زندگی خوابی بیش نیست! خوابی توأم با دو رؤیا!
رؤیای نخست غوطهور شدن است درون پوستهی بستهی حیات! بریده نشدن است از بند ناف آن. تن دادن است به نوالهای ناچیز درون دنیایی بسته! دنیایی بیسوال! بیخواست، بیشاهی همنشین!
یکنواخت که فراتر ازخور و خواب نیست. دنیای تسلیمشدگان به سرنوشتی که دیگران برایشان رقم میزنند.
کسانی که هرگز به مرزهای خطر نزدیک نمیشوند. دیده برواقعیتها نمیگشایند. لذت خور و خواب را بر لذت بیداری و فرارفتن از مرزهای بسته ترجیح میدهند.
بیدردان خوشبخت که تفسیر رؤیاهای خود را بهدست خوابگزاران حاکم میسپارند وبا لالایی آنان در خواب میروند.
اما آنها که به تفسیر رؤیاهای خود مینشینند، به جستوجوی رؤیای خود میروند رهنوردانی هستند که سختی راه رسیدن به رؤیاهای خویش را که با درد آگاهی عجین شده به جان میخرند تا به گوهر زندگی که همان آزادی و بریدن از ناف وابستگی است دست یابند.
آزادی این اکسیژن لذتبخش حیات که فرومیکشی، سبک میگردی. عاشق میشوی، عشق که سرآغاز طیران انسان است. عشقی که میل پروازت میدهد. برای دست یافتن به گوهر زندگی به پرواز در اوجات میکشاند. تا سینه بر ابرهای سنگین حاصل از استبداد، تعصب، کاهلی و ایستایی بکوبی. دیوارهای سنگی بناشده بر جهل و استبداد را به بهای زخمهای سنگین برتن و شکستن استخوانهایت بپذیری. تا جرعهای از شراب عشق را سر کشی. جرعه که دریا بر آن حسادت میکند.
جرعهای که تو را قادر به طیران میکند. از سخت راهها عبورت میدهد تا به عمق پدیدهها دست یابی. لطافت زندگی را از پس پرده وهمناک حاصل از ترس نادانی نظاره کنی. از تعلقات سطحی زندگی از روزمرگی گذر نمایی! پردهی پندار بر دری! دستی بر زنی پای از بست بگشایی. از زیر سایه نگاه نامحرمان حاکم بر زندگی مردمان تن زنی. با شاه درون خویش همنشین گردی! بیآنکه رنگ تعلق پذیری. لمس کنی! عریانی زیبای حیات را! زیبایی انسان را و آزادی را.
از قدرت انسان از قدرت عشق نشاط گیری، پای کوبی بخوانی همراه با مولانا
"من طربم طرب منم
زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان
شیوه کند برای من"
شیوهی رندان و عاشقان بلاکشی که آنان را بند و زندانی نیست.
ابوالفضل محققی