Wednesday, Sep 23, 2020

صفحه نخست » سوختگان در آتش به نام مذهب را از یاد نبریم! شیرین سمیعی

jenayat_Moghadas.jpgکتابی از یک بانوی نویسنده انگلیسی خواندم و حکایت از دوران جنگهای داخلی و اشغال یونان بود و نبرد بین گروه کمونیست و گروه راست در آن کشور. درونش از جنایات و وحشی گری هر دو گروه می‌خوانیم و از آزار و اذیت و کشت و کشتار مردم بی گناه توسط این گروه‌ها، که براستی هولناک است.

در این باره خوانده و شنیده بودم ولی داستان کتاب شما را به قلب حوادث می‌کشاند و یکباره در دل رویدادها فرو می‌روید و بیشتر وحشت می‌کنید، و حیرت که چطور آدمها می‌توانند اینسان دگرگون شوند و از انسانیت به دور افتند! به رغم این که در تاریخ از جنایات و وحشی گری اقوام مختلف خوانده‌ایم، دوست داریم بیندیشیم که با زمان، بشر اندکی بر سر عقل امده است و از ددمنشی به دور، ولی متاسفانه می‌بینیم یک چنین منش و کنشی در کشورها، به ویژه در ایران ما به صورت وحشتناکی همچنان ادامه دارد.

سالهاست که از کشتن و زندانی کردن بی گناهان در آن کشور می‌شنویم، که بخاطر باورها و گفتار و کردار انسانی‌شان أسیر حاکمان جلاد هستند و در زندانهای‌شان بسر می‌برند، کشوری که درونش از داد و دادرسی خبری نیست و این اعمال ناشایست وحشیانه به صورت قانونی از سوی حاکمانش اجرا می‌شود. و مساًله هم مساًله‌ی نبرد بین گروهها نیست و نبرد حاکمان ایران است با ملت ایران.
این روزها خبر إعدام ناجوانمردانه نوید افکاری هم به دور دنیا می‌چرخد و قتلی بر دیگر قتل‌های این حکومت منفور افزوده شده است. بدون دادن خبر به وکیل و خانواده‌اش، در ماهی که ظاهرا مسلمانان هم آدم نمی‌کشند، او را حلق آویز کردند، و بخاطر مرگ این جوان روزشکار، در کنار اعتراض ایرانیان، صدای اعتراض جهانیان هم شنیده می‌شود، و اما کو گوش شنوا! ظاهراً این گوش در آن دیار برای شنیدن این اعتراضات وجود ندارد، چون صدای اعتراض به محکومیت نسرین ستوده بیمار را هنوز نشنیده‌اند که سالهاست درون زندان أسیر آنهاست و لابد هیچ زمان هم نخواهند شنید!
داستانهایی که از رویدادها در آن کشور می‌خوانیم آنچنان هولناک است که می‌پندارید حقیقت ندارد و تنها کابوس وحشتناکی ست! ولی متاسفانه کابوس راستینی ست که مردم سالهاست درونش بسر می‌برند! و با خود می‌اندیشیم: تا کی یک چنین حکومتی می‌تواند در ان کشور ادامه یابد!
از یاد نمی‌برم سالها پیش، روزی را در پاریس که درون اتوبوسی نشسته بودم و مردی همراه همسر و دو دخترش هم سوار اتوبوس شدند، همسرش در کنار من نشست و خودش و دخترانش روبروی من. بر روی مچ دست پدر شماره‌ای خالکوبی شده بود که از دیدنش سخت منقلب شدم! برای نخستین بار با مردی روبرو می‌شدم که از کشتارگاه ادمکشان متمدن این قاره تمدن زنده بیرون آمده بود.
دراین باره بسیار خوانده و شنیده بودم ولی تا به ان روز آثارش را به چشم ندیده بودم. از آنچه پدر می‌گفت دانستم از آمریکا آمده‌اند تا شهر و مکانی را که او که در آن أسیر نازی‌ها شده بود، نشان‌شان دهد، و از جزئیات دستگیری خود گوید. پدر با آرامش تعریف می‌کرد و گویی برای دخترانش قصه می‌گوید و دختران در سکوت، حیرت زده به قصه غریب او گوش می‌دادند و مکانهایی را که نشان‌شان می‌داد تماشا می‌کردند.
به رغم این که دانسته بودم چنین فجایع هولناکی در این قاره متمدن و در این شهر و دیار رخ داده است، بخاطر هولناکی‌اش هیچ زمان باورش برایم اسان نبود. هنگامی که از جلوی ساختمان بزرگی گذشتیم که امروز هتل معروفی ست، او برای‌شان شرح داد که در آن زمان بعد از سقوط فرانسه، این ساختمان در تصرف ارتش آلمان بود و پس از دستگیری‌اش، نخست او و همبندانش را به انجا برده بودند و...
او تعریف می‌کرد و من هم بسان دخترانش جذب سخنان او شده بودم و منقلب و ناچار از باور هر آنچه که می‌شنیدم! ناگهان نمی‌دانم چه گفت که از شنیدنش و دیدن صورت مبهوت دختران، طوری دگرگون شدم که توان جلوگیری از اشک چشمانم را نداشتم. با شتاب صورتم را برگرداندم و دستمالی جلوی بینی‌ام گرفتم و عینکی بر چشم نهادم، و از آن پس، آن روز و آن مرد و چهره آن دختران را همچنان به یاد دارم.
بعدها در فلوریدا، آدمهای خالکوبی شده دیگری هم دیدم، ولی هرگز ان نخستین دیدار را از یاد نخواهم برد و همچنان در حیرت که چسان آدمها می‌توانند بخاطر باورهای واهی، از هر تیره و طایفه و مذهبی و در هر دورانی، ددمنش و بی احساس و بی رحم شوند و به جان هم افتند، و به همنوعان‌شان آزار رسانند.
سوختگان در اتش به نام مذهب را از یاد نبریم! که امروز در ایران هم می‌بینیم با همان نام مردم بی گناه را طور دیگری می‌سوزانند و خدا می‌داند تا کی خواهند توانست به نام شریعت پوسیده‌شان با شکنجه و زور و کند و زنجیر همچنان بسوزانند و بکشند و تهدید کنند! چه باید کرد و گفت که از ماست که بر ماست! در دورانی که از احزاب راستین خبری نبود و تمام درها سوای در مسجد، بسته، جملگی در آرزوی بهار آزادی درون منجلاب انقلاب اسلامی فرو افتادند و آنچنان محو در جمال و کمال خمینی جلاد، که خرد خود از یاد بردند و گذشته‌ی تاریک ملایان از خاطر زدودند، و سرباز او شدند و گوش به فرمان او! و امروز فرزندان بی گناه‌شان أسیر جانشینان خونخوار این امام ملعون هستند و خدا داناد تا کی باید در این اسارت باقی مانند
و اما شنیده‌ایم که می‌گویند نا امید شیطان است! و ما هم که شیطان نیستیم می‌خوانیم: بزک نمیر بهار میاد... به امید آمدن آن بهاری که سالهاست در انتظارش هستیم!

شیرین سمیعی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy