چو حالم بگیرد فضایِ مجازی
ندارم رضایت از این وضعِ بازی
نه کس از مقاومِ ولایت نویسد
نه قندی ز قندانِ رهبر بِلیسد
چو ملت ندارد شعورِ قضاوت
ببندم دهانی که گوید ز خلوت
گُمارم نگهبان به هر کوی و برزن
که ترسم ز رخسار وعصیان هر زن
تمامِ وجودم گرفتار لرز است
که قطبِ خطرها همین سوی مرز است
ز خونی که ریزد ز دست و ز رختم
بلرزد شبانگه ستون هایِ تختم
به کُندی شود صبح شب هایِ تارم
فروغی نتابد بر ایامِ زارم
به هر کس که فرصت بدادم ریا کرد
ز دستم بِرَست و در آن سو صفا کرد
ز اسرارِ من دشمنم باشد آگه
نه ایمن به بیتم نه در دشت و درگه
تفال زدم دوش و بانگم بر آمد
چو خواجه بگفتا که عهدم سر آمد
خدایا نخواهم سرانجامِ صدام
که طاقت ندارم که افتم در آن دام
در اطرافِ بیتم تهمتن نبینم
همان بِه که عزلت به غُربت گزینم