به غربت غربیّه زنگ زدم
سهروردی پاسخ داد
ماهی درشتی گرفته به آغوش
احوال دل اسیران میگفت
با رهیدگان
و این سهروردی از عاشقان راه یافتن بود
آهوی دشتهای پر مُشک میخواست بودن
پای فرسوده رفته بود
تا وادی کوه طور
نظر افکنده بود
به درخشش شعاع ساطع از پیمانه قاف
میگویند قصیده مروارید را از زبان سریانی
خوانده بود
میدانست که پیام شهر و دیار میآورند
عقاب و هد هد و دیگر پرندگان دلاور
اما چه اشگی میریخت از فراق چلچراغهای آویخته
در سرسرای «من خویش ِ توام»
در قیروان چه میکرد؟!!
به تکه پنیری فریفته بودنش
و خرده نانی خشک
هر چه به حّی بن یقضان ابن سینا نامه مینوشت
بوی ریاض به چراگاه باز نمیگشت
مگر برای چرا آمده بود؟
ندانمت در این برهوت چگونه افتادست
یوسف بود
پیراهن خود به زانو نهاده
پشت این همه سنگ و باروی سخت
راه خانه کنعان را دیده بر نمیگرفت
چگونه باید گشوده میشد؟
دیدم صدا قطع و وصل میشود
دیدم که ماهوارههای مستقر برقاف
سیمرغها را جنگی کرده
ستیزه برپاست
یا شاید سر در نمیآوردم چه خبر است
گوشی را گذاشتم
سهروردی سوار بر ماهی درشت
روی آب شناور میرفت
سلام برسانید به ماهی سیاه کوچولو
به صمد بگوئید آهسته آهسته فرود آید از سبلان و سهند
ماهیش را بردارد از خاک و خُل
نجات دهد
نجات را دهد
نجات را باید داد
طاهره بارئی
فلسطین و غرب وحشیوحشی، نوشته: دکتر صولت نگی