به یاد دختر ایرانی سحر خدایاری
که در آرزوی تماشای مسابقه فوتبال پیکر جوان خود را
به شعلههای سرکش آتش سپرد!
آدمیت اسیرِ عهدِ عتیق
باز هم شِکوِه در قلم دارم
بر زبان شرحِ درد و غم دارم
چه بگویم؟ که تیغِ کین، تیزست
در کفِ دین، زمانه خونریزست
این تنان، روحِ کاستى دارند
کینه با هرچه راستى دارند
حق گریزانِ کژ رهى پویند
شمر خویانِ یاعلى گویند
یا علىشان کلیدِ بدکارى
خون ز دندان و پنجهشان جارى
یاعلىشان چو ذِکرِ شیادان
دامِ تزویر و تورِ صیّادان
یا على گوى منبر و دارند
دین فروشانِ مردم آزارند
تکیه بر کُرسىِ صدارت را
دین وسیلت کنند غارت را
دین وسیلت کنند دزدى را
نام و ننگ و شرف به مُزدى را
جهلِ جُهّال را گرفته به ریش
نام روحانیت نهاده به خویش
از هنر عارى، از رذالت پُر
عالمى را نهفته در آخور
کامِ بلعندهشان به کار، دلیر
شکمِ آزشان نگردد سیر
گاوِ دین را به حُجره مى دوشند
باده از خون تازه مى نوشند
میرِ مُلکند و تاجران وطن
وطن از جهلشان به کامِ لَجن
به دِه و شهر درّه وهامون
وطن از جورشان خزیده به خون
وطن از کیدشان به ویرانى
ملت افتاده در پریشانى
پشت نام خدا وپیغمبر
شده پنهان چو دزد، در پسِ در
تا بریزند از عدالت، خون
تیغ در دستِ فقهشان، قانون
زسیاست، سوهانِ کین سازند
به دمِ تیغ، صیقل اندازند
زان که بر تختِ دین، ز قتل، خوشند
عاشقان را به تیغِ کین بکشند
حکم شرعی به تخت ِ شاه کنند
تا زمسجد، شکنجه گاه کنند
بند و زندان کنند در محراب
گزلک آرند و دشنه و تیزاب
پنجه در خون و دست بر دستار
خوش به قتل و شکنجه دست به کار
علمایند و درسِ دین خوانده
رَدّ ِ تزویر بر جبین رانده
نردبان کردهاند دینشان را
دستِ زُهد اندرآستینشان را
عَلَمِ عِلم بر میافرازند
لیک بر علم و عقل میتازند
دام تزویر کرده از قرآن
روی در شرع و پشت بر انسان
بهر الله سینه چاک کنند
آدمی را به کین هلاک کنند
اینچنین دین شود عداوتگر
اهلِ دین دست برده بر خنجر
اهل دین تکیه کرده بر قانون
تا بریزد به نام قانون، خون
ستم فقه کوفته ست به کوس
دستِ احکامِ عهدِ دقیانوس
اینچنین گشته درمیان حریق
آدمیت اسیرِ عهدِ عتیق
چه بگویم چه میکِشند همه؟
پیر و برنا در آتشند همه!
با عتاب تبر، به بستر خاک
سبزوسرکش نه سرو ماند و نه تاک
هرکه از جورِ شرع سرپیچید
پنجه در پنجۀ خطر پیچید
کودکان کوله بار غم بر دوش
جانشان زیر بار رنج، خموش
راست، چون جوجگانِ سوخته بال
فکرشان دستکارِ وهم و خیال
بهر پروازشان فضا بسته است
رهشان جز بر انزوا بسته ست
زانکه مقهور نیروی جهلاند
بندی برج و باروی جهلاند
بستگانِ کمندِ موهومات
دیر یابند ره به سوی نجات
کودکیشان کنامِ جهل وجنون
از صفا خالی از جفا مشحون
صوتِ تحمیق و رنگ استحمار
کودکان را خلیده بر دل خار
دستها بهرِ جستجو بسته ست
بال پروازشان فروبسته ست
پر ِ پروازشان به کام حریق
در دلِ شغلههای عهدِ عتیق
دختران حسرتِ نشاط به دل
شور عهدِ شبابشان باطل
این دل آزردگان و معصومان
خود ز دیدار یار محرومان
این زبیدادِ کهنه باورها
دور تر مانده از برادرها
زندگیشان به دامِ محنت و رنج
دست و پا بستۀ سرای سپنج
توسری خوار ِ روسری به سرند
لیک از دردِ خویش بی خبرند
گاه بی تاب ازین ظلام شوند
طالب مرگ و انهدام شوند
گاه یاد از پرندگان آرند
تن به پرواز ِسرخ بسپارند
تا گریزان شوند ازین تقدیر
بجهند از فراز بام به زیر
تا خود از سرنوشت شوم، رَهند
ازفراز پُلی به زیر جهند
بوسۀ خون زنند بر دل خاک
بسپارند تن به چنگ هلاک
جان شیرین، غبارِ ره سازند
پیکرِ خویش را تبه سازند
در گریزی ز رنجِ بودنِ خویش
گاهی آتش زنند بر تن خویش
دختران در شرار سرکش خود
هیزم خود شوند و آتش خود
چون سحر، چون سپیده، چون سوسن
دختِ او، دلبرِ تو، خواهرِ من
چون رهایی نمینوازدشان
آتش ِ شرع میگدازدشان
آتش شرع با حجاب آید
زیر شیپور انقلاب آید
آتشِ شرع، آتشِ ستم است
کارگاهِ تباهی و عدم است
دختران جوان ایرانی
صیدِ نامردمی و نادانی
بی پناهند و غرق بی تابی
طعمۀ لوحۀ حمورابی
با تنی خُرد و با دلی نارس
شرعشان افکند به کامِ هوس
نگذشته ست از عمرشان دَه سال
میبُردشان به تیغِ دین، پرو بال
مثل شیئی به بوی سیم و زری
میفرستد به رختخوابِ نَری
نَری آنگونه عمرش ازوی دور
که زفافش بوَد حوالی گور
نَری آنگونه دیرسالی پَست
پیشِ کودک، نَرینگی دردست
اینچنین پَست و اینچنین ننگین
بستر از خون وی کند رنگین
شرع، تطهیر مال کرده چنین
کودکان را حلال کرده چنین
زین عمل، باغِ شرع، آبادست
سکس با شیرخواره آزادست
حُکمِ شرع است وعینِ ایمانش
مالشِ ناف و سایشِ رانش
جهل در صوتِ صورِ اسرافیل
اینچنین ظلم را کند تحمیل
اینچنین از هزارههای کهن
شرع حاکم شود به میهنِ من
جهل چندین هزارساله به شهر
حُکم جاری کند به نیروی قهر
مردم افتند در عذاب الیم
گر ننوشند شربتِ تسلیم
حال عمری که سخت جانیِ ماست
حلقه درگوشِ ناتوانیِ ما ست
اُمتی ناتوانِ نعلینیم
بندۀ صاحبان نعلینیم
سروران، طالبانِ علمانند
حجره دارانِ حور و غلمانند
اهلِ علمند و صنعت آموزان
بهرِ بیداد، آتش افروزان
بهرِ کشتار، جرثقیل آور
دادشان ظلم و جورشان داور
صنعت از غرب میخرند به زر
تا بسازند طوق وداس و تبر
تا به پای جوان و پیکر پیر
قفلِ محکم زنند با زنجیر
بهر کشتن عنان به آز دهند
صنعت آرند و نفت و گاز دهند
صنعت قتل، صنعت کشتار
آخرین اختراع صنعتکار
مرگ بر غربشان شعار بوَد
لیک از غربشان قرار بوَد
میرسد با سلام و باصلوات
از ره باختر کلیدِ نجات
تا به دندان مُسلّحند از غرب
کافرش خواندهاند و داراُلحرب
کافرش خواندهاند و بد دینش
متکدّر ز ماه و پروینش
متغیّر زخدعه و رنگش
متضرر، ز ذوق و فرهنگش
متعجب ز سِحر و افسونش
متنفر ز عقل و قانونش
لیک از او بَرخورند وبَر طلبند
بی ثمر خوانده را ثمر طلبند
که مِن المَهد تا سراچۀ گور
طالبانند طالب زر و زور
دل به عشرتگه فساد دهند
هستی خلق را به باد دهند
آتش آرند سوى آبادى
تا بسوزند جانِ آزادی
تا بسوزند روح شادی را
جلوهء نامی و جمادی را
تا بسوزند بیخ بُستان را
بُنِ نو رُستۀ گلستان را
تا شود برسریر شهر و دیار
میرِ جهل و خرافه فرماندار
تا تباهی امامِ شهر شود
زندگی غرق کین و قهر شود
تا جهالت جهانروا گردد
عقل، سیمرغ و کیمیا گردد
آدمیت در این سیه بازار
زیر نعلینِ ظلم، گردد خوار
جگرش را به زخمِ کین بدرند
هستیاش را به نام دین ببرند
لوحِ خفّت کنند جانش را
بشکرند اینچنین روانش را
تیغ ِ دژخیم در کف قِدّیس
دست و دامان قـُـدس، در خون خیس
اینچنیناند حاکمانِ زمان
که زمین شد چنین تُهی ز امان
که زمین خالی است از اخلاق
راستی لاغر ست و پَستی، چاق
ز شرف نام مانده است و نماد
که شد از جورِ اهلِ دین، برباد
ز عدالت مجوی جز نامی
دانۀ اوفتاده در دامی
عدلشان ضامن جنایتشان
پردۀ ظلم بی نهایتشان
همه بازیچهاند ارزشها
چون ژتونها به چنگِ جاکشها
به ستم میزنند و میبندند
ملتی را به ریش میخندند
بهرِ نامردمانِ یغما گر
گویی این کشورست ارثِ پدر
خاک و خون را و نهر و دریا را
جنگل و کوه و باغ و صحرا را
همه در سفرهای نهاده به پیش
پاسِ داغ جبین و دبّۀ ریش
مُزدِ تن پرورانده در رهِ دین
بهرِ خوش خوانی ِ ولاالضّالین
میخورند این گروه غارتگر
بی حفاظ از بُن و بنا یکسر
برگِ خوشخواری از خدا دارند
حُکم دزدی ز ما سوا دارند
حکم زجر و اجازۀ کشتار
بُرده از دین و بسته بر دستار
اینچنین است کشوری که در او
خوش به تزویرِ یاحق و یاهو
اهل دین حُکمران شوند و رئیس
رحمتِ حق به حضرتِ ابلیس
**
تا چنین سرنوشت انسان است
زندگانی اسیر زندان است
تا چنین است دست ِ دین در کار
سوگ عقل است و جشنِ استحمار
عشرت ظلمت است و بیدادی
حسرتِ شادی است و آزادی
وای برما که اهلِ دین، میرند
صاحبِ بند و کُند و زنجیرند
تاج بنهاده روی دستارند
حکمفرمای منبر و دارند
وای برما که کُشتۀ دینیم
کلفت آن و نوکر اینیم
با فریب و خرافه ساختهایم
وطنی را به جهل، باختهایم
م. سحر