*
*
*
خوش گفت که ظالم نبرد راه به منزل
ای خودسرِ خونریز بیاموز زِ فاضل
این فخر ندارد که کُشی پیر و جوان را
بر دار ندیدی تو مگر سرکشِ بابِل؟
از عقل نباشد همه شب مدح شنیدن
بر گو که از آن محفلِ آلوده چه حاصل؟
شرم است که طوسی دهدت لذتِ بسیار
آن جا چه رود بین دو تن واعظِ جاهل؟
مُردند حریصان و نبردند به همراه
آن حرص که هر لحظه کند عقل تو زائل
چون هست ترا رخوتِ بافور کشیدن
باید که ز ناباب هم اینک بِکَنی دل
حافظ چو دهد پند تو بیجا مشمارش
دیوان نشود چون هوسی یک شبه کامل
برخیز و بر این مردمِ رنجیده نظر کن
شک نیست که فردا بشود حُکمِ تو باطل
مهران رفیعی