یکی بود یکی نبود.
غیر از خدا هیچکس نبود.
در زمان های قدیم، پیغمبری بود که کاسه کوزه ی تفکرات قدیمی رو در عربستان به هم ریخت. اسم این پیغمبر، محمد صاد بود و خیلی بچه ی خوبی بود. کمی هم مشنگ بود. یخرده هم شیزوفرنی داشت و چیزهای عجیب غریبی می دید که دیگران نمی دیدند.
محمد صاد، همسایه ای داشت که یه گروه از روحانی ها می گن که پیرزن یهودی بود، یک گروه دیگه میگن یک مرد گردن کلفت ناجور بود.
حالا ما برای این که موضوع قاطی پاطی نشه ورژن پیرزن یهودی رو در نظر می گیریم. وقتی هم میگیم «یهودی»، یعنی وای وای وای وای!
محمد صاد، هر وقت از کوچه شون رد می شد، این پیرزن خبیث، روو سر محمد خاکستر می ریخت. خیلی ها به ممد می گفتن، پسر جان! یخرده بکش اون ور دیوار خاکستر روو سرت نریزه. یا یخرده صبر کن پیرزن ه خسته شه بره پایین مثلا واسه جیش کردن اون موقع تو از کوچه رد شو. اصن چرا از اون سر کوچه نمیای تووی کوچه که کسی رو سرت خاکستر نریزه؟ هیچکس نمی دونست اصرار محمد برای عبور از کنار خونه ی پیرزن بدجنس واسه چی بود.
تا یه روز ممد دید که پیرزن خاکستر نریخت روو سرش. مملی ما ناراحت شد. بابا! من عادت کرده بودم هر روز خاکستر روو سرم ریخته شه، چون موهام داشت رشد می کرد و جلوی کچلی ام رو می گرفت! خدجه جون من رو به خاطر موهای بلندم دوست داره و اگه کچل شم این زن پولدار رو از دست میدم! :)
روز بعد هم پیرزن خاکستر نریخت. روز سوم هم پیرزن خاکستر نریخت. دیگه ممد عصبانی شد. رفت دم در خونه پیرزن گفتن که مریض شده افتاده توو رختخواب. ممد اجازه خواست و رفت توو اتاق پیرزن. پیرزن خیلی تعجب کرد. ممد گفت بابا کجایی تو؟ یخرده از اون خاکسترا بده من بمالم سرم. موهام دوباره داره می ریزه! پیرزن خنده اش گرفت و گفت ای بلا! پس داشتی سوءاستفاده می کردی از کار من! چون من دشمن تو هستم از این به بعد خاکستر بی خاکستر. به دَرَک که کچل میشی و خدجه تو رو طلاق میده! بیا خودم زن ات می شم! که ممد و پیرزن هر دو از ته دل خندیدند.
محمد الگوی میلیاردها مسلمان شد. همه منتظر بودن کسی روو سرشون خاکستر بریزه تا اون ها هم اگه فرد خاکسترریز مریض شد، برن سراغ اش و از ش تقاضای خاکستر کنن.
۱۴۰۰ سال گذشت. یک روز در شاندیز مشهد، یکی از این پیروان ممد که قصه رو اشتباهی فهمیده بود، دختر بچه ای رو دید که با مامان اش اومده بودن از بقالی ماست بخرن، و دختر بچه روسری سر ش نبود. اسم این پیرو عقب افتاده، مصطفی بود که دوستاش بهش مُصی خُله می گفتن. طفلک به جای این که منتظر بشه، دختر بچه بی حجاب، خاکستر روو سر او بریزه و او نقش محمد رو بازی کنه، بنده خدای عقب افتاده ی ذهنی، ورداشت کاسه ماست رو ریخت روو سر دختر بچه و مامان اش.
همه مونده بودن که این چه کاری بود طرف کرد و یک لحظه همه سر جاشون خشک شون زد! آخه ممد هیچوقت واسه مسلمون کردن آدم ها کاسه ماست سرشون خالی نمی کرد بلکه فوق فوق اش سرِ کسی رو که نمی خواست مسلمون بشه می برید میذاشت کف دست اش.
روز بعد دختر بچه،،، باز بدون حجاب رفت ماست بخره، دید مرد ماستی نیومده روو سرش ماست بریزه.
روز سوم هم مرد ماستی نیومد تا دختره با مامان اش پرسون پرسون، آقا مصطفی ی ماستی رو پیدا کرد و دونست بابا! ایشون که اسم اش مصطفی عبدی ه و یه زمان مسوول ستاد نماز جمعه بوده، خودش خیلی مقامات بوده.
خلاصه خونه اش رو پیدا کردن و به دیدارش رفتند.
مُصی چشم اش که به دختر بی حجاب افتاد، اول اش تُرش کرد. دختر اما گفت، آقا مُصی، ما شنیدیم شما مریض شدی واسه همین سر من چند روزه ماست نریختی. من و مامان واسه تقویت شما غذا درست کردیم که شما بخوری انرژی پیدا کنی بیای باز ماست بریزی روو سر و کله مون.
و بقچه ی قابلمه ها رو باز کردن. بچه ها تصور کنید چه غذاهایی واسه آقا مُصی درست کرده بودند!
اولیش عدس پلو با ماست اش بود که با شله زردی که با دارچین رووش نوشته بودن «چیزم توو دست راست اش» به عنوان دسر توو یه بقچه قرار داشت.
غذای دوم هم «سبزی پلو با ماهی» بود که با دسر ژله ای که این نوشته رووش دیده می شد سرو شده بود: «چیزِّ ننه ات سپاهی»....
هیچی دیگه! حالا این چه ربطی به پیرزن خاکستر ریز داشت، شما بچه های عزیز خودتون باید اون رو کشف کنید. می دونم. قصه ی کسایی که قاط زدن رو وقتی تعریف می کنیم هیچ رابطه ی علت و معلولی تووش پیدا نمی کنیم و این واسه ی تقویت ذهن و هوش شما بسیار خوبه.
قصه ما به سر رسید
دختر بچه هم با کله ی ماستی و لبخند به لب به خونه اش رسید.