منم دیوانه در گفتن که بس تلخ است خاموشی
نشستن گوشهای تنها پذیرای فراموشی
چه زیبا بود دورانی، که قدرش را نمیدانی
همان وقتی که میجستی مرامت را به چاووشی
در آن دم اهل میهن را، تو بودی هم صدا اما
بریدت فکر عصیانگر که در آن سخت میکوشی
دلم تنگ است از دردی که میکاود به نا مردی
طنین سرخ ایمان را، به قصد زردِ بیهوشی
رسیده مرگ رویایت، شکسته بالِ پروایت
چه میشد واژهای شیرین ز کام شوق بنیوشی!
گذشته میبرد بنگر تو را تا ورطهای کاخر
به رغم رسم دیرینت، به کارعشق بخروشی
تورا رانـَد به حیرانی، و هستی را به ویرانی
مگر عریان شوی از خود و رخت دیگران پوشی
الاای اهل بیتابی، نبینم نوبنی خوابی!
خوشا بالیدنِ ذهنت، خوشا ایام چاووشی
وطن بس چون تو میخواهد ولیکن در مداراها
ببین آمال میهن را، مبادایش که بفروشی
زمان بنگر که بس تنگ است، ستم با عشق در جنگ است
و رسم خفتگی ننگ است، مبادایت فراموشی!!!
ویدا فرهودی
*
*
*