بنوشید دزدان ز دمنوشِ ما
که دبش است و نوشین به کام شما
بریزم ز خونِ جوانان در آن
مگر تن بگردد دوباره جوان
نباشید غمگین ز غم هایِ ناس
نه از خشمِ سرکش اسیرِ هراس
ز سرکوب بهتر دو چشمم ندید
همین سان خمینی به شیطان رسید
چو آرام گیرد تن وجانِتان
رسد نوبتِ گفتنِ داستان
نخوانم فسانه ز گُردانِ پاک
که مهری ندارم به این آب و خاک
نه از کاوه گویم نه از پورِ زال
که یادم نیفتد به وقتِ جدال
ز رنجم بگویم کنون با شما
ز دردی که دیگر ندارد دوا
چرا جنس ما را خریدار نیست؟
دلیل تنفر از این چای چیست؟
زمانی که نالم ز وضعِ لباس
چرا بحثِ ملت شده اختلاس؟
دگر خستهام از نبردِ حجاب
نگردد دعایم چرا مستجاب؟
اگر بسته گردد درِ این دکان
چه ماند ز چرخِ چپاول نشان؟
مهران رفیعی
حداقل حقوق برای زندگی با حداقلها، جهانگیر گلزار
این که دیگر توهم توطئه نیست! بابک صفاری