Thursday, Jul 11, 2024

صفحه نخست » امان از دست این گربه‌ها، ابوالفضل محققی

Abolfasl_Mohagheghi_3.jpgگرما در بیرون ساختمان بیداد می‌کند. تمام در و پنجره‌های خانه را بسته‌ام در هوای خنک حاصل از کار دستگاه خنک کننده تن به خواب نیم روزی آرامی سپرده‌ام.
کسی به پنجره اطاق می‌کوبد! نگاه می‌کنم. کسی را نمی‌بینم. پلک‌هایم را بر هم می‌گذارم. باز کسی محکم تر به پنجره ضربه می‌زند. بلند می‌شوم به طرف پنجره می‌روم. پشت پنجره "ماکا "خانم، گربه سیاه و سفید خانه در حالی که دم علم کرده و سخت عصبانیست ایستاده است.
از پشت پنجره می‌گویم "هان چه خبر است؟ " عصبانی تر این بار با کله محکم به شیشه می‌کوبد. نه دیگر جای شوخی نیست. در چنین مواقعی اگر در یا پنجره برایش باز نکنیم قهر کرده چند روزی از خانه می‌رود. پنجره را باز می‌کنم. با آن دو چشم وحشی خشمگین که سخت به من خیره شده، داخل می‌شود.

وارد شده نشده می‌گوید: "خجالت نمی‌کشی خودت تو این اطاق خنک نشسته چرت میزنی! آن وقت منو با سه یچه شیر خواره زیر اطاقک شیروانی جا داده‌ای؟ شرم آور است! بچه‌های من از گرما دارند مثل سگ له له می‌زنند. تو این جا‌ی راحت و خنک عین خیالت نیست که ما چه می‌کشیم. پس معرفتت کجا رفت؟ داری مرتب از عشق و دوستی می‌نویسی! اما گرما زده شدن بچه‌های من تو این خانه را نمی‌بینی؟ شما آدم‌ها همه تون همین هستید. حداقل تو یکی را من دیده‌ام! وقتی زبان بسته‌ای مثل منو می‌گیری می‌آوری خانه، وظیفه داری تروخشکش بکنی.
سخت از دستت دلخورم! نگاه کن ببین بیچاره "سزار" ته حیاط گوشه ایوان زیر تخت رفته و نای بلند شدن ندارد. آخر این چطور حیوان نگاه داشتن است؟ تو که نمی‌توانی سگ و گربه نگاه داری چرا مسئولیت نگهداری ما را برعهده گرفتی؟ ما را تو این خونه آوردی عادتمان دادی، شد خونه ما. اما پرتمان کردی تو اطاقک زیر شیروانی، یا آن سزار بیچاره که تمام روز زیر آن تخت دراز کشیده و له له می‌زند. دریغ که حداقل دستی به سرش بکشی.
به "سزار" سگ زیبای جرمن شیپر که زیر تخت ته ایوان دراز کشیده نگاه می‌کنم متوجه می‌شود! از همان دور دمش را تکان می‌دهد. ماکا به شدت عصبانی می‌شود. می‌گوید: "امان از این سگ‌های متملق. دم تکان دادنشو نگاه نکن. چند روز پیش میگفت. "بعد یک سال که نبود برگشته، هنوز سراغ من نیامده. دستی به سر و گوشم نکشیده آخه این هم شد سگ نگاه داشتن؟
لاکی خانمم، که پانزده سال تو این خونه بود چند ماه پیش مرد.
حتی نیامده تسلیت بگه. از "یورا"بپرسه زیر کدام درخت چالش کرده؟ یک شاخه گلی، یک تسلیتی، حداقل از من بپرسه که بدون لاکی بدون جفت چکار میکنی؟ "
سزار که باز شدن پنجره و صحبت کردن "ماکا" خانم را شنیده از زیر تخت بیرون می‌آید. به سرعت خودش را به چمن مقابل پنچره می‌کشد. "ماکا خانم" می‌گوید داشتم می‌گفتم که چه انتقادی می‌کردی! سزار آهی می‌کشد با دستپاچگی می‌گوید: "من؟ من که انتقاد نمی‌کردم. درد دلم را می‌گفتم! درد دل با انتقاد خیلی فرق دارد. من هیچ نارضایتی ندارم. خیلی هم از این خونه و صاحبم راضیم. ببین کارمان به کجا کشیده گربه جای سگ صحبت می‌کند؟ تو که هیچ کاری نمی‌کنی، فکر می‌کنی صاحب خونه هستی. تمام روز در حال چرت زدنی! اما من تمام مدت حواسم به نگهبانی خانه است. حال تو جای من صحیت می‌کنی؟ امان از دست این مفت خور‌های از خود راضی. خسته شدم. "سپس دمی تکان می‌دهد و می‌نشیند.
ماکا خانم که سخت عصبانی شده می‌گوید: "حسود تر از سگ حیوانی نیست. فکر می‌کند چون اسمش به فداکاری و نگهبانی در رفته، باید همه عالم و آدم نازش را بکشند. بدبخت نمی‌داند که آدم‌ها ناز وعشوه گربه‌ها را وقتی کنارشان دراز می‌کشند و اجازه می‌دهند نازشان کنند قبول دارند. متوجه نشده که همین تنبلی من و این که دم دستشان باشم برایشان کافیست. قدیم‌ها می‌گفتند گربه برای گرفتن موش لازم است و حال الحمدالله دیگر موشی نیست و بیشتر گربه‌ها ساکن خانه‌های تازه سازند و نهایت اگر صاحب خانه دلش بازیگوشی گربه‌اش را بخواهد یک موش مصنوعی جلوش می‌اندازد تا بازی کند و او قاه قاه بخندد. سگ‌ها حسودند. رو به سزار می‌گوید: "حقا که خیلی متملقی، هیچ غروری نداری. من اگر زور و دندان‌های تو را داشتم. جایم این جا نبود. مگه اجازه می‌دادم این طور با من رفتار کنند. من اصلا نمی‌فهمم. تمام روز آن همه به من گفتی حالا زیرش می‌زنی؟ "
سزار کلافه شده با نگاه ملتمسانه‌ای نگاهم می‌کند! سخت شرمنده است. طبق معمول وقتی احساس گناه کند روی زمین دراز می‌کشد دو دستش را زیر پوزه‌اش قرار می‌دهد، چشم‌هایش را به پائین می‌دوزد و از زیر چشم به دقت نگاه می‌کند. کافی است که با محبت نگاهش کنی بلافاصله دمی تکان می‌دهد و همین طور که روی شکم خوابیده خودش را جلوتر می‌کشد.
ماکا از این حرکت سزار عصبانی تر شده از چشم‌های درشتش فقط خشم بیرون می‌زند. به هرحال او حاصل ازدواج "مارسل" خانم فیلسوف مادی گرا از نژاد شاتلند بود و پدری که نژادش معلوم نبود. بزرگترین رئیس مافیای بخش بزرگی از شهر. گربه‌ای که بیشتر از هشت کیلو وزن داشت وهیچ جای بدنش خالی از جای زخم‌های التیام یافته نبود. لاتی بود قلدر که در راس مافیای منطقه قرار داشت. از هیچ چیز نمی‌ترسید. دوسالی می‌شود که هر دو رخت ازاین جهان بسته‌اند. امیدوارم که خداوند از گناه‌های هردو بگذرد ودر بهشت با" حوریان " و "غلمان‌ها " محشورشان کند. هر چند که بعید می‌دانم. اما کار خدا را چه دیده‌ای.
ماکا همین طور براق در چشمم خیره شد. می‌گوید شما مسلمون‌ها اصلا نباید سگ و گربه نگاه دارید. شما که به گربه بچشم موش گیر نگاه می‌کنید و سگ را نجس می‌دانید.! هیچوقت از صمیمم قلب به ما‌ها دل نمی‌بندید وما را همدم خود نمی‌دانید. واقعا دلم تو این خونه گرفته، تو این محله که خیلی از این خانه‌ها دری به محبت رویت نمی‌گشایند. عجیب‌اند این آدم‌ها تنها سگ و گربه‌ای را دوست دارند که مالکش باشند. اگر اشتباه کرده وارد خانه‌شان بشوی با چوب ولگد دنبالت می‌کنند. کجا می‌توان رفت؟ وقتی که هر جا بری اذیتت می‌کنند. این همه تبعیض قائل می‌شوند. خنده دار است همین‌ها شعار علیه تبعیض می‌دهند. تبعیض که فرقی نمی‌کند! حیوان، حیوان است. "از حرف دو پهلویش خنده‌ام می‌گیرد. پدر سوخته‌ای است. "گربه مسکین اگر پر داشتی تخم گنجشگ از فلک بر داشتی. "
یاد لاکی می‌افتم سگی که پسر خوانده‌ام "یورا" از دو محله پائین تر از خانه پیدا کرده بود عرق در خون. دمش را بریده، پایش را چاقو زده بودند ودو توله سگ دیگر را همراه مادرش کشته بودند. از مردن نجاتش داد و نگاهش داشت. اما هرگز آن وحشت از ذهن او بیرون نرفت و به محض دیدن فردی نا آشنا می‌لرزید و به زیر زمین پناه می‌برد.
به "ماکا" نگاه می‌کنم آرام مانند مادرش و جنگجو مثل پدرش چه زود بزرگ شده، خانمی شده جنگجو در عین زیبائی.
از پنجره بیرون می‌رود اندکی بعد یک بچه سفید چون برف را به دندان گرفته وارد می‌شود. بی آن که به من نگاه کند یا بهتر است بگویم به حسابم بیاورد از پله‌ها سرازیر می‌شود. سفید برفی را در خنک ترین قسمت اطاق پذیرائی جای می‌دهد. برمی‌گردد آن دو تای دیگر هم می‌آورد جا بجایشان می‌کند.
اندکی بعد وارد اطاقم می‌شود. یک راست سراغ مبل رفته پا روی پا می‌اندازد و می‌نشیند. "آب خنگی، شیری داری که بخورم؟ اصلا نمی‌پرسی که چطور این سه بچه را شیر می‌دهم؟ " خواجه آنست که باشد در غم خدمتکارش. "
شیری می‌آورم می‌نوشد چشمکی می‌زند. در واقع چشم‌هایش را تنگ می‌کند و گشاد. برمی خیزد، لطفی کرده، به آرامی دمش را به پایم می‌کشد "خب من باید برم سراع بچه‌ها. سری بزن! این سزارم خیلی تنهاست. "
از پله‌ها پائین می‌رود. از پنجره حیاط را نگاه می‌کنم. هنوز سزاز همان جا دراز کشیده به طرف پنجره نگاه می‌کند. "چطوری سزاری؟ خوشحالیش را حس می‌کنم دمی محکم تکان می‌دهد، برمی خیزد بدنش را روی دو پا کش می‌دهد، با محبت به من خیره می‌گردد. باید پائین بروم! باید فکری برای تنهائیش بکنم. اگر شده شاخه گلی روی خاک لاکی بگذارم. "

ابوالفضل محققی



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy