به تصویر دخترکی خیره میشوم که معصومیت چهرهاش نشانی از معصومیت سرزمینی است که پیوسته آماج مستبدان حاکم بود.
تصویرچشمانی که راه بر من میبندند وآتش اندوهی سخت بر جانم میافکنند.
براستی مادران وپدران فرزند از کف داده چه میکشند؟
در این سو دخترکی نو جوان با طراوت چهارده بهارزندگی میغلطتد برکف سرد خیابان
باگیسوانی افشان
باچشمانی به زیبائی یک رویا.
گیسوانش غرق در خون است.
چشمانش در اندوهی سنگین بر آسمان خیره شدهاند.
با دهانی باز دربدرود درد انگیز با حیاتی که دیگر نخواهد زیست.
اندکی آن سوتر میغلطتد پسرکی نوجوان با چشمانی که هنوز معصومیت کودکانه آن بر سرتاسرخیابان سایه افکنده است.
هنوز کوچه از فریاد شادمانه او دربازی با همسالان انباشته است.
او دیگر بازی نخواهد کرد.
مادری بازو در بازوی پسرجوان خود به میدان آمده و آزادی را فریاد میزند.
گلولهای بر پیشانی فرزندش مینشیند از سلاحی بر دستان دژخیمی.
پیکر فرزندش فرو میغلطد
مادر در بهتی وهم انگیزفریاد میزند وفرو میافتد.
سراسر کشوری که نام آن ایران است در نبردی سنگین به بهای جان! لبریز ازنفرت به حاکمان میرزمد.
صداها درهم میپیچند
صدای مردم، صدای نان، صدای عدالت و آزادی!
مشتهای گره کرده است، صدای فریاد است. صدای سنگ است وصدای گلوله.
جانهای آزاد با گلولهای در قلب فرومی افتند.
یکی فرو میافتد دهها به پا خواهند خاست
یوزپلنگ مغرور پنجه بر صخرهها میساید
بربلندای کوههای سرکش ایران زمین میایستد
صلابت وپایداری جانهای عاشق را نعره میکشد
این سرزمین هرگز خالی از عاشقان نبوده است
در این سو
مردانی کمتر از پا اندازن نشسته بر قدرت فریاد پیروزی سر میدهند.
مردی دیوانه قدرت در ترس دائم از دشمن فرمان قتل عام میدهد.
تا جسمی ناقص فرتوت چند صباحی بیشتر بر سریر خون بنشیند.
مردی که خود را بی مرگ میداند
مردی دوزخی که تمامی وجودش جز تباهی، نکبت، کینه و خود خواهی نیست!
"ترا چه سود
فخر بر فلک
فروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرینت میکند؟
تورا چه سود از باغ ودرخت
که با یاسها
به داس سخن گفتی
آن جا که قدم بر نهاده باشی
گیاه
از رستن سر باز میزند
چرا که تو
تقوای خاک وآب را
هرگز
باور
نداشتی....
... باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد!
که مادران سیاهپوش
داغ داران زیبا ترین فرزندان آفتاب وباد
هنوز ازسجادهها
سر بر نگرفتهاند."
شاملو