ ميهمانی‌ای نمی‌رود. در جاهايی که تعداد آدم‌های زيادی حضور داشته باشند شرکت نمی‌کند و اصلا به کوچه نمی‌رود. در روزهايی که در اصفهان بوديم چند روانشناس با بچه‌ها صحبت می‌کردند که تاثيرات خوبی در آنها می‌گذاشت اما ديگر خبری از آنها نشد.»

هم‌اکنون دختران شين‌آبادی تنها هفته‌ای دو روز در انجمن خيريه متعلق به کودکان ناشنوا به کلاس نقاشی می‌روند؛ کلاسی که دانش‌آموزان خاطره خوبی از آن دارند و تا حد زيادی توانسته است در روحيه آنها تاثير‌گذار باشد اما با اين وجود اهميت برگزاری کلاس روانشناسی برای دختران شين‌آبادی بيش از پيش اهميت دارد. آنها ماه‌هاست که در خانه‌های کوچک خود در شهری مرزی به سر می‌برند. سه‌ماه تحت حساس‌ترين روند درمانی خود بوده‌اند. در ادامه با ظاهر خود در شهر و خانه‌شان حاضر شدند. از مدرسه و محيط‌های اجتماعی به‌کلی دور شدند و به گفته خانواده‌های آنها بخش زيادی از دوستانشان ريزش داشته‌اند. کودکان شين‌آبادی حتی از مدرسه خود متنفر شده‌اند و نمی‌خواهند ديگر به مدرسه سابق خود برگردند.

يوسف راک پدر آمنه راک می‌گويد: «آمنه از مدرسه خود متنفر شده است. خيلی از شب‌ها خواب مدرسه را می‌بيند که در آتش می‌سوزد و وقتی می‌خواهيم در روستا رفت‌ و آمد کنيم بايد راه خود را تغيير دهيم تا آمنه با مدرسه مواجه نشود وگرنه ساعت‌ها بی‌قراری و گريه می‌کند.» او می‌گويد: «ما به مسئولان آموزش‌ و پرورش پيرانشهر گفته‌ايم که دختران را در مدرسه‌ای ديگر بگذارند. گرچه آنها روند درمانی و زمان‌بندی درس‌خواندنشان مشخص نيست اما آموزش‌ و پرورش بايد فکری کند تا دختران به مدرسه سابقشان برنگردند.»

مادر سيما نيز در اين‌باره می‌گويد: «سيما هنوز به درس و مدرسه علاقه دارد و می‌خواهد به کلاس درس برگردد اما اصلا حاضر نيست به مدرسه سابق خود برگردد و نمی‌دانم می‌شود کاری کرد يا نه اما مدرسه سابق برای او کابوسی شده است.» سيما بارها از من می‌پرسد که می‌توانم دوباره به مدرسه بازگردم يا نه، من هم نمی‌دانم چه به او بگويم.

در طول حضورمان در پيرانشهر بارها سراغی از معلم کلاس درس شين‌آبادی گرفتيم اما اثری از او در اين شهر نيست. زن جوانی که تا کنون روايت‌های يک‌طرفه‌ای از او صورت گرفته و هنوز نتوانسته است به‌طور شفاف از روز حادثه بگويد و شايد بتواند از خودش دفاع کند. معلم مدرسه شين‌آباد زن ۲۱ ساله‌ای اهل نقده است؛ شهری که نيمی از مردمان آن ترک و نيمی ديگر کرد هستند.

سيدمحمد می‌گويد: «معلم مدرسه شين‌آباد از اين شهر رفته و معلوم نيست الان در کدام شهر زندگی می‌کند و روزگار می‌گذراند. حتی تنها شماره موبايل جامانده از او ۹ ماه است که خاموش است.» ظاهرا رفتار بد معاون عمرانی وزير آموزش‌ و پرورش يک روز پس از حادثه خاطره بدی را برای او به‌جا گذاشته است. روايت‌ها از نحوه مديريت اين معلم جوان در وقت حادثه متفاوت است. عده‌ای بی‌رحمانه می‌گويند اگر او به جای تکان‌ دادن بخاری نفتی دانش‌آموزان را از کلاس درس بيرون می‌کرد، الان تلفات کمتری در کلاس درس بود اما عده‌ای ديگر از اهالی شين‌آباد می‌گويند او در اولين فرصت به‌دنبال فردی رفت تا بتواند به دانش‌آموزان کمک کند و نقص فنی بخاری و عدم‌ آشنايی معلم با مديريت بحران در وقت حادثه باعث شد همه‌چيز خيلی زود بگذرد و کلاس لبريز از زبانه‌های آتش شود.

آمنه، مبينه، ناديا، سيما، آمنه و اسرين در لب‌تاپ سيما مشغول ديدن عکس‌های خود هستند. از ۲۸ دانش‌آموز آسيب‌ديده، ۱۴ نفر اوضاع بهتری دارند و اثرات سوختگی کمتری در سر و صورتشان مانده و روند بهبودی آنها به‌طور سريع طی شده است. ۱۲ دانش‌آموز اما نياز به عمل جراحی دارند و تا حد زيادی زيبايی خود را از دست رفته می‌بينند. می‌ماند دو دانش‌آموز ديگر؛ ساريا رسول‌زاده و سيران يگانه. سيما در لب‌تاپش عکس ساريا را نشان می‌دهد. موهايش تا شانه‌هايش رسيده است و پيراهن سفيدی بر تن دارد. از سيما می‌پرسم با ساريا دوست بودی؟ جوابی نمی‌گيرم و خيز بر می‌دارد و در آغوش مادرش گريه می‌کند. سيما نزديک‌ترين دوست ساريا بود. حالا در کنار زيبايی از دست‌رفته‌اش دوست نزديکش را هم از دست داده. ساريا به همراه سيران امسال اول مهری ندارند. اين دو، چهره در نقاب خاک کشيده‌اند و از هم‌کلاسی‌های خود بازمانده‌اند. ساريا در قبرستان پيرانشهر و سيران در پسوه خاک است. سنگ قبری سفيد در دل خود عکس ساريا را جا داده است. سخت است فاتحه خواندن بر سر قبر کسی که از سر محروميت از زندگی جا ماند. نزديک قبرش نمی‌روم. از ميان کودکان تنها سيماست که سر قبر ساريا حاضر می‌شود اما با ما همراه نشد. اين گزارش در لحظه‌ای به پايان رسيد که بر سر مزار ساريا اين شعر را از روی سنگ قبر خواندم:

افسوس که نامه ساريا طی شد
آن تازه‌بهار خوب و زيبا دی شد

فرشته کوچولويی که سوخت در کلاس
افسوس ندانيم کی آمد و کی شد»


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 
Copyright: gooya.com 2016