جامعه در خروش، از گوگوش تا سروش
سیدعلی همچــنان کلــه شــق و چمـــوش
یک طرف، مردمِ جان به لب آمده
آن طرف، لاش و لوشانِ ساندیس نوش
گوشهای، مردِ جامانده در پوشهای
میکند آبروی خودش را رُتوش
رهبر از اندرون، ناله دارد از اون
"نُخبهی بی بصیرت" و ایمان فروش
پای منقل دمـق، بی تـوان و رمـق
مانده و امانده، فرمانده بی تاب و توش
هی دهندش خبر، باز از آن هش نفر
وای از آن کوفیان، داد از این حرص و جوش
یک نفر دارد اینجا... چه جوری بگم؟
یاد میآیدم ناگه از پیرِ یوش
کار و بارش شده، خودخوری، کُرکُری
صبح، شب، پای کُرسی و یا زیرِ دوش
دل نمانده براش، از خروش و خراش
گوئیا خیکی از سیر و سرکه ست توش
توی کابوس خونبارِ خود، رفته است
یک قدم مانده تا سرنگونیش، دوش
بعد با ترس و لرز اغتشاشیده است
برخود و بخت برگشتهی خود، خموش
باز البته از رو نرفته هنوز
سنگ پا خورده گویی و آبیم روش
گویدای هرکه یا هرچه یا هرکجا
"ای خدا،ای فلک،ای طبیعت"، بهوش!
دینِ حق دارد از دست ما میرود
آی مهـدی، دقیقـاً کجــــایی؟.. بکوش!
از ته چاه بیرون بیا زودتر
بی توقف لباس سپاهی بپوش
...
آید از غیب ناگه ندا بی ادا
کای فلان ِ فلان، جانی خرقه پوش
باش تا عبرت روزگارت کنند
عاقبت دختران و زنان با خروش
تا دُمات را بگیرند و بیرون کشند
از توی چالهای در خیابانِ شوش
سلطنت و شکل و محتوای حکومت، شهاب برهان
از ارشادِ هوش من دست بردارید، رضا فرمند