شبِ تاریک و بیمِ موج و گردابی که هایل بود، کشکی بود
و غوغایی که در جمعِ ســـبکبارانِ سـاحل بود، کشکی بود
فقیه و عاشق و معشوق و رند و شحنه، هم پیمان و همبازی
و دسـتی که بجـام بـاده و پایـی که در گِل بـود، کشـکی بـود
چه شبها تا سحر از کهکشان ها جلوه های ویژه باراندند
چه سقف بی ستونی که میان آسمان و آرزو ول بود، کشکی بود
هوای نافه ای کاخر صبا زان طره می بگشود، بَنگ و دود
و کولاکی که در آغوش سبز بوته ی هِل بود، کشکی بود
بساطِ مارگیری بود و سرکاری و بی باری و بی عاری
و اعجازی که در اغوای جمعِ آن عوامل بود، کشکی بود
بناگه پرده چون واشد، مثال روز پیدا شد، به زیبایی
که تمثالی که در زیرِ، نقابِ آن شمایل بود، کشکی بود
چه فتواها که بی پروا، همی دادند و آخر نیز وادادند
که ژرفایی که در بنیاد توضیح المسائل بود، کشکی بود
جَـرَس فریاد بردارد که؛ای قومِ خراباتی، قروقاطی
همه پیدا و پنهانی که در اجزای پازل بود، کشکی بود.
ابراهیم هرندی