*
*
*
هنوزم سرخوش از کشتارِ شصتم
که یادش میکُند چون باده مستم
چو اسبِ شهوتم تازد شتابان
ز خیلِ سالکان یکسر گسستم
ندارم در دلم مِهری به مَردم
از این رو با سِپه پیمان ببستم
چو دارم نفرت از پیوندِ جانها
بساطِ عاشقان در هم شکستم
ربودم من جوانی از جوانان
ز ترسم لحظهای هرگز نرستم
نشاندم گرزِ دین بر فرقِ دُختان
که بیند هر زنی من شب پرستم
کشاندم سوی خود پَستانِ پابوس
میانِ جمعشان چون بُت نشستم
گرفتم در بَرَم آن شیخِ شیاد
که یاری مثل او آسان نجُستم
نماند آجُری از سقفِ بیتم
اگر روزی رود قدرت ز دستم
کنون وحشت شده هم بسترِ من
چو دانم عاقبت بازنده هستم
مهران رفیعی
*
*
جاودانگی، ابوالفضل محققی