شش سال گذشت.
این عباس کیارستمی است که با خندهای کوچک و محوشده بر صورت با همان لباسهای ساده و در عین حال زیبا و منحصربهفردش به مهمانی خانهام در تاشکند آمده است.
مهمانان همه به دورش حلقه میزنند؛ بسان نگینی در میان حلقه انگشتری. شوق دیدار کسی که سینمایش بیانگر سیمای انسانی سرزمینی است که در اوج تعصب و خشونت گرفتار شده است. گرفتار حکومتی مذهبی و خودکامه، که مهر و عاطفه را نمیشناسد. اما او از عشق، عاطفه و زیبایی حیات میگوید.
مردی که جنگ را بیمفهوم میداند و شاخه گلی در کتاب کودکان مینهد. خود قضاوت نمیکند. اما جامعه را به چالش و قضاوت یک رفتار اجتماعی میکشد. زندگی را در مصاف با مرگ قرار میدهد. عاشق زندگیست اما تا سرحد مرگ به ابدیت خیره میگردد. گامبهگام با مرگ همراه میشود. درحالیکه هزاران رشته زندگی را بردست دارد. چهره ویران گر و تاریک مرگ را نشان میدهد. اما همزمان چون فروغ گوشواری از دو گیلاس سرخ وهم زاد بر گوش حیات میآویزد واز زبان کارگر موزه بچالش مرگ وزندگی میرود.
" رفته بودم خود کشی کنم. توت چیدم آوردم اینجا. آقا یه توت مارا نجات دادو یه توت! " با سایهروشنی زیبا از جلوخان یکخانه روستانی با چند گلدان گل چیده شده برایوان آن میگذرد. با چشمان عاشق پسری جوان در اوج فاجعه، زلزله مرگبار رودبار عظمت زندگی را به نمایش میگذارد.
مرگ طنابی میبافد از نا امیدی، از یاس، از تاریکی! آخرین پناه گاه برای رهائی که هیچ کور سوی امیدی نیست. طنابی آویزان شده بر درختی که کارگر موزه خود را با آن حلق آویز کند.
اما زندگی طنابی بافته از هزاران رشته زیبای حیات که هر رشته کوچک میتواند طناب آویخته شده بر درخت را بگسلد وطمع لذت بخش حیات را بر کامت بنشاند. آن رشته میتواند تنها یک توت باشد! یک توت! مردی میخواهد خود را در تاریکروشن روز حلقآویز کند. آنگاهکه بر بالای شاخهای مینشیند نرمی یک توت رسیده نخست دستش را نوازش میکند و سپس شیرینی آن بر کامش مینشیند. لذت میبرد. به آفتاب آفتاب در حال دمیدن مینگرد. گوش بصدای کودکان که از دور به گوشش میرسد. میسپارد. زندگی و نور جاری میشود.
مرد برای کودکان توت میچیند و خود با بشقابی از توت بر بالین زنش میرود.
"آه زندگی که تو را زیسته اندک ترا باید زیست. "
از پشت عینک دودی رنگش بر من خیره شده است. چشمانی پرسشگر وبا هوش! به شوخی گیلاسی تعارف میکنم. "از معنی زندگی! بخورید! " خندهای میکند به ظرافت میوهای چند برمیدارد. در گوشه مبل آرام میگیرد پا بر روی پا میاندازد واز. زیرعینک به مهمانان خیره میشود. مهمانی خواهش میکند یکی از خاطرات خود را بگوید. بسیار خوشسخن است آرام سخن میگوید.
"یکی از خاطرات شیرینم مربوط میشود به دیدارم با امپراتور ژاپن. برای مدالی که باید دریافت میکردم. تمام آداب و تشریفات دربار و چگونگی دیدار با امپراتور را نکته به نکته برایم میگفتند از لباس پوشیدن تا طرز ایستادن. جوابها باید کوتاه باشد وجدی. روز ملاقات فرارسید. تشریفات در اوج خود بود. همه شقورق! امپراتور وارد شد. فضا بسیار خشک، سرد و جدی بود. طوری که احساس تنگی نفس میکردم. فکر میکردم چقدرمشکل است در یک چنین فضای رسمی زندگی کردن. امپراتور چگونه میخندد؟ عشق را چگونه میبیند؟ امپراتور در مقابلم ایستاده بود از فیلمم تعرف کرد. تشکر کردم. از کارم پرسید گفتم که در ایتالیا هستم. از کلاسهای آموزشی گفتم؛ گفت: "من هم دو سال در ایتالیا بودم. " حس کردم زمان بسیار مناسبی است که فضای خشک رسمی شکسته شود. آرام سر جلو بردم و پرسیدم آیا هیچگاه در خیابان* قدم زدید؟ خیابان عشاق که زیبارویان ایتالیائی عصرها در آن قدم میزنند؟ خنده امپراتور بلند شد اطرافیان دستپاچه و متعجب! امپراتور به چه میخندد؟ فضا شکسته شده بود و امپراتور در قامتی راحتتر و خودمانیتر در مقابلم ایستاده بود. سخن که از زندگی، عشق، زیبایی و سادگی باشد. امپراتورها نیز سیمایی انسانیترمییابند. بعدها به من گفتند که امپراتور بسیار خوشش آمده بود و نادر دیداری بود که او اینچنین خندید.
یک قصهگوست. چنان راحت که نمیتوانی فکر کنی یکی از بزرگترین کارگردانهای جهان مقابلت نشسته و برایت خاطره میگوید. گوئی با تکتک مهمانان آشناست. وقتی منیت از میانبر خیزد مهر جای گزین میشود. انسانها چه راحت دست یافتنی میشوند.
غذا به اندک میخورد. به حیاط میرویم؛ نفسی عمیق میکشد. بر سکوی ایوان مینشیند به ستونی چوبی که کندهکاریشده تکیه میزند. "چوب را زیاد دوست دارم، گاه نجاری میکنم! از بویش مست میگردم. نوعی سکون و عمق در چوب است که مرا ساعتها مشغول میکند. " بیمقدمه میگوید: "آن تابلوی درختان سپیدار که در اتاق بغلی است بسیار زیباست. کار کیست؟ " میگویم: کار یک نقاش بزرگ روس است. "میبینی چه عظمت و آرامشی دارند این درختان سپیدار! نقاشی زیبایی است با کمترین رنگ عمیقترین تصویر. ایکاش درختان تا بینهایت کشیده میشدند حیف که در قسمت بالا فضا بسیار تنگ و بسته است. ایکاش فضا باز بود و سردرختان تا بلندای آسمان میرفت. آزاد و رها. " میپرسم: "سرفرازی را دوست دارید؟ رفتن تا بینهایت را. " عمیق از پشت عینک نگاهم میکند. "آری عظمت درختان، درختان آزاد و رهاشده در دل آسمان را دوست دارم. نگاه کن در این تابلو چه فضای آرام و عمیقی نهفته است. مانند یک ظهر تنبل تابستان. کنار هم هستند اما هرکدام تنها. تو تا حال متوجه تنهائی این جنگل سپیدار نشدی؟ کاش درختها تا بینهایت کشیده میشدند. " میگویم: مانند درختان سر به فلک کشیده تابلوهای محجوبی! سری تکان میدهد، نمیدانم تائید میکند یا موافق نیست. "تابلوی زیبایی است یک سینه سخن دارد. "
دلم میخواهد ساعتها بنشینم و او سخن بگوید. از شعرهایش که مانند هایکوهای ژاپنی است. از فضاهای غریبانه عکسهایش که با سایهروشنهای خود زندگی را در کنار ابدیت مینهد. سایه درختی تک افتاده بر برف. جاده هائی کشیده شده تا فلق. آنجا که کودکی خانه دوست را نشان میدهد..
مهمانان دورهاش کردهاند. شب از نیمه گذشته است. فردا فستیوال ادامه دارد. دستی به سروگوش گربهام " ماکا خانم " میکشد. سگم "آقا شنگول" حسادت میکند، حسادتی آشکار؛ همه میخندیم دستی هم بر سروگوش او میکشد. ساعات زیبایی که نفهمیدیم کی گذشت. "ساعات نوری که پرندگانش به منقار میبرند. "
زمان گذشت! به خاطره پیوست. چونان گذر نوری از عقیقی. در بیکران خاطرههای ذهنم جای خوش کرد. خاطره مردی بیتکلف، صمیمی، که ستایش گر زندگی بود. نگاهش به انسان، به جهان لبریز از زیبایی و تحسین بود.
عاشق زندگی.
حال او رفته است. روز موعود فرارسید؛
"می دانستم که روزی از این راه گذرم خواهد بود.
اما از کجایم خبر بود؟
که روز موعود امروز است. " هایکو ژاپنی
او از میان درختان گیلاس گذشت. از درخت توت دانه توتی چید. هر چند سیر نخورد "توت آغاجه بویوم جا من یمدم دوین جا " در خت توت بربالیده هم قامت من گردیده. افسوس که سیر نخوردم از آن! "
دستی برای کودکان تکان میدهد. از جادههای پرپیچوخم زندگی عبور میکند.
"فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت. "
شاملو
تن به باد میسپارد و از دروازه ابدیت با پیامی انسانی و شاخه زیتونی بر دست میگذرد. تا به جاودانگان بپیوندد.
یادش گرامی باد
ابوالفضل محققی
-----------------
* نام خیابان را به یاد ندارم خیابان معروفی در رم محل قدم زدن زیبارویان و عشاق ایتالیائی.