Monday, Sep 26, 2022

صفحه نخست » حافظ بزرگ مهساوار به جنگ خدا و ملائکه رفته است، اکبر دهقانی ناژوانی

Akbar_Dehghani_Najvani.jpgحافظ بزرگوار با ملائکه آسمانی و خود خدا شب نشینی پر ماجرایی دارد که بیشتر شبیه به شبیخون است. به همین خاطر می‌خواهم شما عزیزان را به این شب نشینی پر ماجرا دعوت کنم، البته این مطلب داستانسرایی نیست، بلکه یک واقعیت تلخی است که جامعه امروز ما را گرفتار کرده است. امیدوارم که برایتان قابل استفاده باشد.

من نگارنده خودم را در عالم خیال حدودا به هفتصد سال پیش به عقب برده بودم و در رکن آباد شیراز حافظ بزرگ را پیدا کردم. پس از سلام و احوال پرسی، حافظ گفت که من از دست شما خیلی ناراحت هستم، زیرا من پیامی برای شما مردم فرستاده بودم، پس از حدودا هفتصد سال هنوز پیام مرا نگرفته‌اید.

من از او پرسیدم که حافظ جان کدام پیام؟ من نمی‌توانم بفهمم، لطفا کمی برایم توضیح بده؟

او گفت که از زمانی که خدا زمین و آسمانها را آفرید، انسان را هم آفرید و به ملائکه امر کرد که به انسان سجده کنند. از آن به بعد گِل آدم را در عرش می‌سرشیدند و انسانها را یکی پس از دیگری به زمین می‌فرستادند که روی زمین حکومت کرده و زمین را آباد گردانند.

حافظ می‌گوید که از همان موقع من با خدا مسئله پیدا کرده بودم و به او می‌گفتم که گِل این آدمها را در عرش نسرشید و به زمین نفرستید، زیرا آنها از وضعیت زمین با خبر نیستند و به غیر از خراب کاری، جنگ، خون ریزی، چپاول، غارت و دزدی کار دیگری بلد نیستند بکنند، ولی گوش خدا و ملائکه بدهکار نبود. اما من این وضعیت را تحمل نمی‌کردم و از گوشزد کردن دست بردار نبودم، تا اینکه خدا از دست من حوصله‌اش سر رفت و به هر چه صوفی، عابد و زاهد بود گفت که بروید و تا می‌توانید این حافظ را اذیت کنید، ولی با وجود این باز هم من دست بردار نبودم و به مخالفت خود ادامه می‌دادم. تا اینکه خود خدا سرکی به روی زمین می‌کشد و یک مرتبه شوکه می‌شود و نمی‌تواند باور کند که روی زمین چه خبر است، بزن بزن، بکُش بکُش، خون ریزی، چپاول، دزدی و تجاوز غوغا می‌کند. خدا به خودش می‌گوید که ما عجب کاری کردیم، گِل هفتاد و دو ملت را در عرش سرشیدیم و به زمین فرستادیم تا زمین را آباد کنند! این آدم‌ها روی زمین حتی به یک بچه هم رحم نمی‌کنند و وقتی هم می‌فهمند که اشتباه کرده‌اند، تقصیر را به گردن هم می‌اندازند و یا می‌گویند که مصلحت خدا بوده است، مقدر الهی بوده که این طور بشود.

‌ای فلان فلان شده‌ها، من کی به شما گفتم که بروید و این همه جنایت بکنید و همهٔ تقصر را گردن من بیندازید.

حافظ می‌گوید که خدا رو به ملائکه کرد و از آنها پرسید که آیا راه حلی به نظرتان می‌رسد؟ آنها جواب می‌دهند که نه، تو خدا هستی! تو باید بهتر بدانی! خدا به آنها گفت که اینطوری نمی‌شود، بروید از این حافظ بپرسید که مدام به ما گوشزد می‌کرد، از همین حافظ که ما به او می‌گفتیم دیوانه و راه نشین و گدای کن و ما همه را بر علیه او شوراندیم، حال بروید تا دیر نشده است از او کمک و راهنمایی بخواهید و نیمه شب هم بروید که کسی شما را نبیند.

حافظ می‌گوید که نیمه شب در میخانه بودم که ناگهان در زدند، رفتم در را باز کردم، دیدم که ملائکه هستند، پس از سلام و احوال پرسی به آنها گفتم که چه کاری می‌توانم برایتان انجام بدهم، آنها گفتند که ما را خدا فرستاده که در بارهٔ این انسانها از شما سؤالاتی بکنیم و خواهشاً شما ما را راهنمایی بکنید.

حافظ می‌گوید که به آنها گفتم که بیایید داخل میخانه و به آنها گفتم که شما نباید که گِل این آدمها را در عرش بسرشید و به زمین بفرستید برای آباد کردن زمین، زیرا گِل آنها در عرش سرشیده شده و آنها در عالم جبروتی و ملکوتی گیر کرده و سر از عالم هپروتی‌ و توهمزایی در آورده‌اند. آنها از واقعیات روی زمین و زندگی روی زمین هیچ نمی‌فهمند و به غیر از خرافه پرستی، خرابکاری و جنگ و کشت و کشتار، کار دیگری بلد نیستند. البته الآن برای حل کردن این مشکل شما کمی دیر آمده‌اید و این آدم‌ها روی زمین همه کاره شده‌اند خودشان را خدا می‌دانند و به سختی می‌شود با آنها کنار آمد. اما نباید امید را از دست داد و باید هر چه زودتر کار را شروع کنیم. شما باید که گِل این انسانها را نه در عرش بلکه روی زمین و در این میخانه بسرشید و به می‌این پیاله طواف دهید، آن وقت متوجه می‌شوید که بین این آدم و آن آدمی که گِلش در عرش سرشیده شده چه تفاوت اساسی وجود دارد.

حافظ می‌گوید در میخانه ملائکه شروع کردند به گِِل آدم سرشیدن و به می‌طواف دادن و آدم که زنده می‌شد، ملائکه می‌دیدند که واقعا این آدم کجا و آن آدم که در عرش می‌سرشیدند کجا، اصلاً قابل مقایسه با هم نیستند.

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند

گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند (حافظ)

حافظ گفت که ملائکه با تعجب از من پرسیدند که جریان این می‌و تاثیر آن چیست؟ من به آنها گفتم که لازم است که شما خودتان از این می‌پیکی بزنید و آن وقت متوجه می‌شوید که این چه معجونی است. آنها کمی از پیمانه خوردند و از این رو به آن رو شدند و همین هایی که ساکن عرش کبریایی بودند و ارج و قرب خاصی در عرش داشتن و به من راه نشین و گدای کن می‌گفتند، حالا با من شروع کرده‌اند بادهٔ مستانه زدن و رقصیدن و دیگر آن ملائکه قبلی نبودند.

ساکنان حرم سِتر و عفاف ملکوت
با من راه نشین بادهٔ مستانه زدند

حافظ ادامه می‌دهد.

خلاصه اینکه از یک طرف انسانهایی که گِل آنها را در عرش سرشیده بودند و به زمین فرستاده بودند از روی ندانم کاری و خودخواهیتمام جهان را به هم ریخته بودند و از طرفی دیگر ملائکه هم اصلا فراموش کرده بودند که تا چه قدر من را اذیت و به من دیوانه می‌گفتند و حالا هم خیلی دیر آمده‌اند که تا این دیوانه (منظور خود حافظ) همهٔ خرابی‌های آنها را درست و رو به راه کند.

آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند
حافظ ادامه می‌دهد که هفتاد و دو ملت که گِل آنها در عرش سرشیده شده بود نتوانستند بار امانت خدا را روی زمین پیاده کنند و همه به جان هم افتاده و از روی ندانم کاری چه جنایتی نبوده که روی زمین انجام نداده‌اند، آدم کشی، آدم ربایی، دزدی، چپاول، غارت، شکنجه، کهریزک، تجاوز، حتی به یک بچه هم رحم نکردند و مهسا امینی‌ها و ژینا‌‌ها را هم کشتند و اعدام کردند.

از حافظ پرسیدم مگر زمان شما هم کهریزک وجود داشت؟ مهسا امینی را از کجا می‌شناسی؟

حافظ گفت؛ ما فقط همین دو تا را کم داشتیم که آن را هم شما با کمک آخوندهایی مثل خمینی، خامنه‌ای و دار و دسته آنها به آن اضافه کردید. از این آدمهای خرابکار متوهم در همه دوران از تاریخ و در همه جا وجود داشته‌اند و وجود خواهند داشت. همیشه این آدمهای مذهبی متوهم هر کاری کرده‌اند بعدا دیده‌اند که اشتباه بوده است، یا تقصر را گردن یکدیگر انداخته و یا گفته‌اند که صلاح این بوده است و باید اینطور می‌شد و یا مصلحت خدا این بوده است که چنین و چنان بشود. در کار خدا، در کار پیغمبر و امام و نایب بر حق امام نباید شک و تردید بکنید. هر نوع دخالت در کار الهی کفر است. هر چه خدا بخواهد همان است، مقدر الهی بوده است که چنین و چنان بشود. سرنوشت هر فردی را خدا از قبل تعیین کرده است. خلاصه دروغ گویی و توجیه گرایی این مردم مذهبی، بخصوص آخوندها حد و اندازه ندارد و تنها دست آورد آنها می‌باشد که به آن می‌بالند، یعنی اگر آخوندها روزانه چندین دروغ شاخ و دم دار نگویند مریض می‌شوند. باید با دروغ درمانی هم خودشان و هم دیگران را در جهل غرق کنند تا واقعیات را همانطور که هست نبینند و با فرافکنی همه چیز را به فراموشی بسپارند. اگر هم کسی صدایش در آمد او را کافر و مفسد فی الارض اعلام کرده و او را نابود می‌کنند.

حافظ به من گفت اکبر جان حواست هست؟ این خصوصیات افرادی است که گِل آنها را در عرش سرشیده‌اند، مثل افراد مذهبی ارتجاعی و قرون وسطایی و یا افراد ارتجاعی دیگری که می‌توانند هم مذهبی نباشند، ولی به خاطر بی علمی، بی عقلی، بی عاطفگی و کم تجربگی و رفتار بی منطق و دگم خود در این چهار چوب‌ها می‌گنجند، مثل ناسیونالیستهای افراطی، کمونیستهای افراطی و یا حتی خیلی دموکراسی طلبهای افراطی که هنوز خبری نشده در رؤیاهای خوابنماهای دموکراسی غرق هستند. از دموکراسی هایی حرف می‌زنند که حتی غربی‌های نیمه دموکراسی خواب آن را هم ندیده‌اند چه برسد خودش را. اکبر پسرم همه اینها در چهارچوب همان هفتاد و دو ملتی هستند که گِل آنها را در عرش سرشیده‌اند و کاری نبوده که نکرده باشند و نکنند.

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
حافظ لبخند معنی داری می‌زند و می‌گوید که در میخانه من با ملائکه مشغول آدم درست کردن بودیم که ناگهان متوجه شدیم که عده‌ای بیرون ایستاده و کارهای ما را زیر نظر دارند، سرکی‌ به بیرون کشیدم، دیدم که صوفیان هستند، به آنها گفتم چرا آن پشت ایستاده‌اید بیایید داخل. آنها به داخل آمدند و صحنه را از نزدیک تماشا کردند و اینها هم فهمیدند که این آدم با آن آدم‌ها که گِل آنها را در عرش سرشیده‌اند از زمین تا آسمان فرق دارد. آنها متوجه شدند که گِل خودشان هم که در عرش سرشیده شده مشکلات ذهنی، روحی و جسمی خیلی زیادی را به خودشان تحمیل کرده است. حافظ گفت؛ آنها از اینکه سالیان سال من را اذیت کرده بودند، از من‌ معذرت خواهی کردند و از آنها خواستم که پیکی بزنند، ولی آنها ترسیدند و گفتند که ما را به عنوان کافر مفسد فی الارض می‌کنند و هزار بلا سر ما در می‌آورند. حافظ گفت به این صوفیان گفتم که ملائکه بادهٔ مستانه می‌زنند، ولی شما به خاطر اینکه خدا مجبور شده با من حافظ آشتی کند و مجبور شده که ملائکه‌اش را به میخانه بفرستد بادهٔ شکرانه بزنید و به این بهانه و ترفند مشکل حل می‌شود و صوفیان شروع کردند به شکرانه این آشتی پا در هوا ساغر شکرانه زدن و رقصیدن.

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

حافظ ادامه می‌دهد که راستش را بخواهی اکبر، من زیاد به آشتی خدا و ملائکه چندان باور نداشتم و ندارم، چون آنها همیشه خود را بالاتر و بهتر از همه می‌دانستند و خیلی مغرور بودند و هستند. اما الآن کفگیر آنها به ته دیگ خورده که تا این حد کوتاه آمده‌اند. به همین خاطر من این رخداد ناگوار و این سرنوشت شوم بشری که هر روز بیشتر و بیشتر خرابی به بار می‌آورد را با شمع در میان گذاشتم و نظر شمع را جویا شدم. شمع افروخته، افروخته تر شد و با لحنی تند گفت؛ حافظ جان بدا به حال آنها، این انسانهای خود شیفته که گِل آنها در عرش سرشیده شده خود را در قالب خدا می‌بینند، بعضی از آنها خودشان را حتی بالاتر از خدا می‌دانند، مثلا خامنه‌ای. این افراد متوهم در دنیای ذهنی و روحی بسته خود کمبود زیاد دارند، چون هیچ درک درستی از انسانیت، دوستی، مهربانی، منطق، علم و عقلانیت و واقعیات اجتماعی و محیط زیست ندارند و نمی‌توانند خودشان را با واقعیات تطبیق دهند و با واقعیات همه جوره ذهنی، روحی، عقلی، عاطفی و جسمی تضاد پیدا می‌کنند و این تضاد‌ها مدام رشد می‌کنند و عدم توازن و کمبود در آنها بوجود می‌آورد. حرفها و کارهای آنها سطحی و ویرانی به بار می‌آورد که تا حتی بچه‌ها هم آنها را می‌فهمند و به آنها می‌خندند و آنها را مسخره می‌کنند. آنقدر آتش افروزی آنها برای هیچ و پوچ بی معنی بود که شمع مى خواست که به کوته فکری آنها بخندد، ولی از روی ناراحتی خنده‌اش به گریه تبدیل شد و گفت که من این آتش افروزی را آتش گرما بخش و روح پرور نمی‌دانم. این آتش افروزی به غیر از کینه افروزی و دشمن تراشی ثمره دیگری ندارد. حافظ جان اگر از من می‌پرسی، نظر من شمع این است که اگر بر فرض خدای این مردم افراطی و خُشک مغز هم با تو حافظ عزیزم آشتی کند و ملائکه‌اش را پیش تو بفرستد. این مذهبی‌های مغز پوک خداباور، مثل آخوندهای آتش به اختیار و دار و دسته آنها حاضر به کوتاه آمدن نیستند، چون آتش به اختیار آنها از درون فاسد و بیمار آنها سرچشمه می‌گیرد و گرمای خودش را از آتش دشمنتراشی، از آتش کینه ورزی و از آتش حقارت و کمبود‌های ذهنی و روحی آنها می‌گیرد که در ذهن، روح و جسم این آخوندها هزار و چهارصد سال است نهادینه شده‌اند. حافظ جان من خودم شمع هستم و آتش را خوب می‌شناسم. هر آتشی آتش نیست. من که شمع هستم آن آتشی را دوست دارم که آتش عشق باشد، مثل آتشی که از جان من بر می‌خیزد و این آتش عشق به خرمن پروانه زده می‌شود و پروانه این آتش را دوست دارد و به دور این آتش می‌چرخد و می‌رقصد و نهایتا تمام هستی خود را فدای این آتش عشق می‌کند. من هم مثل او از این آتش عشق تار و پودم را گرم می‌کنم و هر چند که ما دو تا با هم می‌سوزیم‌. اما ما هر دو از این آتش عشق لذت وافر می‌بریم‌ و حاضریم که تا آخر با هم در این آتش عشق سرنوشت ساز شریک باشیم و با هم در این آتش عشق مهسا وار و ژینا‌ وار بسوزیم و با هم سرنوشت یکسانی داشته باشیم و به ابدیت هستی بپیوندیم. من این آتش عشق که مهسایی را در من زنده کرد ارزشمند می‌دانم و آن آتش هایی که مذهبی‌های افراطی، بخصوص آخوندهای ناب محمدی خداگونه، مثل خمینی، خامنه‌ای و دار و دسته آنها از روی نادانی، هوا و هوس، کینه و دشمنی می‌افروزند و حاصلش خرابی و ویرانی است را آتش نمی‌دانم و به این کوته فکران می‌خندم و به حال خودمان گریه مى کنم. آتش این جنایتکاران زمانی فروکش می‌کند که نباشند. من دوست دارم که فردا شب که شمع‌ها و پروانه‌های روشن دل دور هم جمع می‌شوند، سرنوشت ما دو تا را ببینند و بگویند که آنها نمرده‌اند و روح مهسای مسیحیا منش را پاسداری می‌کنند و در دل ما جایگاه ویژه و ماندنی دارند و آنها ژیناوار و مسیحا وار همیشه چراغ راه ما هستند. این برای من و پروانه بهترین هدیهٔ ارزشمند است که مایه و جوهره‌ای فرح بخش در عشق دارد و ما با آن جاودانه می‌شویم. شمع با زبان حافظ آخرین کلام را می‌گوید:

آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع
آتش آنست که در خرمن پروانه زدند

(منظور حافظ از آتش در مصرع اول، آتش افروزی افراد نادان است که به بی ارزش بودن آن شمع خنده تلخ می‌زند‌ و آتش در مصرع دوم آتش مظهر عشق است که در خرمن پروانه و شمع زده می‌شود و این دو به عشق این آتش می‌سوزند)

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدم

حافظ در کلام آخر می‌گوید بدانید و آگاه باشید که هیچکس مثل من از روی سخن، از روی حقیقت و آنچه واقعیت زندگی است نقاب بر نداشت. من از روی حقیقت پرده دری کردم و تمام خطرات ناشی از آن را هم به جان خریدم و امروز رمز هستی را برای شما عزیزانم شکافتم. همان کاری که شانه با موهای درهم و برهم و پریشان می‌کند و مو‌های پریشان را صاف و مرتب می‌کند من حافظ با قلم و قلم فرسایی خود با مفهوم سخن و واقعیات زندگی چنین کردم، من آنچه در وجودم سرشته بودم و بر زبانم جارى بود را به قلم سپردم که مثل شانه آن را خار کند و با فصاحت هر چه تمام تر براى شما عزیزانم به تحریر در آورد. امیدوارم که از این تمیزی کار لذت برده و از آن با درایت و درک خود پاس بدارید و در درک زندگی از آن مهسا وار استفاده کنید. این مهم را به عنوان یک خبر مهم به همدیگر برسانید.

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب
تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدم

نگارنده:

دست آخر در سکوتی غم افزا من نگارنده مانده بودم که به حافظ چه بگویم، در یک حالت درهم بر هم، به خودم شک کرده بودم که منی که به گفتار حافظ گوش فرا دادم و از آن هم لذت بردم، بالاخره از کدام دسته آدمها هستم که حافظ ترسیم کرد و از اینکه ما مردم نتوانسته‌ایم تا به حال شعر حافظ را بفهمیم نمی‌دانستم چه چیزی بگویم. خیلی از حافظ شرمنده و خجلت زده بودم، در سکوت جان فرسا، فقط توانستم از او معذرت خواهی کنم. حافظ به من نگاهی کرد و چهرهٔ در هم مرا دید. من هم به او نگاهى دزدکى انداختم که توأم با شرم بود. او لبخندی زد و گفت اکبر جان، پسرم زیاد سخت نگیر، هنوز یک پیکی باقی مانده. این پیک آخری را تو بزن که تا خستگی چندین ساله از تنت برطرف شود و این پیام مرا به عزیزانم در هر کجا هستند برسان. من خیلی دلواپس و نگران آنها هستم. پس از اینکه در حضور حافظ بزرگ پیکی زدم، یک مرتبه تغییر حالت دادم و از درون منقلب شدم. به ناگاه در پیاله جام جهان نمای حافظ دیدم که در عرش چه هنگامه‌ای بر پاست. ظاهرا بعضی از صوفیان و عابدان‌ که پشت در میخانه کشیک می‌کشیدند به آخوندها خبر داده‌اند که خدا ملائکه‌اش را به میخانه پیش حافظ فرستاده تا سؤالاتی از حافظ کنند. آخوندها هم عصبانی و از فرصت استفاده و به عرش حمله کرده‌اند. از حافظ می‌پرسم حافظ جان در عرش چه خبر است؟ چرا در آنجا این آخوندها به جان هم افتاده‌اند؟ حافظ در جواب می‌گوید؛ ببین اکبر جان پست خدا را‌ اشغال کرده‌اند و خدا هم فرار کرده. نگاه کن به آن پست دیگری، آن پست پست شیطان است و دعوا بر سر این پست از همه پستها بیشتر است، ببین بد جوری توی سر و کله هم می‌زنند، چون پست شیطانی از همه پستها ارج و قرب بیشتری دارد. من از حافظ پرسیدم، پس خدا و شیطان کجا هستند؟

حافظ می‌گوید که این آخوند‌ها هر جنایتی می‌کردند و می‌کنند برای اینکه گندش در نیاید و گناهش به گردن خودشان نیفتد می‌گفتند که تقصیر شیطان است. آنها مدام گفته‌اند و می‌گویند که شیطان در جسم و جان آدمی نفوز کرده و آدم را به بیراهه کشیده و می‌کشد. همه مردم نیز گول آخوندها و مذهبی‌ها را خورده و باورشان شده و اسم شیطان بین مردم بد در رفته. شیطان بار‌ها گفته که من شیطان نیستم. از بس این آخوندهای هیچی ندار به من گفته‌اند که تو شیطان هستی مردم که هیچی، حتی خودم هم باورم شده که من شیطان هستم. من شیطان از ترس آخوند و مردم نفهم مذهبی جرأت نمی‌کنم در جایی آفتابی شوم. پس از این حمله آخوندها به عرش خدا هم فرار کرده و به خرابات مغان آمده و شبانه در آنجا مخفی شده. احتمالا به کعبه سری زده و گفته من خدا هستم. حاجی‌ها در کعبه خدا را راه نداده‌اند و خدا مجبور شده به خرابات مغان روی بیاورد. حافظ به من گفت ببین اکبر من از دور نور خدا را در خرابات مغان می‌بینم، بیا با هم به خرابات مغان برویم و از نزدیک با خدا ملاقات کنیم.

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می‌بینم (حافظ)

خدا پس از احوال پرسی به حافظ می‌گوید من به کعبه رفتم حاجی‌های کعبه من را راه ندادند. به من گفتند برو پی کارت ما خودمان خدا هستیم و من خدا را مجبور کردند که به خرابات مغان بیایم. این هم شد برای من جا، این هم شد حق شناسی و انصاف؟ به اصطلاح من خدا هستم.

حافظ از خدا ناراحت می‌شود و در جواب خدا می‌گوید؛

جلوه بر من مفروش‌ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

حافظ با عصبانیت به خدا می‌گوید، ببین اون از آدم در عرش درست کردنت که همه آنها بر روی زمین به غیر از ویرانی و خرابی و قتل و کشتار کار دیگری نکردند. در آن زمان هر چه بهت گفتم که گِل این آدمها‌ را در عرش نسرشید! اصلا گوش ندادید و مدام به من می‌گفتید راه نشین، گدای کن و دیوانه. حالا تمام این آدم‌هایی که در عرش گِل آنها را سرشیدید‌ از جمله این آخوندها، عرش تو‌ را از تو و ملائکه گرفته‌اند خودت را هم از عرش فراری داده‌اند و حتی حاجی‌های کعبه هم تو را به کعبه خانه زمینیت هم راه ندادند. اینجا هم که به خرابات مغان آمده‌ای برای ما ناز می‌کنی. اولا ما تو را دعوت نکردیم و خودت آمدی اینجا، دوما اینجا که آمده‌ای خانه نیست. اگر درست بفهمی کعبه که تو را راه ندادند خانه است و اینجا (خرابات مغان) خانه خدا است. دوباره تکرار می‌کنم.

جلوه بر من مفروش‌ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

نگارنده:

من نگارنده سخت به خود می‌پیچیدم‌ از این گیجی چند قرنه، از این خداباوری متوهمانه هزار و چهار صد ساله خودمان، از این توهم خداگونه که هر بالایی سر ما آورده و هر بلایی به دست ما سر دیگران آورده. از اینکه نتوانسته بودیم بفهمیم که حافظ بزرگ در این چند قرنه چه می‌گوید، خشکم زده بود و در پوست خود نمی‌گنجیدم. از اینکه ما حدود هفتصد سال حافظ را در تنگنای خود مشغولی و در تنگنای دل مشغولی و چشم به راه گرفتار کرده بودیم که کی فرزندان من سخن مرا می‌گیرند. من نگارنده از خودم و از این مردم دلگیر بودم و از خودم شرمم می‌شد. در این هفتصد سال حافظ مدام با دلهره‌ به این می‌نگریست که چه آینده‌ای فرزندان من دارند. آیا این فرزندان من می‌توانند روزی شعر من حافظ را بفهمند و آیا می‌توانند درست از آن استفاده کنند. آیا می‌توانند فرزندان من به خود آیند و دست از ذهنگرایی، توهمزایی، کینه ورزی، دشمنتراشی و خون ریزی بر دارند و دشمنی با هم را کنار بگذارند و واقعیات را همانطور که هست ببینند. من حافظ برای فرزندانم سنگ تمام گذاشته‌ام. بار‌ها حافظ این شعر را برای فرزندانش تکرار کرده بود تا شاید آویزه گوششان شود.

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدم

اما کو گوش شنوا، کو ذهن و روح بیدار، کو عقلانیت. از روی غفلت و فرافکنی و دروغ به خود و دروغ به دیگران آوارها بر سرمان خراب شدند و مهسا‌ها و ژینا‌ها را یکی پس از دیگری از دست دادیم. روح، ذهن، عقل، عاطفه و جسم ما هم مهساوار پرپر شد. اما بختک‌ مذهبی نگذاشت که ما از خواب بیدار شویم.

این اشعار همیشه معانی خودشان را حفظ کرده و می‌کنند. اما حرف را برای کسی می‌زنند که در خانه باشد. متاسفانه گوشهای ما به اندازه گوشهای خر هم بدهکار نبود. خر اگر صدایی به گوشش می‌رسد لااقل گوشش را می‌تاباند که جهت صدا و میزان تنین صدا را بفهمد. گوشهای ما تا این حد هم بدهکار نبودند.

پیک حافظ کار خودش را کرد و این چند بیت شعر از درونم مثل چشمهٔ خروشان جاری شد و از زبانم بیرون جهید‌ و آن را برای حافظ خواندم تا شاید تا حدودی از خجالت در بیایم. هر چند می‌دانستم که تا زمانی که فرزندان حافظ آگاه نشوند و واقعیات را نبینند و مدام مهسا امینی‌های خود را پرپر کنند حافظ بزرگ قلباً، ذاتاً و روحاً آرام نمی‌گیرد و تسکین پیدا نمی‌کند.

کلام نگارنده؛

حافظا ره به کلام تو نبرده است هنوز
این دل مرده که از سنگ سدید است هنوز

غافل از مردگی و غفلت خویش است هنوز
چون چو اصحاب کهف در دل سنگ خفته هنوز

شعر تو رفت به معراج خداوندی ما
تا دگرگون کند هر که در او غش باشد

برای شما عزیزان‌ آرزوی موفقیت می‌کنم. سر بلند و پاینده ایران عزیز ما

اکبر دهقانی ناژوانی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy