Friday, Aug 30, 2024

صفحه نخست » عروسی ماهیگیر، مهران رفیعی

Mehran_Rafiei.jpgهنوز قالب دوم یخ را نشکسته بود که صدای موتور گازیِ سید جاسم را شنید. یعقوب دستی به ریش جو گندمی‌اش کشید، سرش را خاراند و زیر لبی گفت:
- آخه چه جوری بهش بگم؟ ممکنه دوباره خودشو آتیش بزنه.
سید موتورش را به پایه سیمانی برق کنار خیابان زنجیر کرد و سلانه سلانه به طرف دکه ماهی فروش رفت. یعقوب مشغول ریختن تکه‌های یخ روی سطل‌ها شد و به رویش نیاورد که سید را دیده است.
زنی که با دستی چادر سیاهش را زیر گلو فشار می‌داد و با دست دیگرش پسر کوچک و زنبیلش را گرفته بود مقابل دکه ماهی فروشی ایستاد و پرسید:
- کدوم شون تازه ترن؟
- همشون صید دیشب هستن، فقط دو سه ساعته که از بوشهر برام آوردن.
زن نگاهی به سطل‌ها کرد و پرسید:
- مثل اینکه امروزشوریده ندارین؟
- ممکنه فردا برام بیارن، فعلا قباد و شیر و حلوا داریم.
زن شروع کرد به بازکردن آبشش ماهی‌ها و با دلخوری گفت:

- ممکنه امروز آورده باشن، ولی حتما چند روزی روی لنج یا توی سردخونه بودن.
یعقوب جوابی نداد، کرسی چوبیش را زیر سایه بان برزنتی گذاشت و رو به خیابان نشست. زن مکثی کرد و پرسید:
- تا ظهر که تموم نمی‌شن؟
- حساب و کتابی نداره خواهر، شاید یه کافه چی بیاد و همه شون را یکجا بخره. شاید هم یه کس دیگه.
به محض آنکه زن و پسرش رفتند، سید جاسم که کنار درخت نخلی این پا و آن پا می‌کرد راه افتاد به طرف یعقوب.
- خسته نباشی سید، چشمات که بازم قرمزه!
- دیشب اصلا نخوابیدیم، سه تا ده چرخ سیمان خالی کردیم.
سید با گوشه دشدشه قهوه‌ای‌اش گوشه چشمش را پاک کرد و مثل دو روز گذشته نشست روی یک پیت زنگ زده، درست مقابل یعقوب.
یعقوب دستش را دراز کرد و از پشت یخدان کلمن، فلاسک چای را بلند کرد و دو تا لیوان نشکن را لبریز کرد.
- بخور سید، این چای شمشیری حتما حالت رو جا میاره.
سید دانه‌های تسبیح‌اش را می‌شمرد و زیر لب چیزی می‌گفت.
- خودم خوب میدونم، سید. شب کاری بد کوفتیه. ده سال آزگار گرفتارش بودم.
سید تسبیح را گذاشت توی جیبش و گفت:
- کار توی پالایشگاه آبادان کجا، حمالی توی انبار سیمان برازجون کجا؟ اون هم توی این سن و سال!
جیپ پاترولی مقابل دکه ایستاد و دو مامور اونیفورم پوش پیاده شدند. یعقوب بلند شد و مشغول ریختن یخ روی سطل‌ها شد. ماموری که ریش بلندتری داشت گفت:
- مگه قول ندادی یه دکان پیدا کنی؟ اولا که سد معبر جُرمه. دوما که گوشت و ماهی باید داخل فریزر باشه نه توی سطل یخ.
یعقوب پاکتی را از زیر دخلش بیرون کشید و دوتا ماهی شوریده چاق و چله در آن گذاشت و گفت:
- بخدا قولنامه مغازه را دو ماه پیش امضا کردم، ولی حالا مالک زده زیرحرفش.
مامور دوم که جوان تر بود فریاد زد:
- گوشت را واز کن، این آخرین اخطاره.
- مگه مغازه خالی گیر میاد برادر؟ میگن توی چهار- پنج سال جمعیت اینجا دو برابر شده...
- قانون قانونه، می‌فهمی؟
- چشم برادر، حتما تا عید این دکه را جمع می‌کنم.
ماموران پاکت ماهی را برداشتند و رفتند.
یعقوب زیرلبی گفت:
- خدا کسی را جنگ زده نکنه.
سید راه افتاد و از صندوق چوبی ته دکه بساط قلیان را کشید بیرون، با آفتابه پلاستیکی کوزه‌اش را پر کرد، کیسه تنباکو را هم گذاشت کنارش. یعقوب کیسه زغالی را باز کرد و با فندک گازیش دودی راه انداخت.
مشتری دوچرخه سواری آمد و مشغول چانه زدن شد. صدای قل و قل قلیان و سرفه سید بلند شد و بوی تنباکو پیادره رو را پر کرد.
همین که یعقوب مشتری را راه انداخت سید قلیان را به طرف او چرخاند و گفت:
- بالاخره نگفتی من چه خاکی باید توی سرم بریزم؟ کاش پریروز بطری نفت را از دستم نگرفته بودی...
یعقوب پک محکم تری زد و به زمین نگاه کرد.
- اولش رفتم دادگاه معمولی، بعدش رفتم دادگاه انقلاب، بعدش رفتم ژاندارمری، کمیته، پلیس راه...
- گوش کن سید، اگه باز خودت را آتیش نزنی یه خبری برات دارم.
- پس چرا چیزی نمی‌گی عزیز؟ لابد جسدش را پیدا کردن، خبرت همینه؟
یعقوب دستش را گذاشت روی کمرش، بلند شد و به طرف کتش رفت که به پایه‌ای آویزان بود. از داخل جیب آن کاغذی را بیرون کشید و مقابل سید ایستاد.
- این کاغذ را یدالله امروزصبح بدستم داد.
- کدوم یدالله؟ همون راننده‌ای که برات ماهی میاره؟
- بله، همون شخص.
- خوب برام بخونش، من که سواد ندارم.
صدای زنی بلند شد که قیمت ماهی‌ها را می‌پرسید. یعقوب به طرف زن مانتوپوش رفت و سید نوک نی قلیان را با آستین دشدشه‌اش پاک کرد، دعایی خواند و مشغول کشیدن شد.
مشتری جدید غیر بومی بود و ماهی‌های خلیج فارس را نمی‌شناخت. چند دقیقه‌ای طول کشید تا معامله جوش بخورد.
- دوتا ماهی فروختن که سه ساعت طول نمی‌کشه!
- چی میگی سید؟ همش سه دقیقه هم نشد.
- عجله کن یعقوب، تا مشتری بعدی نیومده نامه را برام بخون.
- اولا که دخترت سالمه، دوما که جاش امنه.
- کجاس؟
- توی خونه اسماعیله، برو اونجا و بیارش خونه.
- خونه اسماعیل؟ برادر زنم؟ توی بوشهر؟
یعقوب به ساعت وستندش نگاه کرد و گفت:
- اتوبوس بعدی ساعت دوازده حرکت می‌کنه، تا بوشهر یه ساعت بیشتر راه نیست. اگه بجنبی تا غروب با عاطفه بر می‌گردین سر خونه و زندگی تون.
- باید اون بی ناموس را بکشم، آدم با شرف که خواهر زنش را نمی‌دزده...
- حالا وقت این حرفا نیس سید. زودتر برو گاراژ گیتی نورد و بلیط بخر. اگه معطل کنی تموم میشه.
- اول باید موتورم را ببرم خونه و وسائل سفر بردارم.
- نگران موتورت نباش، سفر یک ساعته که چمدان بستن نداره. خودم به زن و بچه‌هات خبر میدم.
- اگه پیداش کنم تکه تکه‌اش می‌کنم، توی طایفه ما اصلا از این بی ناموسی‌ها نبوده.
- فعلا بفکر عاطفه باش، یادت باشه که دامادت برادر زاده‌ات هم هست.
- هر الاغی می‌خواد باشه.
- حرف الکی نزن سیدِ اولادِ پیغمبر. آخه شعیب پسر سید هاشمه، یعنی رییس طایفه تون.
یعقوب دو تا اسکناس پنجاه تومانی از دخلش بیرون کشید و گذاشت در دست سید و گفت:
- سفر خرج داره، بعد از شام میام خونه تون ببینم چکار کردی.
سید جاسم خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف گاراژ مسافربری.


یعقوب پیکان زردش را در خیابان ورودی شهرک جنگزده‌ها پارک کرد و وارد کوچه‌های نیمه تاریک شد. انقلاب و جنگ سرنوشت این محله را هم عوض کرده بود، قرار بود شهرک فرهنگیان باشد. سر کوچه سید چند جوان دور آتش جمع شده بودند. رادیو بی بی سی داشت اخبار جنگ را پخش می‌کرد.
با کلیدش به درب فلزی خانه زد. محبوب، پسر ده - دوازده ساله سید، در خانه را باز کرد و مهمان را به طرف اتاقی برد که بارها در آنجا شام و ناهار خورده بود.
یعقوب کفش‌هایش را در آورد، یا الهی گفت و وارد شد و در جای همیشگی‌اش نشست و به دیوار تکیه داد. سید در کنج اتاق نشسته بود و خیره شده بود به نقش‌های گلیمی که فقط نصف اتاق را می‌پوشاند.
- خب تعریف کن سید، عاطفه را آوردی خونه؟
سید حوصله حرف زدن نداشت. از اتاق مجاور سر و صدای زیادی بلند بود. حتما زن‌های همسایه به دیدن زنِ سید آمده بودند.
محبوب با سینی فلزی بزرگی وارد شد و آن را مقابل یعقوب گذاشت. یعقوب برای خودش و سید چای ریخت و چند کلوچه و مسقطی در بشقابی گذاشت و مشغول شمردن دانه‌های تسبیح عقیقش شد.
محبوب دوباره آمد و سبدی پر از پرتقال و نارنگی در کنار سینی فلزی گذاشت. یعقوب نگاهی به او کرد و گفت:
- پسر جون تلویزیون رو روشن کن ببنیم امروز کجا را زدن؟
اخبار جنگ که تمام شد یعقوب بلند شد و گفت:
- اگه امشب حوصله حرف زدن نداری عیبی نداره، باشه برای فردا شب.
- بشین یعقوب، کجا میری؟ دیگه خسته شدم از بس که با دیوار حرف زدم.
یعقوب دوباره چهار زانو نشست و مشغول پوست کندن پرتقال شد.
- اگه دستم به این شعیب بی ناموس برسه تکه تکه‌اش می‌کنم.
- فعلا اونو فرموش کن، حال دخترت چطوره؟
- کاش کشته بودش...
یعقوب صبر کرد تا هق هق سید فرو کش کند.
- بردمش بیمارستان بوشهر، معاینه‌اش کردن...
دوباره بغض گلویش را فشرد و ساکت شد.
یعقوب نیم ساعتی نشست و خدا حافظی کرد و رفت.


یعقوب داشت در مغازه را می‌بست که یک ماشین آریای سفید روبری دکانش پارک کرد و سه مرد از آن پیاده شدند. آن که از همه مسن تر بود و دشدشه پوشیده بود به طرف او آمد. دو نفر دیگر دنبالش حرکت می‌کردند.
- در مغازه را نبندید آقا، چند دقیقه‌ای با شما کار داریم.
- باید برم مسجد، مگه صدای اذان را نمی‌شنوید؟
- نمازتون چقدر طول می‌کشه؟
- در حدود بیست دقیقه، حداکثر نیم ساعت.
- اشکالی نداره، ما میریم و بر می‌گردیم.
در راه برگشتن از مسجد یعقوب ماشین آریا را دید که در مقابل غذاخوری چهارفصل پارک کرده بود. نگاهی به پلاکش کرد، مال اهواز بود.
یعقوب دفتر روزانه‌اش را باز کرده بود و مشغول حساب و کتاب‌هایش بود که همان گروه وارد مغازه‌اش شدند.
- ببخشید که معطل تون کردم، برازجون شهر بزرگی نیست. آدم باید مواظب رفتار خودش باشه.
مردی که راننده آریا بود گفت:
- عیبی نداره، اتفاقا ما هم از وقت استفاده کردیم و ناهار خوردیم.
- خوب چه فرمایشی با من دارین؟
مردی که از همه جوانتر بود با لهجه خوزستانی گفت:
- آقا سید هاشم از دست شما شاکی است.
یعقوب از توی یخچال یک بسته رطب تازه بیرون آورد و گفت:
- حالا دهن تون را شیرین کنین تا چای هم درست کنم. لابد تازه از راه رسیدین؟
مرد راننده گفت:
- فرصت زیادی نداریم، داریم میریم شیراز.
- خوب بفرمایید چرا شیخ از دست من شاکیه؟
همان نفر اولی جواب داد:
- شنیدیم که شما به سید جاسم گفتین که از آقا شعیب شکایت کنه، درسته؟
یعقوب آهی کشید و صلواتی فرستاد.
صحبت دیگری نشد. سید هاشم هم کلامی نگفت. مسافران خداحافظی کردند و رفتند.


یعقوب سطل آبی روی ویترین مغازه ریخت و با خودش گفت:
- یه ماه از پاییز میگذره ولی هنوز که از بارون خبری نیس.
- آقا چکار می‌کنین؟ نصف شلوارم خیس شد.
او برگشت و به پشتش نگاه کرد، مدیر مدرسه راهنمایی بود که به سر کار می‌رفت.
- خیلی معذرت می‌خوام آقای مدیر، روزی دو دفعه این شیشه‌ها را می‌شورم ولی...
آقای مدیر هنوز دور نشده بود که صدای موتور گازی سید بلند شد. یعقوب به آن طرف نگاه کرد. خشکش زد. موتور سید بود ولی شعیب سوارش بود، محبوب هم بر ترکش نشسته بود. محبوب پیاده شد و موتور سوار گاز داد و رفت.
یعقوب دست‌هایش را بهم مالید و گفت:
- به به، آقا محبوب، لابد داری میری مدرسه.
- آره، ولی بابام سلام رسوند و گفت شب جمعه بیاین خونه ما.
- پس خودش کجاس؟
- با ننم رفتن بوشهر برای خرید.
- مگه خبریه؟
- بله، عروسی عاطفه است. نمی‌دونستین؟
- نه والا، مبارکه باشه. خوب داماد کیه؟
- شما او را نمی‌شناسین. از اقوام دورمونه.
- همین جاس؟
- نه، توی گناوه زندگی می‌کنه، ماهیگیره.
- عجب! چند سالشه؟
- فکر کنم همسن بابام باشه، بابام میگه با هم رفتن سربازی.
- این آقا زن و بچه نداره یا دفعه دومشه؟
- قبلا زن داشته، ولی توی بمب بارون آبادان کشته شده. بچه‌هاش هم رفتن کویت برای کار.
یعقوب سرش را به طرف آسمان کرد و زمزمه کرد:
- توی این عمرمون چه چیزایی که ندیدیم؟
محبوب کیف مدرسه را به کولش انداخت و گفت:
- بابام گفته عروسی یادتون نره، قراره آقا سید هاشم هم از اهواز بیان.
یعقوب نگاهی به شعارهای روی دیوار مقابلش انداخت و گفت:
- درسته، جنگ واقعا نعمته!

مهران رفیعی
*
*



Copyright© 1998 - 2024 Gooya.com - سردبیر خبرنامه: [email protected] تبلیغات: [email protected] Cookie Policy