نمیدانم چه میدانی ز تاریخ؟
بگویم گر رود در سنگِ تو میخ
دوامِ مُلکِ ما باشد ز شیران
به هر کوه و کمر کویِ دلیران
بدان هر کس که با شیری در افتاد
ز چشمِ ملتِ ایران بیفتاد
تو چون کُشتی یلانِ بختیاری
دگر در خاکِ میهن جا نداری
ندانستی که پویا هم یلی بود
تو گویی کاوهای یا جنگلی بود
نشوید خاکِ ما رگبارِ باران
که گلگون تا ابد ماند ز آبان
طمع بندی تو بر هر لقمهِ نان
بکوبی ضربهای بر جسم و برجان
چو میدزدی تو نان از سفرهِ ما
ببین خشمِ عیان در چهرهِ ما
بخوانی اجنبی آن کس که خیزد
نشانی در برت کو خون بریزد
چه باشد حاصلت از عمر رفته؟
بجز ننگی که بر دامان نشسته
بنازی بر زبان و چوبِ سرکوب
بگیری پاسخِ چوبت ز صد چوب