۳۷ سال از ضربه ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ و کشتهشدن موسی خیابانی فرمانده نظامی و فرد دوم سازمان مجاهدین و اشرف ربیعی میگذرد اما مجاهدین هنوز گزارشی از چگونگی این ضربه و تجربیات حاصل از آن منتشر نکردهاند که بیش از هرچیز بیانگر پاسخگو نبودن مسئولان این سازمان و عدم پذیرش مسئولیت ضعفها و شکستهاست. مسعود رجوی با یک شبیهسازی تاریخی از این ضربه به عنوان «عاشورای» مجاهدین یاد کرد و کوشید نقطهضعفهایی را که باعث بهوجود آمدن ضربه شده بود، بپوشاند.
در بهمن ۱۳۶۰جو احساسی عجیبی حول و حوش کشته شدن موسی خیابانی و اشرف ربیعی و ... به وجود آمد حتی چهرههایی چون دکتر علی امینی، دریادار احمد مدنی،[1] دکتر کریم سنجابی که منتقد مجاهدین بودند به مسعود رجوی تسلیت گفتند و شعرها و ترانهها در این رابطه سروده شد اما به دلیل جاهطلبهایی که رجوی داشت و اقداماتی که در سالهای بعد انجام داد نتوانست از این فرصت به نفع جنبش و نزدیکی گروهها استفاده کند.
***
پس از آنکه نشریه امنیتی «رمز عبور» شمارهی ۲۱ در تیر و مرداد ۹۵ و کتاب «رعد در آسمان بیابر» در تابستان ۱۳۹۷ انتشار یافت، تردیدی باقی نماند که نکات مطرح شده در اطلاعیه پرویز یعقوبی یکی از اعضای ارشد سابق مجاهدین در ارتباط با چگونگی لو رفتن پایگاه فرماندهی مجاهدین در ۱۹ بهمن ۶۰ واقعیت دارد. یعقوبی پس از پیروزی انقلاب هم از مسئولان مجاهدین بود و هم باجناق مسعود رجوی. وی در زندان نیز مدتها همسلول مسعود رجوی بود.
نشست خبری مجاهدین دیماه ۱۳۵۸ ردیف جلو از راست: پرویز یعقوبی، عباس داوری، مسعود رجوی، موسی خیابانی، مهدی ابریشمچی، محمود احمدی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسعود رجوی و مسئولان مجاهدین بهتر از هرکس میدانستند که این ضربه در اثر بیکفایتی مهدی ابریشمچی مسئول حفاظت کل سازمان مجاهدین و سادهانگاری مفرط خودشان و دستکم گرفتن نیروهای رژیم وارد شد، اما در بحثهای درونی و به اشاره حزب توده را که در دوران یادشده به حمایت از سیاستهای نظام اسلامی مشغول بود، عامل لو رفتن پایگاه موسی خیابانی جا میزدند. این ضربه زمینهساز ضربه بزرگتری در ۱۲ و ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۱ شد که در آن بخش اجتماعی مجاهدین بالکل ضربه دید و دهها خانهی تیمی به همراه کادرهای ارزنده مجاهدین کشته و یا دستگیر شدند و تشکیلات مجاهدین در داخل کشور از هم پاشید.
در طول سالهای گذشته دستگاه امنیتی رژیم بیکار ننشسته و به منظور تحریف تاریخ آنقدر دروغ و دغل سرهم کرده که نسل جوان به سادگی نمیتواند به حقیقت دست یابد. سردار غلامعلی رشید یکی از فرماندهان سپاه پاسداران اراجیفی را سرهمکرده و مدعی میشود:
«سازمان مهرهای به نام محمدرضا سعادتی داشت که رابط سازمان با سفارت شوروی بود. وی لو رفت، دستگیر و بعد اعدام شد. این احتمال وجود دارد که مسعود رجوی در لو دادن او نقش داشته باشد، برای اینکه بتواند خط شوروی را کور کند. بعد از پیروزی انقلاب، موسی خیابانی به عنوان نفر دوم سازمان شناخته می شد، اما رجوی ضمن فرار خود از کشور، موسی خیابانی را در تله گذاشت و بعد از این که نیروهای امنیتی کشور محل اختفای کادر مرکزی مانده منافقین را در کشور کشف کردند، خیابانی به علاوه تعدادی دیگر از جمله اشرف ربیعی، همسر مسعود کشته شدند. به این معنا که در این واقعه دو عنصر اصلی که تا حدی مستقل از مسعود رجوی بودند نیز از بین رفتند و مسعود با خیال راحتتری به خیانتهای خود ادامه داد.» [2]
نکتهی قابل توجه آنکه مقامات نظام اسلامی با کمک شبکهی ساواک، و کمیتهی انقلاب اسلامی مستقر در سفارت آمریکا و با هدایت مقامات آمریکایی، سعادتی را دستگیر و سپس در دادگاه انقلاب اسلامی محاکمه و اعدام کردند؛ با این حال فرمانده سپاه موضوع را به مسعود رجوی ربط میدهد!
کسانی که در ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ کشته شدند
در پایگاه زعفرانیه در سحرگاه ۱۹ بهمن ۱۳۶۰، موسی خیابانی و همسرش آذر رضایی، اشرف ربیعی، محمد مقدم و همسرش مهشید فرزانهسا، عباسعلی جابرزادهانصاری و همسرش ثریا سنماری، طه میرصادقی و همسرش تهمینه رحیمینژاد، کاظم مرتضوی، محمد معینی و حسین بخشافر به خاک افتادند.
در پایگاه خیابان پاسداران، خیابان بوستان، در همانروز محمدحسن مهدوی و همسرش ناهید رأفتیمقدم، خسرو رحیمی، مهناز کلانتری و محمدحسن پورقاضیان حضور داشتند که همگی کشته شدند. مهدی ابریشمچی و همسرش مریم قجرعضدانلو پیش از حمله، این پایگاه را ترک کردند.
در پایگاه یوسفآباد شمالی شاهرخ شمیم و همسرش فاطمه نجاریان اقامت داشتند که در درگیری با نیروهای سپاه و کمیته کشته شدند.
سعید سعیدپور در مقابل خانه تیمی خیابان خردمندجنوبی در مواجهه با نیروهای رژیم با نارنجک خودکشی کرد.
شناسایی پایگاه موسی خیابانی توسط اطلاعات سپاه پاسداران
در اطلاعیهای که پرویز یعقوبی در بهمن ۱۳۷۳ منتشر کرد واقعه را به شرح زیر توصیف نمود :
«در زمان وقوع فاجعه و ضربه ۱۹ بهمن سال ۶۰، مهدی ابریشمچی، مسئول کل حفاظت سازمان بود. ... بعد از مدتی، محافظ مهدی ابریشمچی به نام علی اصفهانی نیز به خیل دستگیرشدگان اضافه میشود. با توجه به شناختی که وی از منازل و امکان استقرار مرکزیت باقیمانده در تهران داشت، سازمان موقتاً تعدادی از محل های استقرار مرکزیت را که نامبرده میشناخت تخلیه میکند. ولی بعد از مدتی چون از هجوم پاسداران رژیم به خانههای مذکور خبری نمیشود، اینطور نتیجهگیری میکنند که علی اصفهانی اطلاعات را کور کرده و با مقاومت و یا با نشان دادن این که فرد بی اطلاعی است توانسته اطلاعات را حفظ کند. لذا آرام ، آرام از خانهها و اماکن استقرار و پایگاههای سرخ شروع به استفاده میکنند. پس از مدتی که از دستگیری علی اصفهانی میگذرد، مادر رضاییها دو بار نامبرده را در ماشین پاسداران رژیم دیده و متوجه میشود که به گشت برای شناسایی و لو دادن اعضا سازمان آورده شده است. لذا بلافاصله به محافظ خود جریان را گفته و میخواهد که به مسئولین حفاظت سازمان اطلاع دهد تا مراقب باشند که ضربه نخورند. وی نیز هر دو بار جریان را به اطلاع مسئولین میرساند. ولی با همه این نمونهها و این تجربه که وقتی کسی دستگیر میشود میبایستی تمام اطلاعات او را سوخته و لو رفته محسوب داشت... اما متأسفانه مسئول بی کفایت و بیصلاحیت حفاظت سازمان توجهی به این رهنمود و گزارش و اطلاع مادر رضاییها نکرده و همچنان خوش خیالانه با این استدلال که وی نزدیک ۶ ماه پیش دستگیر شده و چیزی را لو نداده والا پاسداران میآمدند... هم چنان از امکاناتی که علی اصفهانی محافظ و رانندهاش اطلاع داشت استفاده میکرد و تلاشی در جهت کورکردن ردهای اطلاعاتی نامبرده به عمل نمیآورد چرا که معتقد بود که او چیزی را لو نداده در حالی که وی پس از مدتی که از دستگیریاش میگذرد با رژیم شروع به همکاری نموده و مشغول لو دادن اماکن و افراد بوده و مرتب به گشت آورده میشد، که تنها مادر رضاییها دوبار آنرا دیده و گزارش نیز داده و اخطار نیز نموده که وی مشغول شناسایی و لو دادن اعضای سازمان است. ولی عنصر مسئول حفاظت به خاطر سادهلوحی و کمبها دادن به دشمن توجهی به گزارشها و تجارب امنیتی نکرده اقدامی به عمل نمیآورد.
... وقتی تیم پاسداران رژیم که مسئول علی اصفهانی بود، کاملاً پایگاهها و مقرهای مجاهدین را شناسایی کرده و دام را میگستراند، در یکی از روزهای بهمنماه که حول و حوش مقر مجاهد موسی خیابانی بودهاند، ساکنین و محافظین شهید موسی با پیبردن به مورد مشکوک تصمیم به انتقال به پایگاه دیگری میگیرند که در زعفرانیه قرار داشته و این پایگاه نیز جزو اماکنی بوده که علی اصفهانی از آن اطلاع داشته و آن را لو داده بود. بدین خاطر مامورین اطلاعاتی رژیم ارتجاعی از قبل این خانه را تحت نظر داشتند. بدین شکل که به منزل روبرو و مشرف به این پایگاه مراجعه کرده و از صاحبخانه میخواهند که بطور دائم یکی از نفرات اطلاعاتیشان در آنجا مستقر شود، که آنها نیز قبول میکنند. همچنین مأموریت اطلاعاتی به صاحبخانه پایگاه مراجعه و کلید در ورودی ساختمان را از او میگیرند. لذا هنگامیکه شهید موسی و تیم محافظ همراه، به اتفاق اشرف ربیعی به این خانه آمده تا مستقر شوند، مأمور اطلاعاتی مراقب خانه بلافاصله به مرکز اطلاع میدهد که عدهای آمده و در خانه مستقر شدهاند که مأمورین کمیته اوین در نهایت اختفا بسیج شده و بدون این که به دیگر ارگانها اطلاع دهند (به خاطر ترس از نفوذیهای سازمان در بین مأمورین خودشان و لو رفتن عملیات) فقط حدود ۷۰ تن از نفرات مورد اطمینان خود را آماده حمله مینمایند. البته بایستی اضافه کنم، با همه اطمینانی که به افراد دستچینشده خود داشتند، ولی آنها را از اینکه به کجا میخواهند ببرند و چه کسی را دستگیر کنند، چیزی نمیگویند و تنها عناصر رده بالای گروه ضربت مطلع بوده که مسئله چیست و درگیری با چه کسانی میباشد.» [3]
پایگاه موسی خیابانی در زعفرانیه تهران
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسئول بررسی بخش التقاط واحد اطلاعات سپاه در مورد چگونگی لو رفتن پایگاه خیابانی میگوید:
«... هدف اطلاعات سپاه این بود که رأس را بزند. منتها ضربهی موسی خیابانی واقعاً اصلش عنایت الهی بود؛ بقیهاش هم عنایت الهی بود ولی این یکی خیلی بارز بود. آن هم این بود که این آقای [...] که محافظ مهدی ابریشمچی و دیگران بود بعد از ۳۰ خرداد میبرد و پدرش - حالا نمیدانم مادرش هم بوده است یا نه- او را معرفی میکند.... بعد آمد و گفت که آنها سه تا خانه دارند و سازمان هم خانهها را خالی نکرده بود. بچهها رفتند و دیدند که خانهها پر است. همهشان پر بود. تازه بچهها از آنها خانههای دیگری را هم پیدا کردند. یکی خانهی مهدی ابریشمچی بود و یکی هم فکر میکنم خانهی روابط بود. دقیقاً یادم نیست ولی خانه مهدی ابریشمچی را مطمئنم. خانه سوم را فکر میکنم مربوط به بخش روابط بود ولی دقیقا یادم نیست. به هر حال سازمان هم حساب نکرده بود که او اطلاعات میدهد و لو رفت. وقتی ضربه موسی اتفاق افتاد، اینقدر مدارک به دست آمد که ... در ضربهی ۱۹ بهمن، این کار بسیار عاقلانه و درستی بود که نیروی اصلی ما در آن خانهای آمد که موسی را درونش دیده بودیم. ما آن موقع آن قدر نیرو نداشتیم که بتوانیم در چندجا عملیات همزمان انجام بدهیم. متأسفانه کسی که پشت بیسیم اعلام میکند که موسی خیابانی خورد، آنها از صامت [4] میشنوند و فرار میکنند.»
مسئول اقدام بخش التقاط واحد اطلاعات سپاه میگوید:
«در ضربهی موسی، پدر [...] او را معرفی میکند و بعد از دستگیری مدتی او را نگه میدارند و او چند تا آدرس میدهد و میگوید که میدانم افراد رده بالای سازمان در این خانهها تردد میکنند ولی دقیق نمیدانست. بچهها هم میروند کار میکنند و تیمهایی مستقر میشوند و یکی از خانهها را تشخیص میدهند، فعالیتاش خیلی بالاست. [....] را میبرند و چند روز در کمین خانه مستقر میشوند. صاحبخانهای که این خانه را به آنها اجاره داده بود، به عنوان کنترل خانه هر دو سه ماهی میآمد سری به آنجا میزد. سازمان دو طبقه این خانه را گرفته بود. صاحبخانه که میآید تا میخواهد بالا بیاید. موسی خیابانی از راهپلهها به طبقه بالا میرود. در همین زمانی که بالا میرفت ، [... ] او را دید و شناسایی کرد. بچهها میگفتند [...] عداشت سکته میکرد و میگفت این موسی است، این موسی است! بعد که استخاره کردند و خوب آمد و عملیات انجام شد. » [5]
فرد یاد شده همان علی اصفهانی است که با نام «جعفر» همچنان در خدمت دستگاه امنیتی و اطلاعاتی نظام است و به دلیل رعایت مسائل امنیتی و حفظ جان وی از بردن نامش خودداری میکنند که اهمیت اصفهانی برای دستگاه امنیتی را میرساند.
طه طاهری (مسعود صدرالاسلام) بازجوی ۲۰۹ و از مسئولان بعدی دستگاه اطلاعاتی و مسئول سرکوب جبنش دانشجویی ۷۸ میگوید:
«برای شناسایی مرکزیت سازمان یک مجموعه کار اطلاعاتی شکل گرفت و سرنخی به دست آمد. پدر یکی از منافقین، او را معرفی کرد. او به اوین منتقل شد و در زمان بازگشت تخلیهی اطلاعاتی شد. ... فقط میدانستیم آدم مهمی بوده و پدرش آورده و او را معرفی کرده است. ایشان در زندان متحول و منقلب شد. البته قبل از آن بریده بود و با سازمان قطع ارتباط کرده بود. یک روز آخر شب او را خواستم و گفت اطلاعات مهمی دارم و میخواهم بدهم. اطلاعاتش را گرفتم. ...صبح آن روز از واحد عملیات، شهید احمد سالاری .... و یک نفر دیگر به محل آدرسهای معرفی شده اعزام شدند و گفتم او را ببرید و این چند تا خانهای را که میگوید آرام چک کنید و بیایید. یک ربع طول نکشید که از خیابان به من زنگ زدند و گفتند فلانی! ما مسئول این فرد را دیدیم و زود منطقه را ترک کردیم. اولین خانهای که چک کردند، خانهی زعفرانیه بود و فرد در اختیار ما، محافظ موسی خیابانی را دیده بود. آمدیم و سریع هماهنگ کردیم و کار اطلاعاتی شروع شد. آذرماه بود. همه خانههایی را که آدرس داده بود چک کردیم و دیدیم پر هستند. نیروی آنچنانی هم نداشتیم. همه نیروی اطلاعات سپاه بسیج شدند و روی مرکزیت سازمان متمرکز شدیم. حالا دیگر اشرف ربیعی، موسی خیابانی ، مهدی ابریشمچی، مریم قجر و بقیه را در تور کنترلی داشتیم. میدانستیم بیسیم دارند و با بیسیم ارتباطات و تردد میکنند ولی اطلاعات درونی را نداشتیم. مجبور شدیم با هزاران گرفتاری یکی از خانههای مشرف را بگیریم و مراقبت ثابت در آن گذاشتیم. آقای «م» در آن موقع مسئول تعقیب و مراقبت اینها بود. ....»[6]
محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران میگوید:
«از دیماه سال ۶۰، به این نتیجه رسیدیم که تمرکز اطلاعاتی ایجاد کنیم و از آقای غلامرضا و آقای شیرازی خواستیم امکانات خود را جمع کرده و یک ضرب شستی به مرکزیت سازمان مجاهدین خلق نشان دهند. خوشبختانه بر مبنای اطلاعاتی که از محافظ موسی خیابانی گرفتیم و کاری که بچههای تعقیب و مراقبت و بخش دیگری از نیروهای اطلاعات کردند، در آذر و دیماه، اخبار و اطلاعات خوبی پیرامون اعضای کادر منافقین جمعآوری شد. ما خانهی موسی خیابانی و شاهرخ شمیم مسئول اطلاعات مجاهدین خلق در تهران را شناسایی نمودیم. محل اسکان مهدی ابریشمچی را هم مشخص کردیم. درکل، حدود ده پانزده خانه تیمی که ارتباط ارگانیک بیشتری باهم داشتند را تحت نظر گرفتیم. در زمان انجام عملیات، اطلاعاتمان خیلی زیاد شد و اولینبار بود که برای انجام عملیات، تیم عملیاتی کم داشتیم. ما دوازده تیم پنجنفره را برای حمله به سه خانه تیمی که کادر سازمان در آن حضور داشتند، سازماندهی کردیم و برای زدن هر خانه یک نفر طراح و یک نفر مسئول عملیات تعیین نمودیم.» [7]
وی در بارهی چگونگی تصمیمگیری برای حمله به پایگاه موسی خیابانی میگوید:
«به دعوت برادرمان آقای شیرازی، در بند ۲۰۹ زندان اوین برای جمعبندی اطلاعات و طراحی عملیات علیه کادر منافقین جلسه تشکیل شد و آقای حجتالاسلام علی فلاحیان از دادستانی، برادرمان آقای طاهری از بخش عملیات، آقای جوادی از بخش بررسی، دوستان تعقیب و مراقبت و بازجوها در آن جلسه حضور پیدا کردند. اطلاعات پراکنده گردآوری و دستهبندی شد و تصمیم نهایی گرفته شد.»
وی در مورد تعداد خانههای تیمی مورد حمله میگوید:
«دوستان ما صبح ۱۹ بهمنماه سال ۱۳۶۰، آماده عملیات شدند، درحالیکه همه بیسیمهای تیمهای عملکننده خاموش بود و بچهها با علامت و طرز خاصی باهم ارتباط برقرار میکردند، چون دوستان ما میدانستند که منافقین شنود بیسیم دارند و گفتوگوها را کنترل میکنند. این کارها صورت گرفت و تیمها عملیات را شروع کردند و با یک حرکت سریع و دقیق گشت بیرون سازمان را گرفتند و عملیات شروع شد. عملیات علیه هر سه خانه تیمی با یک فاصلهی کوتاه از هم انجام شد تا خانهها به همدیگر اطلاع ندهند. از این سه خانه تیمی یکی بغلِ لانه جاسوسی و یکی در یوسفآباد بود و با هم فاصله هم داشتند،»
نه مجاهدین و نه دستگاه امنیتی، هیچ اطلاعاتی راجع به علی اصفهانی منتشر نمیکنند. مسئولان اطلاعاتی با آنکه همهی مشخصههای مربوط به وی را بیان میکنند اما از ذکر نامش خودداری میکنند تا وی در اجتماع انگشتنما نشود. موضوع جنبهی امنیتی ندارد چرا که مجاهدین وی را میشناسند. اما مجاهدین به خاطر نپذیرفتن مسئولیت اشتباهاتشان از بیان نام وی خودداری کرده و با مسئولان امنیتی رژیم همراهی میکنند.
چرا به همهی پایگاههای شناسایی شده همزمان حمله نشد؟
علاوه بر پایگاه زعفرانیه چندین پایگاه دیگر مجاهدین نیز توسط علی اصفهانی و تعقیب و مراقبتهای اطلاعات سپاه لو رفته بود اما بهطور همزمان مورد حمله نیروهای سپاه و کمیته و دادستانی قرار نگرفتند و به این ترتیب تعدادی از کادرهای مجاهدین از مهلکه گریختند. مسئول بررسی بخش التقاط به صراحت میگوید «ما آن موقع آن قدر نیرو نداشتیم که بتوانیم در چندجا عملیات همزمان انجام بدهیم.» چرا نیرو نداشتند؟ آیا بسیج نیرو از پایگاههای متعدد سپاه و کمیته کار سختی بود؟ چرا اینکار را انجام ندادند؟
دلیل اصلی آن ترس از نفوذیهای مجاهدین در سپاه و کمیته بود. برای مثال الماس عوضیار مسئول ستاد خبری واحد اطلاعات سپاه پاسداران یکی از نفوذیهای مجاهدین بود که چند ماه قبل لو رفته بود.
مسئول بخش التقاط واحد اطلاعات سپاه دربارهی الماس عوضیار میگوید:
«با آغاز فاز نظامی مجاهدین، از آن جا که اخبار ضربات سپاه به خانههای تیمی سازمان از مسیر ستاد خبری میگذشت، وظیفهی مهم عوضیار اطلاع دادن به مجاهدین برای تخلیه کردن خانهها بود. لذا تعدادی از ضربات سپاه پیش از عملیاتی شدن لو میرفت و به اصطلاح میسوخت. پس از دستگیری الماس عوضیار وی به حدود ۵۰ مورد برای تخلیهی خانههای تیمی اعتراف کرد. این کار با تهیهی کپی از گزارشهای خانههای تیمی و تحویل به مجاهدین صورت میگرفت. در همین دوره اقدام دیگری که از سوی الماس عوضیار صورت گرفت، تهیهی نقشه و کروکی از ساختمان سپاه تهران بود.»
عباس زریباف یکی دیگر از نفوذیهای مجاهدین در اطلاعات سپاه بود که توانست رد بنیصدر را کور کند تا نیروهای اطلاعاتی به او دست نیابند. وی همچنین در حمله به مقر مركزی واحد اطلاعات سپاه پاسداران هم نقش مهمی ایفا كرده بود. محافظ محسن رضایی نفوذی مجاهدین بود. دهها نفوذی دیگر مجاهدین در سپاه و کمیته بودند. تعدادیشان در زمان یاد شده هنوز شناسایی و دستگیر نشده بودند. نیروهای اطلاعاتی از ترس این که مبادا موضوع به گوش نفوذیهای مجاهدین برسد و آنها رهبران این سازمان را مطلع کنند، ترجیح دادند در یک حجم کوچکتر عمل کنند و عمده نیروی خود را روی پایگاه اصلی مجاهدین در زعفرانیه که موسی خیابانی در آنجا به سر میبرد بگذارند.
از راست پرویز یعقوبی، مهدی ابریشمچی، مسعود رجوی و موسی خیابانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرویز یعقوبی در اطلاعیهاش میگوید:
«در حالیکه سرکردگان کمیته آدرس پایگاههایی که علی اصفهانی، محافظ ابریشمچی لو داده بود، میدانستند و تماماً توسط کمیته شناسایی شده و در تور افراد کمیته بود، ولی سردمداران کمیته تصمیم میگیرند که بعد از پایان عملیات هرپایگاه به پایگاه دیگری رفته و کار را تمام کنند. دلیل اصلی عدم تهاجم همزمان به تمام پایگاههای شناسایی شده و در تور، در درجه اول به خاطر ترس از هواداران سازمان که در تمامی ردههای کمیته و سپاه وجود داشتند، بود. چون میدانستند چنانچه هواداران سازمان کوچکترین بویی از مسئله ببرند بلافاصله به مجاهدین اطلاع داده طرح را مواجه با شکست میکنند. ...کمیتهچیها به خاطر ترس از هواداران سازمان اجباراً تنها با یک تیم دستچین شده و مورد اطمینان، مبادرت به تهاجم به پایگاه های سازمان میکنند، لذا بعد از پایان عملیات برعلیه هر پایگاه با همان تیم به پایگاه دیگری رفته و آن را مورد حمله و هجوم قرار میدهند. » [8]
طه طاهری (مسعود صدرالاسلام) که در اسفندماه ۱۳۸۵ رابرت لویسنون را در جزیره کیش ربود، میگوید:
«محدودیت نیرو هم داشتیم و نیروهای کمیتهی انقلاب را هم بسیج کردیم. ما فقط توانستیم پنج تا خانه را بزنیم. به خیلی از خانهها به علت کمبود نیروهای کیفی نرسیدیم. » [9]
فرار مهدی ابریشمچی و مریم قجر عضدانلو از مهلکه
محسن رضایی فرمانده وقت سپاه پاسداران میگوید:
«ابریشمچی توانسته بود دقایقی قبل از عملیات از خانه بیرون برود. شاید از طریقی فهمیده بود و توانست خودش را از مهلکه نجات دهد یا قصد داشت سر قرار برود.»
ادعای مسئول بررسی بخش التقاط واحد اطلاعات سپاه و محسن رضایی تأیید اطلاعیه پرویز یعقوبی است که ربع قرن پیش منتشر شد. یعقوبی در اطلاعیهاش توضیح میدهد مهدی ابریشمچی چگونه به همراه همسرش مریم قجر عضدانلو از مهلکه فرار کرد:
«تیم عملکننده با توجه به شناساییهایی که از قبل توسط علی اصفهانی به دست آورده بود، از محل درگیری با بیسیم ختم عملیات و به شهادت رساندن موسی و اشرف ... را به مرکز خود اطلاع میدهد که این پیام حدوداً ساعت ۶ صبح توسط مجاهدین با شنود در پایگاههای دیگر شنیده میشود. لذا بهاصطلاح مسئول کل حفاظت سازمان مهدی ابریشمچی به صرف این که ممکن است اشرف ربیعی به شهادت نرسیده و دستگیر شده باشد، چون محل سکونت او را میداند، و با این احتمال که ممکن است در زیر شکنجه پایگاه را لو بدهد به عنوان احتیاط تنها خود و زنش مریم قجر عضدانلو، پایگاه را ترک میکنند و به دیگران توصیه میکند که همچنان در پایگاه بمانند، مسئلهای نیست. سادهلوحی را ملاحظه میکنید؟ با توجه به دستگیری محافظش و با توجه به گزارشهای قبلی که وی را در ماشین گشت کمیته دیدهاند و بیتوجه به ضربه پایگاه شهید موسی خیابانی، همچنان در گیجی بهسربرده و اصلاً متوجه نیست که ضربه از کجاست. لذا خوشخیالانه و سادهلوحانه، به اعضا مستقر در پایگاهش توصیه باقیماندن میکند.»
وی در جای دیگری از اطلاعیهاش مینویسد:
«مسئول حفاظت سازمان به تصور این که تنها پایگاه شهید موسی خیابانی مورد تهاجم قرار گرفته به دیگر اعضا توصیه مینماید که در پایگاه بمانند، تنها خروج خود و زنش از پایگاه به خاطر احتیاط صورت میگیرد نه به علل دیگر. چرا که از شهادت و یا زنده بودن اشرف ربیعی اطلاع دقیقی نداشتند. باید بگوییم در صورت اطمینان از شهادت اشرف، امکان ترک پایگاه توسط آنها بسیار بعید بود و همین مسئله باعث زندهماندنشان شد. » [10]
شهره معدنچی یکی از اعضای شورای رهبری مجاهدین روز ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ در خانهی تیمی دیگری نزدیک پایگاه خیابان پاسداران، از نزدیک شاهد حمله پاسداران و درگیری با ساکنان پایگاه مزبور میشود. او و همراهانش با دیدن هجوم پاسداران ابتدا تصور میکنند خانهی خودشان مورد حمله قرار گرفته است و آرایش دفاعی میگیرند اما بلافاصله متوجه میشوند هدف پایگاه دیگری است.
او به منظور بزرگ کردن مریم قجرعضدانلو، بدون آن که متوجه تبعات موضوع باشد روایت پرویز یعقوبی و مسئولان اطلاعاتی را تأیید میکند و میگوید:
«ما بعداً فهمیدیم که اون پایگاه، پایگاه خواهر مریم بوده، خواهر مریم تا ساعت ۱۱ و نیم صبح تو پایگاه بوده، بعد به دلیل این که حفاظت به مواردی مشکوک شده بود از پایگاه رفته بودند. » [11]
شهره معدنچی با توجه به فرهنگ و منش مجاهدین، حرفی از مهدی ابریشمچی که همسر وی بوده نمیزند. مجاهدین میکوشند گذشتهی زندگی «خواهر مریم» را از خاطرهها بزدانید. چنانچه در زندگینامه مسعود رجوی هم حرفی از ازدواج او با فیروزه بنیصدر که پیشتر آن همه روی آن و از خودگذشتگی وی تبلیغ میکردند نمیزنند و این بخش از زندگی مسعود رجوی را حذف میکنند.[12]
پایگاه مزبور به «خواهر مریم» تعلق نداشت این تحریف واقعیت است. در زمان یاد شده «خواهر مریم» یک عضو ساده مجاهدین بود و پایگاه مزبور به همسرش مهدی ابریشمچی تعلق داشت که عضو کادر مرکزی و مسئول حفاظت کل سازمان مجاهدین بود. در واقع خود مهدی ابریشمچی به «مواردی مشکوک» شده بود.
او نیز توضیحی نمیدهد اگر «موارد مشکوکی» بوده چرا تنها «خواهر مریم» با همسرش پایگاه را ترک کردند و چرا بقیه ماندند؟ دربارهی تضاد بین رفتارها و ادعاهای مریم رجوی گفتنی بسیار است. [13]
پس از گفتگویی که با «مهینتیوی» در ۶ فوریه ۲۰۱۹ در مورد ضربه ۱۹ بهمن و فرار مهدی ابریشمچی و مریم عضدانلو داشتم، در نشست سراسری مجاهدین به مناسبت ۲۲ بهمن، مسئولان این سازمان کوشیدند با روایتی جعلی به آنچه بیان کرده بودم پاسخ دهند. محمود عطایی[14] که از نام مستعار «حمید» استفاده میکند در حالی که در مورد خاطراتش از زندان زمان شاه و روزهای پیروزی انقلاب صحبت میکرد بدون مقدمه بنا به دستوری که به او داده شده بود گفت:
«در ۱۹ بهمن زنده ماندن تصادفی خود شما بود که خدا به ما رحم کرد واقعاً خود شما ماندید. اگر یادتان باشد پایگاهی که بودید بعد از خروج شما، دو سه دقیقه بعدش حمله شد. خلاصه شما را خدا برای ما نگاه داشت. خدا را از این بابت شکرگزاریم واقعاً. همیشه هم از برادر فرید (محمدعلی توحیدی) تشکر میکنیم که خوب شد آن روز صبح چون مسئول حفاظت بود، قاطعاً دستور داد که تیم شما آن روز خانه را ترک کنید. همیشه از او تشکر میکنیم. خدا را هم شکر میکنیم به وجود شما و نعمات و برکاتی که نصیب ما شد. » [15]
پس از صحبتهای عطایی، «خواهر مریم» هم از فرصت استفاده کرد و «فروتنانه» گفت که یکی از «طلبکاری»های او از خداوند این است که چرا آن روز «شهید» نشده است.
۳۷ سال از ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ میگذرد، پس از تکرار روایت پرویز یعقوبی در «میهنتیوی» مجاهدین به یاد چگونگی خروج مریم رجوی و معجزه و خواست خدا میافتند! معلوم نیست چرا خواست خدا نبود که خیابانی و ربیعی زنده بمانند و خداوند چه پدرکشتگی با آنها داشت. عطایی به جای مهدی ابریشمچی از محمدعلی توحیدی تشکر میکند که دستور ترک خانه را داده بود. وی نیز از بردن نام مهدی ابریشمچی که سوژهی اصلی بود خودداری میکند. اما این حضرات توضیحی نمیدهند چرا توحیدی دستور ترک خانه را به بقیه افراد نداد و چرا آنها را گوشت قربانی کرد و دم توپ گذاشت؟
نکتهی حائز اهمیت دروغی است که بعدها مهدی ابریشمچی در جریان انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین در مورد همسرش مریم قجر عضدانلو که میرفت تا با مسعود رجوی ازدواج کند سرهم کرد. مجاهدین در جعل چنین داستانهایی ید طولایی دارند. مریم رجوی که قرار بود یکباره بالا کشیده شود و به رهبری مجاهدین برسد، سابقهی چندانی در مبارزه نداشت. یک عضو معمولی مجاهدین بود که بعد از انقلاب به این سازمان پیوسته بود و کولهبار مبارزاتیاش سابقهی شکنجه و زندان و حتی بازداشت کوتاه مدت در دوران دانشجویی نیز نداشت. این در حالی بود که سادهترین هواداران مجاهدین در آن تاریخ گاه سابقهی چند سالهی زندان و شکنجه داشتند. برای رفع این نقطه ضعف، مهدی ابریشمچی در مورد حلشدگی مریم قجر عضدانلو در مبارزه، مدعی شد وی با آن که باردار بود از سازمان خواسته بود که در مقابله با پاسداران از سیانور استفاده نکند تا چنانچه دستگیر شد در زیر شکنجه با مقاومت حماسی خود بازجویان و شکنجهگران را شرمسار کند!
«برای مریم شکنجه چیزی نبود. وقتی در داخل بوده و حامله هم بود گفته بود نمیخواهم بسادگی کشته بشوم. بلکه میخواهم بعنوان یک زن شکنجه شوم تا خمینی بیشتر افشا شود. پبیشنهاد کرده بود که کپسول سیانورش را کنار بگذارد و مسئولین موافقت کرده بودند. در حالی که به این سادگی به کسی اجازه نمیدادند. اما او داوطلب بود. »[16]
او چنان از مقاومت «مریم» در برابر شکنجه میگوید که گویی بارها شکنجه شده و لب از لب نگشوده در حالی که او به عمرش یک سیلی نخورده بود و یک شب را در بازداشت به سر نبرده بود.
هرکس که کوچکترین شناختی از مجاهدین داشته باشد میداند که مهدی ابریشمچی در این مورد دروغ میگوید چرا که محال بود مجاهدین چنین پیشنهادی را بپذیرند و برعکس او را به بریدن از مبارزه و حل نشدن مسئله شهادت متهم میکردند.
چنانچه ملاحظه میشود مهدی ابریشمچی و عضدانلو که فکر میکنند احتمال دارد اشرف ربیعی زنده دستگیر شده باشد، خانهشان را خالی میکنند تا مبادا او زیر شکنجه آدرس محل را لو بدهد و جانشان به خطر افتد.
طبق گفتهی پرویز یعقوبی مهدی ابریشمچی با سادهانگاری و بیکفایتیاش، اعضای مستقر در پایگاهش را به کام مرگ میفرستد و تنها جان خود و همسرش را نجات میدهد. مجاهدین هیچگاه توضیحی ندادهاند چنانچه خطری آن خانه را تهدید میکرد که لازم بود مهدی ابریشمچی و همسرش از آن خارج شوند، چرا این موضوع در ارتباط با مهناز کلانتری، خسرو رحیمی، محمدحسن پورقاضیان، حسن مهدوی و ناهید رأفتیمقدم که ساکن آن خانه بودند صدق نمیکرد؟ چرا به آنها دستور داده نشد که خانه را ترک کنند؟ مسئول کشتهشدن آنها چه کسی است؟
نکتهی حیرتانگیز آن که است که مریم رجوی به عمرش یک سیلی نخورده و یک شب در بازداشت نبوده، مهدی ابریشمچی برایش تبلیغ میکند که «شکنجه برای او چیزی نبود»، خودش هم که در ۳۶ سال گذشته در امنیت کامل و لااقل ۳۴ سال آن با برخورداری از امکانات یک پرنسس زندگی کرده، و انواع و اقسام عملهای زیبایی روی پوست و صورت و فک و دندان و ... او صورت گرفته، و در همهی عمرش در یک عملیات نظامی شرکت نداشته، «طلبکاری»اش از خداوند این است که چرا «شهادت» از او دریغ شده است!
در حالی که مسئول حفاظت کل مجاهدین، یارانش را در مقابل واحدهای عملیاتی سپاه و کمیته و دادستانی در محاصره تنها میگذاشت و جان خود و همسرش را نجات میداد، لاجوردی در اوهام مالیخولیایی خود در هراس از آن بود که مبادا مجاهدین و واحدهای عملیاتیشان به اوین حمله کنند. احمد قدیریان معاون اجرایی لاجوردی و مسئول گروه ضربت اوین میگوید:
«عصر آن روز سازمان قصد حمله به اوین مینماید، شهید لاجوردی به من فرمودند: مراقبت نمایید و بنده هم آماده باش دادم و مسئله مراقبت از اوین برای چند روزی ادامه داشت تا این که تعدادی از خانههای تیمی آنها به تصرف در آمد، رهبری بخشی از این خانهها در غرب تهران به عهده حسینی همدانی بود» [17] .
فرار ابریشمچی و مریم قجر عضدانلو به خارج از کشور
ابریشمچی پس از این حادثه، به شهادت کسانی که او را از نزدیک دیده بودند در حالی که طبق معیارهای مجاهدین بریده بود و وضعیت روحی خوبی نداشت به همراه مریم قجر عضدانلو در فروردین ماه ۱۳۶۱ به خارج میگریزند. علی زرکش نیز در حالی که از مهلکه گریخته و در خارج از کشور به سر میبرد توسط مسعود رجوی به عنوان جانشین موسی خیابانی در ایران انتخاب شد و بهگونهای جلوه داده شد که در ایران بهسر میبرد و فرماندهی عملیاتها را بهعهده دارد. این در حالی بود که هواداران این سازمان بدون هیچ سرپناه و پشتوانهای در مقابل نیروهای رژیم رها شده بودند و بالاترین کادرهای مجاهدین با استفاده از امکاناتی که هواداران و مردم برای پیشبرد امر مبارزه فراهم کرده بودند به صورت غیرمسئولانهای در صدد فرار از کشور و مهلکه بودند. [18]
مسعود رجوی چند ماه پس از انقلاب ایدئولوژیک هنگامی که در پاییز ۶۴ تصمیم گرفت علی زرکش را به جرم «خیانت» در پاریس دادگاهی کند، یکی از بهانههایش «فرار» او پس از کشتهشدن خیابانی و ترک کشور بود. در این دادگاه به شهادت شرکتکنندگان در آن، علی زرکش به اعدام محکوم شد و سپس از «عفو» و «مرحمت» و «بزرگمنشی» رهبری برخوردار شد و تحتالحفظ به عراق برده شد و در آنجا مدتها به بند کشیده شد و عاقبت به عنوان یک هوادار ساده در عملیات فروغ جاویدان شرکت کرد تا از «شر» زندگی، ملالتبارش نجات یابد.
انتقاد پرویز یعقوبی از ابریشمچی در کنگره ناقص مجاهدین
پرویز یعقوبی در اطلاعیهی مزبور در مورد برخوردش با مهدی ابریشمچی میگوید:
«در اولین کنگره ناقص و ناتمام سازمان که جهت رسیدگی به انحرافات مرکزیت در اور- سور-او آز ویلای اقامت مسئول «شورای ملی مقاومت» در شهریور سال ۱۳۶۳ تشکیل شد، یکی از انتقادات به مسئول بیصلاحیت حفاظت کل سازمان مهدی ابریشمچی، همین فاجعه ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ بود، که در اثر بیکفایتیاش به وقوع پیوسته و منجر به شهادت و دستگیری تعداد کثیری از مجاهدین شده بود که در همان فرصت کوتاه که پیش آمد وقتی این مسئله مطرح گردید، ابریشمچی برای فرار از زیربار مسئولیت فاجعه، تنها با اظهار این که «کاش من زیر ماشین رفته و کشته شده بودم و شاهد شهادت موسی و اشرف نمیبودم» بسنده کرد و میخواست مسئله را لوث کند. متأسفانه مسئول «شورای ملی مقاومت» که ریاست کنگره را به عهده داشت و برپایی کنگره به خاطر رسیدگی به انحرافات وی و دارودستهاش تشکیل شده بود، نگذاشت کنگره ادامه یابد تا هم به حساب انحرافات خودش و همدستانش از جمله حاجب سالارش (مهدی ابریشمچی) رسیدگی شود. لذا رسیدگی به مسئله در همین حد که در بالا عنوان شد ناتمام، نظیر خود کنگره باقیماند.»
نکتهی جالب توجه آن که مهدی ابریشمچی که بخاطر بیکفایتیاش موجب ضربه ۱۹ بهمن شده و در نتیجهی آن موسی خیابانی و اشرف ربیعی همسر مسعود رجوی کشته شده بودند، چند ماه بعد از این کنگره مجبور شد از همسر خود دست بکشد تا مسعود رجوی با او ازدواج کند و خود به دستور مسعود رجوی و با به دوش کشیدن لقب «پهلوان» که از رجوی گرفته بود در سن ۳۸ سالگی با مینا خیابانی خواهر ۱۹ ساله موسی خیابانی ازدواج کند. ابریشمچی این افتخار را یافت که از سوی رجوی میهماندار و مجری مراسم ازدواج وی و همسر سابقاش مریم قجر عضدانلو باشد و میهمانان را دعوت به شادی و دستافشانی و شعاردادن کند.
در این فعلوانفعال نام مستعار مهدی ابریشمچی از «اسد» به معنای «شیر» به «شریف» تغییر کرد. و مسعود رجوی شخصاً «شیر همیشه بیدار» شد تا با «خورشید» و «مهر تابان» که مریم عضدانلو باشد «شیروخورشید» ایران و زوج «رجوی» را تشکیل دهد. مسعود رجوی در اواخر دههی ۶۰ مهدی ابریشمچی و مینا خیابانی را مانند دیگر زوجهای مجاهدین مجبور به طلاق کرد.
لازم به توضیح است که کلیه اقدامات رجوی را جدا از منظر ایدئولوژیک، سیاسی و تشکیلاتی بایستی در یک پس زمینهی روانی نیز دید و تحلیل کرد. بدون آن، درک و شناخت کاملی از پدیده مزبور و بهویژه تحولات درونی مجاهدین نخواهیم داشت.
مسعود رجوی، مریم قجر عضدانلو، مینا خیابانی، مهدی ابریشمچی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چگونگی آمادهسازی مقدمات حمله به پایگاه موسی خیابانی
مسئول تعقیب و مراقبت و فرمانده عملیات شهری «واحد التقاط» اطلاعات سپاه پاسداران در مورد چگونگی لو رفتن پایگاه خیابانی در پاسخ به خبرنگار که میپرسد «یک کمی دربارهی ۱۹ بهمن و تعقیب و مراقبت آن توضیح بدهید، میگویند:
«این آقا به این خانه رفت، بعد دو تا خانه شدند، بعد به سه خانه رسید. اگر اشتباه نکنم این کار در برج ۸ [آبان] شروع شد و در برج ۱۱ [بهمن] به عملیات رسید. که حاجی زحمتش را کشید. اینها خودشان کارهای زیادی داشتند، ولی بچهها سه ماه شبانهروزی کار کردند.
ف.ع: حاجی! اگر یادت باشد موسی را تا روزهای آخر ندیده بودیم.
م.ت.م : میدانستند اینجا مرکزیت است، ولی نمیدانستند موسی آنجاست.
یکی از مسئولین «ت.م» میگفت تقریباً ساعت ۱۱ شب آن فرد دستگیر شده را آوردیم و در آن خانه کاشتیم که ببیند، ساعت یازده مطمئن شدیم و موسی را دیدیم. به نیم طبقه رفت و در را باز کرد و نور از پشت سرش افتاد و ما دقیق دیدیم.
ف.ع : به ذهنم میآید که تأییدیهی آخر را یکی از مسئولین ت.م سپاه تهران داده بود. او تأیید کرد که من موسی را دیدم.
م.ت.م : نه، ولی به شما بگویم هیچ کس موسی را نشناخت تا کشته شد و او را به اوین بردند و آقای لاجوردی تأیید کرد که موسی است. گریمش کرده بودند.» [19]
چنانچه از گفتگوی این دو نفر بر میآید نزدیک به سه ماه تعقیب و مراقبت ادامه داشته و خانهها زیر نظر بودند. نیروهای اطلاعاتی میدانستند پایگاه مزبور به مرکزیت مجاهدین تعلق دارد اما از آنجایی که استفادهای از آن نمیشد یک نفر را در خانهی روبرویی کاشته بودند تا به محض تردد افراد به پایگاه مزبور به آنها اطلاع دهد. از قرار معلوم به محض استقرار موسی خیابانی و همراهانش در پایگاه مزبور، فردی که خانه را تحت نظر داشت به ۲۰۹ اوین خبر میدهد و آنها علی اصفهانی را که در خدمتشان بود ساعت ۱۱ شب به محل میآورند تا افراد خانه را مورد شناسایی قرار دهد و تصمیمگیری نهایی برای حمله صورت گیرد.
طه طاهری که با نام مسعود صدرالاسلام و در پست مسئول اطلاعات نیروی انتظامی در قتلهای زنجیرهای سال ۱۳۷۷ دست داشت به عنوان یکی از بازجوهای ۲۰۹ و کسی که پرونده را دنبال میکرد میگوید:
«موسی را یک لحظه دیدیم که در خانه است. شرایط خیلی سخت بود.» [20]
عملیات مشترک کمیته و سپاه و گروه ضربت دادستانی
پرویز یعقوبی درمورد چگونگی شروع حمله مینویسد:
«در نهایت اختفا به محاصره پایگاه میپردازند و افراد خود را مستقر کرده منتظر میمانند تا ساعت ۵ صبح. چرا که از ساعت ۵ صبح به بعد، کمیتهها معمولاً دستگاههای بیسیم خود را بسته و پیامی رد و بدل نمیکردند و سطح عملیات در این زمان به پایینترین حد خود میرسید. مجاهدین از این مسئله مطلع بوده، لذا عملاً در پایگاهها، بعد از ساعت ۵ صبح تا وقت اداری یک حالت نسبتاً راحتباش برقرار میشد. لذا پست نگهبانی هر پایگاه، که به طور دائم و به نوبت انجام میشد، در این ساعات از بار کمتری برخوردار بود. با لو رفتن این موضوع توسط دستگیرشدگان در زیرشکنجه، مسئولین گروه ضربت برای این که عملیاتشان صددرصد موفق باشد، تصمیم میگیرند تهاجم را بعد از ساعت ۵ صبح انجام دهند. لذا کمی بعد از ساعت ۵ صبح با کلیدی که از صاحبخانه گرفته بودند، به در ورودی نزدیک شده درب خانه را با کلید باز کرده به داخل خانه هجوم میبرند و بلافاصله یکی از محافظین را که در پشت میز در سالن ورودی پایگاه نشسته بود به رگبار بسته به شهادت میرسانند، که سایرین از خواب بیدار شده در صدد دفاع برمیآیند، ولی تهاجم سریع و غافلگیرکننده عوامل کمیته به داخل پایگاه، متأسفانه هیچ فرصت مقابله و دفاع و استفاده از امکاناتی که قبلاً برای چنین روزی تدارک دیده شده بود را به مجاهدین مستقر در پایگاه نمی ٔهد. چون بنا بر طرح از قبل برنامهریزی شده، در چند صدمتری این پایگاه، پایگاه دیگری وجود داشت که با پیچیدهترین وسایل ارتباطی و بیسیم مجهز بود، تا چنانچه پایگاه شهید موسی خیابانی مورد تهاجم قرار گیرد، با بیسیم به پایگاههای دیگر اطلاع داده آنها خود را به محل رسانده و با افراد کمیته و پاسداران درگیری رو در رو نمایند تا موسی خیابانی و همراهان بتواننند به پایگاه دیگری بروند. ولی عدم رعایت مسائل امنیتی، که نتیجه عدم صلاحیت مسئول کل حفاظت سازمان یعنی مهدی ابریشمچی بود و کم بها دادنش به دستگیری محافظش و لو دادن احتمالی پایگاهها، و از همه مهمتر بیتوجهیاش به گزارش مادر رضاییها در رابطه با مشاهده علی اصفهانی در ماشین گشت کمیته که مشغول شناسایی اعضا و لو دادن پایگاهها بوده، ابعاد فاجعه و بی صلاحیتی مسئول حفاظت سازمان را عیان و آشکارتر مینماید. یکی از ابتداییترین مسائل امنیتی که از روز نخست در پایگاهها رعایت آن الزامی بود، این مسئله بود که بعد از اجاره و یا دراختیار قرارگرفتن پایگاهی توسط مجاهدین، بلافاصله قفل ورودی خانه یا تعویض میشد یا قفل دیگری که کلید آنرا صاحبخانه نداشته باشد، به درب ورودی نصب میکردند تا صاحبخانه نتواند سرزده و یا در غیبت اعضا به خانه بیاید و یا بهر دلیلی کلید به دست عوامل رژیم ارتجاعی افتاده، نتوانند به راحتی وارد پایگاهها شوند. همانطور که در بالا بدان اشاره شد حتی این ابتداییترین مسئله امنیتی توسط مسئول کل حفاظت سازمان در باره پایگاه شهید مجاهد موسی خیابانی رعایت نشده بود. لذا ایادی کمیته با گرفتن کلید از صاحبخانه به راحتی وارد پایگاه شده و مجاهدین مستقر در پایگاه را به رگبار میبندند. شدت غافلگیری به حدی بود که تیم محافظ حتی فرصت این که به پایگاه مرکز ارتباطات و پشتیبانی که در چند صدمتری آنجا قرار داشته نمیتواند اطلاع دهند که مورد تهاجم قرار گرفتهاند. لذا موسی خیابانی در کنار اتومبیل و اشرف ربیعی بعد از گذاردن مصطفی در حمام در حال بالا رفتن از دیوار حیاط با رگبار کمیتهچیها به شهادت میرسند. و دیگران نیز در گوشه و کنار منزل بدون آن که فرصت نمایند تا خود را آماده دفاع لازم نمایند طی درگیری مختصری در مدت کوتاهی توسط مهاجمین به شهادت میرسند. » [21]
مأموران امنیتی در پاسخ سؤال خبرنگار که میپرسد «از همان شب تعریف کنید، شما آماده باش بودید؟« میگویند:
«ف.ع: بله، ما آمادهباش بودیم که این شناسایی شود و در روز ۱۹ بهمن خانهی موسی را بزنیم. قبل از آن هم هماهنگیها این جوری شده بود. یادم نیست چه گرفتاریای پیش آمده بود که به ما ابلاغ شد که عملیات را مشترکاً با کمیتهی انقلاب بزنیم. البته فرماندهی کلی با ما بود، با سپاه بود.
قرار شده بود مشترک بزنیم، ولی در جلسهی مشترکی که داشتیم، مسئول التقاط اصرار کرد و خود من هم اصرار کردم این آقایان باید تحت امر ما بیایند و نمیتوانیم کار را مستقلاً انجام بدهیم. هر تیمی که من مسئول میگذارم و در آن از نیروهای کمیته هم استفاده کردهام، تحت امر مسئول تیم باشند. در این خانه هم با این که من فرماندهی عملیات بودم، ولی خانهی اصلی را گفتم که خودم مسئولیتش را به عهده میگیرم و خودم بالای سرشان رفتم.
آن موقع معاونم را همراه خودم بردم و گفتم تو هم جای دیگری نرو و دو نفری روی این خانهی اصلی برویم. وقتی تأیید کردند و صبح خواستیم عملیات کنیم، ساعت ۴ صبح برای شناسایی به منطقهی زعفرانیه رفتیم. از بچههای ت.م یک نفر را دست من دادند، چون او دقیق میدانست این طرف و آن طرف خانه چیست. من و او و معاونم که یک آدم ظریف، یواش حرف بزن، با احتیاط و جمع و جوری است؛ سه نفری با هم رفتیم. نیروی ت.م هم دیوانه، بلند بلند حرف زن، آشوبگر و شلوغ کن بود. صبح میخواستیم خانه را بزنیم و دو ساعت جلوترش رفتیم خانه را برای نیروچینی شناسایی کنیم.
معمولاً دو سه روز یا یک هفته مانده به علمیاتهای مهم محل را به من تنها نشان میدادند. یعنی با مسئول التقاط صحبت و او را قانع کرده بودم که خانههای مهم را اول باید بروم و ببینم و کارهای اولیه را بکنم، چون اینجا مرکزیت است و اگر طرف فرار کند و برود، دیگر نمیتوانیم او را گیر بیاوریم. محل را به من نشان بدهید که راه فرار اینها را ببندم.
ما صبح رفته بودیم که راههای فرار را ببندیم و این نیروی ت.م بلند بلند حزف میزد و اعصاب من و معاونم را به هم ریخته بود. به او گفتم ما هیچ سؤالی از تو نمیکنیم، تو فقط همراه ما باش و بگذار ما شناسایی فیزیکیمان را بکنیم. تو گفتی این همان خانه است. دیگر تعریف نکن و به شکلی او را آرام کردیم. از او پرسیدم: خانهای را بغل آنجا سراغ نداری که خالی باشد؟ جواب داد: چرا خانهای این بغل هست که دارند میسازند و به خانهی موسی چسبیده است، ولی فقط یک نگهبان دارد.
گفتم: باشد، یواشکی بالا رفتیم و نگهبان را گیر آوردیم و دهانش را گرفتیم و پس از معرفی خود گفتیم با تو کاری نداریم. این دستبند را هم فقط دو ساعت به دستهایت میزنیم، ولی با تو هیچ کاری نداریم. یادم نیست دهانش را بستیم یا نبستیم. فکر میکنم بستیم. چون قضیه خیلی حساس بود. بعد او را در اتاقی که استراحت میکرد انداختیم و در را بستیم و بعد آنجا را بازرسی کردیم و دیدیم به نصف خانهی موسی مسلط هستیم.
ما سمت راست خانه را دیدیم که این جوری بود. بعد دیدیم سمت چپ خانه هم یک خانهی نیمه کاره است. روبروی آن هم یک زمین ساخته نشده و خرابه بود و اگر فقط دیوار را بالا میرفتند و آن طرف میپریدند و میتوانستند فرار کنند. با این شناسایی که در تاریک شب کردیم، متوجه شدیم اگر ما از در وارد شویم ولی پشت را نبندیم، همهی اینها فرار میکنند و نقشهشان برای فرار همین است.
ما چه کار کردیم؟ در این خانه نیرو چیدیم. خانهی دست چپ بهتر از این بود، چون بالکنی داشت که وقتی روی آن میایستادید، هم به خرابه و راه فرار اینها و هم به حیاط آنها مسلط بودید، چون ساختمان ویلایی بود و پله میخورد و بالا میرفت، اگر از خانه بیرون میآمدند، مجبور بودند به ایوان بیایند و بعد به حیاط. بالکن هم نیم دایره بود. از آنجا به حیاط میآمدند و از دیوار بالا میرفتند و میتوانستند به خرابه بپرند و فرار کنند. از خانه ی نیمه ساز سمت چپ هر کسی را که به بالکن میآمد، میشد دید.
پس نیروهایمان را به قسمت کردیم. تعدادی را سمت راست و عدهای را سمت چپ و تعدادی را هم برای ورود از در ورودی گذاشتیم. نقشهمان این شد که به آنها از در جلو فشار بیاوریم. هر کس که گیر افتاد که گیر افتاده است، آن عدهای هم که میخواستند فرار کنند، راه فرارشان را درست تشخیص داده بودیم. اینها به بالکن و حیاط آمدند که تعدادی را در آنجا زدیم. عدهای هم توانستند خودشان را به خرابه برسانند و آنها را در آنجا زدیم.
معاونم را بالای سر بچههایی گذاشتیم که تسلطشان بیشتر بود. با آنها صحبت و آنها را توجیه کردم و گفتم اگر دیدید همهی آدمها از داخل اتاق به ایوان و به حیاط ریختند، از دیوار هم بالا میرفتند تا فرار کنند، تا ایشان به شما دستور نداده است حق تیراندازی ندارید. ریز به ریز بچهها را توجیه کردم، چون اگر یکیشان بیرون میآمد و بچهها حتی یک تیر هم میانداختند، دیگر کسی بیرون نمیآمد و کار گره میخورد.
در بعضی از خانههای بعدی بچهها عجله کردند و ما همین گرفتاری را پیدا کردیم. در اینجا خدا خیلی کمکمان کرد و برنامهریزیهای ما هم درست بود و فقط یک خرابکاری پیش آمد و آن هم این بود که بچههای ورود را که انتخاب کرده بودم، یک تیم از بچههای کمیته بودند و یک تیم از بچههای خودمان که حدود ده نفر میشدند. شجاعترین بچههای عملیات را برای ورود گذاشته بودم. از بچههای کمیته پرسیده بودم بچههای مناسب ورود کدام هستند و آنها را معرفی کرده بودند که ابوالقاسم دهنوی هم جزو آنها بود.
تا ۵ صبح این شناساییها را کردیم و نیروها آمدند و نیروها را چیدم. هوا هنوز تاریک بود. قرار بود عملیات را خودم شروع کنم. طرح اولیه این بود که در خانهی روبرویی که ت.م بود و اینها کنترل میکردند، یک آر.پی.جی ببرم و به آنها بگویم تا وقتی به این در تیراندازی نکردهام، شما کاری نکنید و از خانهی روبرویی با آر.پی.جی به در بزنم که در باز شود و آنها هم گیج انفجار شوند و بچهها به داخل بریزند. اما تصمیممان بر آن شد که سعی کنیم موسی را زنده دستگیر کنیم، لذا از طرح آر.پی.جی منصرف شدیم.
معاونم دیده بود که اینها مشکوک شدهاند و دارند این طرف و آن طرف میروند و خلاصه تیراندازی شروع شد. احتمالاً آنها حضور بچهها پشت در ورودی را فهمیده بودند. پشت در آن ده نفری بودند که پنهان شده بودند که عملیات را شروع کنند. اینطور که خاطرم میآید اول آنها تیراندازی را آغاز کردند. آنها نگهبان و دیدهبان داشتند از پشت در احساس کرده بودند کسی پشت در است و تیراندازی را شروع کرده بودند.» [22]
«بیژن ترکه» مسئول گروه ضربت اوین نیز به همراه گروه ضربت در این حمله شرکت داشت. در فیلم منتشر شده در صدا و سیما وی با لهجهی ترکی دیده میشد. او یکی از پرسوناژهای فیلم «ماجرای نیمروز» نیز هست. داوود روزبهانی فرمانده کمیته سعدآباد و نیروهای این کمیته نیز در این حمله شرکت داشتند.
چگونگی کشته شدن آذر رضایی در روایت مسئولان امنیتی
فرمانده عملیات شهری و مسئول تعقیب و مراقبت و اطلاعات سپاه در ادامه در ارتباط با چگونگی کشته شدن آذر رضایی میگویند:
«ف.ع: بله، اینها که شروع به فرار میکنند تا من خودم را به پایین برسانم، دیدم تیراندازی شروع شد و فهمیدم بچههای آن طرف دارند عملیات میکنند. به هر حال وسط تیراندازی معاونم را پیدا کردم. بالای سر نیروها ایستاده و تیراندازی شروع شده بود. به خانهی سمت راستی آمدیم. یک خانه هم بغلش بود که تقریباً سه طبقه بود.
م.ت.م : دو طبقه بود.
ف.ع : به هر حال به حیاط اشراف داشت. وقتی جنگ مغلوبه شد، گفتم بروم بالا ببینم بچهها دارند چه کار میکنند. رفتم بالا و دیدم جنازهها در بالکن، حیاط و خرابه افتادهاند. از آن بالا نگاه کردیم و دیدیم یک ماشین پشت در پارکینگ پارک شده است و احساس کردیم این ماشین میخواهد فرار کند. ناگهان مسئول ت.م به من گفت: حاجی! یک نفر از ماشین پیاده شد. گفتم: نگاه کن ببین چه کار میکند. روی ماشین چادری کشیده شده بود. راننده آمد و در را باز کرد و چادر جلوی ماشین را عقب زد. رانندهی ماشین، محافظ و رانندهی موسی بود و یک یوزی هم روی شانه داشت. اسمش هم در گزارشها آمده بود. در ماشین را کمی باز کرد و برگشت که از موسی که عقب ماشین بود دستور بگیرد، یک زن هم جلو نشسته بود؟ آذر بود؟
م.ت.م: بله، آذر رضایی، زن موسی.
ف.ع: راننده آمد که سوار شود، گفتم او را بزن. از بالا زدند و راننده بغل ماشین افتاد. یک یوزی دست من بود. یک یوزی هم دست معاونم بود. گفتم: حاجی! من جلو میروم، شما هم پشت سرم بیا از در پارکینگ وارد شویم و پاکسازی کنیم.
... خلاصه ما دوتایی در را باز کردیم و وارد شدیم. راننده طاقباز جلوی در سمت چپ ماشین افتاده بود. ماشین هم یک پژوی طوسی رنگ بود. در پارکینگ را باز کردم و داخل رفتم، معاونم هم نیم خیز پشت سرم آمد. به معاونم گفتم: حواست باشد. هر کسی خواست مرا بزند، او را بزن. وقتی در ماشین باز میشود، ببین در و ستون ماشین چاکی معلوم است.
م.ت.م: مثل عدد ۷.
ف.ع: وقتی به نزدیکی آن ۷ رسیدیم و مسلط شدیم داخل را ببینم، دیدم یک زن در صندلی جلو دمر افتاده است. ما به ماشین از بالا هم تیراندازی کرده و متوجه شده بودیم گلوله به آن کارگر نیست.
م.ت.م : یک چیزی را بگویم که شما یادت بیاید. گفته بودیم ماشین ضدگلوله است. این ماشینی بود که بنیصدر به رجوی هدیه داده و یک پژوی ۵۰۴ سربی رنگ بود. قبل از این که بچهها وارد شوند، یک نارنجک زیر ماشین انداخته بودید. زیر ماشین که ضد گلوله نبود، برای همین ماشین از کار افتاد و آنها نتوانستند فرار کنند. آذر هم به خاطر ترکش نارنجکی که از زیر به ماشین خورده، مرده بود.» [23]
من جنازهی آذر رضایی را از نزدیک در زیرزمین ۲۰۹ دیدم، بلوز کشباف یقه بسته نخودی رنگ به تن داشت. موهای سیاه کوتاه، از پشت سر هدف ترکش قرار گرفته بود. پشت سرش کاملاً باز شده بود. تردیدی ندارم آنچه این دو میگویند واقعیت ندارد. شیشههای ماشین ضدگلوله بود در صورتی که او در ماشین گلوله خورده باشد و «روی صندلی جلو دمر» افتاده باشد» بایستی از عقب خورده باشد. این بدان معناست که بایستی شیشه عقب یا بغل شکسته باشد. در حالی که اینگونه نیست.
گلولهها از جلو بیشتر به قسمت راننده خورده است اما شیشه نشکسته است. نارنجک زیر ماشین افتاده بود، اما آذر رضایی سرش از پشت هدف ترکش قرار گرفته بود. امکان ندارد داستانی که مأموران امنیتی تعریف میکنند صحیح باشد.
چگونگی کشته شدن موسی خیابانی
این دو در ادامه در مورد چگونگی کشته شدن موسی خیابانی میگویند:
«ف.ع: بعد جلو رفتیم، آن زن که به رو افتاده بود سر نفر عقب که موسی بود هم از فاصلهی بین دو صندلی جلو روی کنسول افتاده بود. راننده هم که بیرون بود. من همین طور که داشتم یواش یواش نیمخیز میشدم، یک مرتبه مرده زنده شد. به خاطر این هیچ وقت یادم نمیرود. حساب کرده بودم طرف مرده است و ناگهان دیدم زنده است. خدا وکیلی هم من اسلحه را بالا بردم و هم موسی که مرده بود و زنده شد، اسلحه را کشید. در یک لحظه اسلحهام وسط پیشانی او بود و اسلحهی او وسط پیشانی من و چشم در چشم هم در کوتاهترین وضعیت و صورت ها هم روبروی یکدیگر بودیم.
هم او کپ کرده بود و هم من کپ کردم. به خاطر این که فکر میکردم او مرده و حالا زنده شده بود، او هم به خاطر این که غافلگیر شده بود و فکر نمیکرد ما به این زودی بالای سرش برسیم. تنها چیزی که یادم میآید این است که خطاب به معاونم فریاد زدم بزن!
م.ت.م: واقعاً همهی اینها زیر ثانیه اتفاق افتاد.
ف.ع: معاونم دو تا تیر زد و او بلافاصله همان طور که بالا آمده بود، افتاد.
م.ت.م: آن صحنه را من دیدم که معاون حاجی هنوز به صحنه نرسیده بود و شما که گفتی بزن، او دوید و دو گلوله زد و سریع رد شد و رفت. چون فکر میکرد الان آتش است که بیاید، در حالی که دیگر خبری نبود.» [24]
گویا «داییجان ناپلئون» و «مش قاسم» صحنه جنگ کازرون را تعریف میکنند و گاه مش قاسم روی دست دایی جان بلند میشود و با تعریف و تمجیداش از رشادت دایی جان، موجبات خشنودی وی را فراهم میکند.
تصور کنیم که «فرمانده عملیات» راست میگوید و سر موسی خیابانی «از فاصلهی بین دو صندلی جلو روی کنسول افتاده بود» و یک دفعه «مرده زنده شد» و یک لحظه اسلحه فرمانده عملیات وسط پیشانی خیابانی بود و اسلحهی خیابانی وسط پیشانی وی!
از آنجایی که موسی خیابانی در صندلی عقب نشسته بود، برای تحقق چنین امری فرمانده عملیات بایستی روی صندلی جلوی ماشین در مقابل او نشسته باشد تا اسلحهشان وسط پیشانی یکدیگر قرار گیرد. یا این که در عقب ماشین را باز کرده باشد که «مرده» را بیرون بکشد که متوجه زنده بودن او میشود، در این حالت هم وی جلوی خیابانی است و در صورت شلیک معاوناش حتماً گلوله به وی اصابت میکند و نه خیابانی.
شیشههای ماشین ضد گلوله بود، چنانچه در تصویر هم میبینید پایین نیستند. معاون فرمانده عملیات بایستی از پشت سر موسی خیابانی را هدف قرار داده باشد وگرنه رئیس را هدف قرار میداد. هدف قرار دادن از پشت هم امکانناپذیر است چرا که گلوله از شیشه عبور نمیکرد. بماند که شیشههای عقب و بغل ماشین هم سالم هستند. حتی وقتی مسئول تعقیب و مراقبت هم به کمک فرمانده عملیات میآید نمیتواند معادله را حل کند.
وی میگوید «معاون حاجی» در حال دویدن دو گلوله میزند و رد میشود. به این ترتیب موسی خیابانی بایستی از بغل یا روبرو هدف قرار گرفته باشد و آنقدر سریع باشد که وی نتوانسته باشد واکنش نشان دهد، اما باز تکلیف محل حضور فرمانده عملیات مشخص نیست.
مسئول تعقیب و مراقبت که یادش نیست در حضور فرمانده عملیات شهری چه داستانی سرهم کرده، وقتی تنها میشود میگوید:
«در پژو نیمهباز بود و موسی میخواست سوار شود که یکی از برادرها دوید و نارنجکی زیر ماشین انداخت؛ حالا یا روش کارش بود یا میدانست ماشین ضدگلوله است و از بالا آسیب نمیبیند. ماشین از کار افتاد. شاید موسی فکر میکرد آن در برایش حکم سنگر را دارد؛ در حالی که متوجه نبود در با ستون فاصله دارد و چیزی مثل عدد ۷ باز بود و یکی از دوستان دوید و از در رد شد و تیری به سینه موسی شلیک کرد که درجا افتاد. احتمالاً به دو نفر دیگر هم در اثر آن نارنجک آسیب رسیده بود، چون ولو بودند. » [25]
محسن رضایی فرمانده سپاه پاسداران در مورد چگونگی کشته شدن خیابانی میگوید:
«برخلاف انتظار ما موسی خیابانی توانست دَر برود. او از حیاط بیرون آمد و بهسمت ماشین ضدگلولهاش رفت و درب ماشین را باز کرده آمادهی فرار شد. بچهها که منتظر این واکنش نبودند، چند لحظه غافلگیر شدند. یکی از برادران تیم عملیات به نام آقای صابری نارنجکی را به زیر ماشین انداخت، ولی ماشین ضدگلوله بود و نارنجک اثر نکرد. تنها لطف خدا شامل دوستان شد و به مصداق آیه «[فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ الله قَتَلَهُمْ] وَ ما رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمى [وَ لِیبْلِی الْمُؤْمِنینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللهَ سَمیعٌ عَلیمٌ.][6]» تیری به موسی خیابانی که درحال سوارشدن به ماشین بود، اصابت کرد و وی در دَم کشته شد. البته، نیروهای عملیاتی دنبال این بودند که موسی خیابانی را زنده بگیرند، ولی آن یک تیر با اینکه به قلبش هم نخورد سبب کشتهشدن وی شد. » [26]
محسن رضایی که ظاهراً دچار آلزایمر است چند سطر بعد یادش رفته چه گفته، روایت فرمانده عملیات اطلاعات سپاه در مورد چگونگی مرگ خیابانی را تکرار کرده و میگوید:
«دخترخانمی جلوِ ماشین پژو کشته شده و یک مرد هم بهحالت مرده روی فرمان افتاده است، اما وقتی به او نزدیک میشوند، یکمرتبه سرش را بلند میکند و کلت میکشد. برادری که جلو بوده، بر سر نفر پشت سرخود فریاد میکشد که شلیک کن. نفر پشتسری شلیک میکند. بعد معلوم میشود [این فرد] موسی خیابانی بوده که در جا کشته میشود و آن برادر اینقدر ماهرانه و دقیق و با توکل به خدای متعال عمل میکند که با اینکه موسی خیابانی درحالت و فرم تیراندازی بود، اما فرصت تیراندازی پیدا نکرد و کشته شد. » [27]
خبرنگار روزنامه اطلاعات در سال ۶۰ چگونگی کشته شدن موسی خیابانی و آذر رضایی را اینگونه توصیف میکند که از نظر من به واقعیت نزدیک است:
«لحظاتی بعد موسی خیابانی همراه همسرش آذر رضایی و یكی از محافظانش كه قصد فرار داشتند، از مخفیگاه خود خارج شدند و به طرف اتومبیل پژو ضد گلوله طوسی رنگی كه در داخل حیاط منزل پارك شده بود رفتند، ولی آنها نیز قبل از اینكه وارد اتومبیل بشوند، هدف گلوله قرار گرفتند و به زمین افتادند. احتمالاً موسی خیابانی پس از مجروح شدن به خاطر اینكه دستگیر نشود از قرص سیانور استفاده كرده و به هلاكت رسیده است.» [28]
در اطلاعیه روابط عمومی سپاه پاسداران آمده است:
«موسی خیابانی نیز بر اثر اصابت دوگلوله مجروح گردید. وقتی موسی خیابانی مجروح شد، با خوردن چند قرص سیانور خود را به هلاک رساند.» روزنامه اطلاعات ۲۰ بهمن ۱۳۶۰ ص ۲.
موسی خیابانی کنار ماشین و هنگامی که میخواست سوار آن شود احتمالاً از پشت تیرخورده بود. من جنازهی او را به دقت دیدم. وقتی پاسداران به دستور لاجوردی جنازهی او را بلند کردند و جلوی صورتم گرفتند، بلوزش بالا رفت و شکماش پیدا شد، من هیچ خونی ندیدم. از آنجایی که بلوزش سرمهای و مشکی بود رد خون روی آن هم مشخص نبود. این احتمال را دادم که از پشت هدف گلوله قرار گرفته یا سیانورش را خورده باشد.
حاج احمد قدیریان معاون اجرایی لاجوردی در خاطراتش میگوید خیابانی از پشت مورد اصابت گلوله قرار گرفت:
«یک روز معین این خانه محاصره شد و فردی که خیلی شبیه موسی خیابانی بود دستگیر شد. بعداً وقتی که موسی خیابانی کشته شد و جنازه او را دیدیم، آقای لاجوردی مشکوک بود که این خود موسی است یا نه، لذا از داخل زندان بعضی از افراد آن خانه را که آوردند، آنها گفتند: بله موسی خیابانی است. ... موسی خیابانی وقتی متوجه محاصره خانه میشود پا به فرار میگذارد و از دیوار خانه فرار میکند و خود را به ماشین پژو ۵۰۴ ضد گلوله میرساند، هنگام سوار شدن یک تیر از پشت به وی اصابت میکند و کنار ماشین به هلاکت میرسد.» [29]
طبق گزارشهای منتشر شده دو ماشین پژو در این پایگاه بود .
چگونگی کشته شدن اشرف ربیعی
فرمانده عملیات در مورد محل و چگونگی کشته شدن اشرف ربیعی میگوید:
«ف.ع: داخل ماشین رفتم و دیدم زن داخل ماشین مرده است. او را معاینه کردیم و دیدیم تمام کرده است. راننده هم که قبلاً مرده بود و به باغچهی بغل حیاط رفتیم. بعد روی بالکن رفتم. در آنجا یک زن افتاده بود که چون عکسش را دیده بودم فهمیدم اشرف است.
م.ت.م: زیر گلویش تیر خورده و مثل این که تعادل مغزی خود را از دست داده و چون دویده خونش همه جا روی موکت پاشیده بود. نمیدانم گیج بود یا ترسیده بود یا میخواست به سراغ بچهاش برود و بچه را بردارد.
ف.ع: فکر میکنم بعد از قضیهی ماشین، اشرف ربیعی (رجوی) را دیدیم که افتاده بود. کلت هم در دستش قرار داشت. » [30]
خبرنگار روزنامه اطلاعات مینویسد:
«اشرف ربیعی همسر مسعود رجوی با دیدن برادران پاسدار به قصد فرار از پنجره یكی از اتاقها خود را به داخل حیاط منزل انداخت، ولی قبل از اینكه بتواند از طریق دیوار حیاط به طرف خیابان فرار كند، هدف گلوله یكی از پاسداران قرار گرفت و به سختی مجروح شد. وی مجددا به داخل منزل بازگشت، ولی بر اثر خونریزی شدید ناشی از اصابت گلوله به هلاكت رسید.» [31]
آنچه راجع به اشرف ربیعی میگویند واقعی است و با مشاهدهی جنازهی وی و شنیدههای من در زندان میخواند. تصور میکردم او را به رگبار بستهاند چرا که روی جنازهاش در ۲۰۹ هنگامی که لاجوردی به من نشان داد و با کینه و زهرخند گفت اشرف همسر مسعود است، ملحفهای تا صورت کشیده شده بود که خونی بود. همان موقع توابان در بند گفته بودند که در بالکن هدف قرار گرفته بود.
داستانسرایی در مورد کشته شدن ابوالقاسم دهنوی پاسدار کمیته مرکز
در فردای ۱۹ بهمن در حالی که لاجوردی فاتحانه مصطفی رجوی فرزند شیرخوارهی اشرف ربیعی و مسعود رجوی را در آغوش داشت و بر بالای جنازهها رجزخوانی میکرد به دروغ مدعی شد که ابوالقاسم دهنوی در زیر رگبار گلولهها برای نجات جان مصطفی رجوی که در میان آتش گیر کرده بود اقدام کرد و جان خود را از دست داد.[32]
محسن رضایی هم از روی دست لاجوردی نگاه کرد و عیناً دروغهای او را تکرار کرد و گفت:
«در این عملیات تنها برادر ابوالقاسم دهنوی از کمیته مرکزی که قصد نجات فرزند خردسال یکی از منافقین را داشت به ضرب گلوله آنان به شهادت رسید و دو تن دیگر از سپاه و کمیته نیز زخمی شدند.» [33]
دهنوی در همان لحظهی اول حمله، تلاش داشت با آتش گلوله وارد پایگاه شود که در اثر آتش متقابل ساکنان پایگاه با وجود پوشیدن جلیقهی ضدگلوله، تیر به گردنش خورد و کشته شد.
محمدحسین شهریار که در عمر خود مدیحهسرایی بسیار کرده بود و در مدح بهشتی و خامنهای و رفسنجانی و خمینی نیز عنان از کف داده بود، یکی از شریرانهترین اشعارش را در مدح ابوالقاسم دهنوی سرود که در نشریات رژیم همان موقع انتشار یافت.
یکی از پاسداران شرکت کننده در عملیات میگوید:
«ما حدود پانزده نفر بودیم که در دهه فجر سال ۶۰ ؛ در روز ۱۹ بهمن ماه، با رمز یا ابوالفضل ادرکنی، این عملیات را شروع کردیم. در اواسط درگیری بودیم که دیدیم که دو بچه گریهکنان در میان رگبار گلولهها، وحشت زده به این طرف و آن طرف میدویدند و فریاد میزدند. با توجه به بیتوجهی منافقین به این بچهها، ما آتش را قطع کردیم و برادر شهیدمان سید ابوالقاسم دهنوی، با شجاعت و دلیریی که داشت، به محض شنیدن صدای بچهها، آرام آرام خودش را به بچهها رساند تا آنها را از مهلکه نجات بدهد. » [34]
آنچه پاسدار مزبور میگوید تکرار گفتههای لاجوردی است و واقعیت ندارد.
هنگامی که پایگاه به تسخیر نیروهای سپاه و دادستانی و کمیته در میآید و آنها وارد خانه میشوند با سه بچه روبرو میشوند. یکی از آنها مصطفی رجوی [35] بود و از سرنوشت دو بچهی دیگر اطلاعی در دست نیست.
لاجوردی و مصطفی رجوی بالای سر جنازهی اشرف ربیعی و موسی خیابانی و همراهانشان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فرمانده عملیات سپاه در مورد مصطفی رجوی میگوید:
«ف.ع: وقتی وارد ساختمان شدیم، رفتیم که اتاقها و پذیرایی را هم بگردیم و ببینیم چگونه است. پذیرایی بسیار شیک و مبله بود، در حالی که آن روزها همه قدرت خرید مبل نداشتند. بعد دیدیم ملات هست و به بچههای ت.م گفتم بیایند و ملاتها را جمع کنند. خودم برای این که کسی پنهان نشده باشد، تک تک درها را باز میکردم. در توالت پذیرایی را که باز کردم، دیدم یک بچه کنج توالت نشسته است و چیزهایی داشت میسوخت. به نظر من ملات آتش زده بودند.
این بچه هم رفته بود و جایی که اینها را آتش میزدند پنهان شده و نفس که کشیده بود دو تا خط سیاه پایین سوراخهای بینیاش افتاده بود. بچه به شدت ترسیده بود. گفتم: نترس! تو کی هستی؟ حرف نمیزد. او را بغل کردم و دست بچهها دادم و گفتم این را ببرید و تحویل آقای لاجوردی بدهید. بعد معلوم شد پسر رجوی است و در اطلاعیهها فهمیدیم بچه را تحویل پدر رجوی دادند.» [36]
م.ت.م: ... دهنوی در تراس تیر خورده بود. بچهها میگفتند بچه در حمام طبقهی دوم بود، شما بهتر میدانید، چون در آن صحنه نبودم.
ف.ع: درست است، بچهی رجوی در توالت همان پذیرایی بود و قاسم و مصطفی زمان ورود تیر خورده بودند. منافقین از داخل به در شلیک و در را تکه تکه کرده بودند و بچهها توانستند راحت وارد شوند. ممکن است ابوالقاسم موقع وارد شدن تیر خورده باشد، چون پای یکی از بچههای خود ما هم قطع شده بود.»[37]
فرمانده عملیات اطلاعات سپاه در فرازی دیگری میگوید:
«در همان درگیری اول تیر به ابوالقاسم دهنوی خورد و او شهید شد. خلاصه بچهها نتوانستند ورود کنند، ولی آنها فهمیدند نیرو پشت در است و میخواهد داخل بیاید و عقب نشینی کردند، اصلاً کار خدا بود که آر.پی.جی را عمل نکنیم و نیروها پشت در بمانند و اینها به خودشان بگویند نیروها میخواهند داخل بیایند و ما فرار کنیم. کجا فرار کردند؟» [38]
مسئول تعقیب و مراقبت اطلاعات سپاه که در میزگرد مزبور حضور دارد، وقتی تنها میشود داستان دهنوی را به گونهای دیگر مطرح کرده و همان دروغهای لاجوردی را تکرار میکند تا از قافله عقب نماند.
«تکتیرانداز اشرف را زد و تیر زیر چانهاش خورد. بعد که وارد خانه شدیم، انگار او گیج شده باشد، این طرف و آنطرف دویده بود و گوی یکف اتاق را با خون آبپاشی کرده باشند. یکی از بچهها که تنها شهید آن عملیات شد، مصطفی بچهی مسعود و اشرف را که سه چهارساله بود دید و رفت تا او را نجات بدهد تا زیر گلوله باران نباشد. جلیقهی ضد گلوله هم به تن داشت ولی تیر به کتفش خورد و وارد بدنش شد. اشرف هم که به آن شکل به درک واصل شد.» [39]
برخلاف گفتهی مسئول تعقیب و مراقبت، مصطفی رجوی در زمان یادشده یک ساله بود.
ادعای دستگیری سرتیم محافظان موسی خیابانی
فرمانده عملیات شهری اطلاعات سپاه در مورد چگونگی خسرو جنگلی که در جایی وی را خسرو احمدی معرفی میکنند، میگوید:
«کلت را برداشتم، از بالکن دیدم یک نفر در باغچه افتاده است. به معاونم گفتم بروید ببینید کیست، خیلی شیک بود. یک شلوار لی آبی خوشرنگ به پایش بود و قد و قوارهی بلندی داشت. تعریفی که برای ما کرده بودند این بود که خیابانی قد و قوارهی بلندی داشت. این هم خوشتیپ و خوش قواره بود. گفتم مثل این که خود موسی است.
دویدیم و آمدیم و احساس کردیم هنوز جان دارد. دو دستش هم زیرش بود، فکر کردیم نارنجکی یا چنین چیزی قایم کرده است و میخواهد آن را منفجر کند. گفتم بهتر است نزدیک او نرویم و او را با چوب برگردانیم، چوب بلند دو متری پیدا کردیم و به هر بدبختی زیرشانه انداختیم و چپهاش کردیم. بعد دیدیم نارنجک دستش بود و میخواست کاری بکند، ولی زورش نرسید. کمکم به او نزدیک شدیم و نارنجک را از دستش درآوردیم و ضامن را زدیم.
م.ت.م: همهشان ضامن چیده بود. لبههای ضامن برگشته نبود، اضافهاش را میچیدند و کافی بود مثل یک پین آن را در بیاورند.
ف.ع: همان جا در جا در همان حیاط جیبهایش را گشتم و کاغذی را که میگویم از جیبش در آوردم. بلافاصله هم با بیسیم اعلام کردیم که موسی را پیدا کردهایم. آنها هم که در آنجا گفتند از جیب موسی به خاطر این بود که وقتی ما او را دیدیم، بعداً هم که رفتیم گزارش کنیم گفتیم ما این را از جیب فلانی در آوردیم، در صورتی که او بدلش بود. خودش همان دم دری بود. حتی برادر مسعود از نیروهای اطلاعات سپاه هم که آمد مثل این که او را نشناخت.
م.ت.م: جز همان یکی که گفتند مسئول حفاظت بود.
ف.ع: بیهوش شده بود.
م.ت.م: هشیار بود و خودش را به موش مردگی زده بود. چون وقتی به آنجا آمد خود به خود احیا شد. ما آمبولانس خواستیم و او را با آمبولانس فرستادیم.» [40]
در سال ۶۰ صحبتی از دستگیری خسرو جنگلی نشده بود. سپاه پاسداران در اطلاعیهی خود اعلام کرد که هشت مجاهد به نامهای محمود سیفینژاد، فرزانه عمویی، فرح ترابی، حسن قندهاری، بهمن جوادی، الهه عروجی، فرزانه چیتساز، بیژن محرابی نیز در حمله به خانههای تیمی مجاهدین دستگیر شدند [41] که خبر اساساً دروغ بود.
بهمن جوادی و همسرش الهه عروجی هر دو از دانشجویان دانشگاه ملی بودند و دو روز قبل در ۱۷ بهمن ۱۳۶۰ دستگیر شده بودند. هر دو در سال ۶۱ بعد از تحمل شکنجههای هولناک اعدام شدند.
در تبلیغات رژیم به دروغ گفته میشد فرزانه عمویی که در تابستان ۶۰ دستگیر شده بود پس از توبه تاکتیکی از زندان آزاد میشود و به مجاهدین میپیوندد. فرزانه عمویی در زندان قزلحصار بود و همراه با صدها زن دیگر دوران محکومیت خود را میگذراند و هیچگاه آزاد نشده بود. معلوم نبود چرا نام وی را به میان آوردند! وی در سال ۶۱ به زیر فشار برده شد و عاقبت در شکنجهگاه «واحد مسکونی» دچار بیماری روانی شدید شد. فرزانه عمویی در سال ۷۰ از زندان آزاد شد و در آسایشگاه روانی امینآباد مدتی بستری شد.
فریده (فرح) ترابی (بیات) متولد ۱۳۳۵ در زنجان، دانشجو و متأهل بود. وی قبل از ۱۹ بهمن دستگیر شده بود و در ششم شهریور ۱۳۶۱ اعدام شد.
هیچ اطلاعی از سرنوشت ۴ نفر دیگر در دست نیست. نه رژیم اطلاعاتی تاکنون منتشر کرده و نه مجاهدین چیزی گفتهاند.
داستانسرایی در مورد گریم موسی خیابانی
یکی از موضوعاتی که مأموران امنیتی روی آن تأکید میکنند گریم موسی خیابانی و شباهت خسرو جنگلی به او است. هیچ عکس و تصویری از خسرو جنگلی ادعایی انتشار نیافته است تا صحت و سقم ادعای آنها مشخص شود.
در سال ۶۰ در اطلاعیه روابط عمومی سپاه پاسداران خسرو میرصادقی با نام مستعار خسرو جنگلی مسئول حفاظت خانه تیمی معرفی شده بود که شباهتی به موسی خیابانی ندارد و همان موقع در درگیری کشته شد و جنازهاش در میان کشتهشدگان قرار داشت. [42] حالا بعد از نزدیک به ۴ دهه «خسرو جنگلی» را مسئول حفاظت از موسی خیابانی معرفی میکنند که دستگیر شده است. اساساً معلوم نیست کسی زنده دستگیر شده باشد. این احتمال هست که مأموران اطلاعات سپاه داستانسرایی کنند. معلوم نیست چرا فردی که تا این حد ترسو بوده، بعدها پشت دوربین تلویزیون نیامد، چرا او را نشان زندانیان ندادند؟ چرا از او اعتراف نگرفتند؟ با توجه به ابعاد وسیع ضربهی ۱۹ بهمن و اهمیت آن که باعث رقص و پایکوبی در «بیتامام» هم شده بود، ضرورت گرفتن اعترافات تلویزیونی از وی و مانور قدرت دو صد چندان میشد.
مأموران امنیتی میگویند:
«ف.ع : یکی را دستگیر کردیم که شبیه موسی بود، نگو که بدلش بوده است.
م.ت.م: یکی هم در فرمانیه، خیابان شهید بازدار بود که خانهی محمد ضابطی[ضربه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۱] بود. مگر خسرو جنگلی نبود که همه همین فکر را میکردند؟! یعنی اینها بدلهای مختلفی داشتند و تیپها را گریم میکردند. جالب این است که تنها کسی که شکل موسی نبود، خود موسی بود.
ف.ع: از جیب موسی خیابانی چیزی را در آوردیم.
- شماره تلفن...
ف.ع: آن شماره تلفن را من درآوردم. البته از جیب موسی در نیاوردم، از جیب بدلش درآوردم. شلوار لی پوشیده بود. شاید موسی شماره را به او داده بود که زنگ بزند. موسی که شماره تلفن را در جیبش نمیگذاشت. به عنوان فرمانده این شعور را داشت، شماره تلفن را به یک آدم رده پایین داده بود. شماره تلفن را از جیب کوچک شلوارش درآوردم. یک تکه کاغذ کوچک بود که رویش شماره را نوشته بودند. گفته بودند شماره را از جیب موسی درآورده بودند.
م.ت.م: درست میگویند، چون تشخیص این که او موسی بود، تشخیص اشتباهی بود. در اوین آقای لاجوردی چون قبلاً با اینها در زندان بود، گفت این موسی است.
ف.ع: منی که چشم در چشم موسی بودم او را نشناختم، این قدر با گریم عوض شده بود.
م.ت.م: یک سبیل کلفت با ابروهای پرپشت گذاشته و موهایش را هم با پارافین بالا زده بود. برای این که روی آنهایی که در زندان سر موضع بودند، تأثیر بگذارد. جنازهی بدلش را نشان میدادند و به آنها میگفتند مسعودتان که رفت، این هم موسای شما!»
آنقدر این دو پرتوپلا میگویند که خواننده سرگیجه میگیرد از این همه تناقض و دوغ و دوشاب.
به ادعای حضرات «بدل موسی خیابانی»، خسرو جنگلی زنده دستگیر شده است، چگونه میتوان ادعای مسئول تعقیب مراقبت مبنی بر این که «جنازهی بدلش را نشان میدادند و به آنها میگفتند مسعودتان که رفت، این هم موسای شما!» را پذیرفت؟!
بالاخره «بدلش» کشته شده بود یا خودش، یا هر دو؟
چه بسا بر اساس مثل معروف ایرانی که «دروغگو کم حافظه» است، مسئول تعقیب مراقبت یادش رفته چند خط بالاتر چه گفته و دو سناریو را قاطی کرده است.
موسی خیابانی گریم نشده بود. ابروهای پر پشت داشت و این ربطی به گریم نداشت. قیافه با سبیل و بیسبیل او متفاوت بود. عکس و فیلم او در هر دو صورت انتشار یافته بود. من از فاصلهای بسیار نزدیک جنازهی خیابانی را در زیرزمین ۲۰۹ دیدم. از آنجایی که ابرویم شکافته و صورتم خونی بود و در پاسخ اصرار لاجوردی که میگفت نگاه کن خیابانی است، گفتم وی را نمیشناسم و بهانه آوردم که چشمم نمیبیند. او دستور داد یک پاسدار پیکر موسی خیابانی را بلند کرده و جلوی چشمانم بگیرد. او به تازگی شارباش را کوتاه کرده بود و نوک سبیلاش تیز بود و شلوار لی پوشیده بود. وقتی یک پاسدار از پشت زیربغل او را گرفت و بلند کرد و جلوی چشمهایم گرفت من حتی رنگ شورت او را که آبی آسمانی بود و از زیر شلوار لی بیرون زد، دیدم.
مسعود صدرالاسلام که مسئولیت پرونده را به عهده داشت میگوید:
«از مدارک همراه موسی خیابانی یک تلفن کشف شد. او موقعی که میخواست سوار ماشین ضدگلولهاش شود و فرار کند، یک شمارهی تلفن در جیبش گذاشته بود که برود زنگ بزند و به آنجا برود. خانهای بود که رد مهدی ابریشمچی را در آن زدیم و رد ضربهی ۱۲ اردیبهشت از آن درآمد. » [43]
محسن رضایی فرمانده سپاه نیز گفتهی او را تآیید میکند و میگوید:
«از شماره تلفنی که در جیب موسی خیابانی بود، دوستان ما به خواهر ابریشمچی و ازطریق ایشان هم به بخش روابط رسیدند.» [44]
جشن خمینی و لاجوردی و خامنهای و رفسنجانی
قائممقام بخش التقاط واحد اطلاعات سپاه در مورد پیگیری شخصی خمینی از ضربه به مجاهدین میگوید:
«من نکتهای را به شما بگویم دربارهی ضربه ۱۹ بهمن امام دو تا ملاقات داشتند، یکی ملاقات با آقامحسن و فرماندهی سپاه بود و یکی هم ملاقات با بخش التقاط. من آن موقع قائم مقام بخش التقاط بودم و در ملاقات بچههای التقاط با امام بودم. این ملاقات آنقدر مهم بود که ما حتی دو سه نفر از منافقین تواب را هم بردیم. ما احساس میکردیم که امام خیلی از ما تعریف خواهد کرد چون دو تا ملاقات در یک هفته به خاطر یک موضوع خیلی ما را مغرور کرده بود. »
فرمانده عملیات شهری واحد اطلاعات سپاه پاسداران از دیدارشان با خمینی پس از ضربه به خانهی موسی خیابانی میگوید:
«هیچوقت امام را اینقدر بشاش و خندهرو ندیده بودم. من هم جزو کسانی بودم که رفتم و درست ردیف جلو و روبروی امام نشستم.
مسئول تعقیب مراقبت : آن موقع نمیگذاشتند ضبط ببری یا یادداشت کنی. بیرون که آمدیم مسئول التقاط آنجا بود و گفت هرکسی هرچیزی را که از این جلسه یادش مانده است بنویسد که بعداً همه را تجمیع کنیم. بیرون آمدیم و هرکسی هرچیزی را که یادش ماند نوشت.» [45]
رفسنجانی و خامنهای نیز همانشب به حضور خمینی میرسند و ضمن جشن چهار نفره، عکس یادگاری میگیرند.
وی در خاطراتش از روز ۱۹ بهمن آورده است:
«خبر رسید که یکی از خانههای کادر مرکزی مجاهدین فتح شده و موسی خیابانی، همسرش، همسر رجوی و عدهای دیگر کشته و دستگیر شدهاند. مسئول اطلاعات سپاه به امام گزارش داد که موسی زنده بازداشت شده. با آقای خامنهای و احمدآقا در خدمت امام، چند عکس و فیلم یادگاری گرفتیم. ... شب، آقایان محسن رضائی و محسن رفیقدوست آمدند. گزارش عملکرد، دررابطه با کادرمرکزی منافقین دادند. در سه خانه ۲۳ نفر از آنها کشته و چند نفر دستگیر شدهاند. برخلاف خبر سابق، معلوم شد موسی خیابانی جزو کشته شدگان است».
اجارهی پایگاه موسی خیابانی ابتدا ماهانه ۱۹ هزار تومان اعلام شد، [46] احمد قدیریان معاون لاجوردی که کتاب نوشت آن را به ۲۵ هزارتومان در ماه افزایش داد، فرمانده عملیات شهری اطلاعات سپاه و مسئول تعقیب مراقبت اطلاعات سپاه آن را به ۱۸۰ هزارتومان در ماه افرایش دادند. ظاهراً حضرات نرخ تورم را نیز در اجاره بهای پایگاه مزبور حساب میکنند و هر بار با افزایش اجارهبها روبرو میشویم.
بعد از ظهر ۱۹ بهمن ۱۳۶۰ پس از آوردن جنازهها به اوین وقتی با لاجوردی در زیرزمین ۲۰۹ روبرو شدم با آنکه چند ساعت از پایان درگیری کذشته بود اما هنوز از خوشحالی در پوستش نمیگنجید و پشت سر هم میگفت «جای محمد خالی». اشارهاش به محمد کچویی بود. وی اصرار داشت جنازهها هرچه زودتر شناسایی شوند تا زودتر اطلاعیهاش را بدهند. سپاه پاسداران پیشدستی کرد و زودتر اطلاعیه را داد. از لحظهای که خبر کشته شدن موسی خیابانی پخش شد، مسئولان زیادی برای دیدار از جنازهها و مشارکت در جشن شادی به اوین آمدند.
البته در میان نیروهای سیاسی حزب توده و سازمان فداییان خلق «اکثریت» نیز که در زمرهی متحدان سیاسی نظام ولایی بودند به جشن و شادمانی پرداختند. ارگان رسمی «فداییان اکثریت» در یازدهمین سالروز «حماسه سیاهکل» در مورد کشته شدن خیابانی و ربیعی و دیگر اعضای مجاهدین نوشته بود:
«آری این انقلاب است که در جریان بالندگی ناخالصیها را به دور میریزد و خائنین را در زیر گامهای سنگین و استوار خود له میکند. »
و
«سرکوب قاطع تروریستهایی که با اعمال جنایتکارانهی خود نابودی انقلاب را طلب میکردند یک ضرورت مبرم بود. هر نوع تردید در این زمینه مسلماً به سود ضدانقلاب تمام میشد. نیروهای انقلابی میبایستی ضمن خویشتنداری و پرهیز از سراسیمگی و شتابزدگی شرکتکنندگان مستقیم در عملیات تخریب و ترور را با قاطعیت تمام سرکوب نمایند. آری این انقلاب است که در جریان بالندگی ناخالصیها را به دور میریزد و خائنین را در زیر گامهای سنگین و استوار خود له میکند.» [47]
[1] البته مسعود رجوی برای اثبات و تأیید خود در دیماه ۱۳۸۸ با یک تأخیر ۲۸ ساله، خبر از دریافت پیام تسلیت دکتر علی امینی و دکتر احمد مدنی در رابطه با شهادت اشرف ربیعی و موسی خیابانی در سال ۶۰ داد. بدون آن که توضیح دهد نامبردگان در چه شرایطی پیام فوق را ارسال داشته و هنگام مرگ چه نظری نسبت به شخص او داشتند. این اقدام در دورانی صورت گرفت که او برای نزدیکی به رضا پهلوی میکوشید اما از جانب وی جدی گرفته نشد. رجوی در سال ۶۰ با خودشیفتگی عجیبی از دادن پاسخ تسلیت افراد یاد شده خودداری کرد.
[3] اطلاعیه پرویز یعقوبی «اشک تمساح مسئولین فاجعه ۱۹ بهمن ماه ۱۳۶۰ بهخاطر شهدای مجاهدین خلق ایران» ۱۲ بهمن ۱۳۷۳
[4] صامت، سیستم شنود بیسیمهای نهادهای امنیتی بودکه در اختیار سازمان قرار داشت.
[5] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۱۱۹.
[6] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۹۲ و ۹۳.
[7] کتاب راه، خاطرات شفاهی محسن رضایی، مرکز اسناد وتحقیقات دفاع مقدس ، ۱۳۹۴.
[8] اطلاعیه پرویز یعقوبی «اشک تمساح مسئولین فاجعه ۱۹ بهمن ماه ۱۳۶۰ بهخاطر شهدای مجاهدین خلق ایران» ۱۲ بهمن ۱۳۷۳
[9] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۹۲ و ۹۳.
[10] اطلاعیه پرویز یعقوبی «اشک تمساح مسئولین فاجعه ۱۹ بهمن ماه ۱۳۶۰ بهخاطر شهدای مجاهدین خلق ایران» ۱۲ بهمن ۱۳۷۳
[14] محمود عطایی، محمدعلی توحیدی، محمد حیاتی و ... از جمله رهبران مجاهدین بودند که پس از کشته شدن موسی خیابانی، برخلاف وعدهشان که تنها مسعود رجوی برای تشکیل شورای ملی مقاومت از کشور خارج میشود، فرار را بر قرار ترجیح دادند. طی چند ماه تمامی اعضای مجاهدین از کشور خارج شدند و هواداران و پشتیبانان مجاهدین در جنگی نابرابر در مقابل نیروهای رژیم تنها باقی ماندند.
[16] سخنرانی مهدی ابریشمچی در بارهی انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین، کتاب طالقانی، آبان ۶۴، صفحهی ۶۴
[18] نگارنده در آبان و آذر ۶۰ در حالی که از زندان آزاد شده بودم و مزه شکنجه و ... را هم چشیده بودم و دارای پاسپورت معتبر و ویزای دانشجویی آمریکا نیز بودم، اما علیرغم پیشنهادات و فشارهای مختلف خانواده، خروج از کشور را خیانت به کسانی میدانستم که در کنارشان مشغول مبارزه بودم. پافشاری برماندن و ادامه مبارزه، منجر به دستگیری دوبارهام در دیماه ۱۳۶۰ و زندان دهساله شد.
[19] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۲۱۹ و ۲۲۰.
[20] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۹۳.
[21] اطلاعیه پرویز یعقوبی «اشک تمساح مسئولین فاجعه ۱۹ بهمن ماه ۱۳۶۰ بهخاطر شهدای مجاهدین خلق ایران» ۱۲ بهمن ۱۳۷۳
[22] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۲۱۹ تا ۲۲۴.
[23] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۲۲۴ تا ۲۲۶.
[24] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۲۲۶ تا ۲۲۸.
[25] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص۱۸۴.
[26] کتاب راه، خاطرات شفاهی محسن رضایی، مرکز اسناد وتحقیقات دفاع مقدس ، ۱۳۹۴.
[27] کتاب راه، خاطرات شفاهی محسن رضایی، مرکز اسناد وتحقیقات دفاع مقدس ، ۱۳۹۴.
[30] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۲۲۷.
[32] https://www.youtube.com/watch?v=AqYuWVmgSno (دقیقه چهار و ۳۰ثانیه)
[33] روزنامه اطلاعات، ۲۱ بهمن ۱۳۶، ص ۳.
[35] مصطفی رجوی در دههی ۶۰ توسط مجاهدین از کشور خارج شد و به فرانسه اعزام گردید. در سال ۱۹۹۸ وی به عراق اعزام شد. وی که تمایلی به ماندن در عراق نداشت، با تهدید پدرش مجبور به ماندن در پادگان اشرف شد. وی پس از انتقال مجاهدین به آلبانی به نروژ رفت. در آخرین برخوردی که مریم رجوی با مصطفی رجوی داشت وی را به خیانت متهم کرد و حتی عموهایش صالح، هوشنگ و احمد اجازه تماس با او را نداشتند. در سال ۱۳۹۷ وقتی مجاهدین متوجه شدند وی در گفتگو با وکیل فرانسوی قصد طرح شکایت علیه این سازمان را دارد به دست و پا افتاده و واسطه قرار دادن برادر مریم قجر عضدانلو و ... او را راضی کردند که در ازای دریافت ماهی ۴ هزار یورو از طرح شکایت خودداری کند و فیسبوکاش را نیز ببندد.
[36] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۲۳۰
[37] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۲۳۰
[38] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۲۲۴.
[39] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۱۸۳
[40] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۲۲۷.
[41] روزنامه اطلاعات ۲۱ بهمن ۱۳۶۰ ص ۲.
[42] روزنامه اطلاعات ۲۱ بهمن ۱۳۶. ص ۲.
[43] رعد در آسمان بیابر، به اهتمام محمدحسن روزیطلب، محمد محبوبی، انتشارات یا زهرا، ص ۹۳
[44] کتاب راه، خاطرات شفاهی محسن رضایی، مرکز اسناد وتحقیقات دفاع مقدس ، ۱۳۹۴.
[45] نشریه رمز عبور شماره ۲۱، تیرو مرداد ۱۳۹۵.
[47] نشریه کار اکثریت شماره ۱۴۹، ۲۸ بهمن ۱۳۶۰
صادق هدایت و دکترمظفّربقائی، علی میرفطروس