در ترمینال مسافربری قاهره
دخترکی زبر و زرنگ
ناگهان چشمام را روشن میکند
با نگاهاش نگاهام را میکاود
و یکریز حرف میزند
کنجکاوانه به دفترم نگاه میکند
خودکارم را چابکانه میگیرد
ناماش را بردفترم مینویسد
و به من میفهماند که نامام را برایاش بنویسم
نامام را که مینویسم آن را به خط هیروگلیف برمیگرداند
و انتظار «بخشش» دارد
اسکناسی را که میدهم نمی پذیرد
میگوید: کهنه است
و با انگشتاش گوشه و کنارِ پاره پوره آن را نشان میدهد
اسکناس کوچکتری را که دارم به او میدهم
مدیر کافهی چرکین با او درگیر میشود
او را هُل میدهد و میراند
و دخترک هقهق کنان دور میشود
«حبیبه»
نامی که با خط لرزانی نوشته است
هنوز در دفترم میتپد
رضا فرمند
حدیثِ ترسِ عظما، مهران رفیعی