Thursday, Sep 8, 2022

صفحه نخست » زندان، کوروش گلنام

Kourosh_Golnam_2.jpg"در اِزای یک انسان آگاه هزار ابله و در برابر یک سخن درست هزار سخن ابلهانه می‌توان یافت، و این عدد هزار است که همیشه آن عدد یک را خفه می‌کند." - آنتون چخوف

این رُخداد حقیقی است ولی به یاد فراوان زندانیانی که نام و نشانشان به میان نیامده و می‌تواند هزاران تن را در بربگیرد، نه زندانی نام دارد و نه زندان زیرا در هر گوشه آن سرزمین به تباهی کشیده شده، می‌تواند رُخ داده باشد.

***

امروز صبح ناگهانی به این سلول بزرگ‌تر انتقال‌اش داده بودند و تنها بود. نیم‌روز که نگهبان در سلول را باز کرد تا او را به دستشویی ببرد، چون در این زندان کمبود چشم‌بند بود، به روال همیشه حوله‌ای روی سرش انداخت که بتواند تنها جلویِ پایش را ببیند. پا که در آستانه در گذاشت که بیرون برود، چشم‌اش به جفتی پایِ دیگر در کنارِ پایِ نگهبان در دمپایی‌هایِ آشنایِ نارنجی‌رنگ زندان افتاد. پیش از آن‌که از آستانه در بگذرد، زیرکانه اندکی سر را را بالا بُرد و آنی زندانی را با چشم‌بندی سیاه بر چشمان دید. نگهبان هم‌زمان که او را بیرون می‌بُرد، زندانی تازه را به درون راند و در را بست.
***
بچه‌ام، بچه‌ام
از دستشویی که بازگردانده شد و به درون سلول رفت، همآن‌جا پشت در خشک‌اش زد. زندانی تازه، هم‌چُنان چشم‌بند برچشم، دو دست برزانو چون پیکره‌ای تراشیده از سنک راست و خشک پایین سلول روی کف‌پوش نشسته بود. با شگفتی گفت:
ـ چرا چشم‌بندت را بر نداشتی؟
زندانی تازه گفت:
ـ برادر اجازه دارم چشم‌بندم را بردارم؟

با خود گفت "گوربابایِ برادر" تو دیگر چگونه قربانی‌ای هستی! و در پاسخ او با همآن شگفتی گفت:
این‌جا که اتاق بازجویی نیست، این‌جا سلول زندان است!
زندانی تازه با دستانی لرزان چشم‌بند از چشم برگرفت. سری به سوی او چرخاند با نگاهی گذرا و خالی، گویی او را درست نمی‌دید. بیم و پریشانی بر چشمانش نیز حکم‌فرما شده بود. بی‌حال سر برگرداند و گفت:
می‌خواهند بزنند، گفته‌اند می‌زنندم. آخ بچه‌ام، بچه‌ام!
***
زندانی تازه جوانی بود ۲۱ یا ۲۲ ساله، لاغر اندام، با پوستی روشن که با رنگ خرماییِ موهایش جلوه زیبایی داشت. رنگ چهره‌اش چنان به زردی گراییده بود که گویی خونی زیر پوستِ آن جریان نداشت. پیراهنی بر تن نداشت و زیرپوش سفید رنگش به تیرگی گراییده بود. او حتا نیم نگاهی نیز به درون سلول نیانداخت و غرق در اندیشه‌هایِ حتمن ترسناکِ خود بود.
تجربه سرکردنِ ماه‌ها در چند زندان به او آموخته بود که انسان‌ها در برابر سختی‌ها نمی‌توانند واکنشی یکسان داشته باشند. جوان کاملن از خود بی‌خود و در شوکی ژرف به‌سر می‌برد.
زود به‌خود آمد، پا پیش گذارد و با مهر دستی بر شانه‌اش نهاد و گفت نگران‌نباش تنها تهدید کرده‌اند. زیر بازوی‌اش را گرفت و او را به بالای سلول برد و نشاندش، دو تا از پتوهایِ بویناک درون سلول را تا کرد و پشت او نهاد تا آسودگی بیش‌تری داشته باشد. با خود گفت: این‌جا در برهوت زندان تنها دل‌سوخته تو منم. بندیانِ در بند هم‌سرنوشتند حتا اگر هم‌اندیشه نباشند. پرسشی نکرد و گذاشت شاید جوان اندکی به‌خود آید. ولی او هم‌چنان مات و در خود هر‌دَم نجوا می‌کرد: بچه‌ام، بچه‌‌ام!
چه بر تو گذشته است جوان؟ شبی نوزاد تازه به دینا آمده‌ات را درآغوش داشتی و از گرمای تن، نفس و بوی خوش‌اش غرق لذت بودی که ناگهان اشباحی از دیوار خانه‌ات سر برآوردند و تو نفهمیدی چگونه یکباره کانونِ گرم خانواده‌ات گُر گرفت و در آتش سنگدلی سوخت؛ به آنی تن‌ات تب کرد و تب بر جان نوزادت نشست و فریاد او دیوانه‌ات کرد. زبانت بند رفت، کشان کشان بُردندت بی‌آنکه بتوانی آخرین بوسه را از گونه نوزادت برگیری و همسر نازنین‌ات را درآغوش بکشی. گرمایِ کانونِ شور و عشقِ نوپای‌ات به سرامایِ هراس و دلهره زندان بدل شد!؟
چه بر تو گذشته است جوان؟ ندانستی اندیشیدن و خواستن جزآن‌چه هست، بها دارد؟ آیا ترا بردند و ساعت‌ها در کنار اتاق شکنجه نشاندندت تابا هر کوبش کابل و نعره‌هایِ دردآلود زندانیِ زیر شکنجه روح حساس و شکننده‌ات را در هم بریزند و ترا به دنیایی بکشانند که پیرامونت را در مه و تیرگی دیده و تنها تشنگی برای آغوش فرزند نوزادت در یادت چون فواره‌ای در جوش‌وخروش باشد؟
در کجا سیر می‌کنی جوان؟ حالت را می‌فهمم.
***
تا غروب دو زندانی دیگر را به سلول آن‌ها آوردند. جوان با هیچ‌یک سخنی نمی‌گفت و هم‌چنان در خود بود. شام که دادند و روزنامه‌ای چون سفره بر کف سلول گسترده شد، نمی‌خواست پیش بیاید و در کنار آن سه بنشیند. رو به او گفت:
تا تو نیز درکنارِ سفره ننشینی ما نیز شام نخواهیم خورد و چنین کردند. جوان نخست اهمیتی نداد و با درخواستِ چند باره هم‌بندان سرانجام تکانی خورد و پیش آمد و برای دمی گرمایی در وجودش حس شد، گرمایی از هم‌دلی و مهر از سویِ بندیانی چون خودش گرفتار.
فردایش نم، نمک با او گپی زد، برایش مهم نبود به چه گروهی وابسته است و نپرسید هم و نمی‌بایست بپرسد. اعتماد در زندان این حکومت دُرِ گران‌بهایی است که ساده به دست نمی‌آید. در کار دیگر زندانیان نبایدکنکاش و جُست‌و‌جو کرد حتا در باره هم‌اندیش مورد اعتماد خودت درزندان. هر چه اندک‌تر از پرونده دیگران بدانی هم به سود خود و هم به سود دیگر زندانیان است. تو زندانی حکومتی هستی که هیچ مرزی در درندگی و ریا‌کاری نمی‌شناسد. زندان در زندان است. متوحه هستی! در زندان هم باید چهارچشمی دور و بَرت را بپایی و هُشیار باشی، دیوار موش دارد و موش هم گوش دارد! ولی زندانیان بسیار زیرک‌ترند و به‌سادگی و زودتر از آن‌چه حکومت می‌پندارد جاسوسانی که به درون می‌فرستند را شناسایی می‌کنند.
توانست چند جمله‌ای از او بشنود و بفهمد که چند روزی از بازداشت‌اش می‌گذرد. این چند روز در چه تنگنا و فشاری او را قرار داده بودند که روانش به‌هم ریخته بود، روشن نبود ولی هنوز نیاز ندیده‌ بودند که به تخت ببندندش. شاید هرچه داشته بر دایره ریخته است ولی آنان که به این سادگی‌ها دست‌بردار نخواهند بود و مگر خیلِ "توابان" را چگونه ساختند؟
نخِ نازکِ پیوندی پدید آمده بود! امروز روز حمام زندانیان نیز بود. در این‌جا زندانیان را تک به تک و نه گروهی به حمام می‌بردند. جوان هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. به او گفت:
مگر نمی‌خواهی دوشی بگیری و آبی به سرو بدنت بزنی؟
و او در پاسخ گفت:
من ‌که لباس زیر اضافی ندارم.
گفت:
نگران نباش! من دارم.
جوان که بازگشت همآن‌گونه که پنداشته بود، اندکی به خود آمده بود و رنگی بر چهره‌اش نشسته بود. به شوخی به او گفت: ماه شبِ چهارده شده‌ای! و جوان برای نخستین بار تبسمی بر لب آورد. شاید اکنون می‌شد اندکی با او بیش‌تر گفت‌و‌گو کرد و او را سرگرم موضوع‌هایِ دیگری کرد. نیم‌ساعتی که گذشت رفت کنارش نشست ولی هنوز دهان بازنکرده بود سخنی بگوید که نگهبان در را باز کرد و جوان را فراخواند. و دید که یکباره چه انقلابی دردرون او بپا شد. حالش را می‌فهمید. او در آغاز راهی ناروشن، سخت و پُر پیچ‌وخم بود. آهسته به او گفت استوار باش. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!
او رفت. هنوز و پس از سالیانی چهره رنگ‌پریده و نگرانِ او در برابرش است با زمزمه دردناکِ "بچه‌ام، بچه‌امِ" او در گوشش.



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy