واصف و عشق دربدر ش، ناشنیده ماند
این قامت رسا، چو عصای خمیده ماند
رفت از میانه، آنکه سحر را به خواب دید
این اشکِ روزگارِ عبث، ناچکیده ماند
شعرش، غروبِ تلخ وطن را رها نکرد
یک سده، چشم او به طلوعِ سپیده ماند
واصف که در ستیغ سخن، کم نظیر بود
جٌنگی به رنگ کلبهء سیلاب دیده، ماند
پائیزهای خانه بدوشی، سکوت کرد
این سرگذشتِ تلخ، چو برگی تکیده ماند
«بدنامی حیات، دوروزی نبود بیش»
خارِستم به سینهء حسرت، خلیده ماند!
ابراز همدردی با خانوادهء گرامی زنده یاد و عرض تسلیت به راهیان فرهنگ.