دوستی ما به پنجاه واندی سال قبل برمیگردد یعنی بیش از نیم قرن. هنوز دبستان جعفری را با روشنی تمام به خاطر دارم با دستهای از ترکههای درخت آلبالو که داخل حوض مدرسه شناور بودند. روزی را که طبق معمول شیخ منصور محاوری که اصلاً رئیس دبستان علمیه بود و تولیت امامزاده ابراهیم زنجان را نیز داشت و هر وقت که فرصت میکرد سری هم به این مدرسه که مدیریتاش را به پسر بزرگاش سپرده بود میزد و بختبرگشتهای را که قریب به اتفاق از خانوادههای بیبضاعت بودند به بهانهای از صف بیرون میکشید و مورد بدترین نوع تنبیه قرار میداد.
یکی از این تنبیهها مجبور کردن دانشآموز تنبیهشونده به ایستادن زیر پرچم و تف کردن هم کلاسیها به صورت وی بود. آن روز هم دانشآموزی را مورد چنین تنبیهی قرار داده بود. هنوز از یادآوری آن لحظات سخت شرمنده و اندوهگین میگردم. تنها او بود که از تف کردن به صورت کسی که همکلاسیاش بود سر باز زد و درد خوردن ترکههای آلبالو را طاقت آورد.
از شاگردان ممتاز مدرسه بود که درسخوانیاش حریم احترامی را پیرامون او میکشید. خیلی زود در همان دوران دبیرستان در یک محفل سیاسی قرار گرفت محفلی از شریفترین جوانهای شهرمان زنجان. من نیز در جنب آن محفل بودم. او به دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز رفت. چند سال بعد بار دیگر همدانشگاهی شدیم و مدتی بعد در یک تیم مخفی چریکهای فدائی که او مسئولیت من و فرد دیگر را برعهده داشت همگروه گردیدیم.
ما دو نفر نیمهمخفی و نیمهعلنی بودیم. خطری که همیشه از طریق ما او و رفیق مخفی دیگر را تهدید میکرد. هر خارج شدن از خانه و برگشتن دلهرههای خود را داشت. دلهره لو رفتن، دستگیر شدن، طاقت نیاوردن بر شکنجه. دلهرهی رفتن رفیقی از خانه و برنگشتن او. دلهرهی مرگ که آرام زیر زبانت در کپسولی کوچک جا خوش کرده بود. اما وجود او و رفیق دیگر در آن خانه آرامشات میداد. شناخت سالیان دراز از پایمردیاش در قول، دقت نظر و شهامتاش در رویاروئی با خطر به من قوت قلب میداد.
همیشه این ذهن منظم، دقیق و شهامتاش بار مسئولیتهای سازمانی بیشتری بر دوش او مینهاد. بدانگونه که در جریان هجوم و ضربات مرگبار جمهوری اسلامی سازمان او و چند رفیق ارزشمند دیگر را مسئول امنیت و خارج کردن دستگاه رهبری و بخشی از کادرهای سازمان نمود. این نهایت اطمینان یک سازمان سیاسی به این افراد بود. افرادی که جوهری در خور داشتند.
در آخرین دیدارمان قبل از خروج از ایران گفت "باید بروی!" گفتم "تو چرا میمانی؟" خندید و گفت "بههرحال باید کسانی بمانند سازمان که پابرجاست." سخنی که زندهیاد انوشیروان لطفی بهگونهای دیگر گفت. هنوز آن چهرهی سبزه با دو چشم هوشیار لبریز از محبت و خنده نمکیناش را در صندوقچهی ذهن و چشمان خود بههمراه دهها عزیز دیگر نگاه داشتهام. گاه بیرونشان میکشم و با تحسین و اندوه در آنها مینگرم و باز به صندوقچهی ذهن برمیگردانم.
مقابل بیمارستان مهر بود، داشت قرار دیدارم با کیانوش توکلی را برای خارج کردنم میداد. "رفیق انوش شما که بیشتر از همه شناخته شدهاید! آیا کسی دیگر نبود که بماند؟" میخندد و بهشوخی میگوید "من پوستم کلفت است بههمین خاطر رفقا تصمیم گرفتهاند که بمانم!" چنین شد که آنها ماندند جان بر سر پیمان نهادند تا ما بتوانیم بهراحتی خارج شویم.
مدتی بعد او نیز خارج شد. بار دیگر به تشخیص رهبری سازمان در شعبه امنیت سازمان، حساسترین شعبه، مشغول کار شد. شعبهای که نظم، دقت و مهمتر از همه توان نگاه داشتن بسیار اسرار شنیده و دیده را میبایست داشته باشی بیآنکه مغرور موقعیت خود گردی.
او نیز چنین بود در تمامی این سالها من هرگز نام کسی را از دهان او نشنیدم. هرگز از آنچه در این سالها دید و شنید در هیچ جمعی سخن نگفت و زبان به غیبت کسی نگشود. حال هر دوی ما سالهاست از سازمانی که روزی به آن عشق میورزیدیم جدا گشتهایم. جدا گشتنی بسیار سخت.
اما باور آدمی به حقیقتهای دستیافته ناگزیری گسستن و انتخاب راهی جدید بر اساس آنچه به آن رسیدهای را ناگزیر میسازد. این رمز تحول، نو شدن و در جا نزدن است. هر فرد مختار است بدانگونه که میاندیشد خود را و راه رفتهاش را نقد کند بدون آنکه دیگری را محکوم نماید: آزادی اندیشه!
اما این جدائی و انتخاب راهی دیگر مانع از آن نشد که بار اتهامات از زبانها و قلمها بر عملکرد شعبهای که او نیز عضوی از آن بود به شکلهای مختلف بیان نگردد. تنوری که تروخشک را در فضائی محو و دوداندود که به دلیل مسائل امنیتی واقعیت در آن پنهان است، به یک جا در خود میسوزاند.
او نیز میتوانست مانند دیگر اعضای این شعبه، مانند مسئولان اصلی چشم و دهان بربندد سخنی در دفاع از خود و نقد این نوشتهها بر زبان نیاورد. اما این در طبیعت او نیست. او از جمله افرادی است که همیشه بر سر ایمان خویش میلرزد و با چنگ و دندان از آن دفاع میکند. برای او مهم است که رودرروی کسانی بایستد که بیمسئولانه سرکه و دوشاب را مخلوط میکنند و در بازار پُرهیاهو و پُرخریدار شایعه به جای عسل عرضه میدارند! بیآنکه بر کلمه به کلمه و جمله به جمله آن چه نوشته و گفتهاند دلیل روشن و ایقانی مسئولانه داشته باشند.
چرا که با انتصاب یک شایعه، تکهپارههای یک خبر و انعکاس یک صحبت درِگوشیِ دوستانه - بخوان غیبت - و انتصاب آن بر یک فرد ما عملاً یک قتل را صورت میدهیم. قتلی اخلاقی، شخصیتی و روحی! از این روست که او به تنهائی در برابر تمامی این شایعهها میایستد ولی به بهای سنگین فشار روحی بر خود.
میدانم که اگر بر نخروشد و به دفاع از خود برنخیزد، گوهری که در تمام سالیان زندگی با خود به همراه داشته و همیشه در سختترین شرایط یاریاش داده از کف خواهد داد. گوهر شهامت ایستادن در برابر جمهوری اسلامی در آن روزهای تعقیب و گریز در برابر دروغ و افترا و در نهایت در افتادن با هر آنچه که راه رسیدن به حقیقت را میبندد. او چنین است حتی اگر به تنهائی در محاصره لشگری باشد. او اصغر جیلو است، رفیقی که نیمقرن است من او را میشناسم و مسیری طولانی با او طی کردهام.
ابوالفضل محققی