به مناسبت شفابخشی فوت رهبر
شنیدم امیری به یاران بگفت
کرامات رهبر نشاید نهفت
وجود عزیزش پر از برکت است
نصیب سپاهی فقط نعمت است
ندیده نظیرش زمین و زمان
به فن بیان و ز فهم نهان
اگر با خبر گردد آن دادخواه
دگر بد نگوید از این بارگاه
نگوید سخنها ز کشتار و خون
به حکمت گراید ز راه جنون
بگویم کنون قصه خویش را
که آگه کنم هر بد اندیش را
نوه چون بیامد تنش زرد بود
دل ما ز رنگش پر از درد بود
چو علم طبیبان ز بنیان خطا ست
ز درمان ایشان بخاری نخاست
همان دم که رهبر حکایت شنید
به سان مسیحا بدادم رسید
ندانم چه دارد درون دهان
که زردی زداید زجسم و روان
کلامی چو طوسی ز قران بخواند
سلامت به فوتی به قندان فشاند
نزاعی بشد بر سر قندها
که رهبر بدادی به ما پندها
به خانه ببردم همان سهم خویش
کزان درد رنگین دلم بود ریش
به محضی که طفلک از آن قند خورد
دگر رنج بی جا ز زردی نبرد
کنون او بگوید به شعری عیان
که فرمانده باشد مسیح زمان
خدایا ز بیتش تو رونق مگیر
مبادا که آید ز خیزش به زیر
چو آواره شد خود مسیرش مبند
که هر جا رود او ببیند گزند
کند ملتی مرگ او را طلب
چو دشمن گذارد سخنها به لب
همان به که او را کشانی به عرش
و گرنه نبینی نشانش به نعش
سپاه و بسیجت تو ایمن بدار
که خوابی ندارم ز کابوس دار
سخنی با دنبالکنندگان "اسکپتیک" و"تتلو"، مشتاق