دستهای من، تُهیست.
چشمهای من پُر از نگاه ِحسرتست.
آه...میکشم برای آب.
زخم میزند دوباره روزگار
بر جهان ِجان ِ خرّمام.
خنده از لبان ِ من گُریخت.
برگوُبار من، دوباره ریخت.
در گزندِ بیشمار.
اینک این منم که شعله میکشم ز هر کُجای خاک.
با ترانههای چاکچاک.
تمسخر به ندرت آقای زیدآبادی، ابوالفضل محققی