نزاعهای اپوزیسیون نفسگیر شده. همه میدانیم. و این منشا سرخوردگی خواهد شد. این هم روشن است. ایدهی براندازی و ضرورت آن در جان مردم جاری است و جراحت وجود جمهوری اسلامی بر پیکر ایران برقرار است. اما روزی نیست که اپوزیسیون خودزنی نکند و پارهای از خودش را نکشد، و همزمان این امیدهایی را که با مرارت روئیده لگدمال تمناهایش نکند. عمدهی این نزاعها بر رانههای شخصی سوارند-که یعنی اگر تداوم پیدا کنند، فرقهساز خواهند شد. نیروهای سیاسیِ حاملِ این نوع نزاعها گویا که اضطرار وضعیت را در نمییابند، به پرسشهای اساسی پاسخ نمیدهند، انجام کارویژههایشان را به دست باد سپردهاند، و در اغتشاشی از ایدههای رنگارنگ سرگردانند و براندازی را رقابت متفننانهای میشمارند که گویا تصادفا در میدان سیاست رقم خورده!
با این حال در پرهیز از نزاع نمیتوان ایدهای همچون ایدهی «مدارا» را آنطور که در گفتمان اصلاحات صرف میشد، برای میدان براندازی تجویز کرد؛ چرا که این میدان جنگ و انقلاب است و به ناچار دوقطبی است، و آن یکی نبود و قرار هم نبود که باشد. اما به ضرورتِ حفظ نیروهای موجود و جذب لایههای کثیرتری از مردم، باید پافشاری کرد. بر این مبنا، میتوان و باید نزاعهای مبتنی بر رانههای شخصی را به سمت نزاع بر سر اندیشیدنِ نظاممند دربارهی پرسشهای اساسی راند؛ پرسشهایی که روی سهگانهی «صورتبندی وضعیت، برنامهی سیاسی، و افق پیشِرو» سوارند.
این پرسشها ممکن است پیرامون این نکات مطرح شوند:
اول: مسالهی بنیادین ما چیست؟ این مساله چه نسبتی برقرار میکند با فضیلت بنیادینی که درصدد تحقق آنیم؟ دایرهی شمول منظومهای که میسازیم تا چه حد است، و اولویتهایش چیست؟ به لحاظ تاریخی ما چرا در این نقطه قرار گرفتهایم؟ و بنابراین باید از کدام خطاهای تاریخی اجتناب کنیم؟
دوم: طیفبندیها و بضاعت نیروهای حامی چقدر است؟ و ظرفیت اقناعسازی و جذب نیرو در میان ما کدامهاست؟ به همین ترتیب میتوان از طیفبندی و بضاعت نیروهای رقیب، و نیز از طیفبندی و بضاعت نیروهای حکومت پرسید. در این میان موتلفین طبیعی ما کدامها هستند و موتلفین استراتژیکمان کدامها؟ و نسبت ما با آنها چیست؟
سوم: شریانهای ثروت و قدرت درون حکومت چگونه جاریاند، و طی چه سازوکاری به هم متصل یا از هم جدا میشوند؟ نقاط شکنندگی، تنش، و بحرانی شدن آنها کدام است و ما از چه طریقی میتوانیم اینها را موثقا شناسایی کنیم؛ و این یکی از استراتژیکترین پرسشهای پیشِ روست چنانچه در نظر داشته باشیم که نزد نیروی سیاسی طراز اول، تسخیر خیابان کافی نیست، و کارویژهی او آن است که به تسخیر قدرت بیندیشد.
چهارم: برنامهی حکومت برای رفع یا تعویق منازعات داخلی خودش، بحرانهای جامعه و سرکوب تنشهای بیرونی (چه در نسبت با اعتراضات مردمی و چه در مواجهه با نظام بینالملل) چیست، و برنامهی ما برای رویایی با آن شامل چه مفادیست و تا چه حدی انعطاف دارد؟ خصوصا با نیروی نظامی حکومت میخواهیم چه کنیم؟
پنجم: حکومت از چه طریقی میتواند به درون نیروهای خودی نفوذ کند، و چارهی انسداد این مسیرها کدام است؟
ششم: واکنش کشورهای منطقه نسبت به براندازی چه خواهد بود و ما با چه رویکردی درصدد مهار آن برخواهیم آمد؟ و در بزنگاه چطور میخواهیم حمایت بینالمللی را تضمین کنیم؟
و هفتم: ما ذیل کدام دستگاه مفهومی میاندیشیم؟ و در ارجاع به کدام الگوی متعین، آینده را ترسیم میکنیم؟ ضرورتهای ما چیست؟ و ظرفیت اجماعسازی ما در ارجاع به کدام نهاد یا فضیلت بنیادین رقم میخورد؟ تبار سیاسی ما کدام است؟ و نسبت ما با نخبگان این تبار و تبارهای ناهمسو از چه قرار است؟ یا به عبارتی دیگر، با توجه به تنوع و تکثر ایدههای موجود، پایداری ایران بعد از براندازی را چطور تضمین کنیم؟
اما بهجای پرداختن به این دست پرسشها، جریانهای سیاسی برانداز دچار معضلاتی دیگرند، که از آن جمله شدت اغتشاش ایدههاست؛ هرکس به مناسبتی و از رهگذری، پارهای از یک ایدهی- عمدتا و گاهی ظاهرا- مشروع را از جا کنده و به میان اتمسفر سیاسی پرتاب میکند، بدون آنکه به الزام سامانیابی آن ذیل یک منظومهی سیاسی معین پایبندی نشان دهد، یا امکانات، منطق و استلزامات تاریخی و اکنونِ ایران را لحاظ کرده باشد. «همهچیزگوییِ هیچچیز نگو»، یا به عبارتی همهچیزگوییِ بیمحتوا گونهی رایجی از این شیوه است؛ گونهای اساسا رهزن که فقط به درد ساختن سلبریتی سیاسی و یا جلب توجه نهادهای بینالمللیِ حقوقبشری میخورد.
نمونهی دیگر، اغتشاش فکریِ برآمده از پیجوییِ یوتوپیاهای نامحقق است، با این رویکرد که گویا ما با براندازی جمهوری اسلامی قرار است به تمام پرسشهای معطلماندهی تاریخ بشریت پاسخ دهیم و بهشتِ-ظاهرا- برینی بسازیم که بشرِ دوپا تاکنون تجربهاش نکرده است. ایدههایی همچون «ادارهی شورایی» و «دموکراسی رادیکال» از این دستاند؛ اینها حاصل یوتوپیایی اندیشی و انقطاع از واقعیتاند و پیامدشان سترونیِ سیاست در روزگار معاصر است. ما قرار نیست مدل حکمرانی را از کره ماه بیاوریم، بلکه بضاعت تاریخیمان حکم میکند بسیار محتاطانه از مدلهای تجربه شده، محقق، پایدار، و موفقِ موجود در جهان امروز الگوبرداری کنیم. ما قرار نیست - و در استطاعت سنت و تمدنمان هم نیست - که مرزهای تاریخ و تمدن کل بشریت را در نوردیم؛ بلکه از آنجایی که در همین جهان موجود زندگی میکنیم نه بیرون از آن، در تلاشیم جامعه و حکومت خود را با موازین حکمرانی نوین و زیست عادیِ همین جهان - نه جهان علیینی که به کمند تجربهی بشری در نیامده- منطبق کنیم. ایران آزمایشگاه تاریخ نیست، و ما به دلایل مفصل، بر صدر تاریخ بشریت نایستادهایم و بنابراین در آستانهی فتح قلههای ناگشوده، و ممکن کردنِ امر ناآزمودهی نشدنی نیستیم.
با این همه، نیروی سیاسی موظف است نسبت خود را با اهم پرابلمهای مطرح شده در این اتمسفر روشن کند؛ به این معنا که نشان دهد ذیل نظام اندیشه و تبار سیاسی او، اهم این پرابلمها چگونه پاسخ داده میشوند؟ به نحوی که منظومهی سیاسی مدنظرش کماکان پایدار بماند و واقعا کار کند و به این ترتیب بتواند افق پیش رو را ترسیم کند.
برنامهی سیاسی خطیرترین و مسئولیتزاترین بخش از سهگانهی پرسشهاست، و پرسش محوری آن این است: چطور میخواهیم فاصلهی میان خیابان و پیروزی را پر کنیم یا صریحتر: چطور میخواهیم براندازی را محقق کنیم؟ از آبان ۹۸ و شلیک به هواپیمای اوکراینی به اینسو، موضوع زنده ماندن و حق زندگی، در خود جامعه پرابلماتیزه شد. از این مجرا که جمهوری اسلامی در قامت دشمن ملت ظاهر شد، یعنی میدان بدل شد به میدان جنگ. به عبارتی، منطق و استلزامات جنگی بر وضعیت حاکم شد، و هنوز هم آن منطق برقرار است. و عطف به این منطق است که نیروهای سیاسی برانداز باید به برنامهی سیاسی بیندیشند، آنرا تدارک ببینند، و مخاطرات و مسئولیتش را بپذیرند. اگر این منطق و استلزامات پیرامون آن را نادیده بگیریم، در واقع هنوز نتوانستهایم به براندازی بیندیشیم، یعنی هنوز با منطق اصلاح طلبی به میدان مینگریم و به ناچار دچار همان بنبستهای پروژهی اصلاحات خواهیم شد؛ اهمیتی هم ندارد که چند مرتبه خودمان را برانداز نامیده باشیم، مهم درک ما از منطق حاکم بر وضعیت است. بدون این ادراک، نهایتا براندازی خواهیم بود که اصلاحطلبانه میاندیشد!
همبستگی یا ائتلاف نیروها و جریانها تنها پس از روشن شدن پاسخ به این پرسشهاست که معنادار میشود. تا پیش از آن همبستگی به معنی رقم خوردنِ رفاقتهای شخصی در میان آشوبناکی ایدههاست- یعنی من با تو اعلام همبستگی میکنم، بدون هیچ مبنای سیاسیِ درونماندگار یا اندیشیده شده- و «ائتلاف» به سطح تشکیل یک گروه همگن تنزل پیدا میکند؛ یعنی خودمان با نیروهایی عین خودمان ائتلاف میکنیم! به عبارت دیگر، تا وقتی که «دیگریِ سیاسی» به مثابه یک ایدهی نظاممند متعین نشده باشد، همبستگی یا ائتلاف معنایی ندارد و کاربستش در زبان صرفا مزینگوییست، بدون آنکه بتواند در واقعیت مازاد سیاسی بیافریند.
نمونهی «جورجتاون» مثال روشنگریست، گرچه این مسئله محدود به جورجتاون نیست. آن ائتلاف و فروپاشی زودهنگامش به وضوح نشان داد که ما در درجهی اول با نوعی هرجومرج در ایدهها مواجهیم. و علیرغم چنین وضعیتی، تصور اعضا این است که با به زبان آوردنِ هرچه صادقانهترِ واژهی «همبستگی»، همبستگی ناگهان در فضا پدیدار میشود! یا اگر همهمان پای میثاقهای حقوقبشری را امضا کنیم، به این معناست که سیاست ورزیدهایم! یا گویا که تصور بر این است که دعوا بر سر نام بردن از «رهبر اپوزیسیون» است. پس اگر اعضا از داعیهی رهبری کنار بکشند، نزاعها فروکش میکند و همبستگی پدید میآید! در حالی که رهبری به معنای آن است که شخص (یا گروه بسیار کوچکِ بسیار منسجمی) عطف به سهگانهی «صورتبندی، برنامه، افق» پاسخهای نظاممندی را عرضه کرده باشد. و خود، اولا میان پاسخهای طراحیشده و واقعیتهای متحول بیرونی به عنوان عامل انتظامبخش عمل کند، ثانیا حضورش به شخصه بتواند از یک سو نزد مردم حدی از اعتبار و مشروعیت را برای پاسخها فراهم کند، و از دیگرسو با توجه به تفرقهای موجود نزد نیروهای سیاسی، واجد حدی از ظرفیت اجماعسازی باشد. ثالثا در چشمانداز، قابلیت بسیج عمومی را داشته باشد و رابعا نزد محافل بینالمللی و جامعهی جهانی چهرهای بهرسمیتشناختهشده، با تبار سیاسیِ معلوم باشد. این پکیج اگر درست مفصلبندی شده باشد، اساسا قابل انحلال نیست و کنارهگیری از رهبری یا داعیهی رهبریِ شخص (یا گروهی) دیگر تاثیری در آن ندارد. به این اعتبار، اصرار بر کنار گذاشتنِ مدعای رهبری بلاموضوع است؛ چنین تقاضایی همانقدر بیمعناست که ادعای رهبری اپوزیسیون بدون پرداختن به پاسخهای آن سهگانه بیمعناست.
این بیماری اپوزیسیون ماست که به جای آنکه سیاست بورزد میخواهد فعال حقوق بشر باشد که یعنی در سیاست همه چیز بگوید ولی در عین حال هیچ چیز هم نگفته باشد. سیاست و حقوق بشر دو ضرورت جامعهی بشریاند. اما یکی قیدیست بر دیگری. این دو اینهمان نیستند، و اینهمان فرض کردن آنها، حاصل آشوبناکی اندیشه و عدم انسجام فکریست. و ذهن نامنسجم-هرچقدر هم دغدغهمند و واجد خیرخواهی- قادر نیست در بیرون از خود انسجام سیاسی پدید بیاورد.
برعکس، این اندیشیدن نظاممند به پرسشهای اساسی است که میتوان در میانشان امید به همبستگی یا ائتلاف داشت. و در این میان محلِ سکونت نیروهایی که در صدد پاسخگویی به پرسشها هستند، امری لااقتضاست؛ یعنی تفاوتی نمیکند که نیروی داخل کشور باشد یا خارج از کشور. ما برای براندازی به هر دو نیاز داریم و هیچ کدام قابل حذف یا کمانگاری نیستند. حذف کردن نیروی خارج کشور یا تقلیل دادن نقش او به صرفِ حمایت، ناشی از صورتبندیهای غیرواقعی از وضعیت است و مسئولیت حیاتیِ خارجنشینان را تحلیل میبرد. از سوی دیگر، اتکای صرف به نیروهای داخلی، یا تغییرات صرفا درونزا، همان اصلاحات است، مهم نیست که این بار نامش را براندازی بگذاریم یا چیز دیگر. این همان است که بود، و واجد همان انسدادیست که داشت.
وقتی پاسخهای منظومهوار به پرسشهای سهگانه تکمیل نباشد، تصمیمگیری برای پیوستن به یکی از گرایشهای موجود، شکننده میشود، چرا که عناصر تحلیلی برای یک جمعبندیِ تمامکننده و قاطع، کافی نیست، و اینجاست که میبینیم علیرغم تبارهای سیاسی همسو، جمعبندیهای متنوعی ظهور میکند؛ مثلا ممکن است یکی پادشاهیخواه شود و دیگری جمهوریخواه. ولی این جمعبندیها هم متکی به نوعی رانهی عاطفیست و همواره سطحی از تردید عقلانی را با خود حمل میکند، و این تردید حاصل تعللِ رهبران سیاسی یا نیروهای طراز اول در طراحی منظومهای هماهنگ و پاسخگوست. به محض آنکه یکی از جناحها موفق شود واقعا براندازانه بیندیشد و برنامهی پرمخاطرهی گذار را تدارک ببیند، بخش بزرگی از تردیدها و لغزندگیها را میتواند به نفع خود به یقین و استواری بدل کند.
****
این متن را با این انگیزه نوشتم تا توضیحی باشد دربارهی نقاط تنش-آنطور که من میفهمم، شاید که به دست یکی از جوانان یا دانشجویان دلسپرده به براندازی برسد و به روشنتر شدنِ اینکه ما باید از رهبران چه بخواهیم کمک کند. و هم اینکه نقدی باشد بر بیپرواییِ برخی نیروهای سیاسی در دامن زدن به نزاعهای بیهوده بهجای انجام دادنِ کارویژههایشان؛ یادآور اینکه این مسیر دشوار است. پر از مخاطره. پر از صعبالعلاجی. پر از بحران.
و شما در قامتِ رهبریایستادگان، به قدر بزرگی کاری که میخواهید انجام دهید، بزرگ باشید. و چشم از هدف برندارید که تاریخ این سرزمین ما را نخواهد بخشید اگر این میدان را به تمناهای شخصیمان ببازیم، و از این بابت احدی را از آیندهی ایران مایوس کنیم. این سرزمین به تکتک آنان که امروز نظارهگر این میداناند، نیاز دارد تا آینده را از کام تباهی بیرون بکشد؛ به خصوص زنان و دانشجویان و مزد بگیرانی که رنجهایشان در این صعب روزگاری که جانها را به دار میکشند، نادیده میماند. ایران به تکتک ایشان محتاج است. و ما به نفر به نفرشان متعهدیم. این عهد را دریابید.
بهاره هدایت
خرداد ۱۴۰۲
بند زنان زندان اوین
هویت ملی، هویت قومی، هویت سیاسی، حسین لاجوردی