بهایت چه سنگین است!
دختر کنار پنجره ایستاده هراسناک بر تاریکی شب می نگرد
چه تاریک شبی !
کجاست ماه ؟
کجاست خورشید ؟
پسر ایستاده در تاریکی شب!
بردیوار های فرو ریخته شهر می نگرد .
کجاست ماه ؟
کجاست خورشید ؟
"آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلو گاه پرنده ئی!
هیچ کجا دیوار فرو ریخته ای بر جای نمی ماند!"
کسی بردریچه های قلبشان می کوبد .
ماه وخورشید دست در دست هم
پشت دریچه های قلبشان ایستاده اند .
دخترک زیبا !پسرک زیبا!
میخواهید تاریکی هراسناک شب را بشکافید ؟
می خواهید شادمانه بخندید ؟
برقصید ؟
در همبستری با ماه وخورشید!
زندگی کنید ؟
توان در افتادن با شحنه شبتان هست ؟
می پردازید؟
بهای سنگین !
همبستری با دختر خورشیدرا ؟
بگشائید دریچه های قلب خود بر ما!
بی هراس ازرزم!
جای دهید ما را
درون قلبتان !
در پشت پلک های چشمتان
در زیر زبانتان
در مغر استخوانتان
درکاسه سر هایتان !
درپشت پیشانی های بلندتان !
تا
صبحگاهان از پیشانی شما !
از قلب شما !
از گلوی شما طلوع کنیم.
پسرک می خندد.
دخترک می خندد.
دریچه های قلب خود را می گشایند.
ماه وخورشید دست در دست هم
بر نهان خانه دل می نشینند.
قناری کوچکی در گلو گاهشان شروع به خواندن می کند.
آوازش رها می شود در باد
مردی هفتاد وسه ساله
که درگلوکاهش همیشه پرنده ای کوچک می خواند.
نشان از سرا پرده گل می دهد.
امیدش می بخشد!
آواز رها شده در باد را می شنود.
اشگ در چشمان خود می گرداند.
به درد زیر لب زمزمه می کند .
رزمی دیگر !
آه آزادی بهایت چه میزان سنگین است .
اما!
می ارزد!
بگذار ماه وخورشید درونشان آرام گیرند
تا صبحگاهان با بوسه گرمشان بیدار شوند.
طلوع کنند
از پشت پلک های روشنشان
از درون دهلیزهای پرخون قلبهای عاشقشان
از رگ ها
از موی رگها
از دهان هایشان
که پرنده ای کوچک در گلو گاه آن می خواند،
ازمیان پیشانی بلندشان
طلوع کند چونان کوهی از آتش !
صبحگاهان !
دخترک زیبا دست در دست پسرک جوان
ایستاده اند در معبرفلق!
بی هراس
از لشکر حلقه زده شنحه شب بر دور شهر!
بی هراس
از تفنگ های نشانه رفته بر قلبشان .
فریاد می کشند !
پرنده کوچک در گلوگاهشان شروع به خواندن می کند .
شحنه شب رگباری از گلوله می گشاید.
سقف شب ترک می خورد!
شب در نور می سوزد !
لشگرخون ریز شب می گریزد !
ماه وخورشید
از کاکل خونینشان
از گلو گاه دریده شده
از بدن های مشبک شده شان
با نام بلند آزادی طلوع می کند.
شهر غرق در نور است.
آی
آزادی
مقدمت گرامی باد !
اما بهایت چه سنگین بود.
هیج چیز به عقب بر نمی گردد! سهراب ستوده