سی و اندی سال قبل بود. در بیمارستانی در مسکو بستری بودم. سلیمان لایق شاعر خوب افغان که آن زمان وزیر اقوام و قبائل بود در اطاق پهلوئی من بستری بود. اکثرا در طی روز همدیگر را میدیدیم. عاشق افغانستان! به پشتو شعر میگفت و دلبسته بیدل و حافظ. عصر هنگام بود که به من گفت: «رفیق ساعتی دیگر «رسول حمزه تف» شاعر بزرگ داغستان به دیدارم خواهد آمد. بیا که مترجم نیز خواهد داشت. بسیار شیرین سخن است.» از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. قبل از خارج شدنم از ایران کتاب شعر گونه او «داغستان من» را با ترجمه خوب "حبیب الله فروغیان "خوانده بودم. هنوز شروع کتاب را بر یاد دارم «سخت چوبی سخت سیمی سخت پوست از کجا میآید این آوای دوست! نوشته بر دسته تاری»
کتاب سراسر عشق بود و مبارزه یک خلق! برای آزادی.
شور بود، زندگی بود همراه موسیقی و شرابی که سرمستت میکرد. به کوههای سحر آمیز قفقاز میبرد، چرخی میزد در مقابل زیبا روئی میایستاد، شعری میخواند. از آب چشمهها مینوشید و به نخستن خانه که میرسید بر در میگوبید و چونان صاحب خانه وارد میشد. بر سر سفره مینشست. «اگر به سرزمین من وارد شدید پشت پنجره هر خانه چراغی روشن دیدید بدانید که در خانهاند و چراغ برای روشن کردن راه غریبهای نهادهاند، بر در بگوبید! در خواهند گشود در آغوشت خواهند گرفت. مهمان بر در ایستاده است چه بشارتی زیبا تر از این. بر هر چشمهای رسیدی زانو بزن کفی از آب آن بنوش مردانی قبل از تو برآن زانو زده اند؛ برگشته از جنگ خسته وتشنه»
حال ساعتی بعد او را خواهم دید.
ساعتی بعد در کنار هم نشسته بودیم. با جعبهای مملو از میوههای داغستان. با انارهای سرخ و درشت که با خود آورده بود. دیدن یک ایرانی برایش بسیار لذت بخش بود.
«تو از سرزمین حافظ وخیام میآئی؟ باده خیامی نوشیدهای؟
"من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم. "
" ایران سرزمین من نیز هست. روح من آن جا در باغهای نیشابورهمراه خیام، در باغهای شیراز کنار آب رکن آباد در گلگشت مصلا همراه حافظ میچرخد. با زیبارویان سیاه چشم مینشیند واز بادههای کهن شیراز مست میشود.»
سخن میگفت شعر میخواند. صورتی نسبتا چاق ودلچسب داشت با دو چشم شوخ و درخشان که شور درونش را منعکس میکردند.
«من هر زمان که دست در گردن یاری وقدحی باده در باغهای داغستان میگردم، خیام با من است. در گوشم زمزمه میکند!» «رسول زندگی گذرا است! این یک دم عمر را غنیمت شمر که اگراز این دیر فنا در گذری با هفت هزار سالگان سر به سری.»
از سفرش به ایران زمان شاه میگوید:
«سالها قبل بود که برای بزرگداشت خیام به ایران دعوت شدم. به عنوان رئیس اتحادیه نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی. شور و شوقم برای رفتن به این سرزمین افسانهای بی پایان بود. در خلوت خود بارها و بارها در ایران گردیده بودم. حسهای غریبی من را با این سرزمین پیوند میداد و خیام اساس آن بود. زیارت مزاری که مردی به بزرگی کائنات در آن خفته بود. مزاری که هر بهار گل افشان میشود و شکوفهها آن را در خود میگیرند. به ماخاچ قلعه رفتم. سراغ کهن ترین باده و دو ساغر قدیمی که میشد یافت را گرفتم. تمامی داغستان خانه من است! رسول فرزند شاعرشان فرزند تک تک هر داغستانی است. همه به جنب وجوش افتادند. رسول دنبال یک باده و دوساغر قدیمی است!»
«برایم شرابی بسیار کهن همراه دو ساغر چند صد ساله آوردند. در کیفم نهادم و چند روز قبل از بر پائی مراسم در تهران بودم. استقبالی گرم وصمیمی.
از مهمان دارانم خواهش کردم در این فرصت چند روزه قبل از مراسم من را به آرامگاه خیام ببرند. همان روز اجایت شد. من به نیشابور رفتم. سفری در رویا! گوئی به اعماق تاریخ بر میگشتم. عصر هنگام به نیشابور رسیدیم. همه چیز در هالهای از زیبا ئی پیچیده بود. سرودی کهن و آشنا بگوشم میرسید. باربد میزد، زهره در رقص بود و من شاعرسرمست غوطه ور در کفی افیون خورده از اقیانوس شعر وادب فارسی.
گفتم میخواهم مرا یاری کنید! اذنم دهید که تمامی شب بر بالای خاک خیام بنشینم و با او باده بخورم. این تنها خواست من از شماست! زیباترین شب زندگیم! شب هنگام بود که از دشتهای باستانی گذاشتیم و به آرامگاه خیام در آمدیم. از همراهانم خواستم که من را تنها بگذارند. موزه از پای کشیدم بر در گاهش به احترام تعظیم کردم. آرام بر کنار مزارش نشستم. درکنار مردی که نادره زمان بود و نگاهش به جهان یکتا! به آسمان پر ستاره نیشابور نگریستم به ستارگانی که قرنها قبل چشمان پرسشگر و کنجگاو او بر آن نگریسته و رصد کرده بود.
بر گردنده فلکی که هنوز در کار است و معمایش نا خوانده.
فرزانه مردی عاشق که حال دست بر خاکش نهاده بودم. تپش قلب ا ورا از ورای قرنها احساس میکردم. جام لطیفی که صورتگر دهر ساخته و چرخ فلکش بر زمین کوفته بود. اشگی که هم از درد بود و هم از شوق چهرهام را پوشانده بود. باده بیرون کشیدم! ساغرها در آوردم! ساغری بر کنار سنگ او و ساغری بر دست. هر دو ساغر پر از باده کردم. ساغر او راو خاک او را بوسه زدم، جرعهای بر خاک او افشاندم و جرعهای با یاد او نوشیدم.
«این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد.»
تمامی شب نوشیدم و نوشید. تماشاگر بستان، غرق شده و "حیران در آثار صنع". سرانجام مست از باده سر بر سنگش نهادم و خفتم. او نیز آرام خفته بود. هنوز آن دو ساغر را دارم ساغری که خیام مطهرش ساخته! ساغر دیگری که من را به معراج او برده است! صبح کشان کشان شاعری را که تمامی شب با خیام باده زده بود، به اقامتگاهش میبردند. "من بنده آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم".
ابوالفضل محققی