با تأسف و اندوه فراوان، افسانه راجی متولد۱۳۳۶ از خانوادههای زخم خورده و مقاوم خاوران، که به دلیل نفس تنگی شدید و تشخیص برونشیت حاد در بیمارستانی در هامبورگ آلمان، ابتدا در آی سی یو و سپس در بخش بستری بود را در روز پنج شنبه ۱۷ تیر در کف اتاق بیمارستان یافتند و روز جمعه ۱۸ تیر ۱۴۰۰ اعلام کردند که مرگ مغزی شده است و یک شنبه ۲۰ تیر دستگاه را قطع کردند. گفته شده که مرگ او به خاطر بی مبالاتی و بی مسئولیتی کادر درمان بوده است. پلیس نیز خواسته پیکر او را در سردخانه بیمارستان نگاه دارند تا علت مرگ بررسی و نتیجه بررسیها تا روز جمعه ۲۵ تیر ۱۴۰۰ اعلام شود. پس از آن خانواده، افسانه عزیزشان را با دلی پر خون و قلبی فشرده از این همه بیداد به خاک میسپارند.
با خواهرش فرزانه راجی از سالها پیش دوست بودم و از این همه درد و رنجی که به ما و خانوادههای ما دادند و تن و جان ما را لرزاندند و به شدت زخمی مان کردند، بارها درد دل کردیم و گفتیم و شنیدیم و گاه با هم خشمگین شدیم و گاه با تلخی اشک ریختیم که با ما چه کردند و حق ما از زندگی چیست و کی این همه درد پایان مییابد.
مادرشان از مهر ۱۳۶۰ که فرشید را در زندان اوین اعدام کردند و شمارهای در خاوران به آنها دادند، با مادران و خانوادههای خاوران دوست و در ارتباط بود و به خاوران میرفت. پس از بمبارانهای تهران بنا به خواست فرزندان به مشهد نقل مکان کرد، ولی هر دو هفته یک بار برای ملاقات با فرزانه به تهران و گاه به خاوران و به دیدار خانوادهها میرفت. زنده یاد بتول فولادپور (مادر راجی) خیلی زود در سال ۱۳۷۲ در اثر ابتلا به سرطان روده از میان ما رفت و برخی از مادران و خانوادههای خاوران از جمله؛ مادر لطفی، مادر شریفی و تعدادی دیگر که این مادر ستم کشیده و دادخواه را از نزدیک میشناختند در مراسم او شرکت کردند و به یادش شعر خواندند و خاطراتی گفتند. پدرشان زنده یاد علی راجی نیز از غم تنهایی و دوری از فرزندان و زخمهای عمیق در دل، نزدیک به ۸ سال زمین گیر و به بیماری آلزایمر مبتلا شد و در سال ۱۳۹۴ در الیگودرز درگذشت.
افسانه دیپلماش را گرفته بود که برادرش فرزین راجی در ۱۶ سالگی به هنگام خروج از کشور دستگیر شد. روز بعد که برای بازرسی به منزل آنها میروند، خانواده میفهمند که فرزین را دستگیر کردهاند و افسانه از غم دستگیری او حال روحیاش به هم میریزد. چندین بار به او شوک میدهند تا کمی روبراه شود که اثر چندانی نمیکند. افسانه در سال ۱۳۶۰ پس از کشته شدن فرزین و فرشید و پاشیده شدن خانواده به آلمان رفت و در شهر هامبورگ به عنوان پناهنده ساکن شد. سالها در بیمارستانها و هایمهای مختلف به خاطر بیماریاش درگیر بود تا بهتر شد و اجازه یافت که خارج ازهایم با فردی مانند خودش هم خانه شود و زندگی کند. فرزانه میگوید: «داروها چاق و لختش کرده بودند و هر از چند گاه گوشهای میجست و چندین شبانه روز گریه میکرد. آرام و بیصدا. در دیوانگیاش هم متحمل و توانا بود. بعد از آن هم بیمارستان بود و غل و زنجیر و دارو. با همان دیوانگی و جنونش دانشگاه قبول شد. دانشگاه میرفت. تنهایی در خوابگاه در شهری دیگر زندگی میکرد و هر وقت حالش خراب میشد بیمارستان بستری میشد، اما زندگی میکرد بیشتر از هر آدم سالمی زندگی را دوست داشت». افسانه هنرمند بود و روزی شش ساعت نقاشی میکرد و چندین تابلو میکشید. کاش خانواده راجی بتوانند تابلوهایش را در یک گالری به نمایش بگذارند یا تبدیل به کتاب کنند تا یک یادگاری خوب از او باقی بماند. بی تردید در این نقاشیها حرفهای بسیاری گفته شده و تلاشهای فراون او برای عشق به زندگی نهفته است.
افسانه راجی
فرزانه راجی در پاسخ به یکی از پرسشهای مادران پارک لاله ایران در سال ۹۲ اینگونه گفت:
«پرسش: چه افرادی از خانواده شما مستقیم یا غیر مستقیم قربانی خشونت دولتی شدهاند؟ این خشونتها چه تاثیری بر زندگی شما و خانواده شما داشته است؟
پاسخ: همسر من در خرداد ۶۰ در شهر اصفهان دستگیر و در ۶ شهریور همان سال زیر شکنجه کشته شد. پس از اعدام همسرم من مخفی شدم. اول مهر همان سال (۶۰) تقریبا تمامی خانوادهام (۴ برادر، یک خواهر و مادرم) در یک یورش تواما سپاه و کمیته به خانه پدری و خانهی یکی از برادرهای بزرگم (مجتبی) دستگیر شدند. بزرگترین برادرم سیاوش، نیز مجبور شد مدتی مخفی شود. مادرم همان روز آزاد شد، خواهر کوچکم که بیمار است (اسکیزوفرن) به همراه برادر کوچکم که فقط ۱۶ سال داشت، چند روز بعد رها شدند. یکی از برادرانم فرشید راجی که در آن زمان ۱۹ سال داشت، ۱۷ مهر (به فاصله ۱۷ روز پس از دستگیری) اعدام شد. فرزین که زمان شاه نیز (۳ سال) زندانی بود، در دی ماه همان سال، وقتی که ۲۲ سال داشت اعدام شد. برادر بزرگترم (مجتبی) که زمان شاه (۵ سال) زندانی بود و سال ۵۷ آزاد شده بود، آبان ماه همان سال آزاد شد. اولین کسانی که مجبور به مهاجرت شدند او و خانوادهاش بودند. بعد از آن بقیه خانواده نیز به تدریج کشور را ترک کرده و به آلمان مهاجرت کردند. فقط پدر، مادر و یکی از خواهران غیرسیاسیام که در مشهد زندگی میکردند، باقی ماندند.». ... «من تا سال ۶۹ مخفی زندگی میکردم و به ناچار کار و تحصیلم را رها کردم. خرداد سال ۶۹ دستگیر و به سه سال زندان محکوم شدم و در سال ۷۱ از زندان آزاد شدم. پس از بازگشت به رغم مراجعه برای ادامه تحصیل به من اجازه ادامه تحصیل داده نشد. کارم در آموزش و پرورش را عملا به خاطر فراری بودنم از دست داده بودم و مجبور شدم هر کاری که پیش آمد بکنم تا زندگیم را تامین کنم.»... «من فعلا در ایران در تهران زندگی میکنم. شغلی ندارم و در خانه به کار ترجمه و نوشتن مشغولم.».
فرزانه در بخشی از یادداشت فیس بوکی خود به یاد خواهرش افسانه نوشت: «چند روز پیش با نفس تنگی شدید به بیمارستان و آی سیو منتقل شد. سه روز آی سیو بود و بعد به بخش منتقل شد. با ماسک اکسیژن و سرم به دست. تنها کسی که توانست او را ببیند سیامک بود. افسانهای نیمه بیهوش، با رنگ کبود که به سختی نفس میکشید. پزشکان تشخیص برونشیت حاد داده بودند، ولی کسی از برونشیت حاد نمیمیرد. این روزها برونشیت کسی را نمیکشد. اما افسانه از برونشیت نمرد. از بیمبالاتی و بی مسئولیتی کادر درمان و بیمارستان مرد که بیماری نیمه هشیار را که داروهای خوابآور قوی استفاده کرده، بینایی ضعیف دارد و تازه از بخش مراقبتهای ویژه به بخش منتقل شده توی تختی خوابانده بودند که نرده نداشت، یا اگر هم داشته بسته نبوده. صبح زود او را روی زمین پیدا میکنند، تقریبا مرده. سرش ضربه خورده و دچار خونریزی مغزی شده و معلوم نیست چه مدت اکسیژنش قطع بوده. با اینکه توی اتاق سه بیمار دیگر هم بودهاند، اما هیچکس از جزئیات اینکه واقعا چه اتفاقی افتاده خبر ندارد به جز خود افسانه که الان دیگر نیست. افسانه از دیروز توی کما بود و امروز به ما خبر دادند که مرگ مغزی شده و فردا دستگاهها را از او جدا خواهند کرد. باورم نمیشود که دیگر نیست. ۱۸ تیر ۱۴۰۰».
چگونه میتوان این همه درد و رنج را دید و تاب آورد. حال و روز و عاقبت افسانه نازنین مرا به یاد پدرم انداخت که در سالهای آخر عمرش به بیماری اسکیزفرنی مبتلا شده بود. پدرم چندین بار از خانه فرار کرد و ما به دنبال او در خیابانها میگشتیم و چند بار در بیمارستان مهران تهران بستری شد. یک بار در بیمارستان زنجیرهای یکی از بیماران را جدا کرد و پرسنل بیمارستان به شدت شاکی شده بودند و پدرم را با زنجیر به تخت بستند. دیدن این صحنه برای ما بسیار دردآور بود. پدرم چندین سال در هنگام خواب پتو را کامل تا بالای سرش میکشید و فقط چشمهایش از پتو دیده میشد تا مراقب اطراف باشد. او گمان میکرد که ماموران در سقف خانه دوربین کار گذاشتهاند.
این حکومت نه تنها فعالان سیاسی را کشت، بلکه تمام خانوادهها را به همراه عزیزان ما کشت و شکنجه کرد. به خانهی هر زخم خوردهای که وارد شویم، میبینیم که چه به حال و روز ما آوردهاند و میآورند.
پس از کشته شدن کیانوش آسا در سال ۱۳۸۸، حال و روز این خانواده زخم خورده نیز دگرگون شد. خواهر او را چند بار برای درمان به تهران آوردند و در بیمارستان پیامبر بستری کردند تا حالش بهتر شد. خانه ما در شهرآرا در همسایگی بیمارستان پیامبر بود و من نیز به بیمارستان میرفتم و گاه شبها پیش او میماندم تا مادرش در خانه ما کمی استراحت کند. کیانوش آسا دانشجوی ترم چهارم کارشناسی ارشد دانشگاه علم و صنعت ایران بود که در تظاهرات ۲۵ خرداد ۱۳۸۸ در میدان آزادی تهران ناپدید و روز ۳ تیر در سردخانهٔ پزشکی قانونی توسط خانوادهاش شناسایی شد و پیکر او را در ۷ تیر ۱۳۸۸ در باغ فردوس کرمانشاه به خاک سپردند. کیانوش نیز نقاش و نوازندهی تنبور بود و او را با دو گلوله کشتند و خانوادهاش را با ترکشهای پیاپی آن.
از صمیم قلب به خانواده مبارز و زخم خورده راجی، به ویژه به فرزانه راجی تسلیت میگویم و خود را شریک و همدرد غم سنگینشان میدانم. هم چنین تسلیت به مادران و خانوادههای خاوران و تمامی دوستانی که این خانواده را از نزدیک میشناسند و آروزی سلامتی و توان بیشتر برای بازماندگان این خانواده و دیگر عزیزانم را دارم.
رفتن هر کدام از این عزیزان تاریخ زخمها و مقاومتهای ماست که باید زنده و گرامی بداریم تا روزی که به این همه آوار فرو ریخته بر سرمان پایان دهیم. یاد افسانه راجی، آن زیبا روی درد آشنای خانواده که با زخمهای عمیقی در دل سالها مقاومت کرد و تاب آورد و زندگی هنرمندانهای برای خود ساخت، ولی زخمهای زمانه اماناش نداد و رفت، زنده و گرامی باد!
به یادش و به یاد همگیشان:
«همهٔ هستی من آیهٔ تاریکی است
که تو را در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
...
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد». بخشی از شعر تولدی دیگر فروغ فرخ زاد
منصوره بهکیش
۲۲ تیر ۱۴۰۰
ده شلمرود، محمد محب علی