چه شود اگر گذارم سر خود به دوش باران
و بنوشم از لبانش دو سه جرعه از بهاران
تن تشنه را سپارم، به طراوت جسورش
و چو بید گیسوان را کنم از شعف پریشان
نفسش مسیح گونه بدمد شفای مستی
به عروق سرد هستی و رهانـَدم ز حرمان
بشوم چو لاله دربست، ز شراب ژاله سرمست
برسد ندا: "بنوش و به بهاریان بنوشان
! "
و بنفشهها به شبنم، سر و روی خویش شویند
که پرندهای کـُندشان، به ترانه بوسه باران
چوشکوفههای بی تاب و جوانههای بی خواب
غزلم به رقص آید، به ترّنم هـَزاران
چه شود اگر نسیمی بوزد ز سمت البرز
که به بی قرار ِ غربت خبری دهد از ایران؟
خبری به سرخی ِ گل و به لحن سبز بلبل
همه مژدهی رهایی، ز حصار هر چه زندان
خبراز طلوع امید به مرام گرم خورشید
که زروزگار جمشید شده چیره بر زمستان
چه شود که سـِحر نوروز، به غمان کهنه پیروز
ندهد دگر به بیداد، پر و بال ِ فتنه این سان؟
برسد صدای عاشق، به شفاعت شقایق
به هر آن کجا که شاید، برسد صدای انسان
به چَکاد بی قراری، به خلوص، استواری
به نهایت شکفتن و صعود سرخ عصیان
دگرم مگو چه شاید؟ بگذر ز هر چه "باید"
بگذار تا گذارم، سر خود به دوش باران
ویدا فرهودی
معنی واژه "رنسانس" و خاستگاهش، نیکروز اعظمی
سلیته، رضا فرمند