ممکن است از خود بپرسید چگونه ممکن است کسی مثل خامنهای، که ادعای روحانیت و ارتباط با عالم معنی دارد، بتواند به سرکوب همه جانبهی زنان و مردم وحتی کودکان بی گناه و بی پناه دست زند؟ آیا او قلب ندارد؟ در مورد طیف وسیع سرکوب گران رنگ و وارنگ چطور؟ آیا آنان احساس ندارند که بی هیچ عذاب وجدانی به کشتن خواهران و برادران هموطن خود دست مییازند؟ جبّاران و ستم پبشه گان روزگار چگونه جنایات هولناک و بی شمارشان را برای خود ودیگران توجیه کردهاند؟ این مقاله کوششی است فروتنانه در جهت بررسی شخصیت و روانشناسی سرکوب گران در ارتباط با روانشناسی اجتماعی سرکوب.
دیکتاتور
استفاده از واژهی دیکتاتور به مجلس سنای رُم باستان باز میگردد که در شرایط اضطراری یکی از سناتورها را به صورت موقت برای ادارهی کشور منصوب میساخت که از قدرت نامحدود و مطلق در تمامی زمینهها و در همهی حوزهها برخوردار بود. یکی از این افراد "کورنیلیوس سولا" بود که به دنبال پیروزی در جنگهای داخلی محدودیت زمانی را در رابطه اداره کشور به شیوه دیکتاتورمآبانه برداست. پس از سولا، ژولیوس سزار، در سال ۴۹ قبل از میلاد خود را "دیکتاتور ابدی" خواند. (۱) لوئی چهاردهم، پادشاه فرانسه، روز سیزدهم آوریل سال ۱۶۶۵، در برابر نمایندگان پارلمان پاریس اعلام داشت که "دولت منم". او با این اعلام، قانون و مجلس را به هیچ گرفت.
جاه طلبیها و عطش سیری ناپذیر دیکتاتورهای ستم پیشه، خدم و حشمهای چشم و گوش بسته و برده منش و صاحب منفعت را در اطرافشان بوجود میآورد که آنان را با دادن القاب پرطمطراق مانند "پدر"، "پیشوا"، "ناجی" و نظایر اینها به عرش میرسانند. این عناصر کم مایه، برده منش و ذینفع امر را چنان بر دیکتاتور مشتبه میسازند که او خود را صاحب رسالت، کرامت و قدرت جادویی و جدا و برتر از همگان میپندارد. "موبوتو سه سه کو" دیکتاتور کنگو و عروسک خیمه شب بازی قدرتهای استعماری خود را چنین لقب داده بود: "جنگاوری که از پیروزی به پیروزی دیگر ره میسپرد و در مسیر از خود آتش به جای مینهد. " این هم لقب دور و دراز عیدی امین دیکتاتور سابق اوگاندا: "عالیجناب، رئیس جمهور مادام العمر، فیلد مارشال، الحاج، دکتر عیدی امین پدر، فاتح امپراطوری بریتانیا در آفریقا بطور عام و اوگاندا به صورت خاص". (۲)
وای به زمانی که دیکتاتوری جنبهی مذهبی و الهی پیدا کند. در نظام جمهوری اسلامی خمینی را "رهبر انقلاب"، "بنیان گذار جمهوری اسلامی"، "امام"، "نایب امام زمان" و "روح خدا" میخواندند و او را به سطح خدایی ارتقاء دادند. خامنهای که قبل از انتصاب به مقام کنونی اعتراف میکند که "وای به حال مردمی که من رهبرشان باشم"، را "رهبر"، "مقام معظم رهبری" و "فرمانده" میخوانند واغراق گویی، قدیس سازی و دروغ پردازی را به جایی میرسانند که او را یا علی گویان از زهدان مادرش بیرون میکشند. این خدا سازی همراه با قدرت مطلقهی سیاسی و ثروت بی کران مالی، جبّار ستم پیشه را از جنبهی روحی و روانی به "سولپسیسم" یا خود محور بینی دچار میسازد تا بدانجا که او هیچ کس و هیچ چیز را خارج از خویشتن حتی به تصور هم نمیآورد. با این گرایش روان شناختی است که احمدی نژاد تودههای میلیونی تظاهر کنندگان را "مشتی خس و خاشاک" میشمارد و خامنهای جنبش همه جا گستر کنونی را "حوادث جزئی"، "اغتشاشات پراکنده" و "طراحی انفعالی و ناشیانهی دشمن در مقابل پیشرفتها و حرکتهای ابتکاری" جمهوری اسلامی میخواند. این رواشناختی، سرکوب و کشتار را در دستور کار روزمرهی سرکوبگر قرار میدهد.
در محیط بسته خود و خودیها بودن و محاصره شدن توسط افراد چاپلوس و فاسد بعلاوهی ادامهی یک زندگی سنتی همراه با جزم گرایی و رابطه یک طرفه با مردم به گرایش روانی برای سرکوب دامن میزند. آخوندها، بطور عام، وخامنهای به شیوه خاص، هموار گوینده بودهاند و آمر. آنان تاریخاً هر نوع شک از جزمهای دینی و انتقاد از عملکرد آخوندی را تکفیر کردهاند. این عملکرد همواره روندی خود تشدید کننده و فزاینده داشته است. این شیوه، ضمن دیو جلوه دادن قربانی، هرنوع احساس عذاب وجدان را از سرکوبگر باز میستاند و قربانیان سرکوب را به باد سرزنش میگیرد که هر بلایی بر سرشان بیاید سزاوار آنند.
بی مایگی
روان شناسی سرکوب گری با مساله بی مایگی ارتباط تنگاتنگ دارد. "بی مایه" از نظر فلسفی به کسی اطلاق میشود که سطحی و تنگ نظر است و فاقد معنویت اخلاقی. او فرهنگ و فلسفه انسانی را درک نمیکند، از زیبائیها لذت نمیبرد، گوش موسیقی شناس و درک هنری ندارد. بی مایه، در افراطیترین شکل بی مایگی، زندگی را در حد خورد و خوراک واطفاء غرایز حیوانی پایین میآورد. در هواپیمایی که خمینی را پس از پانزده سال تبعید، به ایران بازمی گردانید، خبرنگاری با او مصاحبه کرد و از او پرسید که چه احساسی دارد. او گفت: "هیچ! " این بی احساسی و بی مایگی به زودی خود را در دهها مورد شکنجه، سرکوب، جنایت جنگی و جنایت علیه بشریت، که خمینی مسئول مستقیمشان بود، نشان داد.
بی مایگی خود را در اشکل مختلف به نمایش میگذارد: خودمحوربینی، فضل فروشی، قشری گری، کوته بینی و ابتذال. بی مایگی را بی تفاوتی یا دشمنی نسبت به ارزشهای والای فرهنگی مانند نوع دوستی، زیبایی، هنر، عشق و شفقت تعریف کردهاند. بی مایگان عاری از هرگونه احساس لطیفاند. آنان آمال و عواطف نجیبانه بشرگرایی را نه درک میکنند و نه قدردانی. داستان نویس و شاعر روسی- آمریکایی ولادمیر نُبُکوف بی مایه چنین تعریف کرده است: "بی مایه شخصی است با بلوغ کامل که علاقمندیهایش در ماهیت مادی و مبتذلاند. ذهنیت او توسط اندیشههای بازاری و آرمانهای قراردادی گروه یا دورهاش شکل گرفته است. " (۳)
بی مایگی آفتی است که جنسیت، ملیت، سن، درجه تحصیلی، شغل و مقام نمیشناسد. این آفت، بیش از هر چیز، بر بستر قدرت طلبی و قدرت نمایی نشو و نما میکند. بی مایه یک آینه محدب را در دست میگیرد (یا اجازه میدهد دیگران شب و روز در برابرش قرار دهند) تا خویش را بزرگتر و بزرگتر ببیند. او تا بدانجا پیش میرود که تصویرش را واقعی تصور میکند، خود را به صورت غول درمی آورد و دیگران را پشه میانگارد. این کیفیت را در روانشناسی جنون قدرت طلبی (Megalomania) مینامند که با ترس و وسواس دائمی به خاطر از دست دادن قدرت همراه است. روانشناسان ممکن است این حالت را یک بیماری خطرناک تشخیص دهند، لیکن کمتر پیش میآید که کسی قدرت داشته باشد، یا به او قدرت بدهند، و در معرض ابتلا به این بیماری نباشد ـ از زمامدار و دولتمرد کله گنده گرفته تا پاسدار، پلیس، بسیجی و سرکوب گران بدون یونیفرم.
در ایران امروز، طیف وسیعی از انگلان بی مایه از امتیازات مختلف و موقعیت مالی برخوردارند که دیگران از آن محرومند: شغل ثابت با حقوق بالا و امکان چیاول مال مردم. در نظام جمهوری اسلامی، مانند دیکتاتورهای نظامی آمریکای لاتین، گروههای شبه نظامی و نظامی مراکز کلیدی مالی واقتصادی را آزدانه، و بدون آنکه نسبت به کسی پاسخ گو باشند، کنترل میکنند. ممکن است برخی از بسیجهای ایرانی حقوق ثابت نداشته باشند، لیکن آنان ضمن استفاده رایگان از سهمیههای ارزاق، مسکن، آموزش و بهداشت نسبت به دیگران تافتهی جدا بافته محسوب میشوند، به ویژه زمانی که احساس قدرت میکنند. به عنوان مثال، زمانی که نوجوان بسیجی را تا بن دندان مسلح میسازند او خود را متفاوت و برتر از دیگران میپندارد و، مانند کودکان سرباز در دیگر مناطق جهان، حاضر است به هر جنایتی دست یازد. خلاصه آنکه، بی مایگان صاحب قدرت ازنظر روانی دائم نگران از دست دادن امتیازات خویشند و برای حفظ آنها همیشه آمادهی سرکوباند. این افراد، با تکیه بر بی مایگی خویش، در مسیر حفظ موقعیت، از کشتن و نابود سازی صدها انسان بی پناه، اعم از زن و مرد، کودک و پیر، ابا ندارند.
سادیسم
سادیسم یکی از ناهنجاریهای روانی است که با لذت بردن و احساس رضایت از ایجاد درد، رنج و تحقیر برای دیگران مشخص میشود. اریش فروم، روانشناس، جامعه شناس و فیلسوف آلمانی، سادیسم را با تکیه بر مسئلهی کنترل تعریف کرده است: سادیسم در یک نگاه کلی عبارت است از "احساس نیرومند فرد برای برخورداری از کنترل مطلق و نامحدود بر یک موجود زنده اعم از حیوان، مرد یا زن. مجبور ساختن دیگری برای تحمل درد یا تحقبر بدون آنکه قربانی توان دفاع از خود را داشته باشد، یکی از تظاهرات این کنترل مطلق است، لیکن بهیچوجه تنها نمود آن نیست" (۴) در نظامهای مبتنی بر دیکتاتوری، جبّاریت و تمام گرایی سرکوب و شکنجه چنان عادی و همه گیر میشود که گونهای از سادیسم همگانی در بین واحدهای سرکوب پلیس، ارتش، نیروهای شبه نظامی و جوخههای مرگ بوجود میآورد. در چنین حالتی شکنجه، نسل کشی، جنایت جنگی و جنایت علیه بشریت به صورت شیوه هایی برای ارضای روانی مرتکبین این جنایتها در میآید بویژه در شرایطی که رژیم دست سرکوبگران را برای ارتکاب این جنایات باز گذاشته است.
نویسندهی تبعیدی و زندانی سیاسی سابق، منیره برادران، با دیدی متفاوت و جامعه شناسانه به موضوع مینگرد. او معتقد است که شکنجه گران از آسمان به زمین نیفتادهاند. آنان محصول فرهنگ خشونت، جبـّاریت، اختناق، و سنگوارگی مذهبی هستند:
"زندان برای بازجوها و شکنجه گران، که اغلب مردان جوانی هستند، سکوی ترقی شغلی به حساب میآید. اینان از قدرت مطلق برجسم و روان زندانی برخوردارند.... ساده نگری است اگر فکر کنیم که شکنجه گران را آدمهای سادیست و بیماران دگرآزار تشکیل میدهند. شاید در بین شکنجه گران نمونه هایی هم از این نوع کم نباشند، اما تجربه نشان داده است که آدمهای بسیار معمولی هم گاه میتوانند قهارترین شکنجه گران باشند.... هر شخصی، وقتی قربانیاش را خارج از هیئت انسانیاش ببیند، قادر به شکنجه است و آنچه که به او توان جنایت را میدهد قدرت بی چون و چرا و نگرش بسته ایدئولوژیک به جهان است. شکنجه گران در حکومت جمهوری اسلامی آدمهای سخت مذهبی هستند که کار خود را وظیفه شرعی و جهاد میدانند. " (برادران منیره. (۲۰۰۱). روانشناسی شکنجه. سوئد: نشرباران، صفحات ۳۱ و۳۲)
نقش روانی مذهب
مارک تواین نویسندهی نامدار آمریکایی اعلام میدارد که هر مذهبی بر حقانیت خود و ابطال دیگر مذاهب تاکید دارد تا جایی که در دنیا چندین مذهب برحق وجود دارند. تکیه بدون چون و چرا بر افراد "خودی" و "غیر خودی" به اغلب مذاهب جنبه نوعی روانشناسی خشونت بار داده است. از مارک تواین بشنویم:
"انسان حیوانی است مذهبی. او تنها حیوان مذهبی است. او تنها حیوانی است که از مذهب برحق پیروی میکند و درعین حال از چندین مذهب برحق. او تنها حیوانی است که همسایهاش را به اندازه خود دوست دارد و گلوی او را میبُرد اگر مذهب همسایهاش صراط مستقیم نباشد. او در تلاش صادقانه خویش برای هموار کردن راه برادرش به سوی شادمانی و بهشت برین از این کرهی خالی یک قبرستان ساخته است. " (۵)
نکته دیگر اینکه مذهب نه تنها با منطق و خرد گرای میانهای ندارد بلکه با عاطفه و احساس قوی، و اغلب کور، همراه است. اغلب افراد دو آتشهی مذهبی نه تاریخ مذهب خود را خواندهاند و نه از اصول اولیهی آن آگاهی دارند. احساسات کور مذهبی سلاح روانی لازم را در اختیارشان میگذارد که به راحتی به آزادیخواهان برچسب کفر، الحاد، نفاق و ارتداد بچسبانند و آنان را بی رحمانه سرکوب کنند. در حکومتهای دینی، مانند جمهوری اسلامی، شکنجه گران و سرکوب کنندگان به جنایات خویش لباس تقدیس میپوشانند و تلاش میورزند که به خودشان و دیگران بقبولانند که بخاطر خدا و حفظ دین الله به این اعمال دست مییازند.
شستشوی مغزی
رژیمهای جبّار، از جمله جمهوری اسلامی، کاندیداهای سرکوب و شکنجه گری را از خانواده، دوستان و در یک کلام تمام روابط مهم گذشته جدا میکنند. شاگردان مکتب سرکوب با همقطاران جدید آشنا میشوند و در رابطه با یک نظم تازهی اجتماعی قرار میگیرند با قوانین و ارزشهای کاملاً متفاوت. به سرکوب گران آینده اسامی و القاب جدید داده میشود، زبان تازهای بینشان جا میاندازند و به آنان تلقین میکنند که جدا و بالاتر از دیگرانند.
در برخی از رژیمهای جبار، سرکوب گران باید دورههای سخت آمادگی را چه از لحاظ تئوریک و چه از جنبهی عملی با موفقیت به پایان برسانند. درکلاسهای تئوریک مرتبا به آنان تبلیغ میکنند که مثلا غرب زدگانها دشمن آب و خاک آبا و اجدادی تواند و زندانیان کرمهای کثیفی هستند که باید له شوند. در جریان این دوره هاست که افراد تحت آموزش توسط مربیان خود شکنجه و تحقیر میشوند. گاهی آنان را از خوردن و نوشیدن و ادرار و مدفوع کردن برای مدتهای طولانی بازمی دارند و در این مدت آنان را مشمول زشت ترین دشنامها و توهینها قرار میدهند. به این ترتیب است که سرکوبگر روانشناسی تازهای مییابد که اعمال شیوههای مختلف سرکوب را برایش آسان میسازد و دشنام و تحقیر دیگران را در نظرش عادی جلوه میدهد.
نظامهای سرکوب و شکنجه، کارآموزان را به تدریج برای ارتکاب جنایات هولناک آماده میسازند. به عنوان مثال در یونان دوران حکومت سرهنگان کارآموزان سرکوب و شکنجه گری را پس از انتخاب از مراحل ذیل میگذرانیدند:
"ابتدا آنان را با زندانی در تماس قرار میدادند. به این ترتیب که به آنها مأموریت میدادند که غذا برای زندانی ببرند و گه گاه به آنان کتک بزنند. در مرحلهی بعدی کارآموز را نگهبان اتاق شکنجه میکردند تا شاهد شکنجهی زندانیان توسط دیگران باشد. از او میخواستند که هر از چندی به عنوان عضوی از گروهی که زندانیان را شلاق میزدند وارد عمل شود. کارآموز سپس این مأموریت را مییافت که آن دسته از قربانیانی را که سرپا نگه داشته بودند زیر نظر بگیرد و هر زمان زندانی حرکت کرد ساق پایش را با شلاق فروکوبد. " (۶)
هدف از همهی این کارها این است که شخصیت گذشتهی سرکوبگر گر آینده را در هم بکوبند، او را از لحاظ روانی نسبت به اعمال سرکوب وشکنجهی عاری از احساس و عاطفه انسانی آماده سازند.
اطاعت
سرکوب و شکنجه به صورت تنگاتنگی با مساله اطاعت گره میخورد. در نهادهای مبتنی بر سلسله مراتب مانند سپاه، ارتش، پلیس، و به ویژه سازمانهای اطلاعاتی، اطاعت به عنوان بالاترین ارزشها و عالیترین درجه شایستگی مورد ستایش قرار میگیرد. در نظام جمهوری اسلامی، به اطاعت جنبهی فریضهی مذهبی و موهبت الهی دادهاند. سرکوب گران از بین متعصبترین عناصر انتخاب میشوند و کسانی که تمایل بیشتری برای اطاعت دارند مورد توجه ویژه قرار میگیرند. سرکوبگران به طرق مختلف خود را از مسئولیت اخلاقی جنایتی که مرتکب میشوند، مبرا میسازند. مثلا در دوران انتقالی جامعه که سرکوب گران رژیمهای گذشته را مورد محاکمه قرار میدهند، اغلب آنان با این جمله کلیشهای خود را توجیه کردهاند: "مجبور بودم اطاعت کنم؛ اگر من این کار را نمیکردم دیگری میکرد. "
برای درک روانشناسی سرکوب گری باید به نقش اطاعت در ارتکاب جنایت سرکوب توجهی ویژه معطوف داشت. بر اساس یک تحقیق روانشناسی، اطاعت از بالا دستان نقش مهمی در تصمیم برای ارتکاب جنایت سرکوب گری و شکنجه ایفا میکند. در سال ۱۹۸۷ یک جنایتکار جنگی به نام کارلوس باربی در لیون فرانسه محاکمه شد. او متهم بود که یهودیان و اعضای نهضت مقاومت فرانسه را قبل از اعزام به اردوگاههای مرگ نازی شکنجه کرده است. در جریان این محاکمه او چنین گفت: "من فقط و فقط وظیفهام را انجام میدادم.... من به مقاومت احترام میگذاشتم.... جنگ جنگ است. " شکنجه گردیگری به نام ژولیوس سزار کوپر با بهانهای مشابه شکنجه گری خود را توجیه کرد: "مقامات مرتباً به ما گوشزد میکردند که برای گرفتن اعتراف باید شکنجه کنیم. شکنجه وسیلهای بود برای دست یابی به یک هدف. " (۷)
روانشناسی اطاعت ممکن است به صورت یک تعبد و اطاعت کورکورانه درآید. یکی از مؤلفین در ارتباط با محاکمهی آدولف آیشمن چنین نوشته است:
"او در جریان محاکمهاش در اورشلیم جای هیچگونه تردیدی باقی نگذاشت که چنانچه دستور میگرفت که پدرش را هم بکشد او این کار را انجام میداد. اوکاملاً به یاد میآورد که اگر وظیفهای که به او محول شده بود به انجام نمیرساند دچار عذاب وجدان میشد. " (۸)
رژیمهای ستمگر حامی پروپا قرص اسارت فکری و روانی انسانها و دشمن سرسخت اندیشهی مستقلاند. به عنوان مثال در ایران امروز تاکید زیادی بر ایدئولوژی اسلامی در اطاعت از خدا، رسول (ائمه اطهار) و ولی امر میشود. اسلام خود از نظر لغوی تسلیم را معنی میدهد. از کودکی به افراد آموزش داده میشود که باید از دین و سردمداران دینی پیروی کنند. همین تاکید بر روی اطاعت و وفاداری محض بود که نیروهای بسیجی را به وجود آورد، که آمادهاند بی چون و چرا دست به کشتار زنند. در این رابطه، شستشوی مغزی مداوم و بالا بردن نقش چنین نیروهایی نیز باعث میشود که احساس خود بزرگ بینی به این آدمکشها دست دهد بطوریکه با خیال راحت انسانها را مورد شکنجه و آزار قرار دهند. دیدیم که در نخستین واکنشهای خود به جنبش اخیر (زن، زندگی، آزای)، خامنهای اعلام داشت که دلش به حال سپاهیها و بسیجیان "مظلوم" میسوزد که بیش از همه نسبت به آنان ظلم شده است.
انسان زدایی
رژیمهای سرکوبگر همواره به شیوه هایی دست میزنند که در رابطه با جنایت خود نه تنها احساس عذاب وجدان نکنند بلکه با غرور و افتخار به جنایات خود ادامه دهند. رژیمهای فاشیستی غالباً قربانیان خودرا به عنوان "کمونیستهای بی وطن" شکنجه میگردند. در آلمان نازی یهودیان، کولیها، هم جنس خواهان و کمونیستها را سم میخواندند. در دوران استالین مخالفان را به عنوان "ارتجاعی"، "عامل بورژوازی" و"ضد انقلاب" سرکوب و شکنجه میکردند و به قتل میرساندند. در زمان شاه مخالفان را با اصطلاحاتی مانند "خرابکار"، "اشرار مسلح"، "ضد امنیتی" و نظایراینها از دم تیغ میگذرانیدند. در جریان نسل کشی آوریل ۱۹۹۴ رواندا بیش از ۸۰۰ هزار نفر از قبیلهی توتسی توسط اکثریت "هوتو" قتل عام شدند. قبل از اجرای برنامهی شوم نسل کشی سیلی از تبلیغات ضد توتسی فضا را پرکرد. هوتوهای افراطی و متعصب توتسیها را مننزا (سوسک) خواندند. آنان به "یک سلسله تبلیغات آتش زا با هدف دیو جلوه دادن توتسیها و انسان زدایی از آنان دست یازیدند. (۹) در نظام جمهوری اسلامی از برچسبهای کلیشهای و تکراری مانند "محارب با خدا"، "منافق"، "هنجار شکن"، "عامل استکبار جهانی"، "جاسوس اجنبی"، "مزدور آمریکا و اسرائیل" استفاده میشود.
آنجا که به جنایت شکنجه میرسد، شکنجه گر از اصطلاحات نرم و ملایم استفاده میکنند. در زمان شاه به جای شکنجه اغلب کلمهی نوازش را به کار میبردند و به اتاق شکنجه اتاق تمشیت (آمادگی) میگفتند و شکنجه گران یکدیگر را دکتر صدا میزدند. در جمهوری اسلامی به جای شکنجه اصطلاحاتی مانند "ارشاد" و "تعزیر" را مورد استفاده قرار میدهند. در بسیاری رژیمهای شکنجه گر، به جای شکنجه اصطلاحاتی مانند "بازجویی سنگین"، "رقص" و"بازی فوتبال" و به جای کشتار همگانی و پاکسازی قومی اصطلاح "راه حل نهایی" را به کار میبرند. در برخی از دیکتاتوریهای نظامی اصطلاح "مهمانی چای" را در رابطه با قربانی به کار میبردند که گروهی از نظامیان او را محاصره و مشت باران میکردند. معنی "مهمانی چای با نان برشته" این بود که یک دسته از افراد پلیس با باتوم به جان قربانی میافتادند. کاربرد تمامی این ترفندهای روانشناسانه به خاطر آن است که بقایای عاطفهی انسانی را در شکنجه گر بکشند و او را تشویق کنند بی هیچ عذاب وجدانی به شکنجه وکشتار ادامه دهد.
شخصیت دوگانه
از تکنیکهای روانی دیگری که سرکوب گران به خاطر ادامه کار دهشت بار خود به کار میگیرند پیروی از یک شخصیت و زندگی دوگانه است به این ترتیب که یک شخصیت آنها در حوزه سرکوب و شکنجه عمل میکند و شخصیت دیگرشان در خارج از آن. آنان در خانه هرگز نه از سرکوب و شکنجه حرفی به میان میآورند و نه راجع به کارشان صحبت میکنند. شخصیت دو گانهی شیخ صادق خلخالی، قاضی مرگ جمهوری اسلامی و قصّاب مردم کردستان، باعث میشود که دخترش در خاطرات خود اورا پدری خوب توصیف کند. قطعهی ذیل از "کتاب آغوشها" نوشتهی ادواردو گالیانو بیانگر این شخصیت دوگانهی نیرویهای سرکوب شکنجه است:
... "خودش است و خودش نیست.... به هر جهت او مأموری است که رأس ساعت سر کار روزانهاش میرود و کارش را انجام میدهد. در پایان یک روز خسته کننده که کارش تمام میشود، شکنجه گر دستانش را میشوید و به خانه باز میگردد. احمدو غراب کسی که برای استقلال الجزایر میجنگید این را برایم تعریف کرد. احمدو توسط یک افسر فرانسوی برای چندین هفته شکنجه شد. هر روز، سر ساعت ۶ بعدازظهر شکنجه گر عرق را از پیشانیاش پاک میکرد. اجاق برقی شکنجه را از پریز در میآورد و لوازم شکنجه را به کناری مینهاد. آنگاه در کنار فرد شکنجه شده مینشست و راجع به مسائل خانوادگیاش شروع به صحبت میکرد. او راجع به ترفیع عقب افتادهاش حرف میزد و اینکه هزینه زندگی چقدر بالاست. شکنجه گر میگفت که چقدر زنش آدم بی تفاوتی است و اینکه کودک تازه متولد شدهاش نگذاشته است که تمام شب چشم بر هم گذارد. او در مورد شهر کثیف خودش به نام "اوران" سخن میگفت و همچنین در مورد سرهنگ مادر قحبه که .... احمدو که غرق خون شده بود و از درد میلرزید و از تب میسوخت خاموش بجا میماند و لب از لب تکان نمیداد. " (۱۰)
ماهیت دوگانهی سرکوبگر ممکن است در حلقه داخلی و خانوادگی ازاو فردی به ظاهر مهربان و لطیف بسازد که همه را به شگفتی وا دارد که آیا او اصلاً میتواند به شکنجه و سرکوب دست یازد. نظامی گنجوی در "خسرو و شیرین" این ماهیت دوگانه را به خوبی تصویر کشیده است:
زند بر هر رگی فصّاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
این نکته را در رابطه با روانشناسی سرکوب فراموش نکنیم که در شرایط فعالیتهای جمعی و عملیات مشترک، تمایل سرکوبگران به سرکوب و شکنجه تشدید پیدا میکرد و هریک تلاش میورزد گوی سبقت را از دیگری برباید.
ترس
ترس ذاتی نظامهای ستمگر دامن شکنجه گران را میگیرد. آنان کاملاً آگاهند که چنانچه شغل خود را رها کنند رژیم آنان را به عنوان عنصر خائن سر به نیست خواهد کرد. آنان که خود طبق دستور در نابودی بسیاری از کسان و خانوادههاشان شرکت داشتهاند نیک میدانند که در صورت تمرد چه سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود. شکنجه گران و گرگان خون آلوده دهان انسانیت و معرفت، از مردم و قربانیان خویش نیز وحشت دارند و ادامه حیات خود را در حفظ وضع موجود میدانند. عکس العمل روانی این ترس همیشگی است که توان اندیشهی منطقی را از سرکوبگر سلب میکند و او را در حد دفاع از ابتدایی ترین غریزهی حیوانی (غریزهی بقاء) که مستلزم ادامهی سرکوب و شکنجه است تقلیل میدهد.
داروینیسم اجتماعی
ددمنشانی که به وحشی گری هایی مانند نسل کشی، جنایت جنگی، جنایت علیه بشریت و شکنجه دست میزنند، اغلب جنایت خود را زیر پوشش داروینیسم اجتماعی توجیه میکنند. دانشمند انگلیسی چارلز داروین (از۱۸۰۹ تا ۱۸۸۲ میلادی) ضمن تحقیقات پی گیر خود نشان داد که بنیاد تکامل بیولوژیکی بر مبارزهی قوی و ضعیف و انتخاب طبیعی از طریق بقای اصلح استوار است. داروین هرگز نظریه تکامل بیولوژیکی خود را به اجتماعات انسانی تعمیم نداد. این کشیش و اقتصاددان انگلیسی توماس رابرت مالتوس (از۱۷۶۶ تا ۱۸۳۴ میلادی) بود که در نظریهی جمعیت خود اعلام داشت که رشد جمعیت، بشریت را به جایی خواهد رسانید که انسانها (به قول هابس) مانند گرگ یکدیگر را خواهند درید. اگرچه داروین کتاب نظریهی جمعیت مالتوس را خوانده بود ولی تحقیقات او مستقل از مالتوس و با مسافرت علمی و آزمایشات عینی صورت پذیرفته بود و ربطی به نظریه پردازیهای مالتوس نداشت.
سلاّخهای جسم و روح انسانی در اقصی نقاط جهان با بی شرمی و به شکلی من درآوردی نظریهی تنازع بقاء داروین را به جوامع انسانی تعمیم میدهند. گفتهاند و شنیدهایم که سرکوب گران، در جریان سرکوب، با صدای بلند فریاد برداشتهاند که "بکش تا کشته نشوی! " آنان با این شعار تلاش میورزند که از یک طرف قربانیان خود را تحقیر کنند و روحیهشان را درهم شکند و از طرف دیگر روحیهی خود و هم پالکیهاشان را برای تشدید سرکوب وشکنجه بالا ببرند.
گفتار واپسین
یکی از تاکتیکهای رایج نظامهای مبتنی بر جبّاریت و ستم این است که چنان دست سرکوبگران خود را به خون آلوده کنند که ادامه حیاتشان با خونریزی بیشتر میسر نباشد. این نظامها، که بویی از انسانیت و عشق نبردهاند، همواره عامل با عواملی را جستجو میکنند که با تکیه بر آنها کینهی مشترک قاطبهی مردم را متحد سازند و به تنفر متشرکشان دامن زنند. با این ترفند است که آنها خود سرانه و با بی شرمی جنبشهای آزادیخواهانه مردمی را به توطئههای خارجی نسبت میدهند. میبینم که در جنبش "زن، زندگی، آزادی" حتی معتدل ترین عوامل رژیم جمهوری اسلامی، جنبش را به توطئهی مشترک امریکا و اسرائیل نسبت میدهند.
زمانی که جنبش مردمی اوج میگیرد وقدرت مقابله از نیروهای سربکوبگر موجود را باز میستاند، رژیم ممکن است از نیروهای مزدوران داخلی و خارجی استفاده کنند. مزدوران جنایتکاران حرفهای هستند که بخاطر پول به آدم کشی، شکنجه، تجاوز جنسی و انواع و اقسام رذالتها دست مییازند. مزدوران معمولاً از بین لمپنها و پس ماندههای اجتماعی انتخاب میشوند. هستی اجتماعی انگلی این قشر است که آنرا مبتلا به روان پریشی میکند و به آن روانشناسی آدم کشی و گانگستریسم میدهد. اینان زمانی که به پول، قدرت و امتیازاتی دست مییابند، که قبلا خوابش را هم نمیدیدند، در اجرای دستور برای ارتکاب جنایت دریده میشوند و به قول معروف اگر بالا دست از آنان کلاه بخواهد سر را برایش میبرند. همانطور که شاهد بودیم بخش بزرگی از لشکر خمینی در جنبش سال ۱۳۵۷ لمپینها بودند. جنگ ایران و عراق لشکری از جنایت کاران حرفه را برای رژیم تربیت کرد که هنوز هم چشم و گوش بسته کمر به خدمت آن بسته است. رژیم جمهوری اسلامی شمار زیادی از زندانیان سیاسی را از هیأت انسانی خارج ساخت و بنام توّابین به جان زندانیان آزادیخواه انداخت. اینان گوی سبقت را از شکنجه گران و جلادان رژیم ربودند و به قول معروف کاتولیک تر از پاپ شدند. این توابین پس از آزادی وارد جامعه شدند و بخش بزرگی از آنها هم اکنون به مزدوریت نظام جنایت پیشه مشغولند.
در تاریخ نمونه هایی وجود داشته است که که انسانهای مبارز تبدیل به سرکوب گر شدهاند. پاسخ به چرایی این مسئله به تحقیقی مفصل نیاز دارد که در حوصلهی این وجیزه نمیگنجد. در اینجا به این نکته بسنده کنیم که انسان آزادیخواه نه تنها باید علیه نظامهای آزای کش مبارزه کند، بلکه باید با خصایل خود خواهانه خویش نیز همواره در نبرد باشد. عطار نیشابوری در این مورد چنین اندرزداده است:
در درون هرکسی صد دیو هست
دیو باید کشت یا زنّار بست
نکتهی دیگر اینکه خشونت به خشونت فراتر دامن میزند و جامعه را در دور تسلسل خشونت گرفتار میسازد. از این لحاظ ضروری است که خصلت صلح طلبانه و ضد خشونت جنبش حفظ شود. چند سال پیش از یکی از گروههای سیاسی نقل میشد که گویا اعلام کرده بودند که اگر پیروز شوند آخوندهای حاکم را با عمّامههاشان بر شاخه درختان به دار خواهند آویخت. چنانچه مردان گرفتار باشند، زنان این کار را انجام خواهند داد و اگر زنان به کار دیگری مشغول باشند این وظیفه به کودکان محول خواهد شد. این دیدگاه چشم انداز صلح را از جامعه باز پس میستاند و اگر پیروز شود جامعه را به دور تسلسل استیداد و خشونت دچار خواهد ساخت. مراقبت پی گیر لازم است که شالودهی درستی بنا نهاده شود که حتی اگر در مقطعی حنبش آزادیخواهانهی مردمی شکست بخورد، سنت پایداری به جای گذارد که دیگران آنرا پی بگیرند، وگرنه،
خشت اول گر نهد معمار کج
تا ثریا میرود دیوار کج
در پایان اجازه میخواهم به این پرسش نیز مختصراً پاسخ گویم که آیا ممکن است شکنجه گر و عملهی سرکوب تحت تأثیر شرایطی تغییر کند؟ به نظر من جواب مثبت است. مثلاً زمانی که این عناصر در معادله قدرت درون گروهی به بازی گرفته نمیشوند ممکن است لباس دموکراسی خواهی واصلاح طلبی را برتن نمایند. در شرایط شکست و ضعف نیز ممکن است موضع عوض کنند. زمانی که جوّ انقلابی در جامعه ایجاد میشود، معدودی از این افراد، دریک روند تحول گرایانه، از نوعی انسان به نوع دیگری از انسان تبدیل میشوند. با وجود امکان این تغییر، روانشناسی سرکوب به روانشناسی آزادیخواهانه بسیار مشکل است و خود بخود صورت نمیگیرد و به آموزش مداوم و ایجاد برنامههای دقیق باز سازی نیاز دارد. از دید اینجانب جنبش عدالت جو و آزادیخواهانه نباید امکان بخشش را به عنوان یک آرمان والای انسانی بطور کلی مردود اعلام کند. سرکوبگر سابق که به مردم پیوسته است باید درکورهی آزمایش قرار میگیرد، بدانسان که یا بسوزد و یا آبدیده شود. کمسیونهای حقیقت یاب در سطح جهانی نه تنها بر پشیمانی، پوزش خواهی از قربانیان و جیران غرامت تأکید کردهاند، بلکه برداشتن گامهای مؤثربرای تغییر را خواستار شدهاند.
دُران صدرایی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پانویس:
1. Wilson, M. B. (2021). Dictator: The Evolution of Roman Dictatorship. Michigan: University of Michigan Press.
2. Mahama, J.D. (2012). My First Coup d'Etat: Memories from the Last Decades of Africa. London: Bloomsbury Publishing Plc., p. 177.
3. Nabokov, V., Bowers, F. (Ed.). Vladimir Nabokov Lectures on Russian literature. New York: A Harvest Book, Harcourt, Inc., p. 309.
4. Reid, J.J. (2000). Crisis of the Ottoman Empire: Prelude to Collpase1839-1878. Stuttgart: Franz Steiner Verlag Stuttgart, p. 391.
5. Twain, M., Fishkin, S.F. (Ed.). (2011). Mark Twain's Book of Animals. Berkeley: University of California Press, p. 121.
6. Haritos-Fatouros, M. (1988). The official torturer: A learning model for obedience to the authority of violence. Journal of Applied Social Psychology, 18, p. 117.
7. Stover, E. & Nightingale E.O. (Eds.) (1985). The breaking of minds and bodies: Torture, psychiatric abuse and the health professions. New York: Freeman, p. 7.
8. Arendt H. (1964). Reichmann in Jerusalem: A report on the banality of evil. New York: Viking Press, pp. 22, 25.
9. International Panel of Eminent Personalities. (2000). Rwanda: The Preventable Genocide. P. 41.
10. Galeano, E. (1992). Cedric Belfrage with Mark Schafer (Trs.). The Book of Embraces. New York: W.W. Norton & Company, pp. 106-107.
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست، ابوالفضل محققی
دومینوی تغییرات، احمد فعال