به یاد همه بانوان و به ویژه گهربانوی خردمند، آزادهی دربند زهرا رهنورد که چهار دهه پیش که بسیاری با دهانهای کف آلوده و روانهایی ناپالوده و شکست خورده از خشم فریاد میکشیدند: یا روسری یا توسری؛ در زمانِ سیاهی، اسیرِ موجِ تباهی نگشت و گفت: آن چه با زور بر پا دارند پایا نخواهد ماند.
چون این همه دیدیم در پایان از راهِ خیالآباد به شهرامروز رسیدیم.
شهری پرجنب و جوش اما خاموش، با انسانهایی زودجوش و بیگانهنیوش که در پی هر شکست به پیروزمندان دوسیدند، درگاهشان بوسیدند و خود از درون پوسیدند؛ بدین سان نه تنها فرهنگِ خویش پاس داشتند بل تخم ریا کاشتند و خرمنِ فرهنگِ چاپلوسی برداشتند.
چون نشان اهل دانش و خرد گرفتیم یکی گفت شهر در گذشته پربارتر و شادابتر از امروز بوده است زیرا: " گروهی رانده و برخی بر جای مانده که آنان نیز دو گروهاند، اندکی هراسان و بیشینه خاموش. "
در این شهر هیولایِ سهگوشِ فقر و خشم و توهم بیداد میکرد.
در بارگاهِ قدرت، زورمندان رنجِ نشخوارِ ایمان به جان میخریدند و در بیابانِ توهم میچریدند تا هم چنان بر تختِ زر و زور نشینند.
یکی میگفت: " خشک جانان و دُژکرداران، پندارِ نیک از دلها زداییدند و سوی شر کیبیدند. "
گداباشیانِ درگاهِ قدرت، خرده ریزان و کاسه لیسان، دیو خشم را به پای میافتادند و به دست می بوسیدند؛ برخی جویبارِ زندگی، به زهرِ باورهای ایستا می آلودند و پیکرِ دیوِ ستم می پسودند.
همراهِ ما میگفت: " اینان دردزیان اند و برای زندگی زیان اند و زیان اند. "
گروهی دیگر در گوشهی چپ نشسته، شرابِ سرخِ ایمانِ اینجهانی نوشیده و از درون جوشیده، به مستیِ خودبینی گزافه می گفتند و کلوخِ "جهان بینی "میسُفتند و به خُمارِ بدبینی به زیر سایهی سنتها می خفتند. رنگ رنگ بودند و گروه گروه.
گروهی دیگر شتابان چون نور و خاموش چون گور، سوی نام می دویدند و در چمنزار بیتفاوتی می چریدند.
برخی " نه " آموخته بودند؛ آن هم " نهی " جادویی که بر زبان آید اما نتوان شنید و چون در قلب رخنه نماید آری شود. و در راستای زمان اهرمی برای شهوترانانِ نام و جاه بوده که در نگاهِ نخست شکنَد اما در حقیقت شفته بر سنگ آژنَد. " نهای " که چون آری مقدس شود. میدانستم " نه ی " دگردیس و آریِ مقدس هر دو دامهای گرانند پس گفتم: " نه بزرگتر از آن است که عروسکِ بزک کردهی سیاست شود.
اصلِ سیاست بر نادانی بود و اصلِ کم دانی نیز بر سیاست.
چون دیدهها و شنیدههای خود با آنان درمیان گذاشتم برخی شولیدند و شوریدند اما بیشینه با نیشخند نگریستند. توگویی خدای خاموشی روانشان از راستی پرهیزانده و از یادآوری گریزانده بود.
در این هنگام دخترکی سوی ما آمد و گفت: " در این بوم بیش از هر چیز گدا می یابی، از گدایانِ زر گرفته تا گدایانِ زور و یا نام و جاه. "
چون این گفت مگسی از خوانِ هیاهو ژکید و سوی ما پرید و به آوایی درشت دخترک نکوهید و از بزرگیهای شهر گفت. او هم چنان به نیوشندگان می نگریست تا ستایشها سنجد.
چون این دیدم گفتم: " تخم فاسد بر آب مانَد تا خود نماید.
بدترین ها گدایانِ ستایشند که کوشند به هر زبانی ستوده شوند. اما چه بهره؛ چون زبانهایی پُرارجند که ستایش کمتر شناسند و از دشنام نهراسند. "
آن گاه رو به دخترک نمودم و پرسیدم: " این چه فرهنگی ست که گدایی آماید و سرفراز ستاید؟ "
گفت: " سالهاست درد پایند و ژاژ خایند، سربلندی کاهند و مهره ی ایمان چینند.
هر کس راستی گُزیند سزای خود بیند و از همین روی بسی خردمندان، زهرِ کینهی خونین درفش چشیدند و از بهسازی دست کشیدند.
کسانی یابی که چشم و گوش بسته، گوشه نشسته و از هیاهو گسستهاند. آری هر یک شیوهای در پیش گرفته است. "
در این هنگام خردمندی سوی ما آمد و با پذیرش سخنان دخترک، خوش باشی ستود و گفت: " چرا آب در هاون کوبم، نارُفتنی روبم و دست نایافتنی یوبم؟ همان بهتر فرمانِ آب دندانِ تیرمژگان بر چشم و مهرِ ابروکمانِ سیه چشم در دل گذارم! "
گفتم: "ای مرد خردمند! آن گاه ناخوشی بومی فراگیرد، خوشی در دل نگیرد! چه گونه توان گوشه نشست؟ "
گفت: " آری دشوار است اما چه توان کرد که گوشه نشینی نیکوتر از توهم آفرینی ست. سوگند چنین است. "
باری سخن کوتاه! همه از برتریهای شهر گفتند، از زبان گرفته تا اندیشه و ایمان، از فرهنگِ چندهزارساله تا ایمانِ آمیخته به ناله، یا معشوقه و میو پیاله.
پسین روز با راهنمای خود برای دیدنِ شهر از خانه بیرون شدیم و به سوی میدانِ بزرگِ شهر رفتیم.
چون آنجا رسیدیم انبوهِ بانوان دیدیم که چهره آراسته، به چسب دهان بسته و در رجهای پیوسته، خاموش میگامیدند و میخرامیدند تا سکوتِ گورستانیِ زورگویان نمایند و آزادگی پایند.
باری زیبایی بود و گردشِ زیبایی.
با خود گفتم: "این همه زیبایی یکجا ندیدهام. "
پرسیدم: " این جا چه خبر است. توگویی نشستِ سرانِ زیبایی و گوهرانِ شیدایی در پیش است. پنداری گلهای زیبایی گلستانها گرد آوردهاند. "
یکی گفت: " نه! زورمندان و اوباشان از زنان شکوهند و زیبایی نکوهند. "
گفتم: " نه! آشکار نکوهند و پنهان ستایند. "
گفت: " زیبارویانی که ستوهیدهاند، امروز شوریده اند و به میدان آمدهاند تا آزادی پاس دارند.
در آن سوی دیگر اوباشانند که با رامش آفندند و زیبایی بندند. پادشاه نیز یاور آنان است و زیبایی حرام دانسته. و بر آن شده بانوان چادرِ خشک جانی بر سر گذارند و پیکرِ بلورین به زیر پوشش نادانی نهانند.
گفتمای دوست! سخن سنجیده گوی که خیره گویی تخم آشوب کارَد و بهرهای جز فرهنگِ دروغ ندارد. پادشاهان را آزی به کردارهای فرومایه نیست. آنان، چه دادگر و چه بیدادگر، چه بخشنده یا فرومایه، همواره زیبایی ستودند و زیر سایهی آن غنودند. بسا خود زیبایی آفریدند و پرورانیدند و بر سپاه زشتی شوریدند. "
گفت: " راست گویی. اما شاه ما آنی نیست که پنداری. او نه خورشید بل سیه چالهای ست. شاهان سه گونهاند؛ نخست پادشاهان بزرگ که شب اندیشند و روز فرمان دهند؛ دوم خرده شاهان که شب به درگاهِ هوس پناهند و روز به فرمان زندگی تباهند و سرانجام شبه شاهان یا فقیهان که در حقیقت گدایند و شبها از درگاهِ حق گدایی کنند و روز بر درگاهِ خلق. شاه ما از این گونه است که دستِ سرنوشت به این جا کشانده و بر تخت شاهی نشانده.
چون این شنیدم دُژماندم و دشنام بر زبان راندم: " به راستی شاهِ گدایان است. "
در این هنگام بانویی با پوشش سیاهی که چون شب، روز به زیر خود نهانده بود سوی ما آمد و گفت: " کیستی و این جا بهر چیستی؟ "
گفتم: " بیگانهام و چون این همه زیبایی دیدم به تماشا نشستم. "
گفت: " نه! بیگانه نیستی؛ بل آنان که ستم روا دارند، تخم خشک جانی کارند و به دیوِ زور سر سپارند بیگانهاند. نبینی با زیبایی جنگند؟ "
گفتم: " زنان با شمشیر برانِ کرشمه جنگند و در مرغزارِ چمش رزمند؛ چون دامن گلانند، همه گلهای زیبایی فشانند و مردان به خاکِ بندگی نشانند. چون زیبایی بخشند در زندگی تخشند. چه شده! این سنت از دست نهادهاید و چهرهی آراسته افروخته اید؟ "
شیراوژنِ کرشمه ساز و آهوروشِ دلنواز درنگید و آهِ سردی کشید و گفت: "ای بیگانهی آشنا! آهوانِ دشتِ زیبایی رماندند، به خشم و کینه و نفرت، به صحرایِ فنا و درد و خاموشی کشاندند و با شمشیر ایمان شکریدند. چه چامیم که چاپند و چه نازیم که تازند.
دیربازی ست چشمه یِ نازش خشکیده و سرایِ شادی تنبیده است؛ این جا شمشیر فرمان دهد. "
پرسیدم: " چرا گرانیگاهِ زندگی از خرَد برداشتند و بر شمشیر گذاشتند؟ "
گفت: " خرَد چون آبی که از کرتی به کرتی رود کاهید و سرانجام خشکید، به گونهای که کمتر نشانی از آن توان یافت. تباهیِ امروز از روسیاهی دیروز است.
نادان به ستیز کشانیدن، جنگهای نوین سگالیدن و پردهی شرم درانیدن شیوهی اینان است که اکنون آشوب آفرینند تا زنان در گوشهی خانه نشینند. "
گفتم: " چرا سدهها چارهای نیندیشیدهاید؟ و برای پاس زیبایی نکوشیده اید؟ "
گفت: " این درخت بارها بریدند اما هر بار واتولید چون ریشه به آب توهم پسانیدند و به آیندگان رسانیدند. زیبایی در این بوم بهرهای ندارد همان گونه که پر برای طاووس، عاج برای فیل و شاخ برای کرگدن شومبختی آورد. "
گفتم: " مردان و خردمندان چه گویند؟ "
گفت: " سیاستزدگان خاموش و فرهیختگان کم کوش؛ برخی همرنگِ باور، اندکی روشنگر و بیشتر دام گستر. بسیار کسان بینی که گرچه ناباورند اما به باور آلودهاند. "
گفتم: "ای مهرِ دمیده،ای نارِ رسیده وای نور دو دیده؛ای آفتِ دلها وای شمعِ دل آرا؛ هر آن چه گفتی پذیرفتم و در گوشه ی دل نهفتم. "
در این هنگام جوانی با خنجری در دست سوی ما آمد و به بانو گفت: " بر این گمانی که توانی، باور به پلیدی کشانی و خود از گردابِ خودساخته رهانی؟ مپندار ترا گریزی باشد و میندیش ایمانِ پاک زهم پاشد! سوگند به خاکِ سیاه خواهی نشست!؟
بانو به خندهی سردی گفت: "ای نادانّ دهگانه!ای کورِ دیوانه!ای گوهرِ پلیدیِ زمانه وای نوکرِ بیگانه! ترا چه شده، چنین سنگین دل و سبک سر، بیگمان و پرتوان، خشم آوری و جان آزاری.
زورمداران چایند و تو خفی، دیگران رسند و تو دوی، ناکسان کارند و تو کنی؛ اهرم چیرگی توانمندان شوی و به کینه، کاسهی رستگاری لیسی. تا کی بر اسبِ نادانی نشینی و راهِ توهم گزینی؟
دانم بهشت خواهی، اما بدان دوزخ یابی! گمانم چون کورکورانه مخی، روزی به شدت برمخی. "
در این هنگام آتشِ خشم نوجوان تنوره کشید و با مشت بر او کوفت به گونهای که بانو تنجید و چهرهی گلبرگش آماسید.
از سوی دیگر اوباشان با چوبدست و خنجر، روانی شوریده و زبانی خیره به سوی بانوان جستند، رهِ گلدسته گان بستند، بسی نفرین و دشنام به آن آزاده بربستند.
یکی می نالید: " روسپیان از روسپی کده گریخته اند و به این جا آمدهاند. "
باری هنگامهای به پا شد. زنان زشت روی و سیه خویی دیدم که با دهانهایِ کفآلوده و پوستِ انجوخیده و چهرهای چروکیده، زخمِ رشک بر روان نشانده و زبان به دشنام گشاده به جان بانوان افتاده بودند.
لوشی با شکمی ورغلنبیده و لوچی با پوستی ورچلوزیده میگالیدند و از زیبارویان مینالیدند.
زنان را میبندیدند و میکشیدند و میبردند.
پرسیدم: " اینان را به کجا برند؟ "
گفت: " به زندان برند و چنان باهکند تا به روسپیگری هستو شوند. "
باری به چوب و زنجیر، تازیانه و شمشیر، بانوان پراکندند و شادیکنان پساک بر دیو خشم نهادند و بر تخت نشاندند.
چون این زشتی دیدم گفتم: " به راستی این همه زشتی یکجا ندیده ام! آری این همه زیبایی و هم چنین زشتی به یکجا ندیدهام. گمانم برترین ویژگی این بوم ازهم گسیخته گی ست.
در این زمان بانوی جوانی دیدم، با پیکری خسته که غم در چهرهاش و درد بر جانش نشسته.
بیوسان و هراسان به ما می نگریست تا او را یاریم و از هنگامه رهانیم.
سوی او رفتیم و ردای خویش بر دوشاش انداختیم و از هنگامه رهاندیم.
گفتم: "ای گل زندگی وای آفرینندهی بندگی! که به لبخندی، خشمِ گران سجانی، به نگاه مهر آرامِ دل ستانی و به نگاهِ خشم، جان و روان سُنبانی؛ چه پیش آمده؟ "
باری هاژوییده و با روانی پژولیده نگریست و با دست چهرهی خونین پسود.
همراهِ من گفت: " نمیبینی به شمشیر فرهنگند و به تازیانه اندیشند؟ "
پس کوشیدم گفتار دیگری به میان کشانم تا او را آرامانم و تبسمی بر لبانِ شیرین اش نشانم، اما افسوس که گویی سرمای ترس، زبانش فُسرانده و روانش پژمرانده بود. هم چنان خاموش ایستاده و میگریست.
خاموشی اش تارهای وجودم نواخت و چون آتشی وجودم گداخت.
پس دیده های خود را در سفرها بازگفتم تا سرانجام با پیکری ریشیده و روانی پریشیده بر خود چیره گشت و گفت: " سده هاست که باور، پلیدترین داور و توانمندترین یاور اینان شده است.ای که چه بسیار اردوی نیکی پایستیم، سپاه پلیدی تاوستیم اما هر بار آزادگان را دربستند و پیخستند.
این سپاهِ زشتی ست که می تازد اما سرانجام میبازد زیرا بهرهاش رسوایی ست و پیروزی از آن زیبایی ست. "
پس آن نوگل زندگی به سرای اش رساندیم و با سپاس فراوان بدرود گفتیم.
شامگاه در ایوان میزبان نشسته و خوان سخن آراسته بودیم که گروهی نزد ما آمدند. باری سخن از نبردِ خشک جانان و نادانان با بانوان به میان آمد و یکی گفت: " پوشش سنت ماست و آن چه روی داد پاسخی بود به خواستِ بیهوده ی بانوان. آری آن پاسخ این کردار را زیبد. "
میزبان به آوایی خشمگین گفت: " خاموش! پرمگسان را بلندپروازی نشاید! کهن پندارها چون سبزیِ خشکیده در آب ریزی تا تازه نماید؟ از کدامین سنت گویی و کدامین پاسخ ستایی؟ گوسپند با چربی خودش کباب کنی؟
شرمت باد که بادهی درد پیمایی و افادهی مرگ فروشی! تا زمان باقی ست از این سرای و از این نقش بدر شو. "
باری یکی دیگر گفت: " میدانید ما نخستین گروهی بودیم که آزادی بانوان ستاییدیم و در این راه جانها فشاندیم و خودخواسته به سوی مرگ کشاندیم؛ آن هم مرگهای بزرگ که سهمهای گران برند. اما نشاید در این دوران پیچیده و دشوار که دشمنان از هر سوی تازند و دامهای رنگ رنگ سازند و بر راهمان نهند، از آزادی زنان گوییم و به این پدیدهی بیارزش ارزشی گران بخشیم. باید دست در دست هم گذاریم و به برترین شیطان پردازیم. ما سبک سریِ بانوان برنمی تابیم اگر چه بومِ آزادی پاس داشتهایم "
چون این شنیدم شگفتیدم و گفتم: " کوری به از تنگ چشمی و سبک سری به از گران خوابی. لابی و آزادی نامی؟ای وای بر تو.
نه! دیو ستم از در برون رانی و از پنجره به درون کشانی؛ با دربانِ کاخِ قدرت لاسی و سنتهایِ خونبارِ کهن پاسی.
آزادی از آسمان نبارَد و پایهای جز آزادی فردی ندارد؛ زیرا آزادی روان انسان شکوفاند و به آزادیهای دیگر فرارویاند.
داستان تو سرنوشتِ آن شوریده حالی ست که از بوم درد رست و به سرای مرگ پیوست.
ای دوست! گمانم شورآب به گلستان زندگی رسانی و به اشکِ بانوان، خارستانِ بندگی پسانی.
ای که خود پاسدار آزادی نامیدی، اکنون بدان سگان کویِ آزادی نیز سگ اند؛ آری سگ اند و بسی بیرگ اند! "
پس آنگاه به آوایی که به مرزهای فریاد میرسید و به خشم آمیخته بود گفتم: "
آن چه داریم شاییم، چون پلیدی را پاییم. "
برگرفته از کتاب خارستان
مسعود میرراشد